جنگ اول به از صلح آخر؛ همین ابتدا بگویم این «چهارگانه» ناامیدکننده است. بنابر این نقد کسانی را که در جستجوی ایدهای یا عقیدهای برای «نجات ملی» این را میخوانند و چیزی نمییابند پیشاپیش میپذیرم. نوشتههای مأیوس اما تباری در تاریخ و ادبیات ما دارد. هفت قرن پیش، خواجه شیراز وقتی رسید به روزگاری که سرود: «صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی»! دریافت که در این زمین چیزی به ثمر نمیرسد و گفت: «عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی» و ترجیح داد تا اطلاع ثانوی، «خاطر به آن تُرک سمرقندی» بسپارد «کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی»!
نخست:
حوادث و طوفانهای تاریخی، سیاسی و روانی معاصر، دستکم سه گونه «من» را برای روزگار ما به ارث گذاشته است.
۱): منِ معتاد به قدرت در پیش از انقلاب ۵۷
۲): منِ معتاد به قدرت پس از انقلاب ۵۷
۳): منِ محروم از قدرت، پیش و پس از انقلاب ۵۷.
جامعهای که سیطره استبداد و تروماهای هولناکِ ناشی از قربانی شدن را تجربه میکند ناخواسته وارد جنگی در درون خود میشود که هیزمش را همان استبداد برافروخته است. «جنگ قربانیان» جنگ کسانی است که هر یک چیزی را، کسی را و جایی را از دست دادهاند و هر یک با دیگری در سوگِ همان چیزِ از دست رفته میجنگد و برندهاش البته حکومتی است که همه آنها را سوگوار کرده است.
این سه «من» به مثابهی سه پادشاهند در یک اقلیم نمیگنجند. تعبیر معتاد را برای دو گروه اول و دوم بنابر تجربه به کار بردهام. رفتار از موضع بالا و حق به جانب و همه چیزدانیِ پیران سلطنت و اصلاحات و لشکری که این دوطائفه در اطراف خود تنیده و تفرعُنِ خود را نیز در آنان دمیدهاند شاید مانعی برای میهمانی و گپ و گفت نباشد اما برای معماری یک بنای سیاسی، گفتگو را دشوار بلکه ممتنع میکند. آغوش بازِ این دو طیف، عموما برای الفت و همبستگی نیست بلکه برای پذیرش توبه یا آغاز مصادره است! مصادرهی هر خشتی که برای ساختن بنایی تازه نهاده میشود.
اما مواجهه با گونه سوم نیز به همین اندازه دشوار و پیچیده است. آنها همواره محروم از قدرت بودهاند. هر گروهی که بر سر کار بوده یا آمده، آنها را «دیگری» پنداشته و حقوق سیاسی، اجتماعی و حتی انسانی آنها را به رسمیت نشناخته است. گاهی هم گروههای کوچک (دهه ۵۰) و گاهی گروههای بزرگشان را حذف کرده و فاجعهای مانند نسلکشی و پاکسازی (دهه ۶۰) را رقم زده است. آنها خود را به سبب رنج عظیمی که بردهاند «محق» میدانند اما محق بودن را چنان با حق بودن در آمیختهاند که بر سر هر میزی که مینشینند طلبکاریشان از همکاریشان پررنگتر است. چنین وضعیتی گفتگوی برابر با آنان را نیز دچار اختلال و در نهایت، امتناع میکند.
امتناع گفتگو میان این سه «من»، شاید تعبیری رادیکال و مبالغهآمیز به نظر برسد اما تجربهی گفتگوها و منشهای این سه «من» طی چند دهه نشان از ناکامی سرمایهگذاری در این گفتگوها دارد. تلاشهای سیاسی پس از خیزش اخیر، معدلی از کوششهای چهار دههی گذشته است. میزان توجه این نشستها به محتوا و ملزومات شعار «زن، زندگی، آزادی» را ببینید. این شعار دقیقا برآمده از نداشتههای نسل جدیدِ ذهنی و سنیِ ایرانیان بود و معدل مطالبات آنها را نمایندگی میکرد. بگردید ببینید کدام ساز و کار برای طرح (و نه حتی برنامه) ارائه شد تا قدمی عملی، واقعی و روی زمین برداشته شود برای حقوق زنان و رفع تبعیض و نابرابری، تأمین نان و معیشت و تضمین آزادیهای فردی و اجتماعی؟ عملا همه چیز به فردای براندازی موکول شده است. خطبهها و خطابههای سیاسی شاید شناسنامهها را به رخ بکشد اما کارنامهای در میان نیست و راهی برای خلاصی از رژیم حاکم باز نمیکند. جریانها و تشکلهای معتاد به قدرت یا محروم از قدرت، هر بار که دور هم، یا دور از هم نشستهاند به کلیاتی پرداختهاند که حتی یک قدمِ مؤثر و منسجم از دل آن بیرون نیامده است.
