عنوان میزگرد: فلسفۀ تحلیلی و زندگی روزمره
بخش سوم: فلسفه تحلیلی چیست و چه نسبتی با زندگی روزمره دارد؟
محمدرضا واعظ: دکتر عباسی عزیز ممنون میشوم ابتدا در مورد چیستی فلسفۀ تحلیلی توضیح دهید.
بابک عباسی: قبل از هر چیز باید یادآوری کنیم در بافتاری که ما در این بحث در آن قرار داریم، هنگامی که میپرسیم «فلسفه تحلیلی چیست؟» به دنبال یک تعریف دقیق و تحلیلی از فلسفه تحلیلی نیستیم، بلکه نقطه تأکید ما در این بحث، زندگی روزمره است. من فلسفه تحلیلی را در چارچوب کلی فلسفه تعریف میکنم و منظورم آن تعریف از فلسفه تحلیلی است که با دو کار مشخص معلوم میشود؛ یکی توضیح و تحلیل مفهومی است و دیگری استدلال و توجیه است که البته این دو کار در دل سنجش و بررسی نقادانه صورت میگیرد.
برداشت غیرنخبهگرایانه که از قضا یکی از فیلسوفان مهم تحلیلی یعنی پوپر به آن قائل بود میگوید که هر زن و مردی فیلسوف است، فقط برخی فیلسوفهای بهتری هستند
ما از چیستی خود فلسفه و به تبع آن چیستی فلسفه تحلیلی میتوانیم دو برداشت داشته باشیم. یکی برداشت نخبهگرایانه و یکی برداشت غیرنخبهگرایانه. در برداشت نخبهگرایانه ما فلسفه را مختص و منحصر به طبقه خاصی از افراد میدانیم که تحصیلات آکادمیک خاصی دارند و برای این که در این زمینه فعالیت کنند تربیت شدهاند؛ اما در برداشت غیر نخبهگرایانه چنین تلقیای وجود ندارد. در برداشت غیرنخبهگرایانه که از قضا یکی از فیلسوفان مهم تحلیلی یعنی پوپر به آن قائل بود، او میگوید که هر زن و مردی فیلسوف است، فقط برخی فیلسوفهای بهتری هستند. این برداشت غیرنخبهگرایانه از فلسفه و فلسفه تحلیلی به بحث ما مربوط تر است. حتما برای شما هم پیش آمده است که گاهی با فردی مواجه میشوید که حکمتی در صحبتهایش است و هنگامی که پای صحبت این فرد مینشینید میبینید که از مسائلی صحبت میکند که از قضا فیلسوفان طراز اول هم ممکن است که درباره همان موضوعات صحبت کنند و همینجاست که فلسفه تحلیلی به زندگی روزمره ارتباط پیدا میکند.
نکته دیگری که درباره تفاوت فلسفه با دیگر رشتهها میتوان گفت این است که رشتههایی مثل فیزیک، شیمی یا ریاضی را نمیتوان غیرنخبهگرایانه فهمید، اما علوم انسانی به طور کلی و خصوصا فلسفه اینطور نیستند؛ یعنی برداشتهای غیر نخبهگرایانه و غیر حرفهای هم از علوم انسانی ممکن است. به همین دلیل هم هست که مثلا اگر در تاکسی کسی از شما بپرسد که «شغل شما چیست؟» اگر پاسخ بدهید که فیزیک یا شیمی درس میدهید، پرسش و پاسخ همانجا تمام میشود و در ادامه از چیزهای دیگری صحبت میکنید. اما اگر بگویید که فلسفه درس میدهید، سوال بعدی این خواهد بود که خب این فلسفه چیست؟ پس ما میتوانیم فلسفه را در چارچوبی اینچنینی مطرح کنیم.
