پریسا جانم،
فردا درست سه سال از رفتن تو و ریرا از این خانه میگذرد. سه سال پیش چمدانها را یکی یکی در ماشین گذاشتم، مطمئن شدیم پاسپورت، کیف پول و موبایل را همراه بردهای و با هم به فرودگاه رفتیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. به ریرا که بغض کرده بود و میگفت “دلم برات تنگ میشه بابا” گفتم “بهت خوش بگذره دخترم” و بوسیدمتان. تو نمیدیدی اما با نگاه شما را دنبال کردم تا به صف چک امنیتی بپیوندید و جایی در نگاه من ناپیدا شوید. ریرا کاپشن زرد پوشیده بود. اینکه تو چه پوشیده بودی جز تصویر محوی چیزی به خاطرم نمانده. جزییات مهم هستند و من همیشه در این جزییات پرت بودهام. جرات چرخیدن در لباسهای آویزان در کمد را نیافتهام تا بدانم. اما به گمانم شال گردن قرمز و مشکی بر گردنت بود و پالتوی مشکی به تن کرده بودی. کلاه و دستکشهایت را هم که در ماشین جا گذاشته بودی. حتما عکسهایی گرفتهای که در گوشیات هست. اما گوشی کجاست کسی نمیداند.
سیزده روز بعد برنگشتی. من بودم که به ایران آمدم. دو جعبهی چوبی را که با پرچم جمهوری اسلامی مهر و موم کرده بودند نشانم دادند و گفتند تبریک میگوییم، این همسرت و این دخترت. جعبهها را به دوش کشیدم و آوردم و در روزی سرد نزدیک خانه به خاک سپردم. در روزی که به خاک سپرده شدی زندگی مثل همیشه در جریان بود. میدانی که عاشق زندگی بودم اما زندگی با تو و ریرا معنا داشت و حال که سیاه شده بود آن را به دیگران واگذار کردم. بسیاری چشم بر قتل شما بستند. شکایتی از بسیاری ندارم. جای من نبودند. خوب بود اگر همراه میشدند اما نشدند. همین اشتباه را خیلیها در دهههای گذشته مرتکب شده بودند. خودم را هم مقصر میدانم. در سالهایی که گذشته بود از قتلها و کشتارها و تبعیضها نوشته بودم اما خشمم همسنگ خشم بازماندگان دیگر نبود. من هم در میان کسانی قرار میگرفتم که بعد از شنیدن فریادها به زندگی برگشته بودند. اما خیلی پیشتر از آنکه نویسندهی نجیب خطابم کنند، دیگر یاغی شده بودم. نانجیب شده بودم و نمیخواستم و نمیتوانستم سکوت کنم.
سه سال است رفتهای و سالیان بسیار بر من گذشته است. اگر امروز در باز شود و تو در چارچوب پیدا شوی مرا نخواهی شناخت. نه از مویی که سپید شده است، نه از تیرگیِ پیراهنی که بر تن دارم، نه از اخم و سکوتی که با آن خو کردهام، که یکباره آدم دیگری شدهام. چگونه برایت قصهی این سه سال را باز بگویم وقتی میدانم آن را نخواهی خواند.
پریسای عزیزم،
روزی از وکیل عالیرتبهای پرسیدم آیا هیچوقت زندگی موکلان سیاهبخت خود را از نزدیک دیده است. اینکه آیا حتا یک روز با آنها زندگی کرده است. به او گفتم یک سال در تختم مچاله بودم. سر کار میرفتم، در جلسات شرکت میکردم اما اشک را سر بازایستادن نبود. به او گفتم اگر روزگارِ مرا با تلویزیونها به مردم نشان میدادید همه تلویزیونشان را خرد میکردند، چشمشان را میبستند، گوششان را میگرفتند. اما من ساکت نمیشدم. نوشته و گریه و نوشته. تا وقتی کلماتم بعد از تو ته کشید و تمام شد.
