صحنه اول: من بودم و حسین و عباس
من بودم و حسین و عباس، من تازه از گزارش فیلم توقیف شده رفته بودم به گلآقا و تازه آنجا کار میکردم، حسین که همان حسین پاکدل باشد، تازه از یک مجری معمولی تلویزیون تبدیل شده بود به مدیر پخش تلویزیون و گاهی اوقات سری به حوزه هنر میزد و راههای هنرمند شدن و سلبریتی شدن را داشت یاد میگرفت و عباس که همان عباس معروفی باشد، تازه ۳۳ ساله شده بود و اولین رمانش یعنی همان «سمفونی مردگان» را درآورده بود. مهمان بودیم خانه حسین. شب با حسین و عباس تا دیر وقت حرف زدیم، حسین مثل همیشه همچون مجسمه داوود میکل آنژ به آدم نگاه میکرد و یک جوری حرف میزد که انگار برتراندراسل با دیپلم ردیهای ابهر حرف میزند. عباس در مورد رمانش حرف میزد و در حالی که حرف میزد، چشمهایش به همه جای زمین و آسمان نگاه میکرد و آن بیقراری که در تمام عمرش زیر پوستش نشسته بود، بیداد میکرد. عشق ادبیات در وجودش بود. و انگار هیچ چیز جز ادبیات وجود نداشت. آن شب عباس نماند و رفت خانه خودش و من و عیال و فرزندان در خانه حسین پاکدل ماندیم. رمان سمفونی مردگان را دست گرفتم و از همان صدای « برف برف» اول رمان احساس کردم اتفاق تازهای در رمان فارسی افتاده است. خوشم آمد، نه اینکه شیفته شده بودم. مثل همیشه که وقتی رمانی را دوست داشته باشم، آن را یک نفس میخوانم سمفونی مردگان را یک نفس خواندم. عباس را سه چهار سال قبل از آن وقتی در حوزه موسیقی پشت تالاری که هنوز وحدت بود و رودکی هنوز به رسمیت شناخته نشده بود، در دفتر کارش، یک بار دیده بودم و مرا برده بود و تالار را نشانم داده بود. از آن دوره که هنوز اثر انقلاب روی همه ماها بود، عباس مدتی را به انتشار چند اثری در حوزه گذرانده بود و بعد ادبیات و بخصوص رمان مثل آهنربایی او را بطرف خودش کشیده بود. وقتی گردون را راه انداخت این موضوع بیشتر و بیشتر عمیق شد. سالهای وبایی فرهنگ بود. مهدی نصیری در کیهان تازه جاخوش کرده بود و یوسف میرشکاک در آنجا علیه شاملو و دولت آبادی و معروفی و حتی صابری هم چیز مینوشت. و از همین رو بود که چند سالی پس از آن یک باری یکی دو تا از عفیفه خانمهای مخلص رهبری حمله کرده بودند به دفتر گردون و نزدیک بود که دفتر را بکلی تعطیل کنند و کار بیخ پیدا کرده بود.