محمدرضا واعظ: بعد از پرداختن به چیستی فلسفۀ تحلیلی، بهتر است به این سؤال بپردازیم که فلسفه عموما و فلسفۀ تحلیلی خصوصا، چه نسبتی با زندگی روزمره دارد؟
بابک عباسی: در پاسخ به این پرسش که نسبت فلسفه یا فلسفه تحلیلی با زندگی روزمره چیست؟ باید اساسا ببینیم که چه برداشتهایی از فلسفه وجود دارد و افراد با چه انگیزههایی به سراغ فلسفه میروند؟ یک خطایی که در اینجا ممکن است رخ دهد این برداشت است که گویی ما فقط یک نوع فلسفهورزی داریم و گویی افراد فقط با یک انگیزه سراغ فلسفه میروند و فلسفه فقط یک قِسم است، درحالی که آن طور که در تاریخ فلسفه محقق شده است، برداشتهای مختلفی از فلسفه داریم. من در اینجا به چهار برداشت از فلسفه اشاره میکنم. منبع اصلی من برای این تقسیم بندی، تقسیمبندی ریچارد کریل در کتاب thinking philosophically است با این توضیح که من آن تقسیمبندی را خلاصهتر و به گمان خودم شستهورُفتهتر کردهام.
ما چهار انگیزه داریم برای فلسفه خواندن که با چهار برداشت از فلسفه متناظر است: انگیزۀ معرفتی، انگیزۀ استعلایی، انگیزۀ کنجکاوی و بازی فکری، و انگیزۀ خوبزیستی.
اولین برداشت، معرفتی است، به این معنا که فلسفه یعنی فهم جهان و واقعیت. به عبارت دیگر، فلسفه به مثابه معرفت به جهان است، اما معرفتهای متعدد و تکه پاره و به قول آیزیا برلین یک معرفت روباهوار به جهان است. روباه چیزهای زیادی میداند. در این برداشت آدمها با انگیزۀ معرفتجویی سراغ فلسفه میروند.
برداشت دیگر، برداشت استعلایی است و اگر باز هم بخواهیم که از سخن آیزیابرلین استفاده کنیم، یک معرفت خارپشتوار است. یعنی به این صورت است که به جهان به مثابه کل نگاه کنیم و کل جهان را در یک یا دو یا سه اصل خلاصه کنیم و یک معرفت کلی داشته باشیم.
برداشت سوم، انگیزه رفتن سراغ فلسفه، کنجکاوی است و در اینجا ما میتوانیم فلسفه را به مثابه معما یا چیستان بدانیم، یک جور بازی فکری جذاب. این فلسفه برای فلسفه است. در این تلقی ما از فلسفهورزی هدف خاصی نداریم . به نظر میرسد که گاهی فلسفه تحلیلی معاصر چنین نگاهی به فلسفه دارد.
چهارمین برداشت از فلسفه یا چهارمین انگیزه برای به سراغ فلسفه رفتن، انگیزه خوب زیستن است و فلسفه به مثابه نوعی حکمت یا خردی است که به ما کمک میکند که در این جهان زندگی کنیم و نه فقط زندگی کنیم بلکه خوب زندگی کنیم. این برداشت در دورۀ یونان باستان بشتر به چشم میخورد.
پس ما چهار انگیزه داریم برای فلسفه خواندن که با چهار برداشت از فلسفه متناظر است: انگیزۀ معرفتی، انگیزۀ استعلایی، انگیزۀ کنجکاوی و بازی فکری، و انگیزۀ خوبزیستی.
