اگر سرگذشت خامنهای را از پیش از انقلاب ۵۷ تا رسیدن به رهبری مرور کنیم درمییابیم که راهی که خامنهای در رسیدن به قدرت طی کرده مشابهتی با راهی که دیگر دیکتاتورهای جهان سومی، از قبیل صدام و قذافی و حافظ اسد –یا حتی پوتین– طی کرده اند، ندارد. اگر دیکتاتورهای منطقه با نبرد با دیگر مدعیان قدرت و اثبات شایستگی خود به جایگاه خود رسیدند، ترقی خامنهای در صحنه سیاست ایران بعد انقلاب در واقع محصول یک سلسله تصادفات تاریخی بود که او را تا جایگاه رهبری ایران بالا برد. برای درک ریشه رفتار و تصمیمهای خامنهای و این موضوع که در ذهن خامنهای در قامت رهبری ایران چه میگذرد میبایست سرگذشتی که بر او رفته و مسیری که وی طی کرده را مرور کوتاهی بکنیم. در یک مرور اجمالی شاید بتوان در زندگی وی سه واقعه تاثیر گذار بر ذهن او را تشخیص داد.
قبل انقلاب خامنهای تحصیلات حوزوی یا رسمی درخشانی نداشت و در صحنه سیاسی مبارزات ضد پهلوی نیز چهره چندان شاخصی نبود. سید طلبه خوشبیانی بود که مشهور بود شعر میسراید و ساز میزند؛ در محافل سنتی شهرش نیز حضوری فعال و منبری پر شنونده داشت. واقعه تاثیرگذار اول باید ملاقات خامنهای گمنام با جلال آلاحمد، چهره مشهور روشنفکری آن دوره، بوده باشد. این دیدار در سال ۴۷ در مشهد رخ داده و خامنهای از لفظ “زیارت” برای آن استفاده میکند: «در سال ۴۷ که {آلاحمد} را در مشهد زیارت کردم… آلاحمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است. و این برای یک انقلاب، کم نیست.»[پاسخ به پرسشهای انتشارات رواق در سال ۱۳۵۸ در تبیین منش فکری و عملی جلال آلاحمد]. از این دیدار نعمت میرزا زاده (آزرم) جزییات بیشتری ارائه داده؛ در منزل محمدتقی شریعتی، پدر علی شریعتی محفلی به افتخار سفر آلاحمد به مشهد بوده و در جمع علاوه بر برخی از اعضای کانون نشر حقایق اسلامی، شریعتی پدر و پسر و علی خامنهای هم بوده اند. آلاحمد همان بحثی را پیش میکشد که در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» نیز آورده که درنهضتهای اجتماعی ایران هر وقت روشنفکر جدا از روحانیت و جدا از بدنه جامعه خواسته تحولی ایجاد کند موفق نشده، اما هر جا که روشنفکران در چهره روشنفکر مذهبی، یعنی به همراهی روحانیت با هم کار کرده اند موفق شده اند. آلاحمد بعد این که سخنش تمام میشود برای حواله سخن به کسی دیگر به سمت خامنهای جوان میگردد و صمیمانه میگوید «این است رئیس حالا…؛ خیلی خوب. من نماینده روشنفکرها هستم. منِ قرتی نماینده روشنفکر، نماینده روحانیت کو؟ تو هستی؟ دستت را بده به من، چراکه این نهضت باید این جوری درست بشود از ترکیب اینها.» خامنهای هم محجوبانه مجلس را ادامه میدهد که بله در تحولات اجتماع لازم است روشنفکر و مذهبی با هم همراه باشند.[مصاحبه نعمت میرزازاده با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم، تاریخ مصاحبه: ۴ خرداد ۱۳۶۳، مصاحبهکننده: ضیاء صدقی]. برای خامنهای ۲۹ ساله دیدار با آلآحمد –چهره اصلی جریان روشنفکری آن دوره– و اینکه از سوی او «نماینده روحانیت در نهضتهای اجتماعی» خطاب بشود احتمالا خاطره تاثیرگذاری بوده.
