با خواندن مقاله دوست گرامی جناب آقای ابراهیم نبوی با عنوان «معمای خمینی» در زیتون، نکاتی به نظر رسید که ذیلِ چند ملاحظه تقدیم میکنم:
ملاحظه یکم
مهمترین ایراد این مقاله این است که با پیشفرض نوعی جبرگرایی تاریخی، پدیده انقلاب بهطور عام و انقلاب ایران بهطور خاص و تحولات پس از آن فهم و تحلیل و تفسیر شده است: «همه این اشتباهات، جنایات و خطاهایی که رخ داد، نتایج اجتنابناپذیر و طبیعی انقلاب ۵۷ بود». اما چرا انقلاب شد؟ به زعم نویسنده برای اینکه رژیم محمدرضا شاه هیچگونه جانشین برای خود باقی نگذاشته بود و در این شرایط خمینی «لجباز» پاسخی ضروری برای رهبری انقلاب بود.
در باب مدعای نخست یعنی دلایل اسقاط رژیم و رخداد انقلاب و پیروزی آن، اکنون حتی اشارتی نیز ممکن نیست و فقط میگویم که تحلیل و فهم پدیدهای عظیم چون انقلاب ایران، تک عاملی نیست و نمیتوان با یک عامل آن را توضیح داد و البته مدعیات جناب نبوی بخشی از واقعیت است و نه تمام واقعیت (بگذریم که تعیین این عوامل و یا تشخیص واقعیتها نیز از منظرهای مختلف متفاوتاند و شاید روی همه آنها توافق ممکن نباشد).
اما توسل به دترمینیسم تاریخی برای توجیه انقلابها و به طور کلی تغییرات اجتماعی، به گمانم خطای نظری بزرگی است که حداقل آسیب آن، پیامدهایی نظری و عملی بس شگفت و غیرقابل دفاع دارد و فکر نمیکنم آقای نبوی بتواند از آنها دفاع کند. یکی از الزامات چنین نظریهای نفی عاملیت انسان در زندگی فردی و تحولات اجتماعی اوست. نظریه مختار من نوعی ارتباط علّی دیالکتیکی بین عامل انسانی و واقعیتهای عینی است یعنی به تعبیر درست شریعتی، هرچند جامعه و تاریخ را آدمی میسازد اما جامعه و تاریخ کاردستی انسان نیست؛ جامعه و تغییرات اجتماعی نیز فینفسه دارای الزاماتی است جبری. بدین ترتیب، میتوان گفت، انقلابها بهوسیله انقلابیون و در سطح گستردهتر با عاملیت تودههای مردم رخ میدهد، اما البته گزینه انقلابی الزاماتی دارد که حداقل بخشی از آنها گریزناپذیر است. به همین دلیل است که انقلابها معمولاً با پیشگامی و فداکاری شماری انقلابی با انگیزههای غالباً درست و انسانی آغاز میشود ولی درنهایت عواقبی به بار میآورد که خلاف نظر و هدف معماران آن است. میتوان گفت عاملیت انسانی نقش اول را در تغییرات اجتماعی (از نوع اصلاحی و یا انقلابی آن) دارد اما زمانی که جامعه با بازیگران دو سویه یعنی حاکمیت و مردم، به هر دلیلی، به مرحلهای از تعارض رسیدند که حل آن از طریق مسالمت و اصلاح ممکن نبود، پدیده «انقلاب» رخ میدهد و به همین دلیل است که در جامعهشناسی انقلابها میگویند که «انقلاب اتفاق میافتد» نه اینکه «انقلابیون انقلاب میکنند». در هر حال اگر ربط تعاملی عامل انسانی و واقعیت عینی و خارجی انقلاب را قبول کنیم، هر دو گزاره یادشده از منظری دست مینمایند و درنهایت، هرکدام وجهی از حقیقت را بازنمایی میکنند.