علت این ناکامی اما نادانی و ناتوانی آنها نیست. ریشه وضعیت این «من»ها را نخست باید در ایدههای روانشناسانه و سپس در پایان یافتن یک دوران و تغییر یک پارادایم جستجو کرد. جامعهای که سیطره استبداد و تروماهای هولناکِ ناشی از قربانی شدن را تجربه میکند ناخواسته وارد جنگی در درون خود میشود که هیزمش را همان استبداد برافروخته است. «جنگ قربانیان» جنگ کسانی است که هر یک چیزی را، کسی را و جایی را از دست دادهاند و هر یک با دیگری در سوگِ همان چیزِ از دست رفته میجنگد و برندهاش البته حکومتی است که همه آنها را سوگوار کرده است.
دوم:
آن «من»ها که در بخش اول گذشت، خود وابسته و پیوسته با یک «منِ» بزرگترند. در میراث تاریخی و سیاسیِ جامعهی ایرانی حرکتها و تشکلهای «شخصمحور» بخت بقاء و تاثیر توأمان داشتهاند به این معنا که هر حرکتی بر گرد کسی شکل گرفته که تا او هست آن تشکل معنا دارد و وقتی او برود تشکل نیز فرومیپاشد و دامنه و تاثیر خود را از دست میدهد حتی اگر به ظاهر، زیر همان نام و تا سالها وجود خارجی داشته باشد. البته ممکن است یاد و نام آن شخص، نقطهی عزیمت یا تقویتِ جریانهایی دیگر در امتداد تاریخ قرار بگیرد اما اینجا سخن از کار تشکیلاتیِ مبتنی بر او و سرنوشت آن تشکیلات پس از اوست.
این سخن نه تنها درباره حرکتها که درباره حکومتها نیز صادق است. به عنوان نمونه (و بدون ورود به شواهد تفصیلی) حکومت شاه با رفتن او فروپاشید و تحلیلها و شواهد بسیاری وجود دارد که میگوید اگر شاه نمیرفت انقلاب ۵۷ پیروز نمیشد. نه تنها سلطنت با رفتن شاه فرو پاشید بلکه جریان و دامنهی او هم طی چهار دهه، علیرغم وجود وارث رسمی تاج و تخت و تلاشها و سرمایهگذاریهای پادشاهیخواهان نتوانست حتی یک تشکل پایدار و سازمان منسجم ایجاد کند.
توصیفهای این نوشته، وصف اشخاص نیست. وصف کلیتِ جریانهاست و اینکه تک تک ما به اندازه توان شخصیمان هر کاری میکنیم در جای خود لازم و مغتنم است اما در فقدان تشکیلات و چهره، تغییر این وضعیت به بخت و اقبال سپرده شده است. شاه مرده است. فرزندش در چهار دهه حتی در ساماندهی یک تشکل هم ناکام بوده است. ولی فقیه و حکومت دینیاش، خشت خشت ویرانتر و هر روز منفورتر و خرفتتر و ناتوانتر میشود. دست و زبان جمهوریخواهان برای گفتن و نوشتن بیانیهها، قویتر از پاهایشان برای حرکت است. «فرد» و چهرهای در وسعت دید عمومی باقی نمانده است. جمهوری اسلامی سرها را زده و سرمایهها را سوزانده است. اپوزیسیون از هژمونی طلبی و چهرهسازی در میان خود هراس دارد. جبههای برای «نجات ملی» وجود ندارد.
