اندیشه

پیام پیامبر

امسال صدمین سال انتشار «پیامبر» است. این کتاب را جبران خلیل جبران ابتدا در پانزده سالگی به عربی نوشت و در سنوات آتی چندین بار بازنگری کرد و سرانجام در چهل سالگی در سالهایی که به تمامی در آمریکا ساکن شده بود، به انگلیسی منتشر نمود. جبران هشت سال پس از انتشار پیامبر از دنیای فانی رفت و به پاکان و پیامبران تاریخ پیوست. پیامبر کتابی کم حجم ولی بسیار پرمحتوا است.کتاب برای روخوانی نیست بل به مانند کتابهای مقدس برای فکر کردن و تأمل است. کتاب برای آنانی است که دغدغه ای فراتر از نان و نام دارند. برای آنانی است که خلوتی برای خود ساخته و اندیشیدن را جدی گرفته اند. این کتاب برای پاکان است. البته پاکان در آن چیز تازه ای نمی یابند. چرا که فکر و عمل جمله پاکان عالم یکی است. اگر هم اختلافی باشد، اختلاف در اصطلاحات و السنه است. پاکان عاشقتند و به دریای وحدت وصل اند. کلمات پیامبر هم از آن دریا سرریز شده است. پاکان دردها و دغدغه های خود را که سالیان سال به آنها اندیشیده اند، در پیامبر می بینند و از احساسات مشترک هم آگاه می شوند و قوّت قلب و اراده شان به راهی که می روند افزونی می گیرد. این است سرّ آنکه در آثار و نوشته های بسیاری از بزرگان و پاکان، جملات و سخنان مشترک فراوانی یافت می شود. خلیل جبران این دغدغه پاکان را به بهترین نحوی بر قلم آورده و در یک مجموعه گردآوری کرده است.

پیامبر در زمان انتشار بسیار مورد توجه جامعه غربی قرار گرفت و از آن روز تا به امروز پیوسته خوانده شده و به زبانهای بسیاری هم ترجمه گردیده است. استقبال از این کتاب نشان می دهد که غروب معنویت در مغرب زمین خیال خامی بیش نیست و هنوز پیام پیامبران و پاکان در آن دیار خریدار دارد.

خلیل جبران در این کتاب ۲۶ مفهوم فربه را گرفته و دربارۀ هر کدام توضیحاتی مختصر ولی بسیار مهم و کلیدی آورده است که از دغدغه معنوی اش برمی خیزد. عشق و مرگ اولین و آخرین این مفاهیم هستند که به شرح آمده اند. اما نبایستی گمان کرد عشق و یا مرگ صرفاً دو بخش از بیست و شش بخش کتاب اند. تمام آن ۲۴ اصطلاح دیگر در روشنای این دو مفهوم به تشریح آمده اند و بسط و ایضاح یافته اند. اگر میخواهیم از زناشویی بگوییم، از فرزند بگوییم، از دهش و بخشش بگوییم، از کار و اشتغال بگوییم، از غم و شادی بگوییم، از قوانین بگوییم، از آزادی بگوییم، از رنج و محنت بگوییم، از آموختن بگوییم، از دوستی بگوییم، از خیر و شر و از لذت و عشرت بگوییم، از زیبایی و یا از دین و دیانت بگوییم باید با دو ابزار عشق و مرگ به سراغ این مفاهیم برویم و با توجه به آن دو مفهوم، بسطی بر مفاهیم دیگر بیاوریم. این ۲۶ مفهوم، بحث خردی نیست. اینان از مهمترین مفاهیم زندگی بشر هستند و لازم است هر کسی خود در تنهایی و خلوت خویش به این مفاهیم بیندیشد. بدون پاکسازی و تهذیب روحی محال است بتوان به این مفاهیم اندیشید و به آن دریای وحدت وصل شد. مولانا جلال الدین به آن دریا وصل بود که چنان گوهرها و جواهرات معنوی گرانبهایی برای بشریت به ارمغان آورد. خودش میگفت دلش به آن دریا وصل است و هراسی از کم شدن و یا اتمام سخنانش ندارد:
متصل چون شد دلت با آن عدن،
هین بگو، مهراس از خالی شدن !
امر قل زین آمدش کی راستین،
کم نخواهد شد بگو؛ دریاست این !