صحنه دوم: چاغاله بادوم و گوجه سبز در میدان امام حسین
رفاقتمان بیخ پیدا کرد. وقتی رفتم گزارش فیلم خودم هم تمام زندگیام را گذاشتم برای ادبیات و روزنامهنگاری. هنوز طنز زیر پوستم بود و تنم را میخاراند و نمیدانستم با آن باید چه کنم. یک باری فکر کردم بروم با عباس و گردون کار کنم. کارم در گزارش فیلم بیخ پیدا کرده بود و هنوز به گلآقا نرفته بودم. با عباس تلفنی صحبت کردم و آدرس مجله را داد و قراری گذاشتیم و رفتم. برخلاف همه مطبوعات که به نوعی در مرکز یا شمال شهر دفتری داشتند، دفتر نشریه گردون وسط ناف تهران بود، در کوچهای در سی چهل متری میدان امام حسین یا همان فوزیه سابق که از وسط سبزی فروشها و میوه فروشها باید رد میشدی تا به آنجا میرسیدی. بهار بود و تازه فصل چاغاله بادومهای ریز و ترد و گوجه سبزهای درشت و ترش. از هر دو تا نیم کیلویی خریدم و سلانه سلانه رفتم برای پیدا کردن دفتر مجله گردون که آن روزها سروصدای غریبی در فضای مطبوعاتی کرده بود. در واقع نوعی اتفاق تازه بود. گردون همزمان با چندین مجله تازه مثل گزارش فیلم و گل آقا در همان آخرین سالهای وزارت سیدمحمد خاتمی مجوز گرفته بود و منتشر شده بود، اما شبیه مفید و دنیای سخن و آدینه که نشریات صرفا یا بیشتر روشنفکرانه و ادبی بودند نبود. نوعی تازگی و طراوت داشت که از سر و روی مجله جوانی و شادابی میریخت. از میان فریادهای تبلیغ هندوانه به شرط چاقو و دعوای خریدار و فروشنده بر سر سوا کردن میوهها یا درهم فروختن انبوه میوههای خوشرنگ و خوشبوی تابستانی گذشتم و بالاخره کوچه را پیدا کردم. نگاهی به اسم کوچه که الآن نامش را به خاطر ندارم و لابد نام یکی از شهدای جنگ بود کردم و هرچه فکر کردم که در این کوچه کج و معوج چطور آن نشریه منتشر میشود به جایی نرسیدم. چارهای نبود. وارد کوچه شدم تا انتهای آن و رسیدم به همان شماره پلاک دفتر مجله. یک خانه با دو زنگ بود که یکی معلوم بود زنگ طبقه بالایی است و یکی زنگ طبقه پائینی. بعدا کاشف به عمل آمد، یعنی خودم به عمل آوردم که خانه متعلق به پدر یا یکی از اقوام عباس است که لابد برای پائین آوردن هزینه اداره مجله از آنها گرفته؛ یا رایگان یا ارزان. به هر حال گردون از آن مجلاتی بود که شامل محبت و عنایت خاص ارشاد در هر حال نمیشد و خریدن کاغذ هفتاد گرمی متن و گلاسه جلد آن خودش مصیبت ماهانه گرداننده گردون بود و اینطور نبود که چون گردون است به راحتی بگردد. زنگی زدم و کسی در را باز کرد و بالا رفتم و موج خندههای عباس بود که با دیدن چاغاله بادوم و گوجه سبز به هوا برخاست. دفتری ساده بود با اندرونی و بیرونی که اتاق بیرونی که لابد برای دیدار با مراجعین بود مبلی ساده و میزی کوتاه و همه چیز با وضعیتی میانه میگذشت. یک ساعتی آنجا ماندم و تقریبا کار به جایی نرسید. در واقع احساس کردم شیوه و روال و محتوای مجله با گروه خونی من نمیخورد، اگرچه گروه خونی من اوْ منفی است و غالبا به همه گروههای خونی دیگر میتوانم بدهم، منتهی من در آن سالها فقط میخواستم با جایی کار کنم که حرفهای باشد که یعنی کار زیادی بکنم و پولی برای گذران زندگی بگیرم. و مجله گردون چنین حال و هوایی نداشت. خرج من زیاد بود و دخل گردون کم. خداحافظی کردم و بیرون آمدم. عباس قرار گذاشت که اگر به مجله گلآقا رفتم گاهی مطلبی به آنجا بدهد. در واقع قضیه شد حکایت آن غلام که رفت آب جو بیاورد و آب جو آمد و غلام ببرد.