پریسا جانم،
سال دوم اما به کارهای بیشتری گذشت. جلسات پشت جلسات. تلفن پشت تلفن. باورت نمیشود من که با دستگاه تلفن بیگانه بودم باید ساعتها حرف میزدم، من که با دوربین بیگانه بودم هم باید جلوی دوربین دوست مستندسازم مینشستم و هم با خبرنگاران گفتگو میکردم.
میکروفون را چگونه باید روی پیراهن نصب کرد. چگونه باید از روی تلهپرامپتر متنی را خواند. برای انجام تظاهرات باید با چه کسانی حرف زد و اجازهی برگزاری گرفت. چه تعداد پلاکارد لازم است. سیستم صوتی چقدر هزینه دارد. اینها را در سال دوم آموختم. در روزهایی که به اندازهی تعداد عکسهای جانباختگان آدم برای یک راهپیمایی پیدا نمیکردم. در ناامیدی، در روزهای جلسات و شبهایی که بیوقفه فیلم تماشا میکردم. آنچه فیلم و سریال دربارهی عدالت و دادگاه در دنیا ساختهاند دیدهام. هر آنچه دربارهی سرنگون کردن این پرواز گفته یا نوشتهاند خواندهام. دهها کتاب نیمهخوانده در سال دوم روی دستم ماند. یک صفحه، دو صفحه، سی صفحه، یکدفعه با خودم میگفتم کجا بودم. در سال دوم فقط به هقهق میافتادم.
نبودنِ تو و ریرا بختکی روی سینهام بود. هنوز هست. حالا میآید و میرود. وقتی بوی قهوه در جایی میپیچد. وقتی مردی دلدادهاش را میبوسد. وقتی دختربچهای در باد میدود. وقتی شهر چراغان میشود. از خیابان مدرسهاش نمیگذرم. کارت تبریکهای روز مادرش را روی یخچال همانطور نگه داشتهام تا رنگ از کاغذش بپرد و کهنهتر شود و کهنهتر شود و عاقبت جز سپیدی چیزی بر دیوار نماند. دو درخت به یادتان در حیاط خانه کاشتهام، یک نارون و یک بلوط. پردههای خانه را هم کشیدهام. زندانی نیستم. نه زندانیِ خودم نه زندانیِ دنیا که روحم را از همه چیز رها میدانم. چیزی برای از دست دادن باقی نبود اما مسوولانه زندگی کردم. میدانستم اگر بخواهند پروندهسازی کنند نقطهضعفها را در کجا میجویند. نگذاشتم ذهنم از انتقام لبریز شود. نگذاشتم مثل آنها بشوم. نگذاشتم خوی آدمکشی سایهی تاریکی بر روحم بیندازد. همیشه گفتم دادگاه. همیشه گفتم دادرسی عادلانه. شوخی که نداریم. وقتی خیلی سال پیش به اسید ریختن در چشم اسیدپاش اعتراض کرده بودم یکی در وبلاگم نوشته بود قربانی، دختر خودت نیست که اینطور نظر میدهی. تا همسر و دختر خودم را کور که نه، با ترکشهای داغ تکه تکه کردند و باز گفتم دادگاه، باز گفتم هیات منصفه، باز گفتم دادگاه بینالمللی، باز گفتم دادخواهی. نمیشود شبیه قاتلان شما شد. اما میشود رسوایشان کرد. میشود به بندشان کشید و به صحن دادگاه آورد. نه سیستمِ “حقیقت و ترمیمِ” آفریقای جنوبی با این جرایم سازگاری دارد، نه لینچ کردنِ قذافیوار. باید نورنبرگ را بر پیشانیِ آنها نوشت. باید حقیقت و عدالت را در آزادی جستجو کرد و بعد آنها را یک به یک بر نیمکت متهمان نشاند. هرکس گلولهای شلیک کرده است باید بر آن نیمکتها بنشیند. هرکس فرمان شلیکی داده است باید بر آن نیمکتها بنشیند و هرکس تصمیم گرفت از دیکتاتور کناره بجوید و دستش به خون آلوده نبود همیشه فرصت ایستادن کنار مردم را دارد. کدام ابتدا اتفاق میافتد؟