اگر ما این چهار برداشت را در نظر داشته باشیم، میتوانیم نسبت فلسفه تحلیلی را با این چهار برداشت هم بسنجیم. با این توضیحات، اگر بخواهم بگویم «فلسفه تحلیلی چیست؟» به نظر من، کار فلسفه و فلسفه تحلیلی روشنگری، تحلیل و نقادی است. روشنگری به این معناست که سعی کنیم پیشفرضهای بیان نشده و ادعاهای بیان نشده و تصریح نشده و ناگفته را آشکار کنیم؛ حتی سعی کنیم پیشداوریهایی را که درباره واقعیت، ارزش و درباره خودمان و دیگران داریم، با تحلیلِ مفهومی، سنجش و روشنگری، آشکار کنیم. ما معمولا باورهایی داریم که از خانواده و مدرسه و محیط گرفتهایم که بسیاری اوقات نقادی نشده و زیانبار هستند و با بررسی و سنجش آنها سعی کنیم که با جهان و با خودمان نسبت بهتری برقرار کنیم. این پیشفرضها بیشتر اوقات به اعمال و رفتار ما جهت میدهند و ما با بازبینی و سنجش این پیشفرضها و پیشداوریها ممکن است که بتوانیم اعمال و افکارمان را به سمت و سوی درستی جهت بدهیم. شعار معروف سقراط که میگفت “زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد”، به نظر من در این سیاق مطرح میشود. سنجش و آزمودن و بررسی زندگی، سنجش همه این چیزهاست و بعد از آشکار کردن این پیشفرضها، نوبت به نقادی و بررسی بیشتر این باورها میرسد. در این اینجا فلسفه در خدمت زندگی و بررسی و آزمودن زندگی است.
شاید متناقضنما باشد اما گاه تحلیل موضوعات سطحی سبب می شود که نگاه ما به جهان عمیقتر شود و مگر ما از فلسفه چه میخواستیم
نکته دیگری که در نسبت فلسفه و زندگی روزمره باید به آن اشاره کنم این است که ما دو معنا میتوانیم از نسبت فلسفه و زندگی روزمره داشته باشیم. گاهی منظور ما یک معنای حرفهای از این مسئله است و گاهی هم ممکن است که منظور ما نه معنای حرفهای که معنای عمومی آن باشد. در سطح حرفهای ممکن است که فیلسوفی به شکل حرفهای به سراغ مقولات زندگی روزمره برود و آنها را در سطح حرفهای و دانشگاهی تحلیل کند. مفاهیمی که ما در زندگی روزمره با آن مواجه هستیم مثل عشق، خیانت، وفاداری و حتی مفاهیم خیلی دم دستی مثل چِندش! ما فیلسوفی داریم که «چندش» را تحلیل مفهومی کرده است (بگذریم که پدیدۀ چندش مورد مطالعۀ روانشناسان هم بوده است)؛ یعنی فیلسوف حتی ممکن است که در این سطح تحلیل انجام دهد و هیچ ابایی نداشته باشد که متهم شود که سراغ مسائل سطحی رفته است. در این مرتبه، اینکه موضوعِ تحلیل چقدر متعالی و بلندمرتبه یا دم دستی و روزمره باشد، مهم نیست. چیزی که مهم است نوری است که بر این مفاهیم و پدیدهها افکنده میشود و تحلیلی است که ما از آن فیلسوف میشنویم. شاید متناقضنما باشد اما گاه تحلیل موضوعات سطحی سبب می شود که نگاه ما به جهان عمیقتر شود و مگر ما از فلسفه چه میخواستیم؟!
یک مرتبۀ دیگر از نسبت فلسفه و زندگی روزمره مرتبهای است که ما به آن مرتبۀ عمومیتر میگوییم؛ یعنی فیلسوفی با مخاطب قرار دادن عده بیشتری از افراد، درباره زندگی روزمره سخن میگوید. مثال خوبی برای این مرتبه از فلسفه و زندگی روزمره، کارهای آلن دوباتن است که خوشبختانه کارهایش در ایران هم وسیعا ترجمه شده است و با استقبال هم مواجه شده است. برای مثال، در کتاب فضایل اجتماعی، دوباتن با تحلیلهای روانشناسی و فلسفی سعی دارد فهم بهتری از این مقولات به ما بدهد و مثلا بگوید که ادب چیست؟ فرق چاپلوسی و ادب چیست؟ نزاکت چیست؟ همه اینها مفاهیم روزمره هستند و بعد از اینکه ما تحلیلهای دوباتن را میخوانیم، به فهم بهتری از این مقولات میرسیم.