در نمونهای دیگر حتی جریان خمینی نیز پس از مرگ او ادامه نیافت! آنچه پس از او شکل گرفت جریان دیگری بود که با تکیه زدن بر قدرت مستقرِ به جا مانده از خمینی و نشان دادن مشترکاتی با او، مدلی دیگر از جمهوری اسلامی را تعریف و تاسیس کرد.
یا مثلا جریان ملی مذهبی که علیرغم تبار و تجربهاش با مرگ عزتالله سحابی فرو پاشید و دیگر «نخ تسبیح» نداشت تا بتواند دانههای مختلف و متنوعش را منسجم و سازماندهی کند، یا مثلا جنبش سبز که با حصر رهبرانش در محاق رفت و با پایان حیات میرحسین موسوی (که عمرش دراز باد) اتفاق دیگری خواهد افتاد.
سوم:
درباره تشدید بحران سیاسی اجتماعی لیبی پس از سقوط معمر قذافی (که از ۱۹۶۹ تا ۲۰۱۱ قدرت بلامنازع آن سرزمین بود) یکی از تحلیلهایی که وجود دارد این است که لیبی یک جمهور نبود، «جماهیر» بود. یک ملت واحده نبود، مجموعه ملتهایی بود که حاکم واحد لیبی مایه انسجام آن چند ملت شده بود، چنانکه پیش از او «پادشاه محمد ادریس سنوسی» که قذافی و همراهانش علیه او انقلاب کرده بودند چنین نقشی داشت. البته مراد قذافی از نامگذاری حکومت لیبی به «الجماهیریه العربیه» در ۱۹۷۷ ایدهای فراتر از این کشور بود اما توصیفی دقیق از خود لیبی بود. «دموکراسی شورایی قبائلی» به سرعت تبدیل به ولایت مطلقه شد و یکی از دیکتاتوریهای خشن روزگار را رقم زد. با سقوط قذافی انسجام سیستم قبائل و جماهیر از هم پاشید و هیچ ایدهای تا این لحظه نتوانست این کشور را نجات دهد. لیبی نماد و محوری برای وحدت ملی و یکپارچگی سرزمینی میخواست. این را قذافی به تدریج بعد از انقلاب علیه شاه پیشین فهمید و ۱۰ سال بعد در ۱۹۷۷ اعلام کرد که از مدیریت کشور کنارهگیری میکند تا به عنوان «رهبر همه» نماد وحدت ملی بماند. اما جز در شکل، هرگز چنین نکرد و تا سراشیبی سقوط، دیکتاتور مطلق لیبی بود.
ایران، لیبی نیست اما تاریخش «فردمحور» است و نمونهای برای آنکه چگونه «نماد وحدت ملی» میتواند به دیکتاتوری تبدیل شود. در ایران، هم پادشاهی و هم ولایت فقیه به دیکتاتوری غلطیدهاند. هم نماد وحدت ملی را ویران کردهاند و هم بر تفرقهها و چندپارگیها افزودهاند. سرکوب جماهیر شاید در نگاه اول جلوی تجزیه و تفرقه را بگیرد اما تجزیه و تفرقه را درونی میکند تا در نخستین «روزِ مبادا» منفجر شود.
چهارم:
مدلهای جمهوریخواهی نتوانسته فقدان نماد وحدت ملی و فردباوری تاریخی ایرانیان را جبران کند. نوشتن نسخه فرانسه حتی برای بریتانیای دموکراتیکی که این روزها پادشاهی جدیدش را جشن میگیرد نیز پاسخ نداده است چه رسد به تجویز این نسخه برای ایرانی که در میانهی مشروطهخواهی و جمهوریخواهی سرگردان است. ناتوانی اپوزیسیون در غلبه بر رژیم اشغالگر ایران، از قدرت جمهوری اسلامی نیست، بلکه از فقدان یک ایده واقعبینانه است. رژیم حاکم، بنای کنونی را بر بستر خلأ «تئوری گذار» در اپوزیسیون ساخته نه بر بستر قوّت ایدئولوژی مندرس خویش!
بسیار میگویند که «اصلاح رژیم» شکست خورده و درست میگویند؛ اما در نقطه مقابل رژیم، اصلاح اپوزیسیونِ آن هم شکست خورده است.