در طی سالهای بعد که منتهی به انقلاب شد خامنهای برای ساواک به عنوان یک آخوند خراسانی مشکلساز کمابیش شناخته شده بود و به خاطر منبرهایش چند باری دستگیر و حتی تبعید شده بود، اما شروع صعود او به قدرت با حضور او به جلسات شورای انقلاب به پیشنهاد مرتضی مطهری بود. از آنجا به معاونت امور انقلاب وزارت دفاع در معیت مصطفی چمران رفت. سپس در قامت نمانده مجلس از حوزه انتخابیه تهران به مجلس رفت و عضو و رییس کمیسیون دفاعی بود. سال ۵۸ خمینی پس از منتظری او را به عنوان امام جمعه موقت تهران منصوب کرد، برخلاف منتظری خامنهای خطیب خوبی بود و بین روحانیون به آن شهره بود.
اما حادثه تاثیرگذار دیگر در ذهن و ضمیر خامنهای ترور نافرجام وی بود. یک هفته بعد از عزل بنیصدر، در ۶ تیر سال ۶۰، خامنهای که آن زمان نماینده مجلس شورای اسلامی بود موقع سخنرانی در مسجدی مورد ترور قرار گرفت که طی آن تا یک قدمی مرگ رفت. مشابه هر کسی دیگر، بعد جان بدر بردن از چنان حادثه مهلکی برای او هم این سوال پیش میآید که من چرا به زندگی برگشتم؟ خود خامنهای برداشتش از این مساله را هشت ماه بعد حادثه ترور در خطبه نماز جمعه اینگونه بیان میکند «من تا سرحد مرگ رفتم و فضل خدا به برکت دعای شما مردم مرا برگرداند؛ و من از همان لحظه احساس کردم که خدا از من توقع انجام خدمت بزرگی را دارد و خودم را آماده کردم. آن روز البته حدس نمىزدم که این خدمت چیست، اما یقین داشتم که باید آمادهى برداشتن بارهاى سنگینى براى او و براى این انقلاب و در خدمت شما مردم باشم [نماز جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۶۰].
اما آن خدمتی که در آن روز ترور وی حدس نمیزده چیست چه بود؟ در این هشت ماهی که سخن از آن میرود چند حادثه دیگر هم اتفاق افتاده بود که تاثیر آنها بر زندگی سیاسی خامنهای انکار ناشدنی است: فردای روز ترور خامنهای در انفجار مقر حزب جمهوری اسلامی شمار زیادی از اعضای این حزب از جمله سید محمد بهشتی کشته شده میشوند. دو ماه بعدش هم محمد علی رجایی، دومین رییسجمهوری ایران به همراه محمدجواد باهنر نخستوزیرش در انفجار دفتر نخستوزیری کشته میشوند. بعد از کشته شدن رجایی، خمینی که تا پیش از آن با تصدی روحانیون در مقام ریاست جمهوری موافق نبود با نامزدی خامنهای برای ریاست جمهوری موافقت میکند و البته خامنهای نیز با کسب ۹۵٪ آرا به عنوان سومین رییسجمهوری ایران انتخاب میشود. چنین سلسله پیشامدهای منجر به چنان ترقی رتبهای در عرض چهار ماه میتواند هر کسی را تحت تاثیر قرار بدهد که دست تقدیری در این حوادث سرنوشتساز در کار بوده و بنا به “رسالتی” است که او به آن جایگاه رسیده، چنانچه خامنهای هم در سخنانش آن برداشتش را پنهان نکرده.
به رهبری رسیدن خامنهای در سال ۶۸ نیز کم از شگفتی ندارد. عزل منتظری از منصب قائممقامی خمینی در فروردین ۶۸ اتفاق افتاد و مرگ خمینی در خرداد همان سال. در جلسه فوقالعاده مجلس خبرگان فردای مرگ خمینی، نه رهبر شدن مرجع بزرگی چون آیتا… عظمی گلپایگانی رای آورد و نه موضوع رهبری شورایی. نهایتا اعضا به رهبری موقت خامنهای رییسجمهور رای دادند تا زودتر مساله فیصله پیدا بکند و ایشان نیز از خود سلب تکلیف کرده باشند؛ جالب اینکه چنانچه از فیلم جلسه مشهود است خود خامنهای صراحتا خود را شایسته این مقام نمیداند و مخالف این انتخاب است. دقت در ویدئوی جلسه انتخاب رهبری جالب است که چطور وقتی گزینهای برای قبول مسئولیت نیست “جمع” رهبری را به طور موقت به خامنهای میدهند و البته مطابق تعارفات معمول ایرانی به او قول کمک و همیاری میدهند تا جلسه فیصله یابد و مساله طولانی نشود. به این تعبیر در رسیدن به رهبری کشور، خامنهای قدرت را کسب نکرد بلکه با کنارهگیری دیگران از مسئولیت قدرت به دامن او افتاد. به این ترتیب در پی چرخش امور، خامنهای که تا روزی پیش رسانهها با تخفیف دادن او را با عنوان «حجت الاسلام» میخواندند از فردا بر مصدری نشست که تا چندی پیش قرار بود نصیب آیت ا… العظمی منتظری باشد؛ منصبی که نه شرعا نه قانونا زمینههای کسب آن را نداشت و چه بسا تا پیش از آن جلسه در خیالش هم نمیگنجید به آن برسد.