محمدرضا واعظ: از نظر شما فیلسوف هنگامی که به سراغ مقولات زندگی روزمره میرود، چه کارهایی میکند؟ یا فلسفه به طور خاص با زندگی روزمره چه میکند؟
بابک عباسی: در اینجا میخواهم دو محور را توضیح دهم که آنچه فیلسوف میتواند دربارۀ زندگی روزمره انجام دهد چیست.
اولین کاری که فیلسوف انجام میدهد، عمق بخشیدن به فهم ما از خودمان و از جهان است و کار دومش غنا بخشیدن به زندگی ما است.
به گمانم اولین کاری که فیلسوف انجام میدهد، عمق بخشیدن به فهم ما از خودمان و از جهان است و کار دومش غنا بخشیدن به زندگی ما است. برای ورود به این بحث به نظرم هیچ فیلسوفی مناسبتر از سقراط نیست و من او را به عنوان مدخلی برای ورود به این بحث انتخاب میکنم، چون کار سقراط پرداختن به زندگی روزمره در عامترین معنای آن بود. زندگی روزمره را هم میتوان در مفاهیم فاخری مثل عدالت گنجاند و هم مفاهیم نازلتر.
در اینجا ممکن است این سوال پیش بیاید که اصلا مگر سقراط فیلسوف تحلیلی بود؟ در پاسخ به این شبهه دو نکته را میتوان یادآور شد. یکی اینکه بعید است که فیلسوفان تحلیلی بخواهند نسبت خود را با سقراط انکار کنند و ادعا کنند که کاری که میکنند با کاری که سقراط میکرد، کاملا بیگانه است و پاسخ دوم این است که حتی امروزه هم کاری که فیلسوفان تحلیلی میکنند، خیلی شبیه به کاری است که سقراط میکرد؛ مثالهای خیلی شاخصش ویتگنشتاین و راسلاند. سقراط به شهادت دیالوگهایی که افلاطون ثبت کرده است به عمیقترین معنای ممکن، وارد گفتگوهایی درباره زندگی روزمره میشد. به این معنا که او گفتگو با یک برده را همانقدر جدی میگرفت که گفتگو با یک فرد آزاد را و گفتگو با یک روسپی را هم به اندازۀ گفتگو با یک سیاستمدار جدی میگرفت و اگر این تصادفی نباشد که سقراط را پدر فلسفه میدانیم، این نکته باید چیزهای زیادی را درباره اینکه کار اصلی فلسفه چیست، روشن کند.
یکی از کارهایی که فیلسوف در نسبت با زندگی روزمره میکند، این است که ما را به فهم عمیقتری برساند و در این کار هم قصد فیلسوف، لزوما یافتن پاسخ نیست. سقراط به دنبال یافتن پاسخ نهایی نبود و بیشتر به دنبال روشنگری بود
اگر ما فهم را یکی از مهمترین فضایل فکری بدانیم، کاری که سقراط میکرد، پرسش از مفاهیم، پرسش از باورها، پرسش از پیشداوریها و پیشفرضها به قصد فهمِ عمیقتر بود و همانطور که قبلا گفتم یکی از کارهایی که فیلسوف در نسبت با زندگی روزمره میکند، این است که ما را به فهم عمیقتری برساند و در این کار هم قصد فیلسوف، لزوما یافتن پاسخ نیست. سقراط به دنبال یافتن پاسخ نهایی نبود و بیشتر به دنبال روشنگری بود. سقراط با طرح پرسشهای خوب سعی میکرد که افق آگاهی مخاطب را بسط و گسترش بدهد و او را نسبت به خودش و نسبت به جهان، آگاهتر کند. گاهی سقراط کاری را میکرد که امروزه در روانشناسی به آن confrontation میگویند و آن یک جور مواجهه است و اگر این کار به درستی و به موقع در جای خودش و به شکلی موثر انجام شود، میتواند فرد را به یک سطح تازهای از آگاهی منتقل کند.
نکته دیگری که ما در گفتگوهای سقراطی میبینیم این است که آن گفتگوها لزوما و همیشه به پاسخ منجر نمیشوند و بیشتر وقتها بدون پاسخ میمانند. و این البته ماهیت تفکر فلسفی است. هنگامی که ما شروع به فکر کردن درباره مفاهیم میکنیم تازه متوجه میشویم که مسائل به آن آسانی که فکر میکردیم نیست. جمله مشهوری از اگوستین نقل شده است که میگوید:”تا وقتی که کسی از من نپرسد که زمان چیست میدانم چیست. اما همین که از من درباره آن بپرسند، دیگر نمیدانم چیست.” در واقع کاری که سقراط میکرد، یعنی تحلیل مفهومی، یکی از جاهایی است که این فهم عمیقتر اتفاق میافتد و یکی از کارهایی که در فلسفه تحلیلی معاصر رایج است، همین است. فیلسوفان تحلیلی مثلا مفهوم معرفت یا ارزش را تحلیل میکنند و ممکن است به پاسخی قطعی هم نرسند. مثلا در کلاسهای معرفتشناسی دانشگاه این حالت بسیار پیش میآید. مثلا شروع میکنیم به تعریف مفهوم معرفت. میگوییم به نظر میرسد معرفت یعنی باور داشتن، بعدا میگوییم که گاهی باورهای ما کاذب است، پس باور به تنهایی نمیتواند معرفت باشد. بعد میگوییم معرفت، باور صادق است و تحلیل را ادامه میدهیم و میگوییم ممکن است تصادفی و شانسی صاحب باور صادقی شده باشیم (مثل وقتی که شیر یا خط میکنیم و حرفمان درست از آب درمیآید) و سپس به این نتیجه میرسیم که معرفت یعنی باور صادقی که برایش شاهد و بینش داشته باشیم، اما بعدا با موشکافیهای فیلسوفانه معلوم میشود همین تعریف هم بیمشکل نیست و در نهایت به این نتیجه میرسیم که ما هنوز دقیقا نمیدانیم که معرفت چیست. من معمولا در انتهای این بحثها به دانشجویان میگویم که نباید احساس یأس کنند و فکر کنند دستشان خالی است؛ چون در پایان بحث، فهم آنها از معرفت نسبت به قبل عمیقتر و دقیقتر شده است و این را نباید دستاورد کوچکی دانست.
فلسفه دشمن سطحی نگری و زندگی سطحی است و از این منظر هم ما دوباره میتوانیم که بین فلسفه و زندگی روزمره پیوند برقرار کنیم، خصوصا در دنیایی که عوامل متعددی وجود دارد: مثل رسانهها و انواع ایدئولوژیها که میخواهند ذهن ما را دستکاری کنند.
از نظر من مهمترین کاری که فلسفه میکند همین است. فلسفه دشمن سطحی نگری و زندگی سطحی است و از این منظر هم ما دوباره میتوانیم که بین فلسفه و زندگی روزمره پیوند برقرار کنیم، خصوصا در دنیایی که عوامل متعددی وجود دارد: مثل رسانهها و انواع ایدئولوژیها که میخواهند ذهن ما را دستکاری کنند. در اینجاست که مبارزه با سطحیاندیشی و کمک به فهم عمیقتر میتواند به ما در زیستنی بهتر کمک کند.