در مورد انقلاب ایران و تحولات پسازآن، چه میتوان گفت؟ آیا وقوع انقلاب و سقوط رژیم شاه، گریزناپذیر بود؟ هرچند امروز پس از حدود چهار دهه و روشن شدن واقعیتهای بسیار و بهویژه مشاهده هزینههای سنگین انقلاب ۵۷، من هم مانند بسیاری دیگر از نسل انقلاب، آرزو میکنم ایکاش انقلابی رخ نمیداد و اینهمه هزینه بر دوش نانوان مردم ایران آوار نمیشد؛ اما آیا تداوم رژیم محمدرضا شاه در سال ۵۷ امکانپذیر بود؟ البته «اما» و «اگر» زیاد میتوان گفت، ولی به نظر میرسد که در سال ۵۷ سقوط نظام پهلوی و حتی زوال نظام فرسوده و پوسیده سلطنتی بهاصطلاح دو هزار و پانصدساله، قطعی و محتوم بود. برای مدلل کردن این فرضیه میتوان دلایل جامعهشناختی فراوان اقامه کرد و در این میان یکی از مهمترین دلایل همان است که جناب نبوی گفته است: نابودی تمام نیروهایی اصلاحطلب درونی رژیم بهدست شخص محمدرضا شاه و ایادی سرکوبگرش. وقتی رژیمی دچار بحران ساختاری میشود و مدیران آن از کنترل بحران ناتواناند و هیچ آلترناتیو مشروعی نیز در درون حکومت و حتی در عرصه مدنی باقی نمانده است، خلاء قدرت سیاسی را طبعاً مخالفان و معارضان هوشمند و فعال پر خواهند کرد. این قاعده بازی است و منطق انقلابهای سیاسی. از این منظر میتوان گفت یکی از عامل بقای جمهوری اسلامی این است که تاکنون اپوزیسیونش را خود تولید کرده است.
بیفزایم که اخیراً در باب امکان اصلاحپذیری رژیم زوال یافته پیشین سخن بسیار است اما آیا واقعاً رژیم شاه تن به اصلاح معنادار و مؤثری میداد؟ بعید میدانم که چنین میشد.
اما درباره تحولات پس از انقلاب چه میتوان گفت؟ آیا بهواقع گزینههای دیگری پیش پای رهبران انقلاب و شخص آیتالله خمینی نبود؟ اینهمه خشم و خشونت گریزناپذیر بود؟ در این مورد نیز پاسخ من میانه است؛ بدین معنا که از یک سو، به دلایل جامعهشناختی، معتقدم که بخشی از ویرانی برآمده از سقوط ناگهانی یک نظام سیاسی جاافتاده و مستقر و آشفتگیهای ناشی از آن و همینطور ناشی گریهای مدیران انقلاب، طبیعی و گریزناپذیر بوده است ولی در همان حال، سخت بر این باورم که پیامدهای انقلاب در قالب دولت موقت و قانون اساسی و به طور کلی «نظام جمهوری اسلامی ایران» میتوانست به کلی با آنچه رخ داد و اکنون شاهدش هستیم، متفاوت و حتی متعارض باشد. چنین حوادثی سرنوشت محتوم ما نبوده و نیست. اگر جز این باشد آقای نبوی و من و ما نباید در چهارچوب ساختار حقوقی و حقیقی جمهوری اسلامی از منطق اصلاحطلبی پیروی کنیم. مفهوم مخالف راهبرد اصلاحطلبی، ظرفیت تحولپذیری حاکمیت مستقر است. در هر حال به لحاظ نظری، دلیل من تقدم عاملیت انسانی بر واقعیتهای جاری عینی است؛ هرچند که واقعیتها نیز اموری را بر اذهان و عامل انسانی تحمیل میکند.
حال بر من است که برای مدلل کردن فرضیهام با معیار عقل عملی اقامه دلیل کنم ولی اکنون مجال آن نیست و فقط محض خالی نبودن عریضه از یک مدعای مهم جناب نبوی حجت میآورم. ایشان بهدرستی و با ذکر نمونههایی گفته است که از همان آغاز پس از انقلاب تصویرهای مختلف و حتی متضادی از آیتالله خمینی در میان پیروان ایشان پدید آمده و این خطوط موازی غالباً متقاطع هم هستند و به همین دلیل میبینیم که در آغاز نورچشمی امام و عضو شورای انقلاب و وزیر خارجه شورای انقلاب (صادق قطبزاده) و بعدتر شخصیت دوم انقلاب و قائممقام رهبری (منتظری) به دست رهبر انقلاب عزل و به دست جانشینش پنج سال در خانهاش زندانی میشود و اخیراً دو تن از شخصیتهای خط امامی درجه اول انقلاب و نظام (موسوی و کروبی) بهدست رهبر کنونی در زندان خانگی به سر میبرند. من هم چون نبوی میپرسم خمینی واقعی و ناب کدام است؟ همین یک واقعیت بهتنهایی به معنای نقض تحلیل جبرگرایانه جناب نبوی است چراکه مؤید این نظر است که ابعاد دیگر اندیشههای خمینی میتوانست متجلی شود و بدین ترتیب تحولات پس از انقلاب میتوانست به گونهای دیگر باشد.
