اسطوره بر خلاف تاریخ، گذشته را بهمثابه گذشته عرضه نمیکند
بلکه آن را در زمان حال باز مییابد…
زمان حالیکه در آن،
گذشته و آینده بههم رسیدهاند
( تیاسالیوت) (۱)
پیش گفتار
جنبش زنزندگیآزادی همچون رودی نوپا ولی پرخروش از شیب و شکاف زمینها و درهها گذشت، راهها را برید و رفتهرفته از شتاب و شدت خود کاست بیآنکه از ابرام بر درستی و حقانیتِ خود پا پس کشد. رگباری بود که به بارش نرمی رسید؛ بارشی که اکنون برای کِشت مناسب است. و باران کار ِخویش میکند. این شعار ماندگار خواهد بود، نه تنها چون آرزوها و آرمانهای متراکم برای آزادی، تکریم زن و پاسداشت زندگی را بازتاب میدهد، بلکه چون با بخش مهمی از آنچه در اساطیر و حماسههای ماست منطبق است و ریشههای عمیقی از هویت جمعی ما را آبیاری میکند. در این مقاله من تلاش دارم یکی از زیباترین حکایتهای شاهنامهی فردوسی، بیژن و منیژه، را که اصلی بسیار کهنتر از کتاب شاهنامه دارد، روایت کنم و نشان دهم که این حکایت چگونه پیامِ محوری زن زندگی آزادی را بازتاب میدهد.
بیژن و منیژه
از جمله مقدمههای درخشان – و شاید برتر از همه – که تصویری صمیمی و شخصی از شاعر نیز بدست می دهد ، مقدمهی داستان بیژن و منیژه است.
فردوسی در اینجا به شیوه ای متفاوت از خود می گوید. اینکه در کمند یک ” شب ” بی اندازه تاریک گرفتار آمده است.تو گویی از تجربه ی هولناکی به کنایه سخن می گوید . از شرایطی که مانند یک شب دیریاز و بی رخنه بر وجود او خیمه و خرگاه گسترده است. شبی که مانند سنگ سیاهی روی به قیر شُسته است:
شبی چون شبِ روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
شبی چون شبِ رویشسته به قیر! آیا این ترسی است حقیقی یا او تنها در حال طراحی یک دریچه به داستان است؟ دیباچهای که ذهنها را برای ورود به روایتی متفاوت آماده کند؟ بهنظر میرسد تشبیهات مکرر او از ظلمتِ دامنگسترِ این شبِ بیرخنه، گستردگی توصیفات و تاکیدات بر سپهر زنگزده و زمانهای که در برابر نیک و بد سکوت پیشه کرده، توصیف هراسی که بر جهان مستولی شده است و این نکتهی کوتاه و کلیدی که «غمِ فریاد کنندگان و دادخواهان شاعر را در اندوهی ژرف فروبرده»( ۲) همگی نشان میدهد که حقیقت ِآن، چیزی فراتر از یک شب است که در ژرفای آن، ماه راه گم کرده باشد. میگوید اهریمن چون ماری(۳) از همه سویِ هستی دهان گشوده است. و راه از بیراهه آنچنان ناپیداست که گویی فرشی از پر زاغ بر زمین گستردهاند.