مولانا جلال الدین، جبران خلیل جبران، اقبال لاهوری، محمدعاکف ارسوی و بسیاری از پاکان دیگر که گرچه نادرند و خاموشند و گم اند اما کم هم نیستند، از این سلسله اند و در هر دوری و در میان هر قومی حاضرند. اینان پیامبران بی دعوی و بی شریعتی هستند که همه را به آن راهی فرا میخوانند که به دریای وحدت می رسد. این پاکان از آن دریا جرعه ها و کوزه ها برداشته اند و چون به راه پیامبر می روند، نمی خواهند مردمانِ تشنه لب از آب آن دریا بی نصیب باشند. ولیان واقعی خدا به واقع این گروه اند که به جای اشتغال به لفظ های خالی از معنا و ادعاهای گزاف و گفته های خلاف، دردمندانه آرام و خاموش در میان قوم خویش زندگی می کنند و بی آنکه شناخته شوند و یا قصدی برای شناساندن خود داشته باشند، به گستراندن معنا و معنویت مشغولند و راهی به رهایی می جویند.

در باور مولانا و دیگر عارفان هر دوری ولی خود را دارد. مولانا خود یکی از آن اولیاء بود. در آیین منسوخ بابی صحبت از «استمرار ظهورات» می رود. اینکه با برخواستن هر پیامبر و هر سالکی قیامتی نو به پا می شود. نسل این پاکان و پیامبران منقطع نمی گردد و دائمی و مستمر است و هر دوری اولیاء خود را دارد اما این بحث مهم، متاسفانه در افکار بزرگان آن آیین و از جمله در افکار علی محمد شیرازی ، طاهره قره العین، ملاحسین بشرویه ای و .. شکلی سطحی و ظاهری به خود گرفت و آنان برای اثبات ولایت پندارین و متوهمانه خود به رایات أسود و یاران خراسانی پناه بردند و به فکر خروج از مکه و رجعت افتادند.

ولیان واقعی خدا اهل حال اند و نه قال و به جای زیر و رو کردن مآثورات و روایات کهن برای پیدا کردن نشانه های ولی و انطباق ظاهری خود با آن روایات، دلهای خود را زیر و رو می کنند و سالها سختیِ ریاضت را به خود هموار می دارند و با تأمل و تفکر زنگار از دل می شویند تا آینه شان غماز گردد. ولیان و پاکان واقعی به ارتفاع می اندیشند و اگر چه مقتضای انسانی شان ایجاب می کند که همیشه پایی در زمین داشته باشند و چون دیگران زندگی کنند، اما تنها در خور و خواب و خشم نمی مانند و سعی می کنند گاه -گاهی هم ارتفاع گیرند و پایشان را از زمین بردارند و از درخت معرفت و حقیقت میوه ای دست چین کنند. جبران خلیل جبران یکی از آن ولیان و پاکان واقعی بود که سالها رنج آموختن و اندیشیدن و فهمیدن را به خود هموار کرد و صرفاً هم در آموختن نماند و سعی نمود دانایی را با نیکویی و زیبایی بیامیزد و راهی به رهایی بیابد. حاصل این تأملاتش را هم در جزوات کوتاهی ارائه نمود.

مصطفی که نام جمله پیامبران و پاکان است، یکی از این پاکان و معنویان بود که ۱۲ سال در شهر اورفالیس آرام و خاموش و بی ادعا در میان قومی غریب زندگی کرد و آنگاه که کشتی موعود برای برگرداندنش آمد، به خواست مردم برخی از گفتنی ها را که چون دری در درونش پرورده بود، بیرون ریخت. این مصطفی به حقیقت همان پیامبر دیوانه، یعنی جبران خلیل جبران است که پیام لایزالش را در کتابی کوچک ولی والامقام برای تمام نسل های تاریخ بعد از خود به ودیعت نهاد. در اینجا مروری بر برخی از عناوین بیست و ششگانه پیامبر با ترجمه حسین الهی قمشه ای آورده میشود.