مثلاً اگر در همان دهه شصت خمینی به برخی توصیههای آیتالله منتظری عمل میکرد، قطعاً هزینههای انقلاب میتوانست کاهش پیدا کند و یا اگر بعد از خمینی منتظری رهبر میشد، بیتردید مسیر حوادث به گونهای دیگر رقم میخورد (حتی اگر فرض کنیم اوضاع از جهاتی بدتر میشد). حتی اگر شخصی چون هاشمی رفسنجانی، که شخصیت مورد احترام جناب نبوی هم هست، رهبر میشد، بیتردید بسیاری از امور به گونهای دیگر میگشت. بر همین قیاس میتوان گفت جانشینی آیتالله خامنهای، امر مهمی است و اینکه این جانشین چه کسی و با چه ویژگی هایی باشد، در سیر تحولات بعدی جمهوری اسلامی و سرنوشت مردم، بسیار مهم خواهد بود. این واقعیت دقیقاً به معنای نفی تئوری جناب نبوی درباره انقلاب است و نشان میدهد آنهمه خطا و جنایت، اجتنابپذیر بود..
اما اینکه چرا چنین نشد، به دلایل مختلف باز میگردد. که اکنون مجالی بیان آن نیست. با اینکه بیگمان شخصیت و تفکر و منش خاص آیتالله خمینی در تصمیمات نادرست صدر انقلاب اثر داشته اما، هرچه هست، تمام ایرادها به خمینی باز نمیگردد؛ چنانکه آقای نبوی نیز بهدرستی بر آن انگشت تأیید نهاده است. مجموعهای از عوامل قریب و بعید داخلی و خارجی (ازجمله عملکرد گروههای سیاسی و جنگ) در تصمیم گری های خمینی و دیگران اثر مستقیم و غیرمستقیم داشتهاند. گفتن ندارد که بیان این واقعیت صرفاً برای فهمم درست رخدادهاست و نه به انگیزه توجیه خلافها و یا جنایات و رفتارهای خلاف عدل و قانون و اخلاق.
اما این که خمینی دروغ گفت یا نه، به دلیل اهمیت واژه «دروغ» در این باب اظهارنظر نمیکنم ولی در این میان یک امر مسلم مینماید و آن اینکه ایشان در طول دوران مبارزات سیاسی و انقلابیاش (از ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی در پاییز سال ۴۱ تا مقطع انقلاب و تا پایان عمر) در موارد مهمی مواضع متفاوت و گاه متضاد داشته است. بیتردید ایشان در نوفل شاتو چهرهای درمجموع دموکرات ارائه داده و حتی به اعتراف خودش مدافع جمهوری فرانسه بوده و امروز تمام گفتهها و نظریاتش در دسترس است. برخلاف دعوی نبوی، کسانی چون یزدی و قطب زاده و بنی صدر، نقشی در تصویرسازی خمینی نداشتند؛ هرچند که بیتأثیر هم نبودند. اما در ایران این تصویر بهکلی شکست و بهویژه پس از سی خرداد سال شصت یکسره دگرگون شد. اینکه این دگردیسی چگونه رخ داد و چرا، جای بحث و بررسی دقیق و مستند دارد. بدین ترتیب اصرار نبوی مبنی بر تصویری سرراست و صادق از آیتالله خمینی ناراست مینماید.
در هر حال آقای نبوی ظاهراً برای دفاع از آیتالله خمینی در برابر مدعیانی که تمام خطاها را به او نسبت میدهند، به حمایت تمام قد از خمینی برخاسته است اما درنهایت، هم بهصورت مدافع بد ظاهر شده و هم تحلیل یک سویه ایشان به تحریفاتی منتهی شده است. یعنی نه تنها «معمای خمینی» حل نشده بلکه بر ابهامات نیز افزوده شده است.