صحنه سوم: گل آقا و گردون
گردون به زحمت میگردید. خیلی ماهها باید از همان اول ماه فکر خرید کاغذ آخر ماه را میکردند. اگرچه فروش گردون به نسبت نشریات ماهانه خوب بود، ولی این داستان حکایت همه نشریات ماهانه بود و گردون کمابیش بهتر از همه بود. در این میان نشریاتی مثل ماهنامه فیلم به دلیل اینکه کمتر تنهاش به تنه سیاست میخورد، یا گل آقا که دندانهای حکومت را شمرده بود، یا نشریه بقول اردلان عطارپور «سِر مخفی قاتل ناپیدا»ی «حوادث»، فروش بسیاری داشت. همه مردم دنبال قاتل و مقتول میگشتند و طبیعتا نشریه حوادث خارش جنایی مردم را درمان میکرد. یادم نرود که اردلان عطارپور اهل مطبوعات هم مثل خیلی رفقای نازنین از جمله ابوالفضل زرویی و علیرضا رضایی و چند نفری دیگر در همین سالهای غربت من رفتند و داغشان را به دلم گذاشتند. بگذریم، داستان مشکلات مالی گردون بود و گرفتاریهای عدیده آنها که باری هم با من تماس گرفت که برای مدتی محدود فلان مبلغ را برای خرید کاغذ لازم دارد. من هم که برای بقیه همه جور گردن کلفتی پیش کیومرث صابری میکردم، به اتاق گل آقا رفتم. به او گفتم عباس معروفی پول لازم دارد برای انتشار شماره بعد، به او قرض بده. گفت: پول قرض دادن مشکلی نیست ولی اگر فردا قضیه صدا کند که گل آقا با گردون که هزار مشکل پیش این وزارت ارشاد دارد، گردن شکسته ماست و تیغ روزنامه کیهان. چه کنم؟ گفتم: پول را قرض بده. گفت: باج سبیل رفیقت را میخواهی. کلمه باج سبیل را که گفت فهمیدم که پول را خواهد داد. گفتم: آره. بالاخره گل آقا دارد این همه پول در میآورد و من این همه برای گل آقا زحمت کشیدم که کارش به اینجا رسیده، یک باج سبیل نمیتوانم بخواهم. گفت: برو بگو حسابداری چک را بنویسند و تا پشیمان نشدم بیاور امضا کنم. چک را سریع آوردم و امضا کرد و دادم که برود. نمیدانم که قبل یا بعد از آن بود که عباس یک طنز معمولی برای گل آقا نوشت و منتشر شد و دیگر پی کار را نگرفت. بالاخره گروه خونی این دو تا اصلا به هم نمیخورد. اگرچه به نظر من هر دو تا آدمهای نازنینی بودند، ولی نازنینها هم هزار دستهاند.
صحنه چهارم: به خانه آمد با چشمهای جستجوگرش
سالهای ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۶ سالهای مصیبت برای اهل فرهنگ بود. خاتمی که از ارشاد رفت، زیر فشار مهدی نصیری بود که توسط خود خاتمی در سال ۱۳۶۷ سردبیر کیهان شده بود به خواسته اصغری که مدیر مسئول وقت کیهان بود، نصیری وقتی آمد بعد از یک سالی و بهخصوص بعد از آمدن خامنهای حکایت شبیخون فرهنگی را شروع کرد و شمشیر را از رو برای هنرمندان و ادبا و روشنفکران مملکت بست. بعدا هم حسین شریعتمداری آمد به کیهان که بکّلی آب افتاد دست یزید. در آن سالها بعد از رفتن معترضانه محمد خاتمی، اول علی لاریجانی که آنروزها قرهالعین رهبری بود وزیر ارشاد شد به مدت یکی دوسال و بعد موجودی به نام مصطفی میرسلیم روی کار آمد که موجود عجیبالخلقهای بود و از همان اول با گریم در سینما هم مشکل داشت. در واقع سالهای زندگی گردون غالبا در همین دوره تلخ بود، از طرفی کیهان مثل چکش میکوبید و از طرف دیگر وزارت ارشاد مثل سندان زیر پای مطبوعات فرهنگی و روشنفکرانه بود. عباس هم در گردون هر روز یک ماجرای تازه را آغاز میکرد. در سال ۱۳۷۴ من تقریبا تصمیم