خلیل جبران وقتی به درخواست المیترا از عشق می گوید، همه را به عاشق شدن فرا می خواند و عاشق شدن را به فرآیندی تشبیه میکند که گندم را به نان تبدیل می کند. «عشق شما را چون خوشه های گندم دسته میکند. آنگاه شما را به خرمنکوب از پردۀ خوشه بیرون می آورد و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید. سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید و بعد از آن شما را بر آتش مقدس می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید». جبران چون می داند عشق و عاشق شدن با خود رنج فراوان دارد؛ رنجی که مقدس و لذتبخش است و مهربان؛ در نتیجه می آورد که «آرزو کنید رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید. آرزو کنید که زخم خورده فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد». پیوند زناشویی دومین مفهومی است که بلافاصله بعد از عشق آمده است و سخنانی که خلیل جبران در این رابطه آورده، سخنانی است که از یک اهل معنا و معنویت برمی آید. او مفهوم زناشویی را خوب می داند اما هراسان است که نکند این پیوند، تنهایی افراد را از آنان بگیرد. پیامبران و پاکان اهل تنهایی هستند. همان تنهایی که روشنفکران دینی از آن به تنهایی معنوی و مخملین یاد می کنند. ناظم حکمت شاعر دردکشیده و پرشور ترک می گوید آدمی باید بسان درخت، تنها و آزاد زندگی کند و بسان جنگل در کنار هم و برادروار! در قرآن هم آمده که هر انسانی به تنهایی به حضور خداوند می رسد. خلیل جبران می گوید: «یکدیگر را دوست بدارید اما از عشق زنجیر مسازید. به شادمانی با هم برقصید و آواز بخوانید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشد.دلهایتان را به هم بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید. در کنار هم بایستید اما نه بسیار نزدیک». خلیل جبران در مورد فرزندان هم مطالبی نزدیک به این معنا دارد:«عشق خود را بر آنها نثار کنید اما اندیشه هایتان را برای خود نگه دارید. زیرا آنها را نیز برای خود اندیشه ای دیگر است». جبران دربارۀ دهش و بخشش می گوید:«وقتی از دارایی خود چیزی می بخشی چندان عطایی نکرده ای. بخشش حقیقی آن است که از وجود خود به دیگری هدیه کنی… کسانی هستند که از بسیار، اندک می بخشند تا به وصف کرامت شناخته شوند و همین شوق به نام و شهرت، هدیۀ آنان را مسموم می کند. و کسانی هستند که از کم تمام را می بخشند. آنان به حیات و کرامت بی پایان آن ایمان دارند و کیسه شان هیچگاه تهی نخواهد ماند. و کسانی هستند که با لذت می بخشند و همان لذت پاداش آنهاست. و کسانی هستند که به رنج و سختی می بخشند و آن رنج و سختی غسل تعمید آنهاست (تا از تعلق دنیوی پاک شوند) و کسانی هستند که می بخشند و از رنج و لذت فارغند و سودای فضیلت و تقوا نیز در سر ندارند. همچون درخت عطرآگین مورد که در دره ای دوردست شمیم جان پرورش را هر نفس به دست نسیم می سپارد. خداوند از دستهای چنین بخشندگانی با آدمیان سخن می گوید و از پشت چشم آنان بر زمین لبخند می زند». این جملات آخر جبران ما را به موضوعی مهم در همین راستا رهنمون می گردد. آیا خداوند با آدمی سخن می گویند. اگر آری چگونه؟ صاحب این قلم چنین می اندیشد که سخن پاکان و معنویان جهان همان سخن خداست. خدا هیچگاه خود سخن نمی گوید و امر و نهی نمی نماید. این پاکان و معنویان هستند که از طرف خدا سخن می گویند و وارد وادی اعتباریات میشوند و شرعی و حکمی می آورند و امری و نهی می نمایند. البته که پاکان و پیامبران همه ریزه خوار یک سفره اند و دلهایشان به دریای عدن الهی وصل است اما طبیعی است که برخورداری شان و ظرفیتشان یکسان نیست. همان داستان بایزید و محمد است که نقل است شمس تبریزی در اولین برخوردش از مولانا رومی پرسید. این پاکان در طیران آدمیت به جایی می رسند که یقین پیدا می کنند که سخنشان سخنی الهی است و چون همانگونه که پیشتر آوردیم به دریای مشترک معنا و معنویت وصل اند، هر چه بگویند گوئی خدا گفته است. در واقع هر چه آن خسرو کند، شیرین بود. به قول مولانا: من با تو چنانم ای نگار ختنی، کاندر غلطم که من توام یا تو منی! باز به سخن مولانا: چه نزدیک است جان تو به جانم، که هر چیزی که اندیشی بدانم!

اینان پیامبرانی مجنون اند که وجودشان از عشق لیلی پراست: «من کیم لیلا و لیلا کیست من! ما یکی روحیم اندر دو بدن!» آنکه وجودش الهی شد، سخنش هم رنگ و بوی الهی میگیرد. نَفَسش هم گرم وگیرا می شود. دوران ما دوران ختم نبوت در آن معنای سنتی است ولی حاشا و کلا که هرگز دوران پیامبران و پاکان بی دعوی و بی رسالت به پایان نمی رسد. پیامبران دوران مدرن، پیامبران صاحب قلم و کتاب ولی بی تقدس و رسالت هستند. پاکان و نیکان و دردمندان چون سخن اولیا و مقربین را بشنوند، شهوداً به صدق آن سخنان ایمان می آورند. چرا که حس مشترکی با این سخنان دارند و ارتباط معناداری بین درون خود و آن سخنان برقرار می کنند. سخنانی که خود گفته یا نگفته اند را از زبان دیگر پاکان می شنوند و شور و شعفشان افزون می گردد. آنان متاع خود را از دکان وحدت می خرند. همانکه مولانا گفت: مثنوی ما دکان وحدت است!

خلیل جبران در ادامۀ دهش و بخشش می آورد: «چه بسیار که می گویید “من می بخشم اما آنکس را که سزاوار است” اما درختان باغ تو و گوسفندان چراگاهت چنین نمی گویند». جبران بسیار دیده که باران وقتی می بارد به لاله زار و شوره زار یکسال می بارد و نعمت خود را بی علت و بی منت بر همه چیز فرود می آورد. در بحث خوردن و آشامیدان جبران چنین می اندیشد که تمام موجودات هستی در تکامل و رشد آن دیگری دخیل اند و کارهایشان از یک منبع واحد فرمانبری می کند. از همین روی کشتن حیوانات و گوشت خواری را مذموم نمی شمارد اما می گوید: «وقتی حیوانی را ذبح می کنی در دل با او بگو، همان نیرو که تو را می کشد من نیز با همان نیرو کشته می شوم. من نیز فنا خواهم شد. زیرا قانونی که تو را در دست من نهاده است، مرا نیز در دست نیرومندتری خواهد نهاد». جبران چون تمام هستی را در غلغله و تسبیح می بیند، چنین می اندیشد که آدمی هم باید در این اجتماع بزرگ شرکت کند و به همراه فصول، او هم به گردش برخیزد و باری از دوش ساکنان زمین بردارد. از این روی دربارۀ کار کردن و اشتغال می آورد: «کار کردن همگام شدن است با زمین و آسمان و بیکار ماندن بیگانه گشتن است با بهار و تابستان و خزان و زمستان» و در ادامه می آورد:« و هنگامی که با عشق کار میکنی، خود را با خود و با خلق و با خدا پیوند می دهی. و اکنون با تو بگویم که کار با عشق چیست؟ کار با عشق آن است که پارچه ای را با تار و پود قلب خویش ببافی بدین امید که معشوق تو آن را بر تن خواهد کرد. کار با عشق آن است که خانه ای را با خشت محبت بنا کنی بدین امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد. کار با عشق آن است که دانه ای را با لطف و مهربانی بکاری و حاصل آن را با لذت درو کنی چنانکه گویی معشوق تو آن را تناول خواهد کرد».

جبران دربارۀ غم و شادی می آورد: «شادیهای شما همان غمهای شماست که نقابش را برداشته است». این همان سخن سعدی است که می گوید «غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد». و در ادامه می آورد:«هر چه غم ژرفتر وجود شما را می کاود، گنجایشی فراختر برای شادی خواهید داشت» و خیام وار می گوید:«آیا سبوی شرابتان همان سوخته جانی نیست که از کوره کوزه گران بیرون آمده است».

خلیل جبران در سرتاسر کتاب پیامبر به انسان و سرنوشتش اندیشیده است. او انسان را برترین آفریده نمی داند و همه آفریده های هستی را در کنار هم و در یک سیر دستجمعی می بیند. دغدغه هایش برای انسان در بخش «جنایات و مکافات» و «قوانین» و دلسوزی هایی که برای جوامع انسانی و قشر طرد شده و محکوم به شکست دارد، نشان از روح لطیف و چهرۀ دردمند او دارد. در جنایات و مکافات بیش از همه به آن محکومی می اندیشد که به جبر اجتماع به راه خلاف کشانده شده و اغلب مرمان با این قشر چنان رفتار می کنند که گویی هیچ پیوندی با آنها ندارند و آنها را بیگانه ای می بینند که سرزده وارد دنیای آنها شده است. در حالی که یک برگ درخت نمی تواند بدون آگاهی خاموش همۀ درختان، زرد شود و می آورد:« و اگر کسی از شما به نام راستی و عدالت تبری بر گردن درخت شریر می نهد، باید به ریشه های آن درخت نیک نظر کند و او بیگمان خواهد دید که ریشه های درختان نیک و بد و اشجار پربار و بی ثمر همه در قلب زمین به هم بافته شده اند». او معتقد است انسانها گوهر پاکی دارند که هیچگاه آلوده نمی گردد و اغلب انسانها نه سفید و سیاه که خاکستری اند و اهل قضا نبایستی صرفاً ظاهر قضیه را ببینند. خلیل جبران در بخش قوانین می آورد که این قوانین ساختۀ دست بشر است. نبایستی با وضع قوانین بشری، دست و پای همان بشر را به زنجیر کنیم و روح آزاد و رهای او را هر چند با قوانین به بند بکشیم. تمام قوانین باید در خدمت بشر و برای راحتی و آزادی او باشد. این آزادی مادامی که آزادی دیگری را به مخاطره نینداخته، قابل احترام است. این قوانین به مانند شنهای ساحل اقیانوس مواج است که آدمی می سازد و ویران می کند. او می آورد: «اما چه می توان گفت از آنها که زندگی برایشان اقیانوسی مواج نیست و قوانین بشر ساخته، حکم برج و باروی شنی را ندارد؛ بلکه زندگی را صخرۀ سنگی بینند و قانون را قلم حجاری شمارند که با آن سنگ را به صورت خیالات خود تراش می دهند». در باور جبران خدا انسان را آزاد آفریده و با هیچ بهانه ای و وضع هیچ قانونی نمی توان این آزادی را از او گرفت. بشر باید اصل آزادی و رهایی خود را محترم بشناسد و نگذارد زنجیربافان و زنجیرشدگان این اصول را به سخره گیرند. «چه می توان گفت از گاوی که یوغ سنگین را بر گردن خویش دوست دارد و گوزن و آهوان جنگل را موجوداتی گمراه و ولگرد می پندارد؟ چه می توان گفت از آن افعی پیر که نمی تواند پوست بیفکند و ماران دیگر را که از پوست بیرون شده اند عریان و بی شرم می خواند؟». و ادامه می آورد: « اما کدام کس می تواند چکاوک سحرخیز و بلندپرواز را فرمان دهد تا در آسمان آواز نخواند؟». مرحوم عمران صلاحی هم دربارۀ این آزادی و حریت چنین می گوید:

لب مرزی رفتیم
خاک را رود دو قسمت میکرد
این طرف ما بودیم آن طرف هم آنها
دیده بانان سر برجی از دور ناظر ما بودند
و من بهت زده ناظر گنجشکانی که همه
بی گذر نامه سفر میکردند

جبران در بخش جنایات و مکافات و قوانین کاری بدیع انجام می دهد و خلاف آمد عادت دیگران که لابد انتظار دارند او هم چون حاکمان و مسئولین بی درد دم از قانون و کیفر بزند و برخورد با خاطیان و قانون شکنان را به تصویر بکشد، می گوید که نباید گذاشت قوانین، روح رهای ما را به بند کشند و نباید قوانین که دست ساز بشراند چندان تقدس یابند که نقد آن یا اندیشۀ تغییر آن جرم تلقی شود. او وقتی با صحنه ای نازیبا مواجه می شود، عقب تر می رود و با خود می اندیشد که چه شد که این صحنه نازیبا خلق شد. وی صرفاً طبقه محکوم را سرزنش نمی کند، بل سهم طبقۀ حاکم را هم در ایجاد این صحنه می بیند. جبران از انسانها می خواهد اجازه ندهند گردش ایام و مصائب روزگار آزادی و حریت آنها را لکه دار نماید. اقبال لاهوری که او هم از تبار پاکان و پیامبران است در شعری می گوید:
نکته ای می گویمت روشن چو دُر
تا شناسی امتیاز عبد و حر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام می بافد کفن
روز و شب را می تند بر خویشتن
مرد حر خود را ز گِل بر می کند
خویش را بر روزگاران می تند
عبد چون طایر به دام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام

خلیل جبران در مبحث آزادی می گوید حلقه های زنجیر اگر در آفتاب بدرخشد و چشم ها را خیره کند، باز هم زنجیر است. انسان برای رهایی از قوانین ظالمانه ابتدا باید خودش به آزادی برسد و این گوهر شریف را در جانش پرورش دهد وگرنه با سوزندان کتابهای قانون نمی توان به آزادی رسید و می آورد: «اگر جبار بیدادگری است که می خواهید او را از تخت به زیر آورید، نخست نظر کنید تا تخت آن بیدادگر که درون شما افراشته، نابود شده باشد» .« و اگر ترس و هراسی است که می خواهید از خود برانید، جایگاه آن ترس در دل شماست و نه در دست آنکس که از او می ترسید».

در مبحث عقل و عشق خلیل جبران آورده که در عقل ساکن باشید و در شوق حرکت کنید. «اگر عقل به تنهایی در وجود شما فرمانروا شود شما را زندان و زنجیر خواهد بود و عشق اگر در سایۀ عنایت عقل نباشد شعله ای است که خود را خاکستر خواهد کرد».

از نظر جبران، گنجهای ناشناخته ای در درون انسان وجود دارد که با هیچ ترازویی به سنجه نمی آید. نیز آدمی وقتی در جستجوی حقیقت برخیزد به آن دست می یابد ولی نباید گمان باطل بَرَد که این تمامِ حقیقت است و می آورد: «مگویید که “من حقیقت را یافته ام” بلکه بگویید “من به حقیقتی دست یافته ام”» چرا که حقیقت آن ماهی ای نیست که فقط به تور صیادی شما بیاید و آن را در دستان خود ببینید. هر کسی را بهره ای و حظی از حقیقت است. همچنین نباید پنداشت که حقایق جزئی کم اهمیت اند یا از خانوداۀ حقایق نیستند. دایره هر اندازه هم کوچک باشد، باز دایره است و کوزه هر چند آب کمی در خود جای دهد، باز هم آب است. پاکان و پیامبران هر کدام بخشی از حقیقت را با ما در میان نهاده اند. ما انسانها هم می توانیم به سهم خود تجربیات نبوی را بسط و گسترش بدهیم و به حقایقی برسیم و آن را با قوم خود در میان بگذاریم. خلیل جبران در کتاب پیامبر خود، به حقایقی رسیده و آنها را با مخاطبانش درمیان نهاده است. این کتاب در ادامۀ سلسله کتابها و پیام هایی است که پاکان و پیامبران از خود به یادگار گذارده اند.

جبران درباره آموختن می گوید:«اگر آموزگاری به راستی خردمند باشد، از شما نمی خواهد که به خانۀ معرفت او داخل شوید، بلکه شما را به آستان اندیشۀ خودتان بار می دهد». همان که مولانا گفت: تو را هر کس به سوی خویش خواند/ تو را من جز به سوی تو نخوانم.

در مبحث خیر و شر، خلیل جبران آدمی را به یگانگی با خود فرا می خواند. آدمی که با خویش یگانه شد، وجودش خیر و خوبی می شود. به قول مولانا آدمی باید با عالم هستی و عقل کل و خرد خویش که چون پدر می ماند در صلح باشد:« من که صلحم دائماً با آن پدر، این جهان چون جنتستم در نظر». جبران در ادامۀ همان نگاه دردمندانه ای که به سرشت و سرنوشت بشر دارد می افزاید«اما وقتی با خود یگانه نیستید باز نمی توان شما را به شر و بدی نسبت داد. زیرا خانه ای که شکاف خورده است، جایگاه دزدان نخواهد بود بلکه تنها یک خانۀ شکاف خورده است». چقدر ما در سرزمین خویش محتاج این نگاه هستیم. نگاهی که آدمی را به راحتی و از سر بی دردی، رد و طرد ننماید و به صرف اشتباهی یا قصوری هستی او را بر باد ندهد و از متهم مجرم نسازد. ای کاش ارباب قضاء که رویشان همیشه ترش است و به جای دست، پیشانی شان پینه بسته، این جملات خلیل جبران را می خواندند و در آن تأمل می کردند. جبران به انسان اعتماد دارد و هر قدمی را که او به سمت خوبی بردارد، ارزشمند می شمارد و حاضر نیست به راحتی خط بطلان بر اعمال انسانهایی بکشد که لزوماً اراده ای پولادین ندارند و می آورد: «شما خوب هستید وقتی که دلیر و مصمم با گامهای استوار به سوی مقصد پیش می روید. اما وقتی با قدمهای لرزان و لنگ لنگان به سوی هدف می روید نیز بد نیستید».

جبران به دعا اعتقاد دارد و باور دارد که دریاها و جنگلها و کوه ها هم تسبیح خدا را می کنند و معتقد است اگر بشر نیک بنگرد می تواند دعای آنها را در قلب خود بیابد.جبران از خدا، خدا را می خواهد و می آورد:« نیاز حقیقی ما تویی و اگر خود را بیشتر به ما دهی همۀ آرزوهای ما را برآورده کرده ای». او دین و دیانت را هم امری می داند که در تمام لحظات زندگی انسان باید جاری و ساری باشد و می آورد:« آنکس که عبادت برایش یک پنجره است که هم می تواند آن را باز کند و هم ببندد، هنوز خانۀ روحش را زیارت نکرده است».

صاحب این قلم دین را دیدن و در تکلمۀ آن دین را درگیری با خدا دانسته است. دیدن هر کسی دین او را تشکیل می دهد . امکان دارد فردی فقط به ماده بنگرد و فقط همان را ببیند. این هم نوعی دیدن است ولی دینداران خداگرا در پس ماده به معنا هم توجه دارند. انسان دیندار دائما درگیر امر متعالی است. دیندار شخصی است که خدا او را به خود مشغول کرده و او دائما با آن قدرت برتر درگیر است. می خواهد او را بشناسد، از وجودش تا حد خود آگاهی یابد، با او کلنجار رود و حتی بحث و جدل کند. چنین آدمی دیندار است. گاهی با او قهر است و گاهی آشتی. یکدم در خوف است و یکدم در رجاء. با خدا کلنجار می رود، هم شطح او را می گوید، هم مدح. هم او را به خود نزدیک می بیند، هم دور. هم گله دارد، هم عاشق اوست. قبض و بسط یک دم رهایش نمی کند. خود را به تمامی اسیر ید قدرت او می بیند. چنین آدمی در جستجوی حقیقت است. دائما به معنای زندگی می اندیشد. می خواهد هستی را کشف کند. می خواهد خود و دنیایش را بشناسد. گاهی خود را مختار می بیند و گاهی مجبور. فرد دیندار به امور متعالی می اندیشد. دنبال غایات هر چیزی است و معنا و معنویت برایش باارزش است. چنین فردی البته آینده را نمی داند ولی سخت باور دارد که جهان در نهایت رو به رهایی خواهد نهاد و آدمی نجات خواهد یافت. چرا که او از روح الهی ساخته شده است و در آخرالامر به آن روح الهی خواهد پیوست و دلش به دریای عدن متصل خواهد شد. آدم دیندار مثل آن قایق سواری است که در دریای غیب غوطه ور است ولی می داند و دلش روشن است که در نهایت از آن دریای طوفانی به ساحل امن نجات خواهد رسید. چنین غوطه ور شدنی عین دینداری است. آنان که در زندگی دردی و درخواستی ندارند و گمان باطل می برند که بی جستجو، به معنای حقیقی هر چیزی رسیده اند و در ساحل نشسته، بازیچۀ امور فاقد معنایند و با اصطلاحات ور می روند و ذکر می گویند و به ایمان ارثی خود منتهج اند و تنها مذهب پیشینی خود را نجات یافته می دانند، حاشا که از وادی دینداری فرسنگ ها فاصله دارند.