ملاحظه دوم
جناب نبوی روی بیاطلاعی مردم از مسائل ازجمله از شخصیت و تفکر آیتالله خمینی تأکید کرده که صدالبته فی الجمله درست است اما بیان ایشان حاوی برخی اشتباهات و بهویژه مبالغه و غلو نیز هست. از جمله ایشان بهطور تناقضآمیز در یک جا میگوید «درباره شخص خمینی پنج شش جمله وجود داشت که تمام دانش عمومی نیروهای انقلابی ناشی از همان جملهها بود… مردمی که درباره آیتالله خمینی ۷۶ ساله هیچ کدامشان نمیتوانستند بیش از پنج دقیقه حرف بزنند، او را به رهبری خودشان پذیرفتند و شعارشان «درود بر خمینی» شد». اندکی بعد ایشان مدعی میشود که «تقریباً همه مردم میدانستند که خمینی لجباز است». باید پرسید مردمی که چند جمله درباره خمینی بیش نمیدانستند، چگونه و از کجا فهمیدند که او «لجباز» است؟ نکند که لجبازی او را هم در ماه دیده بودند؟
با اینهمه این دعوی که نیروهای سیاسی از خمینی فقط پنج شش کلمه میدانستند آشکارا غلوآمیز است. شاید سن و سال آقای نبوی اجازه ندهد یا بهتناسب سن و نوع زندگی در جریان مسائل نبودهاند وگرنه چنین نبوده است که ایشان میگوید. نمیتوان به استناد آمار استدلال کرد اما من به تجربه زیستهام در دهه چهل و پنجاه مدعی هستم که بخش قابلتوجهی از مردمان مذهبی و مقلد (به ویژه بازاریان که نقش مهمی در مبارزات و انقلاب داشتند) خمینی را کموبیش میشناختد و بسیاری مقلدش بودند و طبعاً اطلاعات مفیدی از تفکرات ایشان البته در چهارچوب همان زمان داشتند. روحانیون عالی و میانی و طلبههای مبتدی حوزهها و بهویژه حوزه قم آقای خمینی را در حد زیاد میشناختند و به همین دلیل شماری موافق و شماری هم مخالف و تعداد قابلتوجهی نیز بیتفاوت بودند. روحانیون مبارز و پیرو آیتالله خمینی رسالهها و کتاب ولایتفقیه و اطلاعیهها و سخنرانیهای او را تا اقصی نقاط کشور میبردند. چگونه میتوان گفت که این نیروی بزرگ در حد چند جمله از او میدانستند؟ نیروهای سیاسی (نهضت آزادی و مجاهدین و حتی جبهه ملی آن زمان) نیز در روابط شخصی و یا از طریق آثار و افکار از خمینی بیخبر نبودند. چگونه میتوان قبول کرد که شخصی چون بیژن جزنی بدون هیچ شناختی از خمینی در نقد او کتاب مینوشت؟ البته اینکه همه ماها از تمام جوانب اندیشههای ایشان اطلاع نداشتیم، حرف درستی است و یا اینکه در آن زمان نمیتوانستیم از افکار بعدی ایشان در مقام رهبر انقلاب و یا ولیفقیه جمهوری اسلامی باخبر شویم، داستان دیگری است و شاید علم لدنی ماها کفایت نمیکرد.
بههرتقدیر فضای خاص دهه چهل و پنجاه و جذابیت ویژه آیتالله خمینی در سالهای ۵۶-۵۷ چنان بود که روشنفکران وابسته به جریانهای مختلف فکری و سیاسی از شناخت دقیق افکار آیتالله خمینی و الزامات گریزناپذیر آموزههایش غفلت کردند و این البته زیانبار بود.
ملاحظه سوم
مطلب قابل تأمل دیگر جناب نبوی درباره حجاب است. ایشان در این باب نیز اشتباه شده و عملاً قلب حقیقت کرده است. ایشان مینویسد: «بسیاری معتقدند که آیتالله خمینی باعث شد زنانی که مذهبی شده بودند، حجاب سرشان بگذارند و پس از انقلاب نیز باحجاب اجباری بقیه باحجاب شدند. این یک دروغ تاریخی است. زمانی که نام آیتالله خمینی به گوش مردم رسید، میلیونها زن به خاطر آثار شریعتی حجاب سرشان میگذاشتند و برای آنان حجاب یک ارزش سیاسی و اجتماعی بود».
