این چندمین متنی است که مینویسم و تمام نمیشود؛ آنقدر جملاتم پر از خشم است که پروا میکنم منطقم را مخدوش کند. اما مهار کردن خشم در وضعیتی که جوان ۲۲ ساله کشور را به خاطر بستن اعتراضی یک خیابان به دار میکشند، کار دشواری است، بسا که شدنی هم نیست، آن هم در مقابل حکومتی که خود شاهراههای حیاتی زیست عادی و شرافتمندانه مردم، خصوصا زنان این سرزمین را سد کرده است.
استدلال کردن در این رابطه که جمهوری اسلامی دشمن این ملک و ملت است، مدتهاست که تبدیل به کار زائدی شده؛ این حکومت سرشت و سرنوشتش تباهی است و باید برود. از بین بردن این حکومت جنایتکار حتما پرهزینه و پرمخاطره خواهد بود، اما از پرداخت این هزینهها و مواجهه با مخاطراتش گریزی نیست، چرا که ساخت قدرت توان هضم و به رسمیت شناسی نیروهای اجتماعی جدید را در درون خود ندارد. به عبارتی، امکان برونرفت نظام موجود از وضعیت پدیدآمده وجود ندارد، چرا که نه هیچ جزئی از مطالبات معترضین در درون ساختار فعلی برآوردنی است، و نه هیچ جزئی از مطالبات نزد اکثریت ملت قابل چشمپوشی است.
نزد حکومت، این مطالبات برآوردنی نیست، چون تمام امکانهای انعطافپذیری ساخت قدرت، پیشاپیش حذف یا بیاعتبار شدهاند، و نزد اکثریت مردم قابل چشمپوشی نیست چون به زندگی عادی و روزمره آنها گره خورده و به هر معنا که نگاه کنیم مطالباتی مشروع، متعین و بدیهی است. بنابراین اکنون مطالبات به خود ساختار و قدرت برخورد کرده؛ هم نیل به سوی تحققشان ساختار را فرو میپاشاند، هم مقاومت در برابرشان؛ به این معنا، انقلاب قطعی است.
و انقلاب بنا به طبیعت خود، امری پرمخاطره و خشن است. پس گرچه تجویز منع خشونت تا حد امکان، پذیرفتنی است، اما اصرار به عدم خشونت مطلق، به معنی امتناع انقلاب است؛ یعنی منتفی کردن انقلاب. یعنی تن زدن از ضرورت براندازی و ضرورت انعقاد یک میثاق جمعیِ جدید. با کسانی که هنوز در ضرورت براندازی جمهوری اسلامی تردید دارند یا مناقشه میکنند، حجتی بیش از آنچه این چند ماه در خیابانها رقم خورده، نمیتوان آورد. اما نزد کسانی که معترف و مؤمن به این ضرورتاند باید گفت گرچه انقلاب – متاسفانه – عاری از خشونت نیست، اما ما وظیفه داریم یک چراغ خطر را هم نسبت به خشونت بیمهار در اذهان روشن نگه داریم. در موضوع خشونت، فارغ از مسایل اخلاقی که ممکن است خاطر برخی را به راستی مشوش کند، مساله مهمتر پایداری ایرانِ پس از براندازی است. بنابراین خشونتی که امکانِ شروع و تداوم چرخهی خونخواهی را در فردای براندازی دامن بزند، مجاز نیست، چرا که چنین خشونتی پایداری ایران و بقای رژیم برآمده از انقلابِ آتی را تهدید خواهد کرد .
هیچ ناظر منصفی نمیتواند این ملت را به ناشکیبایی و تمایل به خشونت متهم کند، چرا که خرد جمعی ایرانیان طی دهههای گذشته بارها تمام منافذ احتمالی را برای تغییر مسالمتآمیز وضعیت آزمود، ولی همواره و همیشه با در بستهی قدرتِِ تمامیتخواه حاکم روبرو شد.
همین ما بخشی از دهه شصتیهایی که عمرمان با جنگ و فشار بیامانِ آموزش ایدئولوژیک گذشت و نوجوانی و جوانیمان در دوره موسوم به اصلاحات طی شد، مصداق بارزِ به آزمون گذارندگانِ آخرین منافذ بودیم، یعنی آخرین منافذی که امید میرفت بشود از مجرای آن وضعیت را تغییر داد. ما حتی حاضر شدیم سرمایهی اجتماعی انباشتشده از جنبش سبز را قمار کنیم ـ به اشتباهـ با این سودا که برآوردنِ بخشی از مطالبات مردم ـ یعنی عادیسازی روابط حکومت با جهان، و پیامدهای ناگزیر این روابط در تمکین حکومت به قواعد روزآمد حکمرانی ـ وضعیت هم وطنانمان را بهبود خواهد بخشید بدون آنکه خشونتی حادث شود.
ولی حکومت در تمام مقاطع مصرانه بر طبل تباهیهای خود کوبید. ما همه کاری کردیم تا کار به خشونت نکشد،. ولی این پروا از خشونت، هم کژکارکرد شد و هم بدفهمی ایجاد کرد. کژکارکرد شد از آنجا که اینطور جلوه داده شد که گویا هیچ کنشِِ منصوب به خیابان را بر نمیتابد، و اصلاحطلبان با همین معنای معوج، از منع خشونت، عملا هر کنش اعتراضی را تعطیل کردند! و بدفهمی ایجاد کرد از آنجا که جمهوری اسلامی را به این خیال خام انداخت که ما پروای جان خودمان را داریم و حتی دوستان سابقمان تصور کردند که سیاستِ منع خشونت به معنای مصالحه با قدرت است! در حالیکه هر دو خیال باطل بود. اینکه چرا چنین برداشتهایی از سوی دوست و دشمن ایجاد میشد، بحث مبسوط دیگری میطلبد، اما عجالتاً باید به یاد آورد که روند تلاطمهای اجتماعی- سیاسی بیش از آنکه مشروط به تجویز و توصیهای باشند، در مدار نیروی آزاد شدهی درونی خود و اقتضائات دوران خود سیر میکنند.
پیش از همه این آزمونها، تجربه بزرگ سیاسی نسل ما در جنبش سبز هم، علیرغم همه فداکاریها و امید هایمان و به رغم خلق یک هویت سیاسی مبارزاتیِ گران قدر که به هر حال چند گام از نسل قبلیِ آلوده به اسلام سیاسی جلوتر بود، با شکست مواجه شد.
ما نه تنها کشته دادیم، نه تنها کرور کرور زندانی شدیم، نه تنها سرکوب شدیم و به خانهها رانده شدیم ، بلکه ناچار شدیم آخرین ترکشهای ایده اسلام سیاسی را در درون خودمان بپذیریم. آنگاه که به سران اصلاحطلب و شخص میرحسین موسوی به عنوان همراهان جنبش اعتماد کردیم. این از شعارهایمان پیدا بود. گرچه آن اعتماد در آن لحظه بیربط نبود، اما مهمتر آن است که ناگزیر بود. با اینحال ما جنبش سبزیها پیروز آن ائتلاف بودیم تا زمانی که جنبشی کف خیابانها وجود داشت. تا وقتی خیابان در تسخیر ما بود، این ما بودیم که جنبش و مطالباتش را روایت میکردیم و میرحسین و اصلاحطلبان در پی ما میآمدند. اما وقتی جنبش سرکوب شد و به کنج خانهها رانده شدیم، به مرور و سال به سال بیش از پیش، سنگرهای خالی ماندهمان با روایت اصلاحطلبان فتح شد.
همین چند ماه پیش میرحسین موسوی آخرین میخ را به تابوت آن هویت سیاسی که «ما» بیست وچندسالهها یک دهه پیش با خون و رنجمان ساخته بودیم، کوبید. او، منقطع از واقعیت، در دوگانهی خمینی- شاه، با وضوحی غیر قابل انکار، در برابر جنایتهای سازمانیافته و متداوم رژیم خمینی سینه سپر کرد و فردی را که منطقهای و بلکه حتی جهانی را به آتش و خون کشاند و زنان این سرزمین را محکوم به بردگی حجاب کرد، «جانِ بیدار» نامید. بدون آنکه نیمنگاهی به بدنهی جوانِ هواداران جنبش سبز بیاندازد و ببیند که حیات سیاسی جدیدش طی یک دههی گذشته مرهون همینها بوده؛ جوانانی که برای گذار مسالمتآمیز از رژیم خمینی یا دستکم تغییر بنیادین عناصر تمامیتخواهانهای که با اصل ارتجاعیِ ولایت فقیه در سامانهی نظم موجود تثبیت شده بود، در یک لحظهی تاریخی حساس به استقبال ِهمراهی او از جنبششان آمدند. اگر امروز مهم بود که امثال احمد توکلی و علی اکبر ولایتی و این دست وزرای دههی نخست انقلاب، در مقدمهی کتاب نقاشیشان چه نظراتی دارند، نظر میرحسین موسوی هم با هویت سیاسی پیشیناش و منهای جنبش سبز همین قدر واجد اهمیت بود. اما بر خلاف آنان، میرحسین توسط جنبش جوانان در ۸۸ برکشیده شد و حیات سیاسی جدیدی یافت، ولی به بهای تجدید عهد با «امام»ش به آن جوانان پشت کرد. میرحسین خالصترین، پایدارترین، و صادقترین کسی بود که پروژهی اصلاحطلبی را تا منتها الیه منطقیاش به پیش برد. شکست سیاسی آن جنبش به لحاظ دست نیافتن به اهدافش به کنار، ماجرای «جان بیدار» اعلام شکست اخلاقی آن بود که به امضای میرحسین رسید.
این تجربهی ما، بخشی از جوانان دهه شصتی بود که برای تغییر وضعیت از بذل جان و عمرمان دریغ نکردیم، اما نهایتاً ممکنات و اقتضائات وضعیت، واقعیت سرکوب، بی برنامگی برای گذار، ائتلافِ تا حدی گریزناپذیر با اصلاحطلبان و خرد عمومی مبتنی بر یافتن روزنهای کم خطرتر برای تغییر وضعیت، کفهی شکستهای آن تجربه را سنگینتر از پیروزیهایش کرد.
مشکل اصلاح طلبان این بود، و هست، که میخواهند همزمان با ایجاد یک سری تغییرات کمخطر ضرورتاً نظام را هم حفظ و تقویت کنند. در حالیکه اصلاحات ـ به فهم من ـ آن بود که تغییرات بنیادینی از مسیر مسالمتآمیز حاصل شود آنقدر که از عناصر اساسیِ تمامیت خواهانهی نظام چیزی باقی نماند؛ و این البته مستلزم وقوع یک رویارویی نهایی بود. بنابراین ما میبایست مترصد بسیج نیرو و سازمان میبودیم تا در نهایت انعقاد یک میثاقِ به کلی جدید، در لحظهی تعلیق یا فروپاشی ساختار موجود، ممکن شود. این فهم من از اصلاحات بود؛ به عنوان یک فعال دانشجویی که در جریان جنبش سبز به زندانی ۱۰ ساله محکوم شده بودم، و همزمان شاهد بودم که جنبش در خیابان فرو مرده بود، دوستان و همرزمانم دسته دسته مهاجرت کرده بودند، نهادها و شبکهها و سازمانها زیر تیغ سرکوب متلاشی شده بود و سرخوردگی و درماندگی از شکست، از وقاحت، از پیشروی دشمن، و از خفقانِ حاکم بر فضا بر تار و پود زیستِ کسانی که ظاهراً بیرون از زندان بودند هم حتی رخنه کرده بود.
اما جنبش امیدآفرینِ امروز عاری از ترکشهای اسلام سیاسی است و این از شعارهایش پیداست. این نسلِ معترضین برای توضیح آنچه میخواهد و آنچه نمیخواهد به هیچ مفهومی که تباری دینی یا حتی شبهدینی داشته باشد متوسل نشد، و این دستاورد بزرگی است. این سبک و سلوک کاملاً خودجوش بود و از بطنِ خرد عمومی معترضین برآمد.
یکی از دلایل این دستاورد آن است که جنبش فعلی به شکلی کاملاً خود انگیخته به دنبال هیچ موتلفی از درون ساخت سیاسی موجود برنیامد، چون اساساً نسبتی هم با آن نداشت. بر خلاف جنبش سبز که اصولاً در شکلی از ائتلاف نانوشته با عناصر ـ بعضاً مطرود اما منتسب به ـ ساخت سیاسی جمهوری اسلامی رقم خورد. و این تفاوت ِما بین این دو جنبش، با کانونِ معنابخشی که هر یک از آنها اختیار کرده بودند نیز همخوان است. کانون معنابخش جنبش سبز اصلاح اساسی وضعیت بود و طی آن براندازی جمهوری اسلامی سودایی هیجانانگیز اما دوردست مینمود. اما کانونِ معنا بخش جنبش ۱۴۰۱ براندازی است و این جنبش از این اقبال برخوردار بوده که بتواند خواست صریح براندازی را بیکمترین لکنت و تردیدی در مرکز ثقل مدارِ معنایی خود قرار دهد.