خبر خوش این است که جنبشهای پیاپی و خیزش اخیر نشان از پایان جمهوری اسلامی دارد که طی چهار دهه معدلی جز فساد و تباهی و ویرانی کشور و جامعه ندارد. اما خبر بد این است که تا دوردستها فرد و جمع و طرح و برنامهای برای فردای براندازی دیده نمیشود.
توصیفهای این نوشته، وصف اشخاص نیست. وصف کلیتِ جریانهاست و اینکه تک تک ما به اندازه توان شخصیمان هر کاری میکنیم در جای خود لازم و مغتنم است اما در فقدان تشکیلات و چهره، تغییر این وضعیت به بخت و اقبال سپرده شده است. شاه مرده است. فرزندش در چهار دهه حتی در ساماندهی یک تشکل هم ناکام بوده است. ولی فقیه و حکومت دینیاش، خشت خشت ویرانتر و هر روز منفورتر و خرفتتر و ناتوانتر میشود. دست و زبان جمهوریخواهان برای گفتن و نوشتن بیانیهها، قویتر از پاهایشان برای حرکت است. «فرد» و چهرهای در وسعت دید عمومی باقی نمانده است. جمهوری اسلامی سرها را زده و سرمایهها را سوزانده است. اپوزیسیون از هژمونی طلبی و چهرهسازی در میان خود هراس دارد. جبههای برای «نجات ملی» وجود ندارد.
ایدهای نیست و چشمانداز روشنی… جز زنان و جوانانِ بیقدرت که سربرآوردهاند اما در تراکم گرد و غبار اسبهای رژیم و اپوزیسیون دیده نمیشوند. گرد و غبار که بخوابد شاید دیده شوند و افق تازهی ناگفته و ناشنیدهای گشوده شود.
منبع: دو-ماهنامه میهن
10 پاسخ
درود یاران جان
دوستی بحق نوشته است کی “این نوشتار بسیار مغشوش وغیر منسجم است”
بلی جانا بدتر زان است که تو گویی که آنی اما ولی لاکن با دانستن این موضوع
که نویسنده ای حرفه ای وصاحب تالیف این گونه آسمان را بر ریسمان بدوزد و
کمتر کسی چیزی از آن دریابد چه علت واهمیتی دارد.
نخست می گویم که این آسمان ریسمان نه تنها کار ایشان بل تمامی دوستان
منورالفکر!واندیشمندانی که دلشان دو پاره شده ویکی برای دین ودیگری برای
آزادی می طپد است وبزرگترشان که همان سروش دباغ است در جایی که می
کوشد ثابت کند که الله لازم است ایلچی وپیامبر داشته باشد ومی داند که جای
دیگری همین الله را بی نیاز نامیده با نوعی شعبده بازی واین که به اینجا برسیم
دیگر همه چیز حق است وثابت است واحتیاجی به اثبات ندارد چرا که خود عین
اثبات است گمان دارد که یقین دیگران را هم با خود دارد ومولای درزش نمی رود
ولی اما اگرکسانی بگویند فلانی از همان اول سخن فلانی که گفته اثبات پذیر نیست
را می گفتی وبس حکمن حکمن جوابی ندارند .
بهر روی این مرض واگیر همه دینداران روشن فکر است و حقیر سراپای تقصیر
گمان دارم که اگر ایشان وتمامی همفکران بتوانند الله و پیمبرش را نه مذکر بل
مونث یا بینابین (اهالی رنگین کمانی) تصور کنند قسمت بسیار زیادی از مسایل
ومشکلاتشان برطرف میشود چون دیگر نیمی از مخلوقات مزرعه نیم دیگر نمی
شوند که کوچک ترین اختیاری حتا در مورد جسم خود وشیره جسمش که همان
کودک است هیچ حقی نداشته باشد.عجیب است که اینان نوادگان میتراییانند
که زن را با توجه به تبدیل یک سلول نر به انسانی کامل تبدیل می کند اگر این
خلقت کامل نیست دستکم ۹۵ درسد خلقت است .خاضعانه از این نویسنده و
دیگر همفکرانشان تقاضا دارم تصور نمایند که یا پیامبر زن بود یا در پیری وناتوانی
جنسی دارای زنان زیاد وجوان نبود در آن حالت آیا محلی برای این همه بگیر و
ببند زنان وحتا نزول سوره ها وایاتی لازم بود ؟ که موجب قتل مهسا واین زن
زندگی آزادی وبسیاری ازحق کشی های دیگر بود.