گرفته بودم از تهران بروم، اصلا با این وضع فرهنگ تهران جای ماندن نبود. از طرف دیگر عباس هم تصمیم گرفته بود از ایران برود. قبل از اینکه به اینجا برسد یک باری با همسر و دخترانش که هنوز کودک بودند و نمیشد به آنها نوجوان گفت به خانه من در گیشا آمدند. دو سه ساعتی نشستند و من گفتم که قصد دارم از تهران بروم. عباس هنوز به جایی نرسیده بود که از ایران برود. هنوز داشت چکش میخورد. عباس در این فاصله دو بار دادگاه رفته بود و یک بار هم حکم اعدام داده بودند و بعد هم مدتی توقیف بود و بعد از رفع توقیف مجددا نشریه را درآورده بود. تابستان بود که ما با هم خداحافظی کردیم و من به اصفهان رفتم. تماس بعدی ما تماس من با او یا شاید او با من در اصفهان بود. هنوز دو سه روزی از تماس نگذشته بود که احضار شدم به دفتر اداره اطلاعات اصفهان و طرف گفت که ما همه چیز را در مورد تو میدانیم و برای اینکه تکخال آس دل را رو کند اشاره کرد که سه روز قبل با عباس معروفی تلفنی حرف زدی و بعد گفت که تماستان را حفظ کنید و بگو که دارد چه میکند. گفتم: مگر شما تلفن ما را ضبط نمیکنید؟ گفت: چرا. گفتم: پس خودتان متوجه میشوید که او چه میگوید دیگر چه نیازی است که من به شما بگویم. حرفی نداشت پاسخ بدهد. آن روزها روزهای دردناکی بود. در همان روزهایی که در اصفهان بودم و عباس از ایران رفته بود، صبح زود یک روز سیامک یا یک اسم دیگر از رفقای اصفهان به من زنگ زد و گفت: دیشب جسد میرعلایی را پیدا کردند سر کوچهشان و در حالی که یک بطر ودکا توی جیب کتش بوده. میرعلایی؟ ودکا توی جیب؟ آن آدم محترم! اصلا هیچ چیز به هیچ چیز نمیخورد. مصیبت این بود که راهی برای گریز نبود، دارودسته سعید امامی در فاصله یک کیلومتری خانه من در اصفهان آدم میکشتند و در یک کیلومتری خانه عباس هم در آلمان آدم میکشتند. راهی برای فرار نبود. در تمام این سالها میدانم که عباس از لحظهای که پای خودش را زمانی که هنوز به چهل سالگی نرسیده بود با زن و سه دخترش به آلمان گذاشت، کار ادبیات میکرد. گاهی تولید ادبی میکرد و گاهی حمالی ادبی. تولید ادبی او رمانها و داستانهای کوتاه او و برگزاری کلاس داستاننویسی بود و حمالی ادبی او اداره کتابفروشی بود در مصیبت کتاب نخوانهای ایرانی خارج نشین که باید کتاب را توی حلقشان فرو میکردی، تازه اگر بالا نمیآوردند. از سوی دیگر برای بعضی از دوستانی که میخواستند داستان نویس شوند نیز گاهی استعدادش را اجاره میداد و به جای آنها کتاب مینوشت، بقول فرنگی ها گوست رایتر آنها بود. چند کتابی را از بعضی نویسندگان دیدم که اگر به نویسندهاش میگفتی از روی کتابت بخوان نمیتوانست. و بعد طرف میگفت که استاد معروفی ویراستار کتاب من هستند، که یعنی کتاب مرا نوشتند. این هم از مصیبتهای غربت است و این مصیبتها یکی دو تا نبود. من این مشکل را وقتی فهمیدم که برای همیشه به مهاجرت رفتم( نمیدانم بگویم آمدم یا رفتم) و دوستی در بروکسل به خانه من آمد و به من پیشنهاد داد به جای نوشتن برای رسانههای مختلف که معلوم نیست چه سرنوشتی دارد و در هر کدام یکی از هموطنان همان سیاست من رئیس هستم خودش را اجرا میکند، کتابهایم را خودم بفروشم. که دستم توی جیب خودم باشد، و من چنان با خشم و غضب جوابش را دادم که دیگر چنین پیشنهادی را تکرار نکرد.