روشن نیست که شاعر ما دقیقا از چه چیز در وحشت است؟ آیا او از فضای تیرهًی سیاسی اجتماعی خود به رمز سخن به میان آورده است؟ دورانی که گفتهاند به تدریج شوکت ِطاهریان و شکوه ِسامانیان رو به افول گذاشته و طبقهی دهقان رو به زوال نهاده است. آیا فضای سیادت نوکیسگان و دولتمردان رذل را تصویر میکند؟ بهقول سعدی آنها «که از دستشان دستها بر خداست»؟ شاید ظلمتی سیاسی را مُراد میکند؛ سلطهی حکامی که مصاحبتشان «ظلمت شب یلدا» است. همان وصفی که پیشتر از زبان رستم فرخزاد گویی در شرح روزگار تهدیدآمیز خود گفته بود:
شود بندهی بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبانها شود پرجفا
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی بههنگام بهرام گور
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار مِهان کاسته (۴)
و یا استعارهی ظلمت، از تنگنای اقتصادی و وضع دشوار مالی او و مردمانِ زمان او حکایت دارد؟ و شاید متفاوت از اینهاست. چیزی ناشی از یک اضطراب وجودی است که جان بیدار او را دربرگرفته وخواب از چشم او ربوده است. هر چه هست او را وا میدارد که نیمهشب بستر را ترک کند و سپس یار یا همسرش را ندا میدهد که برای او «چراغ» بیاورد( ۵). آن مهربان یار از پریشانی شاعر متعجب است: شب تیره خوابت بباید همی… اما شاعر میگوید که امشب خواب به چشمانش راه ندارد و شمعی طلب میکند: یکی شمع پیش آر چون آفتاب!
شاید از آنرو که شمعی خُرد را یارای مقابله با این ظِلام دامنگستر نیست. شاعر از او «چنگ و می» نیز درخواست میکند. آن مهربان که اکنون به دلداریِ شاعر از خواب برخاسته، بر او باده میپیماید، چنگ مینوازد و به آوایی پرمهر تسلی میبخشد. باری، نغمهی چنگ و نور باده چون شعلهای شب شکاف در خیمهی تاریکی رخنه میکند… آنگاه زن چیزی بر این مداوا افزون میکند و پیراهن شب را به صبح میدوزد. داروی شفابخشِ او یک «روایت» است! یک قصه! که حکایت از پهلوانی است گرفتار در زنجیرهای گران در بُن چاهی تاریک که فرجام کار به نیروی عشق نجات مییابد. در اینجا گویی به یکی از اساسیترین کارکردهای قصه باز میگردیم؛ همانکه در بارهی یکی از مشهورترین چهرههای هوسنامه، یعنی شهر زاد، در اندیشه میگذرد. شخصیتی که ناچار هزار و یک قصه گفت تا مگر تعلیق هر قصه او را یک شب دیگر زنده نگه دارد. به گفتهی فرای: «شاید حتی داستانسرایان دکامرون اثر بوکاچیو نیز صرفا از برابر طاعون که آن سوی دیوارشان بیداد میکند نمیگریزند “یکی بود یکی نبود” این عبارت کلیشهای ، در جهانی که هیچ چیز از آن پایدار نیست، چیزی را فرا میخواند که از تاریخ سالخوردهتر است و از لحظهی حال جوانتر و همواره خواهان و توانای فرودی دیگر برای باری دیگر (۶)
اکنون ما نیز با حکایتی نیک فرجام روبروییم… نجات بیژن از چاه! اما پیش از آن، یار مهربان شرط میکند که شاعر این حکایت را لباسی از شعر بپوشاند. و اینچنین او در دل شب داستان بیژن و منیژه را نرمنرم بر فردوسی روایت میکند.
بیژن و منیژه داستانی است که درطول آن دایما با نمادهای نور و تاریکی روبروییم. ستیز سایهها و روشنایی بر سراسر داستان نقشِ غالب است. تو گویی فردوسی در این حکایت خود را در وضعیت بیژن باز مییابد، برجای او در بُن چاه و در محاصرهی زنجیر مینشیند. همچنان که «مهربانِ » او نیز در لباس منیژه ظاهر میشود. چاه بیژن نماد تیرهروزی عمیقی است که بر شاعر مستولی است؛ تجسّمی از یک دستبستگی محض! به این ترتیب یک «این همانی» یا یک موقعیت موازی Parallel situationخلّاقانهای میان مقدمه و متن روایت ایجاد شده است.(۷)
در این ابیات شاعر یارش را با دو صفت یاد می کند : «مهربان» و «جفت»؛ همان وصفی که بیژن نیز برای منیژه بهکار میبرد : ایا مهربان یار و هشیار جفت!