در اینجا برای ایضاح حقیقت دو نکته را باید تفکیک کرد. مسئله اصل حجاب و مسئله اجباری بودن حجاب. اینکه فضای فکری-دینی-سیاسی دهه چهل و پنجاه به گونهای بود که روسری یک ارزش سیاسی و اجتماعی بود، کاملاً درست است و این ارزش در دهه پنجاه و در آستانه انقلاب به اوج خود رسید تا آنجا که در تظاهرات خیابانی شماری از زنان جوان غیرمذهبی و مارکسیست نیز به احترام انبوه مؤمنان انقلابی سرشان را فی الجمله میپوشاندند. سهم شریعتی البته در این میان برجسته بود ولی باید توجه داشت سهم و نقش او غیرمستقیم بود نه در نقش مفتی حجاب. چراکه او هرگز یک سخنرانی و یا مقاله درباره حجاب ارائه نداده و از آن تبلیغ نکرده است؛ هرچه بود، تأثیر فضای فرهنگی و سیاسی دهه پنجاه بود نه تفکر تعلیمی و یا تبلیغی شریعتی و مانند او. سهم مجاهدین از این نظر، بسیار گستردهتر و عمیقتر بوده است. زیرا سازمان مجاهدین بر حفظ پوشش کامل اصرار داشت و برای این پوشش الگویی خاص و سختگیرانه ابداع کرد؛ الگویی که هنوز پس از اینهمه تغییرات، هنوز هم به قوت برقرار است. حداقل نمیتوان این الگو را برگرفته از افکار شریعتی دانست. بگذریم که قراین حالیه و مقالیه گواه است که شریعتی خود بهعنوان یک مسلمان عقیدهای به حجاب نداشته و اگر جز این بود با زنی بیحجاب ازدواج نمیکرد.
نکته دیگر ماجرای حجاب اجباری است که بهکلی موضوع متفاوتی است. بسیار خوب! جرم حجاب پیش از انقلاب را برای شریعتی بنویسید، اما مگر شریعتی از حجابِ اجباری و شعار «یا روسری یا توسری»، شعاری که در سال ۵۸ بخشی از حزباللهیها سر دادند، دفاع میکرد؟ جناب نبوی میخواهد خمینی را از اتهام تحمیل اجباری تبرئه کند اما قلب حقیقت میکند و تاریخ را مخدوش میسازد و به مردم آدرس غلط میدهد.
ملاحظه چهارم
جناب نبوی در نوشته خود مرتکب چند اشتباه فاحش تاریخی نیز شده است. یکی درباره مرتضی مطهری است. ایشان در باب مسئله حجاب مطهری را در کنار شریعتی مینشاند و سخنی در باره مطهری میگوید که راست نمینماید. ایشان مینویسد: «نه مطهری و نه شریعتی هیچکدام مورد قبول آیتالله خمینی نبودند و آیتالله مطهری همیشه متهم به نفوذی بودن و لیبرال بودن بود».
این که شریعتی مورد قبول خمینی نبود درست است اما این نسبت در باره مطهری حقیقت ندارد. اگر روابط مطهری و خمینی را از آغاز (دهه سی) تا آخر در نظر بگیریم، نه تنها نشانهای از بیاعتباری مطهری نزد خمینی ندارد بلکه دهها شاهد و سند وجود دارد که او مورد اعتماد کامل آقای خمینی بوده است. درست است که مطهری در دهه چهل و پنجاه در شمار روحانیان بهاصطلاح انقلابی و ر رادیکال نبود ولی او همواره از خمینی و مبارزات او (هرچند با فاصله) حمایت میکرد. او حتی در دورهای (قبل از پنجاه و چهار) از مجاهدین نیز حمایت میکرد. اینکه مطهری از طرف خمینی مأمور تشکیل شورای انقلاب میشود، خود به تنهایی بر اعتبار و وزن سیاسی او نزد رهبر انقلاب گواهی میدهد. افزون بر آنها، اینکه در دوران پس از انقلاب (به دلایلی) خمینی تمام قد از مطهری دفاع کرد و اعلام کرد کتابهای مطهری بی استثنا خوباند، باز گواه دیگری بر این مدعاست.