صحنه پنجم: استندآپ در هامبورگ
هنوز در ایران زندگی میکردم که یک تور استندآپ کمدی گذاشتم در اروپا در سال ۱۳۸۱، زمستان بود و بعد از شهرهای سوئد و نروژ و اتریش به آلمان رفتم و سرانجام به برلین و هامبورگ رسیدم. در آنجا دو سه روزی در خانه عباس بودم. از طرفی من قصد داشتم به فرنگ بروم، چون دوبار زندان در سالهای ۱۳۷۷ و ۱۳۷۹ نفسم را بریده بود و میدانستم اگر برای بار سوم پایم به زندان کشیده شود، این بار سه چهار سالی «مهمان این آقایان» خواهم بود. از طرف دیگر گهگاهی به عباس نصیحت میکردم یا در واقع با او مشورت میکردم که به ایران برگردد. حاصل اینکه نه من برای ماندن در فرنگ قانع شدم و دو هفته بعد برای آخرین بار به ایران برگشتم، و نه عباس برای برگشتن به ایران قانع شد. من قانع نشدم، چون دعواهای عباس را با اراذل و اوباش اوپوزیسیون حاضر در آلمان که دعوایشان با عباس تا حد کتک کاری هم ممکن بود کشیده شود، میدیدم و عباس هم قانع نشد، چون وضع مرا میدید که دارم به ایران برمیگردم که برای سومین بار به زندان بروم. در سال ۱۳۸۱ دستم زیر سنگ ماجرای کمیته و اماکن در مورد پرونده سیامک پورزند بود و پرونده سنگینی هم بود و این بار تشکیلات موازی داشت برای همه اهل هنر و ادب و فرهنگ پرونده سنگین درست میکرد. در همان چند روز در برلین با عباس بارها حرف زدیم، مشکل این بود که هر دو نفرمان نسبت به وضعیتمان احساس رضایت را بیان میکردیم و هر دو میدانستیم که حقیقت ندارد. استندآپ کمدی من در برلین و هامبورگ برگزار شد و من در آن روزها بیشتر از همه برلین را با همه زیباییهایش و تعریف تاریخیاش دیدم، و همچنین عباس را دیدم و اینکه در آنجا برای خودش لانهای روی شاخه درختی در باد ساخته و هنوز هم عشق فاکنر و همینگوی و مارکز و ادبیات داستانی زیرپوست اوست. دو هفته بعد من به ایران برگشتم و هنوز وارد خانه نشده متوجه شدم که به کمیته اماکن که وارد پرونده هنرمندان و روشنفکران شده بود، احضار شدم. دو ماهی بیشتر نماندم و از ایران در روز بیستم فروردین ۱۳۸۲ برای همیشه( نمیدانم تا چه وقت) خارج شدم.
صحنه ششم: در میلان
چهار پنج سالی بود که از ایران خارج شده بودم که با دعوت کنفرانس رنسانس دوم با واسطهگری موجودی به نام احمد رافت به میلان رفتم. دوست یا بهقول فرنگیها پارتنری که با هم یازده سال زندگی کردیم، از سال ۱۳۸۲ تا ۱۳۹۳، ایتالیایی را مثل زبان دوم و اگر اغراق نکرده باشم زبان اولش میدانست و در واقع مترجم دوم من هم بود. در سفر دوم به کنفرانس رنسانس دوم که در آن مهدی جامی و عباس معروفی هم حضور داشت سه چهار روزی با هم بودیم. آن کنفرانس بسیار پربار بود و کلی آدمهای درجه اول ادبیات و هنر و فرهنگ جهان را دیدیم. افرادی مانند فرناندو آرابال، مارک هالتر، نوال السعداوی، کارلوس فرانکی، بوریس نمسوف، سلیم شهزاد، آبراهام بورگ و کلی آدم حسابی از ایتالیا. من و عباس و دو سه نفری دیگر از بچههای ایرانی روزهای خوبی را با هم گذراندیم. عباس هم آن روزها ضمن اینکه همچنان در عشق ادبیات دست و پا میزد، اسباب شوخی را فراهم میکرد. صنم هم که سوژه اگر دستش میافتاد ولکن معامله نبود. آن کنفرانس غیر از خوبیهای همیشگیاش شاید یک چیز خوب برای من داشت که دیدن عباس بود، و یک چیز بد داشت، و آن اتفاقی بود که به نظرم عباس را بعدها به مدتی طولانی آزار داد. دوست ندارم در موردش حرف بزنم.