پس اینکه بارها گفتهایم اصلاحطلبان و اساساً پارادایم اصلاح طلبی واجد هیچ نوع تصدی، تسهیلگری و کنشگری در نسبت با جنبشهای اخیر نیست و نخواهد بود، از سر حقد و کینه نسبت به سابقهی همدستی آنها با حکومت نیست. بلکه توضیح و توصیفِِ مدارِ معنایی جدیدی است که از سال ۹۶ به بعد شکل گرفته و اقتضائات خاص خود را ایجاب میکند؛ از جمله آنکه هویت اصلاحطلبی و تمامی کارگزاران و برساختهای آن، از آنجا که در مدار معناییِ منسوخ پیشین جای دارند، نمیتوانند همان هویت را در مدار معنایی جدید تداوم بخشند، مگر آنکه مرکز ثقل مدار جدید را که براندازی یکپارچه جمهوری اسلامی است بپذیرند که در آن صورت دیگر اصلاحطلب نخواهند بود.
دومین دستاورد مهم جنبش ۱۴۰۱ در ابعادی جهانی به دست آمده و آن هم حول مساله حجاب است. این جنبش گرچه در موضوع زن با پارادایم جهانی همسوست اما همزمان علیه جریانی در این پارادایم که سعی در عادی سازیِ حجاب داشت شوریده است. این جنبش در شرایطی علیه حجاب عصیان کرده که سالهاست جریانی که نمیدانم به چه نامی باید خواندش، در صدد عادی یا فرهنگی نشان دادن حجاب است و تا جایی پیش رفته که نهادهای بینالمللی را متقاعد کرده که روز جهانی حجاب را در تقویم مناسبتهای بین المللی ثبت کنند و نامرئی شدن بدن زن را جشن بگیرند بدون آنکه لحظهای درنگ کنند که این نامرئی شدن دقیقاً متضمن چه پیامدهایی در زیست روزمره و حیات فکری و حتی سرنوشت زن به بار میآورد. وقتی از معضل ترجمهی پرابلمهای غرب و راهحلهای آنها در کشورهای غیرغربی سخن میگوییم دقیقاً شاهد مثال مان چنین تناقضهای بغرنجی است.
این جریانی که بعضاً خود را ضد استعمار میداند، طی رویکردی اتفاقاً استعماری، در برابر شنیدنِ روایت زنِ مسلمانزادهی خاورمیانهای از حجاب، گوشهای خود را میگیرد و مایی را که درون وضعیت زندگی میکنیم، از بیرون وضعیت محکوم به اسلاموفوبیا میکند؛ یعنی منِ زنِ خاورمیانهای حق ندارم از سرنوشت فرودستانهای که به واسطهی حجاب به آن محکومم حتی شیون کنم چون طبق قواعدِ «پروگرسیوی» که از غرب و محافل روشنفکری آن صادر شده، این آخ گفتن زیر بار ستم تاریخیای که حجاب بر من تحمیل کرده، به منزلهی ترس از اسلام است، و کسی حق ندارد از اسلام بترسد. و چون روشنفکر غربی با مساله عدم ادغام مسلمانان در جامعهی خودش روبروست، و چون در بهت بنیادگرایی اسلامی فرورفته، و چون باور نمیکند که پدیدهای مانند حجاب ظرفیت بر ساختِ زنجیرهای از سرکوب و فرودست سازی و از خود بیگانگی را داشته باشد بدون آنکه ربط واثقی به سرمایهداری داشته باشد! و چون عادت کرده همه چیز را فقط از قیف سرمایهداری فهم کند و دایرهی ادراکش فراتر از این نیست، زن مسلمانِ خاورمیانهای را واجد حق آخ گفتن هم نمیداند تا نکند که تنشها و تناقضهای دستگاه فکری خودش بر ملا شود!
جنبش ۱۴۰۱ با به آتش کشیدن روسریها برکشید و دستاورد مهم دومش این بود که یکباره همه آن نسخههای روشنفکرمابانهی غربی را به دیدن واقعیت فراخواند.
اما دستاورد سوم گرچه همچنان تا حدی شکننده و نسبی است اما شایان ذکر است؛ و آن اینکه در این جنبش وزنِ همگرایی در چارچوب یکپارچگی سرزمینی بسیار زیاد بود و این یعنی مخاطرهی واگرایی بین اقوام گوناگونِ ساکن این سرزمین تا حدی تعدیل شد. این گرچه به این معنا نیست که همهی صداهای شنیده نشدهی این دههها، به یکباره شنیده شد، اما به هر حال قابل انکار هم نیست که احساس همبستگی و هم سرنوشتی چنان طی این جنبش تقویت شد که میتوان امیدوار بود که با گذر از جمهوری اسلامی، امکان تاسیس یک میثاق جدید که هم متضمن یکپارچگی سرزمینی و هم متعهد به حقوق اقوام و اقلیت ها باشد فراهم است.
در پایان میخواهم به جملهای از کانت، فیلسوف بزرگ آلمانی ارجاع کنم – گرچه ارجاع به او ابداً در بضاعت دانش محدود من نمیگنجد – کانت معتقد است تجربهها (شهودها) بدون مفاهیم کورند. و به این اعتبار، میتوانم بگویم تجربهی سیاسی نسل ما به نوعی کور بود. من خودم را منتسب به بخشی از جریان دانشجویی دههی هشتاد میدانم که بدون در اختیار داشتنِ تمامیت مفاهیمی همچون براندازی و انقلاب، تجربهی سیاسیاش را در منتهاالیه ممکنات آن دوره رقم زد، و گرچه در آن سالها و آن روزگار علیه هر آنچه به میراث برده بود با تمام وجدانِ برانگیختهاش شورید، اما کماکان درون پارادایمی میزیست و میاندیشید که دالِ مرکزیاش تغییر ـ و در دورههایی بهبودِ وضعیت ـ بود. نحوهی برآمدن و ساخته شدنِ پارادایمها همچنان متاثر از عوامل تاریخی است که شاید بتوان گفت کمترین نسبتی با ارادهی کنشگران جوانی که درون آنها زاده و پروده میشوند، ندارد.
من تنها میتوانم به صداقت، به عصیان، و به از جان گذشتگیِ نسل خودم شهادت دهم؛ مایی که درون محفظهای زاده شدیم که تمام عناصر ایدئولوژیک برایش فراهم آمده بود تا به سربازان جان بر کف ولایت بدل شود، اما علیه هر آنچه به میراث برده بود، با هر آنچه از شرافت و آگاهی به کفاش آمده بود، طغیان کرد.
تجربهی ما به واسطهی نابسندگیِ زیست جهانمان، نابسنده بود، اما امروز با همان اشتیاق و با همان وجدان، چشم امید به نسل جوان دههی هفتادی و هشتادی دوختهایم و از هیچ حمایت و کمکی به آنها برای برآوردن آرزوی جمعیمان که همانا آزادی، عدالت، برچیدنِ نظام ظلم، و نجات ایران است، دریغ نخواهیم کرد.
تجربهی سیاسی ما و جوانان امروز، هر دو، به خیابان گره خورده؛ جوانان ایرانِ امروز خواست سیاسی خود را به خیابان آوردند و آن را حول شعار زن، زندگی، آزادی و مفهوم براندازی تعیّن بخشیدند.
این نسل پاکباز پرچم آزادیخواهی را به دست گرفته و هویت سیاسی منحصر به فرد خود را تعیّن بخشیده است و زین پس سرنوشت ایران را رقم خواهد زد.
آنچه از گروهها و جریانهای اپوزیسیون امید میرود آن است که بتوانند حول ایدههای حیاتی همچون دموکراسی، سکولاریسم، عدالت اجتماعی، آزادی، زبان مادری، یکپارچگی سرزمینی و حقوقی همچون حق تشکلیابی مؤتلف شوند تا روند براندازی تباهیِ موجود تا رسیدن به منزلگاه بعدی که تاسیس؛ است تسهیل شود.
به امید آزادی
بهاره هدایت – آذر ماه ۱۴۰۱ – زندان اوین
منبع: ایرانوایر
2 پاسخ
برای اولین بار در این وبسایت یک نوشته منسجم و بدون غرضهای اصلاح طلبانه خوندم.
چقدر خوشحالم که روزگاری رو میبینم که زنانی مثل ایشون چنان دردمندانه، شجاعانه، و آینده نگرانه مینویسند. اما مردانی چون سروش، با عمری تجربه، شبکه ی بزرگی از یاران، آنقدر از حقیقت دور و گم هست.
فردای ایران به دست چنین زنانی ساخته خواهد شد. و چه زیباست آن فردا.
موفق و سربلند باشید خانم عزیز
دیدگاهها بستهاند.