شاید آن شب خامنهای خاطرات خود را مرور میکرد و از بیعت آلاحمد با خودش، تا ترور و جان بدر بردن معجزه آسایش، تا رسیدنش به ریاست جمهوری و امروز به رهبری، همه را در یک راستا میدید: یک رسالت تاریخی برای خود. پس میباید با ایمانی راسختر از پیش در راستای رسالت تاریخی که دارد با تمام قدرت قدم بردارد.
از جنبهای دیگر هم مسیری که خامنهای در ساختار سیاست جمهوری اسلامی ایران پیموده مایه شگفتی است. پس از پایان مسئولیت او در مقام نماینده مجلس دیگر هیچ وقت در نظام سیاسی کشور خامنهای دارای جایگاهی با مسئولیت دولتی نبوده است. توضیح اینکه طی سالهای ۶۰-۶۸ که او رییس جمهور بود نظام سیاسی ایران پارلمانی بود و مسئولیت دولت با نخست وزیر بود و ریاست جمهوری پستی کمابیش تشریفاتی بود. بعد از آن که وی رهبر شد نظام سیاسی ایران با حذف پست نخستوزیری به جمهوری ریاستی تبدیل شد و مسئولیت دولت با رییس جمهور افتاد. اگر به سخنان وی هم دقت بکنیم میبینیم که در تمام این سالها پیوسته او از مسئولان میخواهد که رسیدگی بکند و برای خود مسئولیتی قائل نیست. با این تفسیر بعد سلسله حوادث سال ۶۰ که وی از نمایندگی مجلس به ریاست جمهوری و بعدتر که به رهبری رسید با اینکه در هر مرحله به قدرت سیاسی وی افزوده شد از مسئولیت او حتی کاسته شد.
سیر ترقی خامنهای در نظام سیاسی ایران احتمالا در دنیا بینظیر است. هیچ دور از ذهن نیست که هر کس دیگری هم در پی چنان سلسله وقایعی به این همه قدرتِ بدون مسئولیت میرسید و طی ۱۲ سال از یک شهروند کم نام و نشان که در دخل و خرجش هم مانده به رهبری یک کشور ثروتمند میرسید باورش میشد که دستهای غیبی در کار است تا رسالتی توسط او انجام بشود. این است که خامنهای نه خود را در قامت رهبری مردم ایران که رهبر مسلمانان جهان میبیند؛ برای خود مسئولیت جهانی تعریف میکند تا در عرصه جهانی اثرگذار باشد و همطراز و رقیب خود را قدرتهای اول جهانی، و رسالت خود را در افتادن با “نقشههای ایشان” میداند. دیگر هدف چنین فردی نه اداره یک کشور و رسیدگی به امور مردم آن است –که اگر قضای الهی بر این بود دولت به اویی که این کاره نبوده نمیرسید– بلکه با تمام وجود او اعتقاد دارد حکمتی در این بوده که حوالت تاریخی به نام او افتاده و به این منصب رسیده و در پی آن سلسله حوادث چیزی وراتر از ظاهر امور بوده است.
با این تعبیر این نقل قول رفسنجانی از خامنهای که “خودم پاسخ خدا را میدهم” قابل فهم میشود: در میانه دوره ریاست جمهوری روحانی، رفسنجانی در جلسهای با خامنهای درباره منافع زیاد و مضار کم ارتباط با امریکا، و مشکلات ناشی از عدم ارتباط با امریکا بحث طولانیی داشته که به نتیجه نمیرسد. در پایان جلسه رفسنجانی به خامنهای میگوید «من حرف دیگری در این مورد ندارم، میماند مساله ما با خدا، بالاخره روز قیامت از شما میپرسند، این همه ضرری که این طرف هست برای نظام و مشکلات مردم، اینها را شما به عهده میگیرید؟ ایشان گفتند بله، جواب خدا با من باشد.»[فیلم مصاحبه ضبط شده رفسنجانی با جعفر شیرعلینیا].
