زمین و زمانهی برخی از عکسها، آنها را تاریخساز میکند؛ در ذهنِ خاطرهی جمعی ملتی جاگیر میشود. و بارها مرجع و محمِل بسیاری از یادآوریها و فلاشبَکها میشود. و شاید در هنگامهی ثبت اینگونه عکسها، عکاس نتواند چنین سرنوشت نادری را برای عکسهایش پیشبینی کند.
مگر میرزاکوچکخان خبر داشت از نماد شدنِ عکس با ریش انبوهاش که رشتهی فشنگهایی هم بر سینهاش حمایل بود؟ ستارخان و باقرخان هم، آن هنگام که عکاس بر چهرهشان زوم میکرد تا چهرهی سرشار از عزم و ارادهشان را به سبیل آویخته از بناگوششان را ثبت کند؛ بعید بود از ارجاعات آتی مردمی بدان عکسها روحشان هم خبردار بوده باشد.
و دکتر مصدق هم حتماً اینگونه بود، وقتی که آن عکس در لاک شولای خود خزیدهاش داشت ثبت میشد. همان هنگام که در تبعید پناه برده به عصای خود و با دستی به گونهاش به ناکجاآباد زیر پایش مینگریست.
و از آن عکسها عبور کنید تا عکسهای خمینی در اوایل انقلاب. در بهشتزهرا، در مدرسه علوی، در داخل هواپیمای اِیرفرانس…و این اواخر برسید به عکس خامنهای، وقتیکه شینزوآبه به همراه نامهای، با او دیدار داشت در بیتاش، که مردمی آنرا به نشان فرصتسوزیهای بیشمار دست به دست کردند.
قصهی عکسها طول و دراز بسیار دارد. تمرکز از آن گذشتهها بگیرید و برسید به این عکس. به این عکسِ تازه که همین دیروز ثبت شده از ابراهیم رئیسی در آبادان.
در میانهی ویرانهی متروپل. یک روحانی سرشناس، در زمینهی ویرانهی متروپل رو به دوربین دارد. متروپلی که به یمن مقاومت مردم خوزستان، در ذهن خاطر جمعی مردم نشست و جرم و جنایتش به نماد و سمبلی در تاریخ این سرزمین ثبت شد.
حال کمی تأمل کنید در سرنوشت آتی چنین عکسی. آن روحانی سرشناس پشت کرده به ویرانهای که سمبل جرم و جنایت شد؛ دستآوردهای خود را ثبت نمیکند؟ هرچه ادعا و قول و قرارهایاش دود هوا میشود و او بدین عکس انگاری که یکی از صفحات مهم تاریخ را به خود اختصاص میدهد. آنهم نه فقط در گزارش قدوقوارهی خود در سببسازیهای چنین ویرانهای؛ بلکه انگاری یک سمبل و نماد از یک دوران. و در زیر آن، شاید در صفحات آیندهی بسیار دور؛ چنین بنگارند:«آخوندی سرشناس در کنار ویرانهای از ویرانههایی که بر ایران تحمیل کردند.»