درست است که برخی از آرای مطهری (از جمله کتاب «مسئله حجاب») او به مذاق برخی سنتگرایان خوش نیامد، اما او هر گز متهم به نفوذی و لیبرال بودن متهم نشد. اصولاً اصطلاح «لیبرال» از برساختههای پس از انقلاب است که به عنوان یک دشنام برای خارج کردن رقیبان آزادیخواه جعل شد. شگفتتر اینکه اصطلاح «نفوذی» در شش ماه اخیر جعل شده و نمیدانم کی و چه زمانی چنین عبارتی درباره مطهری بهکار رفته است.
اشتباه دیگر در باب مقالات مطهری درباره حقوق زن در مجله «زن روز» است که ایشان در گزارش خود مرتکب دو خطا شده است. یکی اینکه این مقالات در سالهای ۴۶-۴۷ بوده و نه در سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ و دیگر اینکه این مقالات بهطور خاص درباره حجاب نبوده بلکه درباره حقوق زنان بوده که بعدها تحت عنوان «نظام حقوق زن در اسلام» منتشر شده و اکنون نیز در دست است.
اشتباه احتمالی دیگر درباره بهشتی است. ایشان مرقوم کرده است که بهشتی گفته است «کتاب ولایتفقیه آیتالله خمینی آبروی ما را برده است». سند این حرف کجاست؟ نمیگویم ایشان این حرف را نزده ولی بهویژه وقتی که یک حرف غریب مینماید و احتمال خطا درباره آن میرود، باید دقت بیشتر به خرج داد و حداقل سند مدعا را ذکر کرد. ممکن است در جایی هم کسی چنین حرفی را نقل کرده باشد اما تا زمانی که مستند به اسناد معتبری نباشد، مسئولیت اخلاقی اقتضا میکند از انتشارش خودداری شود. اگر صرف نقل در جایی سند و حجت باشد، همین حرف و دیگر حرفهای آقای نبوی نیز میتواند سند نقل دیگران باشد و این یعنی اغراء به جهل.
ملاحظه پنجم
بالاخره ملاحظه پنجم این است که در نقد و بررسی هر چیزی و هر کسی، نباید جانب ادب و احترام معمول را فرونهاد و بهویژه روا نیست از تعابیر و کلمات تند و موهن و حتی گزنده استفاده شود. رعایت ادب نقد هم یک ضرورت اخلاقی است و هم یک تعهد علمی و پژوهشی. به ویژه که تعابیر توهینآمیز و آزاردهنده، حداقل علاقهمندان شخصی و یا فکری را میآزارد و این زمینهساز نقار اجتماعی و سبب تولید خشم و خشونت میشود.
هرچند آقای نبوی خود در درباره آیتالله خمینی از کلمات موهن استفاده نکرده است ولی در نقل برخی از کلمات، هرچند از قول مخالفان و منتقدان آیتالله خمینی، سهلانگاری کرده و به نظر میرسد که همین حد نیز روا نیست. در موارد نقل قول ضروری، یا باید منبع نقل قول ذکر شود و یا حداقل لازم است داخل گیومه بیاید تا بر خواننده روشن باشد که نقل قول است و مسئولیتش با نویسنده و ناقل نیست. بالاخره آیتالله خمینی یک شخصیت تاریخی است و هنوز هم در ایران و خارج از ایران مورد احترام بسیاری است و به لحاظ راهبردی هم شده نباید جانب حرمت را فرونهاد و نقد را با توهین و کلمات آزاردهنده آلود و موجب آزردگی انبوهی از مردمان هموطن شد.
در باره انقلاب نیز همینگونه است. حق هرکسی است که هر نظری در باب انقلاب ایران داشته باشد و بیتکلف آن را اظهار و ابراز کند، اما جایز نیست بخشی از تاریخمان را حذف کنیم و یا نادیدهاش بگیریم و یا بدتر لجن مالش کنیم. فرقی نمیکند که این قطعه تاریخ، تاریخ قاجار باشد و یا تاریخ پهلویها و یا تاریخ انقلاب. هرچه هست «آش خاله» است.
در حالی که بیش از دو سال از جنبش "زن، زندگی، آزادی"، جنبشی که جرقه…
بیانیهی جمعی از نواندیشان دینی داخل و خارج کشور
رسانههای گوناگون و برخی "کارشناسان" در تحلیل سیاستهای آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، بهطور…
زیتون: جلد دوم کتاب خاطرات طاهر احمدزاده اخیرا از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر…