قتل دردناک ماژور «رابرت ویتنی ایمبری» در ۲۷ تیر ۱۳۰۴ یکی از رویدادهای مهم تاریخ معاصر ایران است که نقش زیادی در تحولات سیاسی داخلی و اقتصادی ایران داشته است. این قتل ناعادلانه در ظاهر به دلیل تعصبات مذهبی رخ داد اما هنوز بعد از گذشت ۹۷ سال هنوز ابعاد کامل آن مشخص نشدهاست. دولت وقت بریتانیا و رضاخان سردار سپه متهم هستند که در طراحی این قتل نقش داشتهاند اگرچه شواهد و اطلاعات موجود امکان تایید و رد کامل این فرضیهها را نمیدهد. دولت وقت شوروی نیز در مظان اتهام بود اما سند معتبری در این خصوص مشاهده نشد. مقامات دولت شوروی برای سر ایمبری به دلیل اقدامات ضد بلشوویکی او جایزهای چهل هزار دلاری تعیین کردهبودند.
ماژور ایمبری در زمان قتل عناوینی چون “کنسولیار دفتر نمایندگی آمریکا در تهران”، “خبرنگار آزاد”، “مشاور شرکت نفتی آمریکایی سینکلر” و “عکاس همکار نشریه نشنال جیوگرافی” بود. اما نقش اصلی او در ایران جاسوسی برای وزارت خارجه آمریکا بود. او منبع و دوست نزدیک آلن دالاس از مسئولان وقت وزارت خارجه آمریکا (مسئول اداره خاور نزدیک) بود که بعدها نخستین رئیس سیآیای شد؛ طراحی پروژه امنیتی «آژاکس» با هدف سرنگونی دولت دکتر محمد مصدق در ایران با مدیریت او انجام شد.
ایمبری هنگام مرگ چهل و یک ساله بود اما روحیه ماجراجو باعث شده بود تا یک زندگی پر حادثه را تجربه کند. ایمبری زمانی گفته بود: «دنبال دردسر نیستم اما اگر حادثه سراغ من بیاید با آغوش باز از آن استقبال میکنم». ایمبری در رشته علوم سیاسی و حقوق از دانشگاههای جرج واشنگتن و ییل در آمریکا فارغ التحصیل شد. یکنواختی کار وکالت باعث شد تا آن را کنار گذاشته و وارد فعالیتهای پرخطر سیاسی و اجتماعی شود. او ابتدا به صورت کوتاه مدت در یک هیئت نمایندگی در کنگو فعالیت کرد. سپس به صورت داوطلبانه در قالب راننده آمبولانس در جنگ جهانی اول به ارتش فرانسه پیوست. او تا سال ۱۹۱۷ میلادی در جبهه های وردون و سالنیکا در فرانسه فعالیت داشت سپس به اداره خدمات خارجی آمریکا پیوست و در نقش مامور ویژه در شهر پتروگراد روسیه در دفاع از منافع آمریکا مشغول به کار شد. فعالیتهای او علیه بلشوئیکها بعد از انقلاب اکتبر روسیه منجر به اخراج او از قلمرو شوروی شد.
ایمبری در ماه مارس ۱۹۱۹ به فنلاند رفت تا یک واحد شناسایی برای عملیات در شوروی تشکیل دهد. با لو رفتن ماموریت او مجبور به ترک فنلاند در سال ۱۹۲۰ شد. در این سال وزارت خارجه آمریکا وی را به استانبول فرستاد تا به «ژنرال رنگل» فرمانده ارتش سفید روسیه در شبه جزیره کریمه یاری رساند. اما شکست ژنرال رنگل پیشاپیش به ماموریت جدید ایمبری پایان داد. تقاضای او برای بازگشت به فنلاند برای مبارزه با بلشوئیکها مورد قبول وزارت خارجه آمریکا قرار نگرفت و بر عکس به او ماموریت داده شد تا به نیروی ملی ترکیه در آناتولی نزدیک شود.
ایمبری در استانبول با الن دالاس آشنا شده و رابطه نزدیکی بین آنها برقرار شد. ماموریت ایمبری ایجاد هیئت نمایندگی آمریکا و پیشبرد همکاریهای تجاری در ترکیه بود. او در ایجاد نزدیکی بین کمالیستها و دولتمردان آمریکا نقش موثری داشت. همچنین توانست امتیازاتی در حوزه معادن و نفت برای شرکتهای آمریکایی کسب کند. او علی رغم موفقیت در سال ۱۹۲۳ به واشنگتن دیسی احضار شد تا پاسخگوی اتهاماتی چون به خطر انداختن جان ارمنیها و یونانیها هنگام همکاری با ترکها باشد. بعد از تبرئه شدن این بار توسط دوست نزدیکش الن دالاس که مسئول اداره خاور نزدیک وزارت خارجه آمریکا شده بود به ماموریتی در تبریز فرستاده شد تا کنسولگری آمریکا را مجددا باز کرده و شبکهای از جاسوسی علیه شوروی را در آن منطقه درست کند. همچنین در تسهیل همکاری نفتی آمریکا در شمال ایران در ازای اعطای وام به دولت ایران تلاش کند. شایع است او در آن مقطع که دولت ایران بعد از ابطال قراردادهای استعماری روس تزاری توسط دولت اول شوروی به دنبال همکاری با شرکتهای نفتی آمریکا در مناطق شمالی ایران بود با شرکت نفتی سینکلر نیز همکاریهایی داشت. بعد از مدت کوتاهی ایمبری به دفتر نمایندگی آمریکا در تهران احضار شد تا در سمت کنسول جایگزین برنارد گاتلیب شود.
حضور ایمبری در تهران بعد از روزهای داغ جمهوریخواهی در پایتخت بود که سرانجام در پرتو عواملی چون مخالفت روحانیت، موازنه قوا در رویارویی خیابانی و تودهای و نگرانی برخی از مشروطهخواهان از تمایل رضا خان سردار سپاه به بازسازی حکومت استبدادی باعث بسته شدن پرونده گذار از سلطنت قاجار به نظام جمهوری عرفی در اوایل قرن چهاردهم خورشیدی شد. در آن مقطع تهران با ناآرامی و بیثباتی همراه بود. دور جدیدی از حملات و محدودیتها علیه بهائیان در بستر ادعای شفا پیدا کردن یک مرد لنگ در سقاخانه شیخ هادی در مرکز شهر تهران شکل گرفته بود. شایع شده بود که یک بهائی که از آب سقاخانه خورده بود چون حاضر نشده نامی از امام حسین بیاورد، کور شدهاست! البته روایت دیگری نیز مطرح است که آن فرد بهائی به دلیل نپرداختن صدقه به یکی از گدایان آن محل، نابینا شده بود! ازاینرو عدهای از متعصبان مذهبی جو راه انداخته بودند که بهائیها به دنبال تخریب و بیحرمتی به سقاخانه یادشده هستند!
ازآنجایی که یکی از شهروندان آمریکا در ایران (دکتر سوسن مودی) بهائی بود ایمبری به نمایندگی از او تماسهایی با دولت ایران مبنی بر رعایت حقوق بهائیها گرفته بود. رضاخان سردارسپه که در آن مقطع رئیسالوزرا بود به دلیل مصالحهای که با روحانیت کرده بود نه تنها حساسیتی نسبت به نقض حقوق بهائیان نداشت بلکه بر اساس اظهارات مقمات وقت پلیس ایران، نیروهای قزاق از مداخله به نفع بهائیها منع شده بودند.