صحنه هفتم: من و عباس و نوال السعداوی در بروکسل
یکی دو سال از ماجرای کنفرانس رنسانس دوم گذشته بود، دقیقا روز ۲۸ ژوئیه سال ۲۰۰۸ بود که یعنی ۲۷ مرداد ۱۳۸۷، هنوز خبری از ماجرای جنبش سبز نبود. اینکه میگویم دقیقا روز ۲۸ ژوئیه یا جولای آمریکایی به این دلیل که همان روز دو اتفاق کاملا متفاوت برای خانه ما افتاد؛ از یک سو نووال السعداوی به ما تلفن زد و گفت برای یک جلسه دارد به بروکسل میآید و چون ما را میشناخت تصمیم گرفت به خانه ما بیاید، و بدون هیچ ربطی عباس معروفی هم به من زنگ زد و گفت من دارم میآیم پیش تو یکی دو روز بمانم. چه کتابهایی دوست داری برایت بیاورم؟ همیشه صندوق عقب ماشین عباس یک کتابفروشی سیار بود و حداقل صد جلد کتاب را میتوانست در آن بگذارد و بیاورد. به هر حال این دو تا رسیدند. نووال هنوز نرسیده بود که موبایلش زنگ زد از بیبیسی جهانی و به او خبر دادند که یوسف شاهین کارگردان بزرگ مصری که از دوستان نزدیک نووال السعداوی بود فوت کرده. و میخواستند که با او مصاحبه کنند. هنوز نووال ننشسته بود که عباس معروفی و دوستش آمدند. نووال مثل مدیرعامل جنرال موتورز، به سرعت هر کدام از حاضرین در خانه را فرستاد که کاری برایش بکنند، یکی باید تلفن میزد، یکی باید ترجمه میکرد، یکی باید چای میآورد، یکی بالش پشت سرش را مرتب میکرد و خودش هم مثل دبیر کل سازمان ملل فقط به ما رعایای تهیدست فرمان میداد. به نظرم آن روز هر کدام از ما چهار نفر حداقل ۳۰۰۰ کالری سوزاندیم تا فرمایشات نووال السعداوی را انجام دهیم و تازه من فهمیدم که وقتی او کاندیدای ریاست جمهوری در مقابل حسنی مبارک شده بود، روی چه تواناییهایی حساب کرده بود. بعد از اینکه نووال با بیبیسی در لندن، دو سه خبرگزاری عربی در سراسر جهان، پسرش در قاهره، شوهر سابقش در فلوریدا، احتمالا انجمن فمینیستهای عرب مستقر در پاریس، انجمن زنان عرب شبه روشنفکر چپ مانده در بروکسل تماس گرفت، نگاهی از سر عطوفت به ما انداخت و گفت: حالا برایم چای بیاورید. تازه چای را که خورد، حالش سرجا آمد و چشمش خیره ماند به عباس. گفت: این کیه؟ ما سریع پاسخ دادیم: عباس معروفی یکی از بزرگترین نویسندگان ایرانی که برنده جایزه قلم آل احمد هم شده است. نووال گفت: من آل احمد را دیده بودم. و البته سن نووال اندازهای بود که اگر میگفت من ایرج میرزا یا حتی سعدی را هم دیده بودم اصلا بعید نبود. گفت: اتفاقا جلال هم مثل همین عباس معروفی بود، قد متوسط و تیپ و قیافهشان هم نزدیک به هم بود. عباس که داشت از ذوق میمُرد داشت تند و تند یک چیزهایی یادداشت میکرد، من مطمئنم که نووال شانس آورد که احتمالا شخصیت پردازی فلان بانوی عرب را در رمانی که بعدا عباس نوشت یا یکی از هفت رمانی که در زمان مرگ گفت که در حال نوشتن دارد، نخواند و قبل از آن از دنیا رفت. به هر حال بعد از صرف ناهار و شام و دستورات پیدر پی نووال ما یک روز بعد، از خیر حضور نووال خلاص شدیم و من و عباس و عیالات مربوطه رفتیم برای صرف چلوکباب ایرانی به چلوکبابی اصفهان در بروکسل. من ماشین را پارک کردم و بانوان محترمه در حال رفتن به سوی چلوکبابی بودند که عباس گفت: بچهها بچهها صبر کنید. من به نظرم آمد احتمالا با تعاریفی که من از یک فروشنده فلسطینی کردم که در همان نزدیکی