پریسا جانم،
سال سوم، برایم سال یادبود تو و ریرا بود. خاطرات را جمع و جور کردم و به چاپ سپردم. ساخت فیلم تمام شد و ۷۵۲ یک عدد نیست به شهرهای مختلف سفر کرد. جادهها مدام مرا به خود میخواندند. دو بار تا ونکوور رانندگی کردم و برگشتم. در مه، در باران، در آفتاب داغ. در هتلهای متروک، در ساندویچیهای خلوت، در جادههایی که از جنازهی سنجابها پر شده بود. یک بار تا جورجیا رفتم و برگشتم. مسیریاب را روشن نکردم تا گم شوم. گم شدم. جایی نایستادم. بزرگراهی که به جایی میرفت مرا با خود برد. در جورجیا و در روز آخرِ محبوس بودن در کلبهی جنگلی، نخواستم آنجا را ترک کنم. نمیخواستم برگردم. مثل هر شب دو شمع جلوی عکسهای شما روشن میکردم و در بیقولهای که بنیبشری در حوالیاش نبود در تاریکی مینشستم و فکر میکردم. به تو، به ریرا. به لبخند قشنگت. به آن لحظه که دستت را میگرفتم و دوستت دارم از ذهنم میگذشت. بعد به تو میگفتم دوستت دارم و تو تکسرفهای میکردی که خنده بود نه سرفه. به ریرا فکر میکردم که الان از جایی پیدا میشود و خودش را در بغلم جا میکند. به زخم کوچک روی شانهاش فکر میکردم. همان که بعد از واکسن بسژ روی پوستش نشست. پنج شش روزه بود. من در بیمارستان عرفان در سعادتآباد دلداریات میدادم که زخمش محو خواهد شد و تو بغضکرده میگفتی “معلومه که نمیره. اِسکارش میمونه.” و ماند. همیشه جای زخمش را میبوسیدم. به این فکر میکردم که کدامیک از ترکشهای انفجار بر زخم ریرا نشست وقتی تو در آغوش میفشردیاش. چه بگویم. این وقتها سرم داغ میشود. اشک راهی نمییابد. فقط شرارهی خشم است که شعله میکشد. با خودم گفتم ابتدا کتابها را منتشر میکنم، بعد فیلم اکران خواهد شد، تا پایان سال هم که پرونده به لاهه خواهد رفت و دیگر نیازی به من نیست. با خودم میگفتم دوباره به آن کلبه برمیگردم. یا نه جایی دورتر. جایی که اتاق دربستهی ریرا همیشه پیش چشمم نباشد. جایی که اینهمه تابلو و کتاب و نامه جلوی در اتاقش تلنبار نشده باشد و عکسها بمبارانم نکنند.
پریسا جانم،
آخر تابستان بود و از یکی از این سفرها تازه برگشته بودم که در ایران غوغایی درگرفت. انقلابی که به همهی ما زندگی دوباره بخشید. صد روز گذشته است. یادت هست همیشه به تحقیرِ نسل جوان خرده میگرفتم؟ وقتی به خاطرِ دل سپردنشان به این خواننده یا آن هنرپیشه به آنها میخندیدند از آنها دفاع میکردم؟ چه میگویم با خودم. نیستی که شاهد غمگین من باشی. یکباره طغیان کردند. انقلاب شده بود. انقلاب شده است. چارهای نیست. روسریها را از سر انداختند، با مشتهای گرهکرده جلوی دیکتاتور ایستادند، ترانه ساختند، ساچمه خوردند، باتون خوردند، زندانی شدند، از بلندی پرتشان کردند، تیر خلاص به پیشانیشان زدند، از پشت به رگبارشان بستند اما خاموش نماندند. مغازه بستند، اعتصاب کردند، تحریم کردند، از نان شب خودشان گذشتند اما سکوت نکردند. باید بتوانند آنطور که میخواهند بپوشند، بخورند، راه بروند، برقصند، عاشق بشوند، کار کنند. ۱۹۶۸ روبروی آپارتاید جنسیتی و مذهبی جمهوری اسلامی قد علم کرده بود. مگر میشد کناری نشست و تماشا کرد آنگاه که گزمگانِ ضحاکِ شهر، شمشیر در قلب قناریها فرو میکنند؟ ساکت ننشستم. مثل هر آدمیزاد دیگری که نمیتوانست سکوت کند. کنار آدمها در راهپیماییها فریاد کشیدم، شعار دادم، گریستم. اگر جایی میشد به کسی نامهای نوشت یا جایی کلمهای گفت دریغ نکردم. برای ژینا، برای نیکا، برای سارینا، برای ابوالفضل، هستی، خدانور، غزاله، علی، کیان، فرشته، محمدحسن، دیاکو، عبدالرحمان، مهران، اسرا، مهرشاد، سینا، زانیار، آوات، فواد، نوید، کاروان، کومار، آیلار، آیدا، حمیدرضا، یونس، مینو، مونا، دانیال، عماد، سیاوش، مهسا، رضا، حدیث، زکریا، بهنام، حنانه و بسیاری دیگر. برای تمام پانصد نفری که کشتند فریاد کشیدم. من که میدانم تمام زندگی بازماندگان آن لحظاتی نیست که جلوی دوربین موبایلها حرف میزنند. من که میدانم شبها تا کجا صدای گریه از اتاقهای تاریکشان میآید. من که میدانم چطور دستشان را مشت خواهند کرد و فقط میخواهند دستشان به علی خامنهای و سرداران و آخوندها برسد. محسن را که اعدام کردند فلج شدم. مجیدرضا را که با دست شکسته به طرف چوبهی دار بردند با خودم میگفتم دیگر ناسزایی به ذهنم نمیرسد. مگر با یک توییت و یک ناسزا حق مطلب ادا میشود؟ درست است که به قول هدایت، فحش از اصول تعادل در آدمیزاد است اما مگر با فحش و نفرین و دعا عملهی ظلم سقوط میکنند؟ مگر با گفتن “همهچی از نازکی پاره میشه ظلم از کلفتی” این کابوس به انتها میرسد؟ مبارزه نیاز به سازماندهی دارد پس کارهایی را که به ذهنم رسید انجام دادم و برای آن کارها به سفرهای زیادی رفتم. بسیاری از سفرها از قبل از این انقلاب تنظیم شده بود اما گفتم بهتر از هر وقتی میشود در این سخنرانیها یا نمایش فیلمها یا معرفی کتابها دربارهی این انقلاب پیشرو سخن گفت. در ورشو اصلا ندانستم شهر کهنه کجاست، در کلگری بنف را از یاد برده بودم، در فرانکفورت نشد یادی کنم از خیابانی که بارها سر و تهاش را با هم پیاده رفته بودیم، در برلین حتا به پای دیوار هم نرسیدم، از سنفرانسیسکو جز سایهای از گلدن بریج چیز زیادی ندیدم، در لسآنجلس که بزرگ و درندشت بود فقط یادم هست درهای سینما باز شد و بیرون آمدم، در نیویورک دویدن در خیابانهای بارانزده را به یاد میآورم تا زودتر به استودیوی خبر برسیم، در واشنگتن آن غذاخوریِ کوچک یادم مانده که غذای مزخرفی داشت و میگفتند با مجسمهی لینکلن فاصلهی اندکی دارد، در هلیفکس اغلب در اتاق هتل میماندم چرا که نمیخواستم در لانگشاتِ هیچ عکسی با نظامیان دیده شوم چون خواستهای از آنها ندارم، در کلمبوس طرح گنگی از دانشگاه در خاطرم ماند، در مونیخ به همراهی پرنیان و یاسین به مرکز شهر رفتیم و دومین بار بود که کلیسای قدیمی شهر را نادیده میگرفتم. شهرها و کشورها برای من همه یکی بودند. آنچه در میانه بود فریاد آزادی و عدالت بود که باید بیمرز میشد.