جنگ اول و خوب اومدی جواد خان!
من از ورود به بحث «چهارگانه» شما پرهیز می کنم؛چرا که به قول نخست وزیر آن جلاد بیمار تالی فاسد دارد؛منتهی واسه خالی نبودن عریضه ۵ تا سوال طرح می کنم و انتظار پاسخ دارم.
١- منِ معتاد به قدرت و منِ محروم از قدرت بر سر چه موضوعی باید گفتگو کنند؟
٢-آیا قیاس ربع پهلوی با نظام زندگی کش قیاس درستی است؟
٣-نماد وحدت ملی چیست که آنرا ویران کردهاند؟
۴-شما از اصلاح کدام اپوزیسیونِ حرف می زنید؟
۵-نخست وزیر آن جلاد بیمار عمرش دراز باشد که چه کند،عمرش دراز باشد که دوباره درخواست صندوق رای بدهد یا بیانیه برای نجات نظام زندگی کُش بنویسد یا قیام زن زندگی آزادی «که شاه بیت غزلش* نافی اصول اجتماعی است» را جنبش پاک بخواند یا سرانه پیری تسلیم صحنه آرایی منشوری رنگین کمونی ها بشود؟!
*«نه اینوری و نه اونوری …» و «توپ تانک نفربر هر سه توی …» و « از آسمون پسته میاد،آخوند … میاد» و «بسیجی کثافت … تو اون قیافهات» و «دویدم و دویدم،بسیجی و سپاهی رو…»
لطیف حسین زاده.
پادشاهی مشروطه دموکراتیک،که در جهان کنونی مدل حکمرانی موفقترین کشورهای جهان مانند بریتانیا و ژاپن و سوئد و اسپانیا و نروژ و دانمارک و هلند و…است،عملا تنها راه عملی نجات ایران است،که هم با تاریخ ما سازگاری دارد و هم با معیارهای کنونی جهان. درد جمهوری اسلامی و اپوزیسیون آن و حتی نویسنده مقاله این است که از دید “من” به ماجرا مینگرند نه “ما” به عنوان ملت ایران. نگاه نمیکنند که پادشاهی پهلوی و جمهوری اسلامی با ایران چه کردهاند،بلکه نگاه میکنند که با خودشان و همفکران و ایدئولوژیشان چه کردهاند. بدیهی است که با چنین دیدگاهی در تحلیل راه نجات ایران به دست نخواهد آمد بلکه راه نجات خودمان در نظرمان ظاهر میشود،که لزوما با راه نجات ایران همسان هم نیست. فکر میکنید انقلاب اسلامی چرا شکست خورد؟! چون سرانش بجای ایران،به فکر اعتلای اسلام بودند. در عمل هم منافع ایران قربانی اسلام شد و مردم کم کم از اسلام متنفر شدند و به مبارزه با آن برخواستند و میان اکثریت ملیگرا و اقلیت افراطی مذهبی تضاد مرگ و زندگی برقرار شد. حالا هم چنین تضادهایی میان مخالفان پادشاهی و موافقان آن به دست خود مخالفان آن در حال تشکیل است،بی آن که ببینند چه چیزی به نفع کشور و در عین حال ممکن و امتحان پس داده است. این قبیل افکار خودشیفته محکوم به شکستاند چون مردم ایران دیگر حاضر به ایفای نقش موش آزمایشگاهی ایدههای من درآوردی سیاسی نیستند.
درود یاران جان:
شاید همان بوسیدن دست همایونی توسط نخست وزیر و وزرا ومسیولین
رده بالا موجب سرنگونی شاه شد .چرا که ژنرال های چند ستاره ای که دست
کسی را می بوسند آشکارا دلاوری و غرور و و را برباد داده اند واز منظر خود
وملت ایران به ویژه دشمنان ایران نه تنها دیگر یلی در نبردها ی جسمی وفکری
نیستند بلکه دلقکی وبله قربان گویی بجای استراتژیستی یا دشمن قدر و
خود باوری نمایانده می شوند .چنانکه با رفتن ارباب سراسیمه به استقبال
اربابی دیگر و دست و پای دیگری جهت بوسیدن شتافتند.همه هم دیدیم.
جالب انگیز ناک آن است که فرزند همان شاه در اولین جلسه مشترک با
دیگر گروهها خواستار بوسیدن دستش شد البته این بار با همان روش
آخوندی لاتی (راه بنداز جا بنداز) که توسط عده ای با بالا بردن پرتره اش
درتظاهرات های مشترک را ه انداخت وگروهی را که در دانشگاهی جهت
بولد کردن تفکر راه افتاد بودرا از هم پاشاند لذا باید از ایشان تشکر کرد که
زود جنبیدند وماسک از چهره بر انداختند.
باری هنوز یادمان نرفته است که جد ایشان رضا شاه هم با ارایه شدن
طرح ایجاد ساسله شاهنشاهی پهلوی از جمهوری لاییک ومردمی که حتا
میشد ایشان رابعنوان موسس مادام العمر رییس جمهور شود دست
کشید وبه دام و تله آخوندها و البته با کمک مصدق السلطنه بیفتند چرا
که دام گذاران میدانستند با جمهوری شدن ایران دیگر هیچ امیدی به داشتن
حکومت ویا تاثیر مخرب در آن نخواهند داشت وبرای همیشه خرافاتشان در
حوزه های ضد علمیشان زندانی میشود.این آقای شاهک چرا هرگز نمی فرمایند
که پدرشان در چندسال اول به قدرت رسیدن بسیار دموکرات ومردمی بودتد و
بقولی با ترورش در دانشگاه تبدیل به قدر قدرت شدند ودستشان برای
بوسیدن به همه طرف دراز شد چه ضمانتی است که شما هم چنان نشوید.
اصلن این مردمی که بارها آزموده اند واز یک سوراخ بارها وبارها گزیده شده اند
چرا باید به قول شما اعتماد کنند ودر جنب اژدها راحت بخوابند. مگر نه که با
توکل به الله ومدینه فاضله ای که علی ساخته بود به این چاه سوپر ویل سرنگون
شده اند و شاید ۴۳۰سال هم نتوانند این فاجعه ج اسلامی را که از فروش
کارخانه هاو صنایع ملی امروزه به فروش جزایر و خاک وطن رسیده اندرا
جبران بکنند و البته این اجرای دقیق همان
دستورات صدر اسلام است که مجوسان یا موالی که شاید درست ترش مبالی ها
باشند را خوار وضعیف وزیر دست می خواستند وحتا اجازه سوار شدن به اسب
خودشان رانداشتند باشد .امام زاده ای که باید غلط زد و وارد شد یا کیلومترها
قبل از رسیدن به نجف عده ای با پارس کردن وچهاردست وپا راه رفتن از تعلیماتی
است که جهت شکستن غرور(مبالی ها // مجوس ها)بخوانید ایرانیان است.
خداوند ایران را از دروغ و دشمن و خشکسالی نگاه دارد. فقط یک کلمه:بس است دروغگویی!
بسیار نیکو نوشتید ما گرفتار و سرگردان در آمد و شد میان این سه مَنیم… گاهی به رنگ یکی در می آئیم و گاهی گریزانیم از دیگری و گاهی لنگان لنگان در لبه یکی به دیگری نگاه می کنیم و امیدِ پناهی میجوئیم. خلاصه برزخی ست احوال ما دود آلود. چنان که از ترس نسوختن انگشت به آتشی پنهان ، چشمانمان را به دود دیگری سپرده ایم و هر آن است که یا کور شویم یا راه نفس بند آید و تمام شویم.
