مردمسالاری (دمکراسی) از یونان باستان تا امروز راه دراز و پر فرازونشیبی را آمده است. دمکراسی یونانیرومی پس از سدهها به شهرها و کشورها ی پررونق اروپایی میرسد؛ و از آنجا از دو مسیر کموبیش مشخص به جهان ما آمده است. در مسیر نخست پس از نوزایی، جنبش روشنگری و گسترش مناسبات انسانوندانه (انسانگرایانه و اومانیستمی)، آزادیگرایی (لیبرالیسم) با حکومتها ی سلطنتی و خودکامه پیوند میخورد و لیبرال دمکراسی را با اشکال گوناگون در اروپا رقم میزند. اما دمکراسی چنان که امروزه شناخته میشود و همانند یک الگو ی بیهمتا برای اداره ی جوامع و حکمرانی گروهها ی انسانی پیش گذاشته میشود از مسیری دیگر و با تاریخ آمریکا به جهان پیشکش شده است. در آمریکا بود که برای نخستین بار انگاره ی “حکومت مردم، به وسیله ی مردم و برای مردم” با اندیشهها و دستآوردها ی گرانسنگ دوران روشنگری در اروپا آمیخت و اولین دمکراسی شکوهمند جهان در شکل “جمهوری” زاده شد.
تاریخ جمهوریخواهی هم از یونان باستان تا امروز کشیده شده است؛ و سرفصلها ی مهم و برجستهای دارد، اما یک واقعیت و فرابود هسته ی سخت این تاریخ است؛ میان ثروت، تجارت، بازار و توسعه در مناطق مختلف و تمایل آنها به جمهوری یک خط مستقیم وجود دارد. میان خودمختاری، استقلال، خودگردانی، فیودالیسم و جمهوریخواهی رابطهای معنادار دیده میشود. یعنی کالاها ی اجتماعی قابل مبادلهاند. و هرچه قدر قدرت بیشتری در اجتماع تولید شده است، تنازع قدرت و خواست مشارکت در حکومت و توزیع عادلانهتر قدرت هم بیشتر شده است.
ماکیاولی، آدامز، مدیسون، و منتسکیو از چهرهها ی برجستهای هستند که برای توضیح و برپایی جمهوری تلاش کردند. اما این سیاهه بسیار بلند است و به جهان باستان و پیش از میلاد مسیح میرسد. در تاریخ معاصر جمهوریخواهی از آمریکا و فرانسه نظام، قوام و الگو میگیرد؛ هرچند فلسفه ی سیاسی جمهوری و جمهوریخواهی از جمهوریها ی باستانی در رم و یونان به شهرها و مناطق اطراف مدیترانه و از آنجا به ایتالیا و به جهان جدید رسیده است.
باید توجه داشت جمهوری در بسیاری از مناطق در واقع توزیع و تکثیر و پارهپاره شدن سلطنت بودهاست و حتا در جمهوریها ی اولیه در بسیاری از موارد چنین حقوقی (حضور در پارلمان) همانند سلطنت، هم همیشهگی بود و هم گاهی در یک خانواده از نسلی به نسلی دیگر منتقل میشد. هرچند انتخابات مستقیم هم گاهی دیده میشد. در تاریخ مسیحیت پیدایش رفروم مذهبی در سویس و کالوینیزم (جان کالون۱۵۰۹-۱۵۶۴) و پرتستانیزم از جریانها ی برجستهای هستند که جمهوریخواهی را در سدهها ی میانه و حوالی رونسانس پرزور و همانند یک گزینه ی معتبر زنده نگاه داشتند. جمهوریهایی از این دست آشکارا تکاپو ی برانداختن سلطنت غیرمذهبی بودهاند و ساختاری همانند ولایت فقیه خودمان را در آن جریانها و تکاپوها آشکارا میتوان دید. (و این موضوع شاید برای بازخوانی تاریخ ما اهمیت داشته باشد.) رد کالونیزم را در همه ی جنبشها ی جمهوریخواه پس از آن از انگلستان گرفته تا هلند و ایتالیا میتوان دید.
مردمسالاری به نظر میرسد فرآیندی است که در تاریخ جمهوریخواهی به طور درونزا بالیده است و بالا آمده است، در حالی که در حکومتها ی سلطنتی و مطلقه دمکراسی (و لیبرالیسم) به صورت برونزا و در جهت اصلاح ساختارها ی سخت سلطنتی به جامعه تحمیل شده است. به زبان دیگر اگرچه در برخی از کشورها ی اروپایی (از جمله انگلستان) در برابر جمهوریخواهی ایستادهگی شد، اما همین تکاپوها بود که فرایند نظام نمایندهگی و مشروطه ی پارلمانی را سرعت و عمق بخشید و سرانجام سلطنت و سلطان را به نقشی نمادین و آدابی فروکاست. به نظر میرسد جمهوریخواهی از طریق همین کالونیستها در کلونیها ی هلندی و انگلیسی به آمریکا رسید.
اما مردمسالاری چیست؟
برای آن که مردمسالاری را دقیقتر و عمیقتر بشناسیم، شاید بد نباشد که نخست از خود بپرسیم، مردمسالاری چه نیست؟ و چرا؟ در خلال پاسخ به این دست پرسشها که آشکارا ما را به بیرون شدن از سنت و پرسوجوها ی سنتی میخواند، امکانی برای دریافت مردمسالاری هم هست. میخواهم بگویم آن که نمیخواهد یا نمیتواند در این آستانه بایستد و از افق کوتاه سنت به جان و جهان خود (و لابد سیاست و سیاستورزی) مینگرد، آشکارا بختی برای یافتن پاسخ و گذار از این لختی هم ندارد. لختی (درونمان) سنت نمیگذارد او پرسشها ی نوین و پیآمدها ی ویرانگر آن پاسخها ی نوین (همانند مردمسالاری) را درک کند. مردمسالاری چهرهای از نوینش (مدرنیته) است؛ یعنی مردمسالاری نسبت چندانی با پرسشها ی سنت و پاسخها ی سنتی ندارد.
یکم. مردمسالاری نظم نیست! و نسبتی با فرامین الهی(Comamnd Theory Divine) ندارد. مردمسالاری برای یک ذهن سنتی گاهی بسیار شلخته و بههم ریخته میماند. حتا دمکراسی هیچ نسبتی با درک ذاتگرایانه و پیشینی از عدالت ندارد. در این دریافت از عدالت (که به ارسطو و افلاطون میرسد و در سنت ایرانی هم آشکارا برجسته است)، عدالت هم امری پیشینی و همانند نظم است. به تعبیری که رایج است میتوان گفت: “مردمسالاری روشی مشخص برای رسیدن به نتایج نامشخص است.” مردمسالاری دست بالا نوعی نظم جدید است.
دوم. مردمسالاری امر درست و راست نیست! یعنی پاسخها ی مردمسالارانه الزامن پاسخها ی درستی نیستند؛ و در بنیادها مردمسالاری و سازوکارها ی آن برای یافتن پاسخ به پرسشهایی همانند “راه راست چیست؟ یا رفتار درست کدام است؟” نیامدهاند. به زبان دیگر مردمسالاریها همانند آدمیان خطاکار هستند!
سوم. مردمسالاری پاسخ پرسشها و راهحل دشواریها ی ما نیست. به تعبیر دقیق ارنست بارکر(انگلستان، ۱۸۷۴-۱۹۶۰) مردمسالاری راه جستوجو ی راهحلها است.
چهارم. مردمسالاری حکومت اکثریت و تودهها(مابوکراسی) هم نیست. در مردمسالاری ما با شکل بسیار ویژهای از حکومت اکثریتها که محدود و محاط به حقوق اقلیتها است، روبهرو هستیم. به تعبیر پیرهاسنر (رومانی/فرانسه ۱۹۳۳-۲۰۱۸) مردمسالاری یک مثلث طلایی است. حکومت اکثریتها، تنها یک ضلع مثلث است. (به زبان دیگر به گاه تصمیمگیری الگو ی اکثریت و اقلیت بهطور موقت تصمیمگیری خواهد کرد.)
دو ضلع دیگر عبارتند از:
رعایت حقوق اقلیتها (باید مسیر تبدیل شدن اقلیتها به اکثریت در جامعه باز و هموار باشد. یعنی اقلیتها باید از همه ی امکانات حقوقی و حقیقی دخالت در تصمیمسازیها برخوردار باشند.) در نسلها ی گوناگون اعلامیه ی جهانی حقوق بشر و پیوستها ی آن حقوق اقلیتها بهطور پسینی مشخص شده است. به زبان دیگر در شرایط موجود حقوق بشر باید از اسناد حقوقی و بالادستی هر حکومت مردمسالاری باشد.
و قانونیت این مناسبات (باید این مناسبات در اسناد حقوقی و قرارداد اجتماعی ظاهر و تثبیت شوند.)
پنجم. مردمسالاری یک تصمیم یا یک رخداد تاریخی نیست؛ مردمسالاری یک فرآیند سیاسی و تاریخی باز است. به زبان دیگر هیچ اکثریت و هیچ تصمیم و قانونی نمیتواند و نباید یکبار برای همیشه تکلیف همهچیز و همه ی نسلها را مشخص کند. در مردمسالاری راه تجدید نظر در همه ی تصمیمها ی پیشین باز است. به زبان کارل کوهن(آمریکا ۱۹۳۱) اکثریتها و اقلیتها در مردمسالاری همانند امواج دریا هستند؛ میآیند و میروند. هیچ اکثریت و هیچ اقلیتی پایدار و همیشهگی نیست. هیچکس برای همیشه و در همه ی موارد بخشی از اکثریت و اقلیت نیست و نمیماند. در بارش زمان و زبان و با تغییر دشواریها جایگاه آدمها هم در الگوی اکثریت و اقلیت تغییر خواهد کرد.
(طرح زبان ملی هم همانند دین ملی خطرناک و نامردمسالارانه است.)
ششم. مردمسالاری برابر با خشونتپرهیزی و جنگپرهیزی نیست. متناسب با آنچه در بالا آمد آشکار است که در مردمسالاریها همیشه احتمال جنگ و کاربرد زور برای حلوفصل دشواریها وجود دارد؛ هرچند مردمسالاریها در بنیادها برآمد تعادلات صلح و جنگ هستند؛ و میتوانند به گسترش صلح جهانی کمک کنند. (مردمسالاریها با هم نمیجنگند.) مردمسالاری هوده ی توازن و تعادل قوا است. یعنی چنانچه توازن و تعادل قوا در جامعهای برهم بخورد، هم احتمال فروپاشیدن مردمسالاری هست و هم احتمال جنگ. مردمسالاری راهی برای گذار از خشونت است.
هفتم. مردمسالاریها در شرایط موجود اموری ملی و محلی هستند. یعنی مردمسالاریها در درون کشورها و برآمد تعادل و توازن قوا در آنجا هستند. هنوز توازن و تعادل قوا در جهان در حدی نیست که بتوان از امکان فربودی (واقعی) مردمسالاری در سطح جهان (بینالملی) گفتوگو کرد. در چشمانداز چنین درکی از مردمسالاری است که بسیاری از نقدها ی چپ سنتی به مردمسالاری همانند برف آب میشود و از میان میرود.
(فدرالیسم راهی برای استقرار دمکراسی)
هشتم. مردمسالاری حکومتی اخلاقی نیست. مردمسالاری در بنیادها و به طور تاریخی نسبتی با گفتمانها ی اخلاقی و عدالت هم ندارد. مردمسالاریها در جایگاه گردآوری، به اشکالی از سنتها، ادیان و اخلاقها میرسند، اما در جایگاه داوری نسبتی با آنها ندارند.
به تعبیر دقیق جنبش مدنی سیاهان در آمریکا “در جامعهای که عدالت و انصاف نیست، صلح (و مردمسالاری) هم وجود نخواهد داشت؛ و پایدار نخواهد ماند. کارل کوهن “پیشنیاز ضروری یک مردمسالاری را انسجام اجتماعی و ملی میداند.” یعنی در جهانها جدید باید اعلامیه ی جهانی حقوق بشر و پیوستها ی آن (که حداقل آزادی و برابری و شان را برای همهگان تضمین کردهاند) را از ضرورتها و سازوکارها ی رسیدن به انسجام ملی و پیشنیاز مردمسالاری درک کرد.
نهم. مردمسالاری تنها یک ساختار حقوقی و قرارداد اجتماعی روی کاغذ نیست؛ و نمیتواند باشد. مردمسالاری یک سازه و مجموعهای زیرسازه ی خودبسنده، زنده و پویا ی اجتماعی و مدنی است؛ یک فرآیند کنشگرانه ی خودپایی جمعی و همایستار(Homeostatic).
کارل کوهن برای دمکراسی سه سنجه ی پهناوری، برد و عمق را تعریف و کرانمند میکند؛ سنجههایی که با بازگشت به آنها هم میتوان نسبت خود با جوامع و مردمسالاریها ی دیگر را توضیح داد و هم نسبت خود را با گذشتهها و در گذشتهگان.
دهم. مردمسالاری تمرکز و گسترش قدرت (اکثریت موجود) نیست؛ تمرکززدایی از قدرت و توزیع آن است. مردمسالاری در این معنا ادامه ی سنت نیست؛ که یک سنت تازه است. در مدنیت سنتی گوناگونیها به ضرب زور سرکوب، سانسور و راندهگی از میان برمیخاست و مردمانی یکپارچه میساخت، اما مدنیت نوین با گسترش فضاها ی خالی از قدرت نه تنها گوناگونیها پاس داشته میشود که امکانی برای آفرینش و تکثیر آن فراهم میگردد. مردمسالاری کاسبی قدرت نیست؛ سازوکاری برای سامانیدن کاسبی قدرت (سیاست) است. مردمسالاری آغاز پایان مناسبات (نظام، رژیم) سنتی قدرت و داوری است که به پخش (پخیدن، صاف شدن) هرمها ی اجتماعی میرسد.
مردمسالاری حکومتی است که در آن مردم آزادانه، برابر و روامند هم در فرآیندها ی قانونگذاری و هم در فرآیندها ی انتخاب کسانی که قرار است در نهادها اجرایی قرار بگیرند و قوانین را اجرا کنند دخالت دارند؛ با این همه نباید فراموشید که هم “مردم” و هم دریافت ما از فرآیندها ی قانونگذاری و فرآیندها ی اجرا ی قوانین در درازا ی زمان بسیار دگردیسیده است. یعنی باید میان سرشت و سرنوشت دمکراسی در جوامع غربی که تجربه ی مدرنیته (نوینیدن) را از سرگذراندهاند و اجتماعات/ جوامع شرقی و حاشیهای (همانند ایران) که در گذار از سنت به نوینش (مدرنیته) درماندهاند و مدنیتی ناتمام را تجربه میکنند، فاصله گذاشت.
هرچند در ایران باستان و در دوران اشکانیان مطابق با آنچه یونانیها گزارش کردهاند، تجربیاتی از مجلس (مهستان) و سازوکارها ی نمایندهگی برای انتخاب شاه و کارگزاران دیگر در میان بوده است، اما آشکارا این سنت در ایران جاگیر و ماندهگار نشده است. ایرانیان در دوران نوین تاریخ خود در فرآیند گذار از سنت (در پهنه ی سیاست) نخست با انگاره ی “مشروطه” و “جمهوری” آشنا شدند و سپس با برساخته ی “دمکراسی”. با این همه آشنایی با این مفاهیم و برساختهها ی تاریخی و سیاسی در انجمنها و نهادها ی سیاسی ابتدایی یک چیز است و کاربست کارآمد آنها در ساختارها ی سیاسی و اجتماعی یک چیز دیگر! شوربختانه این آشناییها هم هیچگاه آنچنان عمیق و دقیق نبوده است که به ضرورت نقد در بنیادها ی سنت برسد و بتواند نشان دهد که دشواریها ی کار کجاست و چرا؟
نقد سنت در ایران دستبالا نقد مذهب، دین، اسلام، شیعه و شیعهگری بوده است؛ که چیزی بیش از پوستهای نازکی از سنت نیست؛ و نبوده است! چنین نقدی نه تنها به کالبدشکافی ادیان و استورهها ی باستانی ایرانی و همبستهگیها ی زبانی، معنایی، انسانشناسانه و حتا جهانشناسانه ی آنان با ادیان جدید نرسیده است، که شوربختانه گاهی راهی به بازگشت و به گذشته و به درگذشتهگان و باززایی نادانیها ی آنها گشوده است. سنت ایرانی در بنیادها “استبنیاد” است؛ و از استبنیادی دمکراسی و مناسبات آن بیرون نمیآید. در سنتها ی استبنیاد ما با با نظامها قدرت یکسویه (سلطه) و هرمها ی داوری عمودی (ارشاد) روبهرو هستیم که نمیگذارد توزیع قدرت و توزیع آزادی (حق خطا کردن) کلید بخورد. در این نظام ویژه از دانایی از آنجا که آدمی خطاپذیر است، در اساس آدمی بنیاد دانش و “استها” نیست. آدمی در زنجیرهای که به لطف یک دیگری بزرگ میرسد، در انتظار هدایت و ارشاد و رستگاری ماسیده است. در پیوند این نظام دانایی با خطا و مغلطه ی “است/باید” (که دیوید هیوم آن را توضیح داده است.) در بنیادها “بایدها” هم در نهایت به اراده و پسند آن دیگری بزرگ واگذار شده است؛ و در چنین نظامی از دانایی (که به تعبیر دقیق کلمه یک نظام نادانی تمامعیار است.)چندان عجیب نیست اگر آداب مدنی (اتیک و نه اخلاق)، سیاست، حقوق و دمکراسی شکل نگرفته است.
در سنت ایرانی در بنیادها حق به معنا ی حق داشتن (و نه حق بودن) و آزادی به معنای حق خطا کردن (حق ناحق و نادرست بودن)، آشکار و شکار نمیشود؛ و نه شده است. هزارهها است که مردمان فلات ایران در چنین سنتی نفس کشیده و برآمدهاند، و چندان عجیب نباید باشد اگر این مردم گرفتار وسواس درست و نادرست و هراس از آزادی هستند. «برای آنان راه در جهان یکی است و آن هم راه راستی است»! و راه راست و درست در کنار انسانشناسی ایرانی (که به درستی پاها ی آدمی را شکننده میداند و کله ی او را پوک) همیشه به یک “برهان لطف” و “فرهنگ انتظار” میرسد. برهان لطف و بحرانها ی بیشمار آن در این خاک چاکچاک اضطرابها ی عمیقی را در جان و جهان آنان کاشته است که نمیگذارد، و نگذاشته است آنان بتوانند خودبسندهگی و انسانمندی را تجربه کنند. در این سنت خداوند و خداوندی آغاز و پایان همه چیز است؛ و انسانوندی (هیومنیزم) بیمعناست. انسان تراز این سنت منتظری شوریده است که دل به فرمان آن دلبر و سر بر قلاده ی آن عنبر(اشاره به بیتی ازدیوان شمس که با “چون ذره به رقص اندرآییم آغاز میشود. مولانا در آنجا میگوید: ز سیمبری که هست دلبر/ از بهر قلاده عنبر آییم) نهاده است. انسان تراز ایرانی با سیاست و سیاستورزی بیگانه است. او باید به دیگری بزرگ و آن که “غلبه یافته” و چیره است و در جا ی دیگری بزرگ نشسته است تسلیم شود. “چرخه ی تسلیم و خشم” را بگذارید جا ی سیاستورزی و خودپایی جمعی تا نبود سیاست دمکراتیک و مردمسالاری را در تاریخ ایران در بنیادها ادراک کنید. عرفان و ادبیات عرفانی ایرانی که لولا ی سنت ایرانی و اسلامی است، لبریز از این چشمهها و کرشمهها است.
بر این قرار، سنت ایرانی چنان فربه و پرزور بوده است که بر خلاف تصور رایج همه ی آوردها ی فاتحان و فرهنگها ی مهاجم و مهمان را در خود گوارده و چیزی بیش از چند نام بزرگ توخالی از آنها باقی نگذاشته است. این ادعا حتا در مورد اسلام هم که در همدستی مسلمانان و مخالفان آنها بسیار بزرگ شده است و بر این توهم دامن میزند و زده است که اسلام فرهنگ ایرانی را برانداخته یا در خود گوارده است، جاری است. به زبان دیگر اسلام و بدویت آن در بنیادها چیزی نداشت و ندارد که بتواند در سنت ایرانی تغییراتی بزرک و کلان ایجاد کند؛ و نکرد. سنت ایرانی هرگاه و هرجا مجبور شد نامها ی جدید را گرفت اما نامیدهها و مدلولها و محتواها سراسر و یکسر ایرانی باقی ماند. در میان اقوام و فرهنگها ی مهاجم به ایران تنها یک قوم و فرهنگ در این ادعا نمیگنجد؛ یونانیها! با این همه برآمد حدود سه سده چیرهگی یونانیها بر فلات ایران هم نتوانست برساختههایی همانند نشستها ی “مهستان” را در ایران پایدار و ماندهگار کند.
به زبان دیگر اگر سنت ایرانی توانست در برابر سنت پرزور و پرشکوه یونانی ایستادهگی کند، چرا باید پذیرفت و در برابر این توهم توخالی ویران شد، که ایران و ایرانیان در برابر مسلمانان و اسلام از پا درآمدند؟ اسلام مگر چه داشت یا دارد که ایرانیان پیش از آشنایی با آن نداشتند؟ همه ی آنچه امروز اسلامی نشاخت (نشانهگذاری) میشود، در بازبینیها ی دقیق، در ژرفاها ایرانی است؛ و ایران در دوران اسلامی و سنت اسلامی چندان متفاوت از سنت پیشاسلامی نبوده است و نیست. هرچند اسلامگرایی امری نوین و برآمد رودررویی مسلمانان با نوینش (مدرنیته) است، اما اسلامگرایی به معنا ی تراشیدن روامندی برای قدرتها ی چیره در تاریخ ایران و اسلام امری بیگانه و ناشناخته نیست. مسلمانان فاتح در اساس با پیوند قدرت به دین (که از اتفاق امری بسیار رایج در جهان باستان و ایران بود) برای اسلام نامی دستوپا کردند! میخواهم بگویم آن قدر که اسلام به فاتحان تازه و خلق و خو ی آنان در سرزمینها ی جدید (از جمله ایران) وابسته و مربوط است به بنیانگذاران اسلام در عربستان مربوط نیست. اسلام را امویان و عباسیان در ترکیبی از سنت ایرانی و نامها ی عربی پرداختند و جاودانه کردند.
حتا جمهوری اسلامی ایران را هم نباید آنچنان که ترجیعبند بنیانگذاران، هوادران و منتقدان کممایه آن است “حکومت اسلامی” خواند و دید؛ چه، اسلام تنها نامی نرمی است بر پوشش سخت ماشین قدرت در ایران که جمهوری اسلامی را سرپا نگاه میدارد. اسلام تا آنجا برای حاکمان جدید اهمیت دارد که بتواند ساختار را روامند کند، نبود انتخابات آزاد و پشتوانه ی مردمی حکومت را گم کند، و گفتمانها ی رقیب را پس بزند! در بنیادها همه چیز سنتی است. در این چشمانداز نقد سنت هرگاه در نقد دین (بهطور عام) و نقد اسلام (بهطور ویژه) ماندهگار و فشرده شود و به اسلامستیزی برسد، یک شکست چندلایه است و برآمد یک نادانی مرکب؛و بیش از همه به سود سنت و جمهوری اسلامی تمام خواهد شد.
اگر نقد سنت در ایران محدود به نقد دین و اسلام شود، پیشاپیش سنت و همایستایی (هموستازی) حاکم بر آن ما را شکار کرده و گوارده است. نوینیدن و نوینش در ایران در گرو نقد سنت ایرانی است که آشکارا و پرزور پیشااسلامی است. گذار دمکراتیک و مردمسالار در ایران گذار از سنت ریشهدار و پرزور ایرانی است. نقد سنت اگر در ایران به نقد “وسواس درست و نادرست”، “هراس از آزادی”، “دیگر بزرگ”و برهانها ی رنگارنگ لطف نرسد، ناتمام و ناکارآمد خواهد ماند و راهی به رهایی بحرانهایی که ما را در خود تنیده است، نخواهد گشود.
برآمدِ آنچه آمد،
یازدهم. گاهی تصور میشود دمکراسی یک میوه است؛ و باید برسد! هرچند چنین خیالی با آنچه در تاریخ و تاریخ اندیشه گذشته است، چندان بیگانه نیست، اما چنین تصوری در بنیادها با دانستن دمکراسی در این زمانه و اکنون هماهنگ نیست! دمکراسی یک درخت است؛ باید کاشته شود. دمکراسی یک ماشین است باید سوار شود. یعنی امروز دمکراسی مقدم بر همه چیز حتا فلسفه است. تاریخ را نباید تکرار کرد؛ باید میان دمکراسی و جنگ یکی را انتخاب کرد. دمکراسی تعادلات و مناسبات آمیزش اجتماعی مسالمتآمیز است. دمکراسی نام دیگر صلح است که باید برای آن جنگید!
برای درک عمیقتر این ادعا به فرآیند فرگشت (تکامل) فکر کنید؛ فرگشت برآمد برآیش بختمند (تصادفی) امکانات و احتمالات بسیاری است که در ماده بوده است؛ اگر امروز بخواهیم فرگشت را مدیریت کنیم، راه مناسب آن نیست که دوباره همه چیز را به دست بخت و انتخاب طبیعی واگذاریم؛ باید انتخاب کنیم! باید به خود و انتخاب خود ایمان داشته باشیم و آینده را بهگونهای دلخواه طراحی کنیم. چنین پنداری اهمیت بسیاری دارد و میتواند هسته ی سخت سنت را پوستگیری کند. سنت، مناسبات و انسان تراز آن شجاعت چنین انتخابی را ندارد و جا میزند! سنت نام دیگر این جازدهگی است.
سنت از این انتخاب سخت که هسته ی سخت سیاست و خدایگانی و سروری است میگریزد؛ و همه چیز را روی شانهها ی ستبر یک دیگری بزرگ میگذارد. سنت با تعطیل کردن سیاست و سیاستورزی گوناگونی را هم تعطیل میکند؛ سنت از ما گله میسازد و عجیب نیست اگر در بنیادها آدمیت ما را انکار میکند. بیرون آمدن از سنت دشواری کشیدن این بار سنگین و شانه دادن به آن است. بیرون آمدن از سنت آغاز سیاست و سیاستورزی است.
در تاریخ غرب رشد دمکراسی با شاخصها ی دیگری از جمله رشد بازار و سوداگری، رشد آموزش و فردانهگی، رشد احزاب، فرهنگ آزادی و هزارویک چیز دیگر همراه بوده است. در ایران کموبیش هیچکدام از این سنجهها هیچگاه در وضعیت مناسب، هنایا و کارسازی نبوده است. در دوران سیاه جمهوری اسلامی هرچند با آمدن نظام “جمهوری” بارقههایی از امید برای حرکت به سمت مردمسالاری دیده شد، اما خیلی زود همه چیز به وضعیت پیش از خود و حتا پستر برگشت و سنت ایرانی و مناسبات آن دوباره چیره شد. من در این دوران تاریک با سیاست و تکاپوی ایرانیان برای برانداختن استبداد و جباریت و برساختن دمکراسی در پهنه ی بسیار باریک سیاسی آشنا شدم؛ آن چه آمده است برآمد توفانی است که جان و جهان نویسنده را زیرورو کرده است و او را به دانستن و خواستن دمکراسی کشانده است.
بیش از یکصد سال مبارزه و هیاهو برای تاسیس عدالتخانه و استقرار دمکراسی، اگر نگوییم وظیفه، حداقل بهانه ی مناسبی است، برای هر ایرانی که تلاش کند، به فهمی درخور و روزآمد از مردمسالاری برسد؛ و نباید فراموشید که چه قامتها ی استوار و جانها ی پاکی در پای این آستان بلند و در این آستانه ی مبارک افتاده اند. دمکراسی و تمامی واژهها ی اقماری آن، همانند همه ارزشها ی انسانی، از چنگال تطاول زمانه و نامردمیها ی نااهلان و جاهلان ایمن نبوده است و زرادخانه ی جنبشها ی ضد برابری و آزادی، همیشه چیزی در آستین داشته است، و دارد که تشنهگان آفتاب را به آفتاب گونهای بفریبد. دانستن امری سیال، پیچیده، غیرقطعی، بیکرانه و باز است؛ و دانستن دمکراسی هم.
دانستن دمکراسی تکاپویی است در شناخت بنیادها ی نظری گفتمان دمکراسیخواهی، پیشنیازها و پیشآوردها(پیشفرضها) ی آن که میتواند و میخواهد از مردمسالاری همچون یک گفتوگو ی بیپایان(از حق، ارزش و روش) برای آسیبشناسی موانع استقرار دمکراسی در ایران بهره برد و راهی به رهایی بگشاید.
*متن پیشنویس سخنرانی من در حزب سوسیالدمکرات و لاییک ایران بوده است که جمعه ۲۰ ژانویه در فضا ی زوم برگزار شده است.