بهعلاوه بسی محتمل است که همسر فردوسی نیز -که همواره از او با نام مهربان یاد میکند و متنی پارتی در اختیار دارد (متن داستان بیژن و منیژه ) – خود همچون شخصیت این داستان، منیژه، نَسَب به نژاد پارت برساند(۸). به احتمال قوی «مهربانِ» فردوسی نام طبقهای از نوازندگان دورهگرد است که سرودهای پارتی و پهلوانی را از حفظ داشتند و به آواز میخواندند( من حتی فکر میکنم این مهربان در حقیقت “مهر” بان به معنی نگاهبان آیین مهر است که پارتیان بدان منسوباند).
و این فرجام خیرِ داستان امیدی است برای شاعر حکیم ما و خوانندهی این ابیات که بداند در تَهِ هر ظلمت نُه تویی، حتی اگر بستر از آهن و آسمان از سنگ باشد هنوز ممکن است به روشنایی و آزادی راه بُرد.
نور و ظلمت
حکایت نور و تاریکی در ادبیات فارسی سابقه ای پرمعنا و بی اندازه کهن دارد . مطلب به اسطوره ی پیدایش خیر و شر در جهان باز می گردد. یعنی پیدایش اهورامزدا و اهریمن در زِهدان ایزد زمان ( زُروان). بر اساس این اسطوره که در متون میانه و ادبیات مزدیسنا به تکرار آمده اند ، این دو کودکِ توامان ، پس از ولادت، هریک به تولید مخلوقات خود پرداختند. تولد یک دوالیزم رو به تزاید . تقسیم جهان میان دو قطب که توجیه شر در عالم را به سهولت ممکن می ساخت. نکته این بود که اهریمن درست بر خلاف اورمزد ، در پایین دست و در تاریکی بی کران نشسته بود ، جوهر وجودی اش خشونت ، خشکی و سرما بود (۹ ) به گواهی بندهشن ، او از همین تیرگی مادی ، تنِ مخلوقاتِ خویش را آفرید ( ۱۰ ) به همین سبب در ادبیات ما از اساطیر- که بیشتر جنبه ی انتزاعی دارند – تا حماسه – که بیشتر جنبه ی واقعی و انسانی یافته – همواره دو دسته شخصیت صف بسته اند :
1-آنها که حواریون “نور و آب” اند و
2- آنان که سپاهیان “ظلمت و خشکسالی “اند.
در شاهنامه شخصیتهایی چون رستم و کیخسرو بویژه نمادهای نور و آب و شخصیتهایی چون ضحاک و افراسیاب نمادهای ظلمت و خشکسالی اند.( ۱۱) می توان حدس زد که این دوگانه ها براساس زندگی و اقتصاد کشاورزی شکل گرفته اند . اهمیت نور ،گرما و آب مستقیما به گیاه و درنتیجه به دام و انسان مربوط است.
خوبست برای شکافتن لایه های داستان آنرا به شتاب بازگویم . چنانکه ذکر آن رفت ، این داستان مانند” ویس و رامین” یا” یادگار زریران ” و نیز “درخت آسوریگ” ، از ادبیات قوم پارت به میراث رسیده است . نویسنده ی مجمل التواریخ و القصص از چیزی حدود ۷۰ جلد کتاب نام می برد که در دوره ی پارتی گرد آوری شده است.از جمله کتاب مروک ، کتاب لهراسب ، کتاب بلوهر و نیز کلیله دمنه می دانیم که به احتمال زیاد داستان سمک عیار نیز ریشه هایی پارتی دارد. (۱۲)پارت ها قومی از اقوام ایرانی در شرق فلات ایران اند که پیش تر “سکا “ها نام داشتند و بعدا در جُرگه ی ساتراپهای ( ۱۳) هخامنشی به شمار آمدند. قومی جنگجو و دلاور که جانانه با یونانی ها و مقدونیان جنگیدند وحدود پانصد سال بر سرزمین پهناوری در مناطقی از افغانستان و سیستان فرمان راندند . ( ۱۴ ) آنها برخلاف ساسانیان دارای مرکزیتی واحد نبودند بلکه به تیول های متعددی تقسیم می شد ند که در برابر حکومت مرکزی از نوعی استقلال برخوردار بود. (۱۵)
برخلاف ادبیات ساسانی که در بخش تاریخی مبتنی بر فر شاهی و اندرزهای مذهبی است ( بهرام گور و بوذرجمهر خسرو پرویز و انوشیروان و غیره ) و مرکزیت آن با روایتهای دینی و آیین خسروان است ( روایت های شاه مرکز و مبلغ نظام سیاسی موجود ) ، نظام پارتی فئودالیستی است . نوعی عدم مرکزیت قدرت سیاسی و مذهبی بر آن چیره است.این بی مرکزی در دوران اشکانی نیز تداوم یافت . یک نظم سیاسی ، با محوریت شورایی بنام “مِهِستان ” ، که نوعی رواداری مذهبی و تسامح را رواج می داد(۱۶) در نتیجه قوانینی در برابر ارتداد و امثالهم در این نظام سیاسی عملا بلاموضوع بود . نکته مهم تر از نقطه نظر حکایت ما اینکه زنان در این فرهنگ نقش فعال داشتند. چیزی که بازتاب آن در شاهنامه و سایر آثار حماسی نیز دیده می شود. تصویر برخی زنهای شاهنامه نظیر تهمینه ، سودابه و نیز منیژه را ببینید که در تمایل به ارتباط ،ابرازعشق و ازدواج نقش فعال دارند و ابتکار عمل را بیدرنگ بدست می گیرند.
منیژه زنی است احتمالا با اصل پارتی ، نمونه ی زنانی که دقیقا جایشان در بخش حماسی است. وقتی بیژن با خصلتی مردسالار او را محرم راز نمی شمارد و زبانش را دربند نمی داند ، بر می آشوبد و پایداری خود در عشق و پاکباختگی تو ام با دلیری اش را فرا یاد می آورد. بیژن خطای خود را تصدیق می کند و به صداقت پوزش می طلبد. گویی به دیگر عبارت ، منیژه به منطق سعدی می گوید : نه با هرکسی هرچه گویی رود! این همان تصویر نادری است که گاه زنانی را پاک متفاوت از پسند زمان ، غیر منفعل و نیرومند نشان میدهد . نظامی گنجوی بعدها نظیر همین روحیه ی پارتی را در زنانی از قبیله ی قِبچاق – همان قبیله که همسر خود را نیز از آنان اختیار کرده بود – به نمایش گذاشت .آنجا که اسکندر مقدونی با سربازان خود( سپاهی عَزَب پیشه و آرزومند ) از دهستانی عبور می کرد . او از مردم ده خواست که زنان زیبایشان در برابر نگاه سربازان مجرّد او روی بپوشند تا آنان وسوسه نشوند .
پری پیکران دید چون سیم ناب
سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب
ز محتاجی لشگر اندیشه کرد
که زن زن بود بی گمان مرد مرد
پاسخ دلیرانه ی این مردم در برابر فرمان اسکندر هنوز یکی از خطوط برجسته ی ادبیات فارسی است :
به تسلیم گفتند ما بندهایم
به میثاق خسرو شتابنده ایم
ولی روی بستن ز میثاق نیست
که این خصلت آیین قفچاق نیست
گر آیین تو “روی بربستن” است
در آیین ما “چشم در بستن” است!
چو در روی بیگانه نادیده به
جنایت نه بر روی، بر دیده به
[…]
به بُرقَع مکُن روی این خلق ریش
تو شو بُرقع انداز بر چشم خویش!
[…]
چو بشنید شاه آن زبان آوری
زبون شد زبانش در آن داوری(۱۷)
اکنون خلاصهای از داستان بیژن و منیژه را مرور کنیم:
حکایت در زمان پادشاهی کیخسرو پادشاه آرمانی شاهنامه رخ می دهد . مردم شهر مرزی ارمان ، به کیخسرو شکایت می برند که مورد هجوم دائمی گله های گُراز قرار گرفته اند و کشاورزی و معیشت انها در معرض نابودی است . آنها خواستار کمک در مقابله با این گرازان غول پیکرند. بیژن که یکی از پهلوانان ، فرزند گیو و نوه ی گودرز است، علیرغم جوانی و مخالفت پدرش “گیو “عازم این سفر می شود .آنها به جبران کم تجربگی بیژن ، “گرگین میلاد” یکی از پهلوانان را با او همراه می کنند. گرگین اما در هنگامه و معرکه ی نبرد، با خودخواهی از کمک طفره میرود و بیژن ناچار یک تنه دمار از گرازان در می آورد. در راه بازگشت ،گرگین برای آنکه استنکافش نزد شاه فاش نشود دسیسه ای می کند که بیژن را به اسارت بیفکند . بدین منظور او را به نزدیکی یک اردوی تفریحی می برد که دختران دربار توران زمین (دشمن) بر پای کرده اند. بیژن ، منیژه دختر افراسیاب را در میان ندیمه ها می بیند. منیژه نیز اورا به تحسین می نگرد .میان آن دو پیامی رد و بدل می شود و آنان سه روز در آن اقامتگاه با یکدگر معاشرت می کنند و بمرور دلباخته هم می شوند. چون هنگام بازگشت پهلوان می رسد منیژه داروی هوشبری در شراب او می ریزد و او را مدهوش و مخفیانه به کاخ می برد. بعد از چند شبانه روز دلدادگی این راز آشکار شده و بیژن با هجوم ماموران دستگیر می شود . منیژه بشدت عتاب شده برهنه پای و بی سرمایه از دربار اخراج می گردد و بیژن نیز که به حکم افراسیاب سزاوار مرگ شناخته شده با وساطت پیران محکوم به حبس می گردد . درنتیجه او را با غل و زنجیرهای گران به چاه می افکنند. چاهی ژرف که دهانه ی آن نیز با سنگی کلان -که چند فیل به آن مکان آورده اند – پوشیده می گردد.
منیژه البته بیژن را رها نمی کند و با عذاب وجدان به هر جا روی می آورد و به تکدّی آب و غذایی فراهم آورد و از رخنه ای به بیژن در بن چاه می رساند تا او که زخمی و گرسنه و در محاصره ی زنچیرهای سنگین است زنده بماند.
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی
همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز
به بیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی
از سوی دیگر گُرگین پشیمان از خیانت ، به ایران بازگشته و داستانی به نیرنگ می سازد که بیژن کشته شده است اما این سخن باورپذیر نیست .گیو نمی پذیرد و کیخسرو با نظر افکندن در جام جهان بین در می یابد که بیژن زنده است. آنها رستم را از زابلستان به کمک فرا می خوانند تا چاره ای بیندیشد و این پهلوان جوان را از میان دستان دشمن برباید.
رستم در لباس مبدّل تاجری با کاروانهایی از کالا به توران می رود . منیژه که می بیند آنان ایرانی اند ، برای کمک گرفتن به آنها نزدیک می شود. رستم با شنیدن نشانه هایی متوجه میشود که منیژه براستی از بیژن خبر دارد . او با منیژه قرار می گذارد که او در ظلمت شب آتشی بر سر چاه برافروزد تا بدینوسیله مکان چاه بر ایرانیان قابل شناسایی باشد .
رستم با دیدن شعله ای که منیژه برافروخته ، به سروقتِ چاه می آید اما پیش از بیرون آوردن بیژن به او می گوید گرگین را به من ببخش و کینه ی وی را از دل بشوی . این کردار بر بیژن بسی دشوار است . اما رستم بیرون شدن او از چاه را منوط به بخشش و گذشت می کند . باری بیژن را که عریان و خسته و خاک آلود است شستشو می دهند .
گرگین اینک در برابر او به زانو بر خاک می نشیند.
ز کردار بد پوزش آورد پیش
بپیچید زان خام کردار خویش
دل بیژن از کینش آمد براه
مکافات ناورد پیش گناه
باری آنان از این سفر پرمخاطره با پایمردی رستم باز می گردند. کیخسرو رستم را در آغوش میگیرد و او را جان مردی و هنر می نامد.
نماد ها و نشانه ها
در باره ی رستم البته بسیار گفته اند روشن است که شاکله ی شخصیت او مرتبط با روشنایی است. در داستان رستم و اسفندیار هنگامی که بهمن برای نخستین بار رستم خوبروی و برز بالا را از دور نظاره می کند با خود می گوید:
به دل گفت بهمن که این رستم است؟
و یا آفتاب سپیده دم است؟
در اغلب موارد رستم شخصیتی ناجی است که چون نور در دل تاریکی ها می ر سد .اوست که کاووس شاه را در مازندران از اسارت تاریکی و نابینایی نجات می بخشد. برخی پژوهشگران حتی حدس زده اند که قصه ی دوشیزه ی روشنایی بیان مانوی حکایت رستم است ( ۱۸)
اما در اینجا آنکه در این حکایت نقشی ظریف و ویژه دارد و نباید در شعاع شخصیت رستم مخفی بماند منیژه است. روشن است که رستم از جمله نمادهای آشکار تابش و شاید پیامبر روشنایی است. اما خویشکاری منیژه دمیدن حرارت عشق وگرمای زندگی است . بدون منیژه بیژن در ظلمت اهریمنی یخ می زد و زنده نمی ماند تا به آزادی رسد. منیژه شعله ای است که در طول شب روشن می ماند و امید و زندگی می بخشدو مقدمات تحقق آزادی را فراهم می کند. او نشانه ای است که بی او ، رستم بیژن را نمی یابد .خویشکاریِ شعله ای شب شکاف ابدا نقشی کوچک نیست. در ادب معاصر نمونه ی زیبا و بی بدیل ” یاد آر زشمع مرده یادآر” که حکایتی از سرنوشت یک شهید انقلاب مشروطه ( میرزا جهانگیرخان ) است بخوبی به نقش روشنفکرانی که در راه آزادی وطن جان قربان میکنند اشاره دارد. شمعی که تاصبح به بهای جان خویش افروخته می ماند تا روشن گری کند و امید به پیروزی را زنده نگه دارد. هرچند شاید خود صبح را نبیند و به سرزمین موعود نرسد .این ویژگی شاید تنها منحصر به خویشکاری (Function) منیژه نیست . این نقش محوری و ماهیتا زنانه ،چنانکه نورتروپ فرای نشان می دهد ،در بسیاری از داستان های اساطیری جهان و یا هوسنامه ها وجود دارد.یک کیفیت نجات دهندگی که توام با نیک سرشتی و تدبیر است . نظیر حکایت ” الکستیس” قهرما ن زن در اثر اوریپید که با سفر به جهان زیرین ، زندگانی شوهر خود را نجات می بخشد. اونیز ، همچنان که منیژه برای نجاتِ نهایی رستم را می خواند ، به معاونت “هرکول”از جهان مرگ بیرون می آید. (۱۹) . فراموش نباید کرد که دراینجا منیژه نیز همچون بیژن خود در وضعیت دشواری است. گویی با او هم سرنوشت است زیرا از جاه به چاه افتاده است!
دو گانه ی جاه و چاه !
بخش مهمی از ادبیات جهان حکایت یک نوسان بین این دو مکانت “جاه و چاه” است . چاه ، موقعیتِ فقدانِ شکوه ، قدرت و یا نظم پیشین است . موقعیتی که معمولا در ادب جهان با تمثیل هایی دیگر چون اعماق زمین ، گمشدگی و یا سرگردانی در جنگل تاریک ، گرفتار ماندن در دل نهنگ و نظیر آن تصویر می شود. حکایتها آنگاه روایتگر تلاش قهرمان برای بازگشت از این هاویه و ترک موقعیت آشوب است که اگر رخ دهد حقیقتا تولدی دوباره تلقی می شود. جالب است که مولانا این بازگشت از دل ماهی را معراج نام نهاده است ( ۲۰) به باور من نقطه ی قوت در این شاهکار فردوسی مفهوم “تداوم زندگی و تحققق آزادی” است که منیژه شوکت و شکوه خود را برای آن هزینه می کند. و نهایتا هم خود و هم بیژن را از چاه بیرون می آورد.نکته ای که این اسطوره یا حماسه را به مقتضیات زمان ما گره میزند و نقدی جالب از اسطوره به میان می آورد.
ازمیان فیلسوفان معاصر پل ریکور ( Paul Ricoeur 1913-2005)، شاید نخستین کسی بود که صراحتا سخن از “نقد اسطوره” به میان آورد. او معتقد بود اسطوره هایی “اصیل اند” که بتوانند در پیکربندی مفهوم “آزادی انسانی” باز تاویل شوند . ریکور به همان تعریفِ کارکردی functional قدیم باز می گشت که عملکرد اسطوره ، هویت بخشی به یک اجتماع مشخص است و نیروی ناشی از هر اسطوره ی اصیل همواره مرز های زندگی فکری یک اجتماع خاص یا ملت را ارتقاء می بخشد . (۲۱)
در اساطیرِ ملل ، صرفنظر از یک لایه ی گاهنامه ای و متصل به تاریخِ یک قوم ، همواره لایه ای خرد بنیان ،حِکْمی و انسانی وجود دارد تجربه نشان داده است که هرگاه جامعه ای با خطر ویرانی از داخل یا خارج روبرو گردد به هسته های اساطیری خود پناه می برد.دراینجاست که حماسه ها و اساطیر ، دیگر پدیده هایی گمشده در غبار تاریخ نیستند و به تعبیر ی که از تی اس الیوت آوردم ، گذشته و آینده را در زمان حال متمرکز کرده اند.
اتیمولوژی منیژه
من تلاش کردم نقش منیژه را از خلال ریشه شناسی نام او نیز بازیابم اما اتیمولوژی نام منیژه در نامنامه های ایرانی چندان روشن نیست و یوستی هم در این باره ساکت است اما به نامی مشابه در ادبیات هند برخوردم که واجد نکته ای مهم بود. “منیشه” Manisha که درریگ ودا و نیز در اوپانیشاد ها آمده به احتمال بسیار زیا د همان منیژه است . منیشه ایزد بانوی آرزو و خرد مصمم Decisive Wisdomنام دارد و منیژه ی شاهنامه هردوصفت را در خود جمع دارد . یعنی هم جوشش آرزو و هم اراده ی تحقق آرزو در شخصیت او مندرج است . این نقش زنانه که در این حماسه به زیبایی تجسم می گردد، اکنون و در این ایام برای ما ایرانیان بیشتر قابل درک است. به ویژه در نهضتی که اکنون شعار “زن زندگی و آزادی” را سرلوحه ی تلاش مترقی ،مصالحه جویانه ، مظلومانه و خونبار خویش قرار داده است. این شعار که از سویی ، خواستی مترقی و منطبق با موازین جهان امروز است در عین حال برای ما ایرانیان چنانکه نوشتم نوعی بازگشت به هسته های اساطیری تلقی میشود. اندیشه ای مبتنی بر اساسی استوار و ریشه دار. این حادثه ای مهم است که زن دوباره برای ما اهمیت یافته است . گویی به تعبیر یونگ ، مرد با آنیما یا آن روح زنانه ی خود آشتی کرده و این کهن الگو فعال شده است. جامعه ای مرد سالار که کلاه تکبر از سر بر می دارد و در پای آنیما سر می نهد ,و برای نخستین بار او را چنانچه هست می نگرد، رو به کمال ایستاده است . جامعه ای که به مرور از نگاه جنسی و به تعبیر یونگ از سطح ” حوا ” یا ” هلن” ارتفاع می گیرد. هرچند آنها که با ذهن ِجاهلی خویش مصرانه تلاش میکنند ذات این جنبش متعالی را به بنیاد های جنسی و نیاز به اطفا غرایز تقلیل دهند بر سر راه بایستند ، اما جامعه به زن ، زیبایی و زندگی اکنون نگاهی متفاوت یافته است و می رود که نخست از درون ، مقدمات آزادی را مهیاّ کند. نکته ی دیگری که این داستان را به نهضت امروز به وجه ارزشمندی متصل می کند، ارتباط نمادین و زیبایی است که بیرون شدن از چاه را با دو مفهوم صبر و بخشش پیوند می زند . برون شدن از چاه معمولا یک روند تدریجی است شاید هم از این روست که حافظ تعبیر “چاه صبر” را بکار میبرد :
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی؟
از سوی دیگر نجات بیژن از چاه منوط به گذشت است . مصلحتی بزرگتر که وصول به آزادی است باعث می شود او چشم بر انتقام فرو بندد. زیرا کین ورزی سلسله ای است بی پایان که قادر است ملتی را تا قرن ها در چاه نگاه دارد . آفتی که نهضت نوپای اخیر باید بدان حساس و متوجه باشد . باری در پایان می توان افزود هر چند هنوز راه درازی در بیرون شدن از چاه در پیش باشد آنچه در طلیعه ی این نهضت بچشم می خورد طلعتی روشن و سال هایی حاصلخیز است.