حالیا ما با دو رویکرد میتوانیم این قضیه را درک بکنیم. یکی این که شاید در پی این سلسله وقایع دستی از غیب در کار بوده و برگزیدگی خامنهای از روی حکمتی بوده تا رسالتی انجام بدهد (یعنی تصوری مشابه آنچه هر فردی با چنان سرگذشتی برای خود فرض میکند). گزینه دیگر این که از بد حادثه رهبری کشور ما به دست یک فرد متوهم بیمسئولیت افتاده که تا سرمایههای این آب و خاک را برای تعقیب توهمات برگزیدگی خویش تا منتهای آن خرج نکند از دنبال کردن افکار خویش کوتاه نمیآید، چنان که سالهاست منطقه را تا دریای مدیترانه و یمن با خرج از کیسه ملت ایران به آشوب کشانیده.
بدبختانه از خصیصههای افراد با توهم برگزیدگی یکی این است که با گذر از هر پیچ خطرناک و گذر از هر گردنه خطرناکی بیشتر بر این باور خود که در راه درست اند مصممتر میشوند (و توجه نمیکنند که بخاطر نداشتن شایستگی عملا با متحمل کردن چه هزینه گزافی به جاده و خودروی زیر پا این گذر را انجام داده اند). فردی با توهم برگزیدگی هر چه در راه خود پیشتر میرود بیشتر بر این باور میرسد که در زمین نخوردن و به پیش رفتنش حکمتی هست که تا بدینجا آمده وگرنه که ﴿ما را به سخت جانی خود این گمان نبود﴾، پس بیشک دستی از غیب است که دارد امور را هدایت میکند. با چنین ذهنیتی فرد متوهم تنها آن زمان درمییابد که داشته اشتباه میرفته که پایان کار وی نیز میرسد.
شاید اگر خامنهای زندگینامهش را از مسجد کرامت مشهد تا کاخ مرمر تهران به نگارش دربیاورد آیندگانی نیز آن را بسان معجزه بپندارند؛ سیر اتفاقات تاریخیی که او طی ۱۲ سال از منبرهای گاهگاهی در مساجد شهرستانها به منصب رهبری ایران رسانید. سرگذشتی که احتمالا در جهان نمونه دیگری نداشته باشد و مشابه آن را فقط در فیلمهای طنز موقعیت شاهد بوده باشیم. این که فردی به سبب یک سلسله اتفاقات و خوششانسیها و رودربایستیها به منصبی که در خور او نیست میرسد و امر بر او مشتبه میشود که شایسته آن مقام است. برای ایرانیان داستان “مسعود شصتچی” در «مرد هزارچهره» شاید حکایت مشابه خامنهای باشد، با این تفاوت که شصتچی در دنیای خیالین طنز اجرا میکرد اما خامنهای همه این سالها در حال رقم زدن تراژدی برای مردم و کشور ایران بوده و در در نتیجه سیاستهای او در همه این سالها سرمایههای این مرز و بوم، از انسان تا پرنده و چرنده و دریاچه و کوه و جنگل، همه تباه شده اند.
6 پاسخ
خیلی بحث ها و تحلیل های عالمانه ای بود!
مرسی!
احسنت
کلاسمون بالا رفت!
رسید به آسمون.
شخص خامنه ای اینچنین متوهمه؛باشه قبول سوال اصلی اینه یک انسان چقدر باید فرومایه و دنی باشه که برای ماهانه ۶-۵میلیون تومان ناقابل حقوق بهمراه بن خواروبار اتکا و احتمالا یک خانه سازمانی ۶۰-۵۰ متری اطراف مسعودیه در جنوب شهر و شاید یک ۴۰۵ یا پراید فکستنی بعنوان خودروی سازمانی در اختیار بشود خدم و حشم دستگاه سرکوب اینچنین بشر متوهم و مالیخولیایی؟!؟!؟مشکل امروز جامعه ما جوانک های ۱۹-۱۸ ساله درس نخوانده گاها دیپلم ردی بیکار و بی عار و بی رگ و ریشه ای هستند که بجای جد و جهد برای یافتن کاری مناسب بهمراه آبادی و عمران وطن باتون بدست میگیرند و ذلیلانه زن و مرد و کودک غیرمسلح ایرانی را بباد کتک میگیرند!شما به عمده جماعت سرکوبگر که نظر بیفکنید می بینید از طیف درجه داران دون هستند.من از آنان دلخورم که چرا نوکر ظلم شده اند؟؟؟
ذکر چند نکته تکراری ضروری است.