مشکل تمام این دست تحلیلها یک چیز است. هنوز درک درستی از اینکه «زن،زندگی،آزادی» از کجا آمده و چه میخواهد، ندارند. این خیزش نه یک حرکت سیاسیست و نه آنطور که نویسنده گفته دقیقاً برآمده از نداشتههای نسل جدید است، برعکس برآمده از داشتههای جدیدش است. خیزش «زن،زندگی،آزادی» برآیند و نتیجهی یک تحول بزرگِ اجتماعیست که درونِ سلولهای جامعهی ایران رخ داده است. در خانوادههای ایرانی، زیر پوستِ همین استبداد، پیشتر رخ داده است!
در یک جمله: «زن،زندگی،آزادی» پایانِ پدرسالاری در جامعهی ایران است. اتفاقی که طی چند نسل در خانوادههای ایرانی رخ داده و دیگر کاریش نمیتوان کرد. برای همین دیگر نمیشود به عقب برگشت. دیگر نه میشود شاهی را جای پدر ملت گذاشت، نه پیشوای دینی با رهبری ایدئولوژیک را قیم و ولی کرد. برای همین هردو شعار مرد،میهن،آبادی و نان،مسکن،آزادی راه بهجایی نمیبرند، چون داری هویت اجتماعی نیستند. چون اساساً فقط شعارند.
خلاصه اتفاقی که افتاده بسیار بزرگتر از یک حرکت سیاسی است که با شکست یا حتا پیروزی سیاسی متوقف شود. دگرگونی اجتماعیست در پسِ احتضار پدرسالاریِ درونیشدهِ ایرانیان که همیشهی تاریخ، مایهی استبداد بوده است. این دگرگونی اجتماعی خارج از هر هدف سیاسی خواهینخواهی حکومتِ نکبتِ اسلامی را از سـر راهش برخواهد داشت و دقیقاً چون سیاسی نیست هدفِ مشخص سیاسی برایش تعیین نمیشود. در آینده هم، هر جریانی که با این دگرگونی ناهمگون باشد، هرچقدر کش و قوس بیاید، درگیری و بههمریختگی و نابسامانی حتا خونریزی ایجاد کند، در آخر در بافتِ اصلی جامعهی ایران نخواهد نشست.
اینکه چرا زن دارد تن رنانهاش را از قید در میآورد. اینکه چرا زندگی دیگر فقط نان نیست که به وعدهاش دل خوش کنند. اینکه چرا آزادی مشروط قدیم را هم تاب نخواهند آورد. اینکه چرا دین به این شدتِ بیسابقه پس زده میشود و دیگر مثل زمان حافظ چیزی به آن جهان حواله داده نمیشود….. برای درک اینهمه نخست باید ذهن را از قید هزار سال تفکر پدرسالارانه رها کنید. چیزی که هنوز در تار و پود این دست تحلیلها دیده نمیشود.
این نوشتار بسیار مغشوش و غیر منسجم است. تنها چیزی که خواننده این متن متوجه می شود آن است که نویسنده انسجام فکری و امیدهای خود را از دست داده و نتوانسته چراغی را بیفروزد!درست مثل همان نخ تسبیحی که مثال زده شده! علی ایحال من فکر می کنم که با تفکرات و ایدئولوژی و فرضیه هایی که در متن روح و جان ما قدیمی ها ریشه دوانده و شبگه ای تار عنکبوتی تشکیل داده میوه و ثمره جدیدی که برای فردای این کشور مفید باشد بدست نخواهد آمد. چقدر درست گفته بود یکی از جامعه شناسان داخل که دوره ما تمام شده! به همین راحتی!چرا؟ چون همه مثال های ما معطوف به گذشته است. فکر کنم بجای اینکه به دنبال یافتن کلیدی برای باز کردن همه درب ها باشیم باید ابتدا تفوق علم را بر همه شئونات جامعه بپذیریم تا از پوسته تنگ تحجر و استبداد دینی و باورهای مذهبی خارج شویم. قطعا الگوهای قبلی در زمانی که اولویت اصلی جهان موارد زیست محیطی و سفر به فضا درکنار فعالیت ها و حقوق اجتماعی مثل مبارزه با ممنوعیت سقط جنین و ازدواج همجنسگراها و حقوق اقلیت ها و …..است دیگر جواب نمی دهد. از طرف دیگر رزیم فاسد ولایت فقیه آنچنان شیره ایران را مکیده که باید حداقل یکی دو نسل با سختی و انقباضی زندگی کنند تا برگردیم به نقطه صفر!