پریسا جانم،
هواپیما زیاد سوار شدم. از هر سه پرواز با هواپیما، یکی مرا میگیرد. به یاد شمردن با ریرا میشمردم هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه. سه دقیقه و چهل و دو ثانیه… و باز تنم داغ میشد و میلرزید… اما کنار مردم راه رفته بودم. آن آدمها که در برلین بودند شکوه آن روز را فراموش نخواهند کرد. ایستگاههای قطارِ پر از ایرانی را فراموش نخواهند کرد. لباسهای سورانی و بختیاری و بلوچی و دشداشه را فراموش نخواهند کرد. آنها که در ریچموندهیل گرد هم آمده بودند روز اول اکتبر را فراموش نخواهند کرد. با خودم میگفتم اگر حتا یک روز ایرانی بودنمان به خاطرمان بیاید کفایت میکند حتا اگر یک روز از کنار هم ایستادن به خود ببالیم...
سنگ باریدند. از آسمان سنگ باریدند و با خودم گفتم باید فکر کنی. نباید کاری کنی که اوباشِ جمهوری اسلامی شادی کنند. شایعاتی درست کردند که اگر بودی به تک تک آنها میخندیدی. از هرکس توانستند استفاده کردند تا ضربهای بزنند. باکیم نبود. قرارمان همین بود. نبود؟ با دو گلوله در قلبم ادامه دادم. رها نخواهم کرد.
گمان کنم سال چهارمِ رفتن تو، سال سقوطشان باشد. طولانی و جانکاه است اما شدنیست. گفتیم آزارشان میدهیم و آزارشان دادیم. اما برای سقوطشان هر کاری که از دستم برآید میکنم و تو میدانی که دربارهی هر چیز مدتها فکر میکنم مثل این دو ماه اخیر که مدام فکر کردهام، سبک سنگین کردهام، با کسانی حرف زدهام، خواستهام اگر کاری از من برمیآید درست انجام بدهم. میدانی کیش شخصیتی در من نیست. همیشه از مردن در بستر متنفر بودهام و با خودم میگویم اگر در آمدن روزهای روشن یک جان دیگر هم باید فدا بشود چرا من نباشم.
یادم هست در سالن سینمای لسآنجلس سه چهار دختر چهارده پانزده ساله در ردیف دوم گوشهی راست نشسته بودند. شنیدم بار دوم است به تماشای فیلم میآیند. به خودم گفتم برای این بچهها که عاشقانه ایران را دوست میدارند چه میتوانم بکنم. و دوباره به آزادی، به عدالت اجتماعی، به دادرسی عادلانه، به عدالت زیستمحیطی و بسیاری چیزها فکر کردم. دوباره شیلی و چک و آفریقای جنوبی و یوگسلاوی و هند را مرور کردم. چهار هفتهی پیش فقط مانده بود دکمهی آخر را بزنم تا خرید بلیت به تهران کامل شود. گفتم میروم و کنارشان میجنگم و میمیرم. این جنگ برای من، ادامهی نبرد دادخواهیست. اما بلیت را نخریدم. گفتم همیشه برای مردن وقت هست. برای گریه و عزاداری وقت هست. به خودم گفتم تو که سه سال است عزاداری نکردهای، بمان، بجنگ و وقتی همگان پیروز شدند، وقتی ایران از چنگال دشمنان انسان و کتاب و زیبایی بیرون شد، در وقت شادی مردمان، در آن هنگام که مردگان خود را به یاد میآورند، به آن کلبهی جنگلی برگرد. به آنجا برگرد عکس دخترها را جلوی شومینه بگذار، شمعی روشن کن و در تاریکی بنشین که آن وقت، وقت گریستن است.
پریسا جانم،
فردا سه سال میشود از این خانه رفتهاید. میبوسمتان و دوستتان دارم.
منبع: فیسبوک نویسنده
یک پاسخ
درود بر زیتون که سوگنامه پدر و همسری دلسوخته و مبارز را بازنشر نمود .
دیدگاهها بستهاند.