یک میوهفروشی (به اضافه همه چیزهای لازم برای زندگی فروشی) داشت، رفته که تیپ طرف را ببیند و از شخصیت او برای مرد عرب رمان بعدیاش الهام بگیرد، اما وقتی عباس سراغ ما آمد حالت عجیبی رخ داد. عباس دستانش پر بود و چشمانش پر از لبخند شوق و ما سه نفر چشمانمان داشت از حدقه میافتاد بیرون. عباس به هر کدام از ما یک بستنی مگنوم با روکش شکلاتی غلیظ که احتمالا به تنهایی ۱۲۰۰ کالری داشت، داد. من و صنم نگاهی به او کردیم و صنم گفت: بستنی مگنوم قبل از چلوکباب؟ عباس گفت: این بستنیها خیلی خوشمزه است. هیچ کاری از دست ما ساخته نبود، بادام هندی یا نارگیل یا موز یا شکلات که نبود که بگذاریم بعدا بخوریم، بستنی بود و داشت آب میشد. و جالب این بود که زمانی که ما تازه داشتیم به نتیجه میرسیدیم که چه چارهای داریم، عباس تقریبا نصف بستنی خودش را خورده بود. و سئوال مهم او از ما یا شاید تاریخ این بود که شما چرا بستنی را قبل از چلوکباب نمیخورید؟
صحنه هشتم: وقتی به آینه نگاه میکنی
بعد از رفتن عباس از پیش ما در سال ۲۰۰۸ یا همان ۱۳۸۷ خودمان، اتفاقاتی که برای عباس افتاد، که بهشکلی ما هم تا یکی دو سالی با آن درگیر بودیم اتفاقات دلچسبی نبود. در واقع این اتفاقات به ما هیچ ربطی نداشت بلکه به خود عباس مربوط بود و نمیدانم چه شد که مدتهای طولانی دیگر از هم خبر نداشتیم. حتی بخشی از پول کتابهایی هم که از او خریدم هنوز به او ندادم. رفته بودم دیشب به تصادف در یک کلاب فارسی که مربوط به مسائل سیاسی فرهنگی بود. من سه چهار ماهی بود که بطور کلی کلابهاوس را ترک کرده بودم. نوبت گفتگو به امیرمصدق کاتوزیان دوست نازنین من رسید. شروع کرد قبل از حرف زدن به اینکه من متاسفانه خبری شنیدم….. و من که در سه سال اخیر هر وقت این جمله را میشنوم بعد از دو سه دقیقه متوجه میشوم یکی از آن سی چهل آدمی که در کنارشان در این شصت و چهار سال زندگی کردم، دیگر نیستند، از این جمله میترسم و اولین احساسم باور نکردن است، اگرچه به تنها چیزی که در زندگی باور دارم مرگ است. اما، چطور میشود عباس معروفی بود و نبود؟ مثل تعریفی که از مرگ میکنند، احساسی تلخ تهدهانم نشست و یاد گفتگوی سایه و مسعود بهنود افتادم. سایه میگفت: من اصلا مرگ را آدم حساب نمیکنم و بعد خودش از تعریف خودش خندهاش گرفت و گفت: مرگ بیمعنی است تا وقتی زنده هستی که اصلا مرگ معنی ندارد، و وقتی که مرگ آمد که دیگر اینکه من نظرم یا احساسم چیست، معنی ندارد، دیگر نظر و احساسی وجود ندارد. مسعود گفت: مثل اینکه در آینه نگاه میکنی و میبینی نیستی. نه، این درست تر است، به آینه نگاه میکردی و حالا هیچکس در آینه نیست. مشکل با مرگ خودمان نیست، مشکل با مرگ زرویی نصرآباد، عمران صلاحی، کیومرث صابری، علیرضا رضایی، اردلان عطارپور و عباس معروفی است. مشکل وقتی است که غم این خفته چند آب در چشم ترم میشکند.
در حالی که بیش از دو سال از جنبش "زن، زندگی، آزادی"، جنبشی که جرقه…
بیانیهی جمعی از نواندیشان دینی داخل و خارج کشور
رسانههای گوناگون و برخی "کارشناسان" در تحلیل سیاستهای آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، بهطور…
زیتون: جلد دوم کتاب خاطرات طاهر احمدزاده اخیرا از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر…