“نظام” آنها را لایق خود کرده بود. “امام” آنها را عاشق خود کرده بود. واله و شیدایشان کرده بود. جذبشان کرده بود. چون پروانهای گرد شمع وجود “امام”شان جمع شده بودند. به هیأت پیر و مرادشان درآمده بود که زینسبب بود که “پیر جماران”اش خطاب میکرند؛ که نکند حالِ عجیبِ مراد و مریدی این مراوده از روایتِ راویان گموگور شود. سازشناپذیری “امام”شان، قاطعیتِ و بُرندهگی و سماجت و سختجانی او، سخت به جان و دلشان نشسته بود. یکدل که نه؛ به قدروقیمتِ صددل، دل به او باخته بودند و بدین دلباختگی، روز از روز سپری کرده و ماجراها از سر گذرانده بودند. از درودیوار سفارت بالا رفته بودند. تسویه و تصفیههای سیاسی بود که راه انداخته بودند. انقلاب فرهنگی بود که از برایاش شورا عَلَم کرده بودند. وزیر و وکیل و فعال دانشجویی بود که در این حال و هوا عمل آمده بود. و از دَم گرفتن از این حال و هوا بود که «جماران» جای و جایگاهی بیبدیل برایشان پیدا کرده بود. انگار که صومعهی دراویش. هرچند وقت یکباری باید وقت میگرفتند برای گرد “امام”شان جمع شدن و از او دَمِ سختجانی گرفتن. بوسهای بر دستانِ او به تبرک گرفتن تاکه قصهی «پیر جماران» برقرار ماندن.
و از سرِ این سرگذشت بود که آنها که به نامِ عشیرهی اصلاحطلبان خوانده میشدند؛ آلاف و اولوفی به هم زده بودند و از “امام” و از “نظام”، مهر و عاطفهها بر دل و جانشان ثبت و ضبط شده بود. و به روزگاری دچار شده بودند و از “نظام” و از “امام”شان به روزگاران، مهری نشسته بود در دل و دماغشان که نمیتوانست بیرون برود؛ الا به روزگاران.
و آن تأکیدِ «الا به روزگارانِ»، جز این روزوروزگاری که این ایام بر اصلاحطلبان، رفته و میرود نبوده و نیست؛ که از پسِ بیزاری و تبری جستنی که از آن «دوره طلایی» بر زبان بسیاران، جاری میشود و لعنت و نفرینی که از هر سوی، به سرشت و سرنوشتِ آن پیر خطاب و عتاب میشود؛ مناسبات آن حالوهوای مرید و مرادی «پیر جماران» چون خاطرهی عبثی نمود پیدا میکند. چون روزگارانِ جهالتی مشهود و مشهور میشود؛ که هرکه هم از آن عشیره ، در دل و خلوت خویش از آن «پیر جماران» به نام و یادِ “جانِ بیدار” هم یاد کند؛ تندبادهای سوزانِ آن بیزاری و تبری جستنها، آنچنان توفنده و سهمگین و البته قرین به حقیقت هستند که ماندن بر آن داوری سابق، دل و دماغ دُنکیشوت میطلبد. با این همه، شوربختانه شدت و حدت آن حس عاطفی به “امام و نظام” در دل و جان آن عشیره، آنچنان است که شاید همچنان وصف دُنکشیوتی را به جان بخرند و دل از آن “امام” و از آن “نظام” نکَنَند.
و از اینرو، این امر باید به زبان و کلامِ یکی از بزرگان آن اصلاحطلبان، درمیآمد تا بتواند موجبات بیداری و هوشیاری آن عشیره را موجب شود؛ که خوشبختانه خبر از پشت حصارهای حصین حصر بیرون آمد که چنین فریاد و فغانی از زبان همان که “امام”شان را،«جان بیدار» میخواند؛ درآمده است. او خود، باید در این اعلان علنی پیشواز میشد. او خود باید این بُت ذهنی را بر زمین میزد. او خود باید حقیقت ماجرا را روشن میکرد و جای اَهَم و مهم را یادآورشان میشد. این بود که میرحسین از نجات ایران سخن گفت تا اختتام آن عشق و عاشقی بیهوده و کاذب را اعلام کند. تا جای ایران را بالاتر از بودونبود نظام بنشاند. از بحرانِ بحرانهای ساختار تناقضآلود و غیرقابل دوامِ همین نظامی گفت که چریک پیرِ همان اصلاحطلبان، بود و نبودِ آنرا بالاتر از هر چیزی میدانست. میرحسین آنچنان از “نظام” دل کَنده بود که از آن، جز به یاد «ساختار پیشینی» که ممکن است بههمراهی “همان ملتی که اگر نگاهش متوجه و علاقمند به نظمی جدید باشد”؛ فرو بریزد؛ سخن نگفت. و همچنین یاد و نام آن “امام” را، آنچنان از زبان عیاق خود بریده بود که اگرچه از زن، از زندگی و آزادی گفت و از امیدبخشی زن گفت. و از هر اهم و مهم انقلاب گفت ولی از “امام”اش هیچ نگفت تا شاید اولین کس از اصلاحطلبان بوده باشد که آن زنگ بیدارباشی را به صدا درآورده است.
و اینک آیا بدین فریاد میرحسین، اصلاحطلبان بیدار میشدند و “امام” را و “نظام” را، به ذکرِ خطاهای روزگاران گذشته، در دفتر چرکین خاطرات خود، آیا مُهر و موماش میکردند؟ آیا آنها شجاعت اینرا پیدا میکردند که در ذهن و ضمیرشان از خمینی بگذرند و از اسارتِ انگار که روح خمینی آزاد شوند و از هویت و ماهیتی سیاسیایی که آن «رهبر کبیر انقلاب» بر جان و دلشان نشانده بود؛ رهایی پیدا کنند و شاخصهایی اصیلتر برای خود اختیار کنند؟ شاخصههایی که تنها و تنها از اندیشهی «نجات ایران» نشأت میگیرد
یک پاسخ
به شخصه وقتی می بینم برخی از اصلاح طلبان چنان بر جهل خود افتخار می کنند و هنوز از آن تباهی محض که تکفیر می کرد و به صراحت می گقت بشکنید قلم ها را و درخت انقلاب اش را با خون باید آبیاری کند و از روز ورود اش بر روی پشت بام مدرسه کشتارگاه برپا کرد تبری نمی جویند اهمیت کار میرحسین موسوی برایم آشکار می شود
چیزی که تکاندهنده است این است که آنها هم مانند مجاهدین خلق به جمود در شخصیت ها دچار شده اند و از شهامت اخلاقی قبول مسولیت خطاهای فتنه ۵۷ برخوردار نیستند.
چیزی که هولناک است انسانی که متعصبانه و جاهلانه برخورد می کند حتی داشته هایش را ارزان می فروشد یا برباد می دهد
به دلایل بسیاری که یکی از آنها تلاش جامعه برای عبور از تباهی آن فتنه اصلاح طلبان به چنان پشتوانه مردمی دست یافتند که می توانستند آن خطا را جبران کنند و ایرانی آباد و دموکراتیک را به عنوان میراث خود بگذارند. حیف که آنها چنان حقیر بودند که آن سرمایه را قدر ندانستند و آن را برباد دادند و امروز نه دنیا رادارند و نه عقبی
دیدگاهها بستهاند.