همیشه این سوال برای من بدون جواب مانده که واقعا دلیل انقلاب ۵۷ چه بود؟ و حالا پاسخش را در مییابم که خواست قدرت های بزرگ!
شاید بجای قلمفرسایی بهتر است منتظر حوادث باشیم تا مواردی مثل جنبش ژینا خود جهت حرکت را معلوم کند. نه به دنبال رهبر باید گشت و نه با بی رهبری جلو رفت! مطمئنا عناوین پرطمطراق دیگر ملت را گول نمی زند ( و شاید هم زد!) و راه حل نیستند چون اگر شاهزاده را از جلوی اسم رضا پهلوی برداری و یا امام را از نام خمینی حذف کنی و اگر ولی امر مسلمین جهان را از جلوی نام خامنه ای جلاد برداری هیچ چیزی ازشان باقی نخواهد ماند! درست مثل مجسمه های بودایی که تا وقتی تزئینات و جواهرات و طلا اندود باشند مورد پرستش عوام ولی وقتی لخت باشند کسی برایشان تره هم خرد نمی کند!
شما به نکات بسیار درستی دست یافته آید و حقیقت همین است ، علاوه بر اینها زمزمه های تجزیه طلبی نیز بگوش می رسد که این خیلی وحشتناک است ! من بسیار نگران این مسأله هستم که در این آشفته بازار ، تجزیه طلبی هم وارد فاز جدی بشود و کسانی پیدا شوند که رودربایستی را کنار گذاشته و پا به جفت خواستار تجزیه بخشی از این خاک باشند ، صدای کردها در این داستان از همه بلندتر شده و هستند عده ای از آنها که با مطرح کردن فدرالیسم و ادعای دیرینه بودن این خواسته و با بهانه اینکه مهسا کرد بوده و ما صاحب انقلاب هستیم حرف های ناخوشایندی میزنند ، شاید ترس من از روی بیسوادی و کم تجربی در عرصه سیاست باشد ، ولی نمی توانم انکار کنم که ترسیده ام !
اشغالگران عراقی و لبنانی و روسی و چینی و جمارونی و لواسونی ۴دهه و اندی است که ششدونگ خاک ایران زمین را اشغال کردند،اونوقت شما تازه نگران زمزمه های تجزیه طلبی هستید؛واقعا که خسته نباشید پهلوون!؟!
تجزیه یعنی بیکاری.
تجزیه یعنی گرسنگی.
تجزیه یعنی بیماری.
تجزیه یعنی زنان و دختران و کودکان کار.
تجزیه یعنی تریاک و بنگ و گل و شیشه و کوکائین و اعتیاد.
تجزیه یعنی آمار طلاق و فساد و فحشا.
تجزیه یعنی دوربین مداربسته و درچوبی و حفاظ آهنی و چفت و بست دو قفله و آیفون تصویری.
تجزیه یعنی خشکی زاینده رود و دریاچه ارومیه .
تجزیه یعنی بی ثباتی سیاسی و اقتصادی فرهنگی.
تجزیه یعنی سرکوب و دستگیری و شکنجه و اعدام.
تجزیه یعنی ۴ دهه قتل و غارت و تجاوز.
تجزیه یعنی قبرستان های آباد و جسم و جان ویران.
تجزیه یعنی خلیج چینی.
تجزیه یعنی خزر روسی.
تجزیه یعنی کشش ندهید و آتش به اختیار بزنید و بگیرید و بکشید و بخورید و تجاوز بکنید .
تجزیه یعنی آن جلاد بیمار،یعنی بابا اکبر دمکرات،یعنی رهبر فرزانه،یعنی فریبای شکلاتی.
تجزیه یعنی نخست وزیر آن جلاد بیمار،یعنی حسن همون حسینِ ایشالله مبارکش باد.
تجزیه یعنی مموتی،یعنی آیت اله قتلعام.
تجزیه یعنی دلار ۵٠ تومنی و یورو ۶٠ تومنی.
تجزیه یعنی جنگ زرگری سیدحسن جمارونی و مجتبی لواسونی.
لطیف حسین زاده.
دیدگاهها بستهاند.