ایمبری که در آن زمان با نشریه نشال جیوگرافی همکاری داشت وقتی از هجوم زیاد مردم به سقاخانه شیخ هادی مطلع میشود تصمیم میگیرد تا عکسهایی از حضور مردم گرفته و برای نشریه نشال جیوگرافی بفرستند که به نظر او مورد توجه مردم آمریکا قرار خواهد گرفت. ایمبری همراه با «ملوین سیمور» عضو دیگر هیئت نمایندگی آمریکا همراه با دوربین به سقاخانه شیخ هادی میرود. روحیه ماجراجو و بیمبالات او باعث میشود که اعتنایی به حساسیت عمومی نداشته باشد. سهلانگاری ایمبری و بیتوجهی به اینکه حضور یک فرد غیرمسلمان در نزدیکی ماه محرم در یک مکان مذهبی و در شرایط وجود تنش بالا بین شیعیان و بهائیها عملی بسیار مخاطرهآمیز است، باعث شد تا جانش را از دست بدهد.
وی وقتی دوربین را در محل موردنظرش نصب میکند چند بار از سوی حاضران با اعتراض مواجه شده و مجبور میشود جای دوربین را تغییر دهد اما بار آخر ناگاه یک طلبه معروف به «سید ملاحسین» فریاد میزند که او بهائی است و میخواهد سم به آب سقاخانه بریزد. این ادعا باعث حمله توده مردم متعصب مذهبی به ایمبری و سیمور میشود. آنها علیرغم اینکه مورد حمله قرار میگیرند اما میتوانند سوار کالسکه شده و از مهلکه بگریزند. متوقف کردن کالسکه توسط سربازان واحد قزاق باعث میشود تا حملهکنندگان به کالسکه رسیده و ضربات بیشتری به ماموران آمریکائیها بزنند. سرانجام با مداخله نیروهای پلیس ایمبری و سیمور به درمانگاه پلیس جهت مداوا برده میشوند اما باز برخی از مهاجمان به آنجات حمله کرده و از پوشش حفاظتی ضعیف پلیس بهرهبرداری کرده و آخرین ضربه مرگبار را به ایمبری زدند. آنها به غلط تصور کرده بودند که سیمور مرده است و همین عامل سبب نجات او شد. بدن ایمبری ۱۳۰ زخم ناشی از پرتاب سنگ و اصابت چماق و قمه داشت که در نهایت به دلیل شوک سنگین چهار ساعت بعد از شروع حمله در سقاخانه شیخ هادی فوت کرد. سیمور بعد از بهبودی اعلام کرد که علاوه بر مردم عادی، چندین سرباز و پاسبان و یک افسر هم با تفنگ بر سر او و ایمری کوبیدند.
دولت آمریکا بعد از مرگ او خواهان برقراری سریع عدالت شد که البته منظور انتقامگیری بود. با دستور رضاخان محکمه نظامی تشکیل شد و خارج از موازین دادرسی منصفانه بیست نفر محکوم شدند. سه نفراز آنها (ملا حسین طلبه، مرتضی از نیروهای همکار قزاق که با قنداق تفنگ بر سر ایمبری و سیمور کوبیده بود و امیر رشیدی شترسواری که دنبال کالسکه کرده بود و ضربه نهایی را با سنگ بر سر ایمبری در درمانگاه زده بود) به اعدام محکوم شدند. علی رغم تصمیم اولیه محکمه نظامی که ملاحسین و رشیدی به دلیل اینکه کمتر از هجده سال بودند، مجازاتشان به حبس ابد تغییر پیدا کند، اما اصرار هیئت نمایندگی آمریکا باعث شد تا حکم اعدام آنها اجرا شود. جالب است که نماینده دولت آمریکا در مراسم اعدام «الهیار صالح» مترجم رسمی هیئت نمایندگی آن کشور و عضو جبهه ملی در سالهای بعد بود. او پیشتر در مدارس هیئتهای نمایندگی پرسبیترین آمریکایی در ایران تحصیل کرده بود.
دولت ایران در مجموع همچنین هشتاد و پنج هزار دلار به همسر ایمبری پرداخت کرد. صد و ده هزار دلار هم برای انتقال جنازه ایمبری از طریق یک کشتی پیشرفته آمریکایی داد که رقم بسیار بالایی در آن مقطع بود. سیزر نیز سه هزار دلار برای تامین هزینه درمان دریافت کرد. جنازه ایمبری در آمریکا با رعایت کامل تشریفات نظامی دفن شد.
اما اتفاق ماندگار و مهم در عرصه سیاسی ایران ایجاد فضای پلیسی سنگین بعد از این اتفاق تلخ بود. با دستور رضاخان سردار سپه حکومت نظامی هر شبه در تهران اعلام شد. علاوه بر آن سانسور گسترده بر مطبوعات پایتخت اعمال شد و سیصد نفر از مخالفان رضاخان بازداشت و تبعید شدند. حکومت نظامی از میانه ماه تیر ۱۳۰۴ تا میانه بهار ۱۳۰۵ و هنگام تشکیل رسمی سلسله پادشاهی پهلوی در تهران جریان داشت و نیروهای اجتماعی و سیاسی مستقل و منتقد جریان حامی «استبداد منور» و «نظامیگری» با رهبری رضا خان امکان فعالیت وسازماندهی نداشتند. بدین ترتیب رضا خان که بعد از ناکامی در «غوغای جمهوریت» موقعیتش در تهران ضعیف شده بود و حمایتی از سوی اکثریت توده مردم و فعالان سیاسی و مدنی نداشت، توانست در سایه پلیسی کردن فضا پروژه خود برای قبضه کامل قدرت و انهدام دستاوردهای انقلاب مشروطه را جلو ببرد.
رویداد یادشده باعث شد تا رقابت ایجاد شده بین بریتانیا و آمریکا در ایران به نفع بریتانیا به پایان برسد و دولت آمریکا با نظرات بریتانیا و تقویت حکومت استبدادی و مطلقه رضاخان همراهی کند.
این اتفاقات و بهرهبرداری رضا خان در کنار تعلل و ضعف قزاقها و ماموران پلیس این تردید را ایجاد کرده که قتل ایمبری عملی سازمانیافته برای هموار کردن مسیر تشکیل پادشاهی مطلقه پهلوی بودهاست. این فرضیه که شواهد محکمی در تایید آن تا کنون ارائه نشده فقط در بین پژوهشگران و فعالان ایرانی مطرح نبوده و نیست؛ ژنرال «شرمن مایلز» افسر ارتش آمریکا و وابسته نظامی این کشوردر آن مقطع زمانی در ایران دولت وقت به رهبری رضاخان را متهم میکند که به صورت عمدی بلوای حمله به بهائیها را راه انداختند تا یک خارجی کشته شده و بدینوسیله بهانه برای پلیسی کردن فضا و ایجاد اختناق در پایتخت فراهم شود. البته رضاخان و حامیانش نیز فراکسیون اقلیت مجلس پنجم شورای ملی به رهبری سیدحسن مدرس را متهم میکردند که غائله فوق را راه انداختهاند تا دولت متهم به بیکفایتی در برقراری نظم شود.
همانطور که مشاهده شد استبداد رضا شاه با گسست کامل از بنیادهای نظری و سیاسی مشروطه و سرکوب تمامی آزادیهای سیاسی و مطبوعاتی ازاین دوره زمانی به بعد و ده ماه قبل از جلوس رسمی به سلطنت شروع شد. اگرچه بر اساس اصل برائت و در چارچوب اطلاعات موجود نمیتوان رضاشاه را در قتل ایمبری مسئول دانست اما ابهامات در حدی هستند که به صورت فیصلهبخش نیز نمیتوان پرونده آن را بست. ولی حتی اگر فرض کنیم که او در آن قتل وحشیانه نقشی نداشته است اما بهرهبرداری از ماجرایی که ارتباطی با عرصه سیاسی نداشت برای تثبیت موقعیت انحصاری سیاسی خود و تحکیم استبداد، آشکارا عملی غیراخلاقی است که رضاخان سردارسپه در پرتو مستندات محکم مرتکب شدهاست
4 پاسخ
گویی سایت زیتون به صورت دوره ای برای سنجش تحمل مخاطب تراوشات یک ذهن تبدار را منتشر می کند
معلوم نیست علی افشاری این ها را از کجای خودش در می اورد؟!
چنان تئوری نخ نمای توطئه می نویسد که ایکاش مرحوم پزشکزاد می توانست از آنها در کتاب زیبای دایی جان ناپلئون استفاده کند
حالا جای کار کار انگلیس هاست در نوشته های علی افشاری به کار کار رضا خان است تغییر پیدا کرده است
شیوه استدلال اقای افشاری مرا به یاد ضرب المثل مشهور انداخت که: “گنه کرد در بلخ اهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری”. واقعا دست مریزاد!
خدائیش رضا شاه چه کاری غیر از حکومت نظامی و بگیر وببند در مقابل این مردم نادان می توانست بکند. بد سرطانی هستند روحانیون و مردم نادان مذهبی که قدرت گرفتن شان در سال ۵۷ این کشور را سرطانی کرد
بدون در نظر گرفتن موقعیت فرهنگی مردم، بعد از تصویب قانون و تشکیل مجلس و الزامات دیگر مشروطه ، باید بدانیم که همه این ترتیبات رو بنایی ، هنوز نتوانسته بود در فرهنگ عقب مانده مردم تغییر عمیقی ایجاد کند، نفوذ اسلام و متولیانی بنام روحانیون ، در ذهن و زبان مردم آن عصر ، هنوز پر قدرت تر از مشروطه و ملزومات آن بود، مملکت هنوز در دست خوانین و گردن کلفت های منطقه ای و محلی بود و حکومت مرکزی ، تا آنزمان اقتدارش برای به سامان کردن اوضاع شوخی بنظر می رسید، قتل یک خارجی غیر مسلمان که برای دیو جلوه دادن، بهایی خوانده شده و به جرم عکس گرفتن بقتل رسیده ، نمونه بسیار خوبی مبنی بر طرز فکر و فرهنگ رایج در آن زمان است! فراموش نکنیم که رضا شاه علاوه بر ضعفهایی که داشت، مردی وطن پرست بود که افکار خرافی را برای جامعه سم میدانست و اصلی ترین گروه مخالف او همین روحانیون بودند که خرافات مردم برایشان شهد بود، آیا اثبات این مطالب کاری سخت است؟ اینکه تلاش کنیم که به پادشاهی رسیدن رضا شاه را در کنار احتمال تمایل انگلستان به پادشاهی او ، به شایعه مداخلات انگلیس برای به قدرت رساندن او بدوزیم ، آیا قدم برداشتن در راه روحانیون نیست؟ دشمنی با رضا شاه که در نزد عده ای ، یک آیین خدشه ناپذیر سیاسی الهی شده ، حکایت از یک دگماتیسم تاریخی و جاری در متن سیاست ورزی بعضی از روشنفکران ما نشده؟ چه سودی و برای چه کسانی ، دشمنی با خواست اکثریت مردم متصور است؟آیا میتوان فرض کرد که عده ای باسم دلسوزی برای مردم و به اسم دمکراسی خواهی برای مردم ، در هر دوره حساس تاریخی و به اسم اقلیت خاص ، در این مملکت سر بلند می کنند و همه دست آوردهای مردم را به باد می دهند و پس از آن مسیله کی بود کی بود من نبودم می شود ورد زبانشان؟ به نظرم می شود این نمایش خیمه شب بازی سابقه دار را مفروض دانست، اصلا این داستان زندگی ما ایرانیان است!
دیدگاهها بستهاند.