گفتم که فلسفه دو کار انجام میدهد: یکی عمق بخشیدن به فهم ما بود. کار دوم غنیتر کردن زندگی ماست. فلسفه هنگامی که به زندگی روزمره میرسد، با طرح امکانات جدید برای بودن و اندیشیدن، زندگی ما را غنیتر میکند و از این جهت کار فیلسوف شبیه کار هنرمند است و میتواند پاسخهای مختلف و متعدد و متنوعی را مطرح کند. مثلا در پاسخ به این سوال که «چگونه باید زندگی کنیم؟»، مکاتب فلسفی متفاوت پاسخهای مختلفی دارند. مثلا رواقیون و مکتب اپیکوری در جهان قدیم نشان میدادند که ما چه گزینههای مختلفی برای زندگی داریم و با طرح ارزشهای مختلف زندگی را غنی میکردند یا در جهان جدید مثلا فلسفه مونتنی یا فلسفه نیچه، امکانهای مختلفی از زیستن را دربرابر آدمیان گشودند.
آخرین نکتهای که باید به آن اشاره کنم مربوط به نسبتی است که فلسفه تحلیلی میتواند با دلایلِ عمل برقرار کند. برخی بر این باورند که سقراط پرسش از چگونه زیستن را مطرح نمیکرد؛ بلکه بیشتر سعی میکرد که با شعار “زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد” روشنگری کند و فرد را به بازاندیشی درباره زندگی وادار کند اما خودش هیچ توصیهای نداشت که چطور باید زندگی کرد. با وجود این، و خواه این تفسیر درست باشد یا نه، در فلسفه مکاتبی داریم که به این پرسش که چطور باید زندگی کرد پاسخ میدهند: مثل مکتب رواقیون که امروزه و در دنیای معاصر احیا شده است یا مکتب اپیکوری یا مکاتب دیگری که در نظامهای اخلاقی مطرح میشوند؛ مثل اخلاق فضیلت، که دلایل عمل را در اختیار انسانها قرار میدهند و کمک میکنند که افراد بتوانند برای چگونه زیستن نظام فکری منسجمی داشته باشند.
این انتقاد به فلسفه تحلیلی وارد است که فلسفه تحلیلی چاقوی تحلیل را تیز و تیزتر میکند، اما معلوم نیست که این چاقوی تیز قرار است که چه چیزی را ببُرد
چون بحث از فلسفه تحلیلی است، بهتر است که در پایان به عنوان یک انتقاد به فلسفه تحلیلی بگویم که طبق آن چهار برداشت که گفتم، اگر برداشت ما از فلسفه تحلیلی، فلسفه برای فلسفه و فلسفه بهمثابه معما و بازی فکری باشد، این سوال که فلسفه چه نسبتی با زندگی روزمره دارد، سوال چندان ذیربطی نیست. اما اگر شما فلسفه را به مثابه راه و رسم زندگی بدانید، این انتقاد به فلسفه تحلیلی وارد است که فلسفه تحلیلی چاقوی تحلیل را تیز و تیزتر میکند، اما معلوم نیست که این چاقوی تیز قرار است که چه چیزی را ببُرد.
به عنوان آخرین کلام دوست دارم جمله اونامونو در کتاب درد جاودانگی را اینجا نقل کنم. او میگوید:” گاهی فلسفه تحلیلی پنبه حقایق را چنان میزند که از حقیقت جز گرد و غباری باقی نمیماند.” به نظر من فیلسوفان تحلیلی اگر از دغدغۀ ربط و نسبت، کاملا فارغبال و سبکبار نباشند، باید مراقب باشند که این تحلیلها و این تیز کردن چاقو تا کجا قرار است ادامه پیدا کند و به کجای زندگی انسانی مرتبط شود. خوشبختانه به نظر میرسد این دغدغۀ ربط و نسبت در ایران امروز ما هم رو به افزایش است و اهل فلسفه تحلیلی بیش از پیش میکوشند مخاطبانشان را عامتر کنند تا بتوانند سهمی در بهبود زندگی ما داشته باشند.
توضیح : این گفتوگو در اینستاگرام به صورت زنده و مستقل انجام شده و «زیتون» اقدام به ویراستاری و انتشار متن مکتوب آن کرده است.
یک پاسخ
آموختنی است.متشگرم
دیدگاهها بستهاند.