۱-شواهد تاریخی و مدارک مستندی وجود دارد که ثابت می کند،فرزانه رهبر تصادفی نبوده است و اگرم بوده است،بیشتر زوری بوده و تصادفی نبوده است؛از اینکه بگذریم برای اینکه بدانید در ذهن فرزانه «زندگی کُش» چه میگذرد؛باید به رویکردها و عملکردهایش توجه کنید؛چراکه اولا نیت خوانی امر پسنده ای نیست؛دوما بنا به آموزه های دینی کسی با ظن و گمان راه بجایی نبرده و طبعا شما نیز نخواهید برد!
۲-فرزانه نظام «زندگی کُش» در مواجهه با مسائل سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و حل و فصل مشکلات و معضلات و اعتراضات اجتماعی از سال ۱۳۶۷ کاملا بدون شرح است و نیازی به توضیح واضحات ندارد؛باور ندارید،این سخنان را بخوانید تا باور کنید.
۱-«با رهبری من جامعه باید خون بگرید»
۲-«عقب نشینی نکنید و دشمن را عقب برانید»
۳-«مسئله مهمی نیست،کشش ندهید»
۴-« هر کجا که در تنگنا قرار گرفتید،منتظر دستور اتاق فرمان نمانید و آتش به اختیار عمل آن کنید که باید».
۳-کارنامه ذهنی و عینی فرزانه نظام «زندگی کُش» هیچ ابهامی ندارد و از هر نظر که نگاه کنید کاملا واضع و صریح است؛باور ندارید،برگردید به سال ۸۸ تا باور کنید.
سال ۸۸ با شروع اعتراضات،فرزانه نظام «زندگی کُش» اول هاشمی را بی بصیرت خواند؛بعد هم صریحا اعلام کرد که به لشگری کشی خیابانی خاتمه دهید که نظام بیدی نیست که با این باد بلرزد و هر کس در خیابان کشته بشود،مسئول مستقیم و غیر مستقیمش بی بصیرتانی هستند که نتایج انتخابات را قبول ندارند.
۴- بعد از کشتار روز عاشورا و تجاوز سرپایی و عماله شیشه در کهریزک،نهضت افشاگری و نامه نگاری توسط محسن مخملباف و محمود مرادخانی و نوریزاد آغاز شد و آقایون حسب معمول متن را فدای حاشیه کردند و هر کدام بخشهایی از زندگی فرزانه نظام را افشا نمودند و تا امروز که نوبت به شما رسیده که متن و عینیات خیابان را رها کنید و آن کنید که آنها کردند و طرفی نبستند.
لطیف حسین زاده.
سعدی علیه الرحمه،که اثر قلمی واعتقادی اش بر درب ورودی سازمان ملل هست؛میفرماید:
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد_حلال باد خراجش که حق چوپانیست/وگرنه راعی خلق است، زهرمارش باد_که هرچه میخورد او جزیت مسلمانیست…باید بر پیشانی رژیمهای توتالیتر تا ابد نگاشته شود.میگویند تاریخ ونسل های آینده قضاوت خواهد کرد.من نمیدانم آیا ارزش دارد،برای آینده ای که رهائی وفراری از آن ممکن نیست؛چنین ریسک خفنی را بر خود هموار کرد…؟!!
هر اخوندی به هر نوع رهبر یک حکومت دینی میشد، همین آش و همین کاسه میشد. از کوزه همان تراود که در اوست
منقول است وی وقتی در ایرانشهر سیستان و بلوچستان چند صباحی تبعید بوده با دیدن درختان گریپ فروت در همه بحثها میگفته شاه اگر سرمایه گذاری می کرد بر روی این گریپ فروتها ما کلی ثروتمند بودیم و میشدیم. در بین مردم اون شهر از بس روی گریپ فروت تاکید میکرده به حاج آقا گریپ فروت شهره بوده
دیدگاهها بستهاند.