در انتهای کتاب وقتی سخنان خلیل جبران به ظاهر پایان می یابد، ملاحان منتظرند تا با کشتی او را به سرزمین خود ببرند. پیامبر باید سخنانش را به پایان برد. او نمی داند این سخنانی که گفته شد، سخن که بود. آیا او سخنران بود یا مخاطب سخن و از جرگۀ شنوندگان؟ نمی داند! ولی خوب می داند که برای دیدن کوه باید به دشت رفت. چرا که کوه را از دشت بهتر توان دید. او از مردمانش دوری گزید و به خلوت و مراقبه پرداخت تا احوال آنان را بهتر بداند و از ضمیر نهان آنان آگاهی یابد و می افزاید: «درست است که من از تپه ها بالا می روم و در راههای دور افتاده گام می زنم. اما چگونه می توانستم جز از مکانی بلند یا فاصله ای دور شما را نیک بنگرم؟» جبران در آن بلندی ها سرچشمۀ شادیها و غمهای مردمانش را می جست.آن دوری گزیدن ها و عزلت نشینی ها بیهوده و از سر بی دردی نبود چرا که به قول خودش«نطفۀ زندگی در فضای مه آلود و نه در شفافیت بلور بسته می شود».

خلیل جبران می داند که اگر طنین آوای او در گوش مردمان محو شود و مهر او از خاطرها برود، بار دیگر پاکمردی دیگر برخواهد خاست و آنان را انزار و تبشیر خواهد داد. «دمی دیگر بر پشت باد و زنی دیگر مرا خواهد زایید». این لزوماً به معنای تناسخ نیست. یک معنای ساده و خردپسندش این است که زمین هیچگاه از سلسلۀ پاکان و نیکان خالی نخواهد بود و سلسله ظهورات تا همیشه ادامه خواهد داشت. تا زمانی که انسانی هست و سرنوشتی دارد و دوراهی هایی برقرار است، پاکان هم خواهند بود و از دریای عدن گوهرهای گرانبها به ما مردمان مانده در راهها، هدیه خواهند داد. گوهرها و حکمت هایی که با آن بتوانیم راه را از چاه باز شناسیم. سخن نهایی خلیل جبران چنین است:«فراموش مکنید که من نزد شما بازخواهم گشت. چند دمی دیگر، روح مشتاق من آب و خاکِ جسم تازه ای را گرد خواهد آورد. دمی چند بر پشت باد درنگ خواهم کرد و آنگاه زنی دیگر مرا خواهد زایید».

در انتها درود می فرستیم بر تمامی مصطفی های عالم، آنان که پاک و برگزیده اند و درد بشر دارند و رنج مردمان آنان را گران می آید. لَقَدْ جَاءَکُمْ‌ رَسُولٌ‌ مِنْ‌ أَنْفُسِکُمْ‌ عَزِیزٌ عَلَیْهِ‌ مَا عَنِتُّمْ‌ حَرِیصٌ‌ عَلَیْکُمْ‌ بِالْمُؤْمِنِینَ‌ رَءُوفٌ‌ رَحِیمٌ‌.
سخن آخر را از زبان اقبال لاهوری که یکی از پاکمردان و از سلسلۀ پیامبران است، می آورم:
چون به نام مصطفی خوانم درود،
از خجالت آب می گردد وجود
عشق می گوید که ای محکوم غیر،
سینۀ تو از بتان مانند دیر
تا نداری از محمد رنگ و بو،
از درود خود میالا نام او !

Recent Posts

بی‌پرده با کوچک‌زاده‌ها

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

سکولاریسم فرمایشی

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مسعود پزشکیان و کلینیک ترک بی‌حجابی

کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

چرا «برنامه‌های» حاکمیت ولایی ناکارآمدند؟

ناترازی‌های گوناگون، به‌ویژه در زمینه‌هایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مناظره‌ای برای بن‌بست؛ در حاشیه مناظره سروش و علیدوست

۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظره‌ای بین علیدوست و سروش…

۲۴ آبان ۱۴۰۳

غربِ اروپایی و غربِ آمریکایی

آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…

۲۳ آبان ۱۴۰۳