منابع و پانوشتها
۱)- نورتروپ فرای ، صحیفه های زمینی ، ترجمه هوشنگ رهنما ، نشر هرمس ، تهران ، ۱۳۸۴ ص ۲۰ ( نقل قول ازمقاله ” رویکرد اسطوره ای به آفرینش”)
2)- نگر تا که دل را نداری تباه زاندیشه و داد فریاد خواه
3)-مار و اژدها معمولا در فرهنگ مزدیسنا transposition اهریمن است.
4)-شاهنامه ی فردوسی بخش پادشاهی یزدگرد
5)- نمی دانم آیا فروغ فرخزاد بی اختیار این ابیات را در ذهن داشته که از تجربه ی خود از “نهایت شب ” ، “مهربان” و “چراغ” گفته است یا تحت تاثیر ابیات مذکور از فردوسی بوده است :…از نهایت شب حرف می زنم/ اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور / و یک دریچه که از آن / به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم. ( مجموعه ی تولدی دیگر/ شعر هدیه )
6)- فرای ، صحیفه های زمینی، ص۱۴۶.
7)- در آخرین تصحیحات در پی نوشت های این مقاله چشمم به کتاب Epic and Sedition اثر Dick Davis افتاد . این کتاب را پیشتر نخوانده بودم و متوجه شدم که او سال ها پیش ، از مشابهت جالب توجه میان مقدمه و متن بیژن و منیژه و یک Parallel Situation میان فردوسی و بیژن و نیز میان منیژه و همسر فردوسی سخن گفته است. نکته ای که قابل ذکر است اینکه او معنایی استعاری برای مهربانِ فردوسی سراغ می گیرد و او را به ” میوز” و یا فرشته ی الهام شاعرانه مانند می کند. در این تفسیر ، ظلمت و تاریکی نمادی از تیره روزی ایران در روزگار فردوسی است و روشنایی، نمادی از تاریخ پرشکوه گذشته که شاعر به آن پناه می برد و بیاد آن روزگاران شوکت و شرف با خلاقیت هنری و الهام شاعرانه ی خود چراغی می افروزد . نک : ِDick Davis , Epic and Sedition, The Case of Ferdowsi’s Shahnameh, Mage Publishers, Washington DC ,1992
6
8)- نک: پورشریعتی ص۱۵۲ و ۱۵۴
9)- صفت زَدارکامه به معنای ویرانگر و صدمه زننده است
درباره ی زروان زیبا و روشن بودن اهورا و نیز تیرگی اهریمن نک : بهار ، مهرداد ،ادیان آسیایی ، نشر چشمه ، تهران ۱۳۸۶ صفحات ۵۷-۵۹ شبیه تارتاروس در منابع مهری یونانی ص۶۳ )
10)- فرنبغ دادگی ، بندهشن، به کوشش مهرداد بهار ، انتشارات توس ، تهران ۱۳۷۸، صفحه ۳۶
11)-رک : بازرگان ، محمد نوید ، آب و افراسیاب ، پزوهشنامه ی فرهنگ و ادب ، شماره ی هشتم ، سال پنجم ، بهار و تابستان ۱۳۸۸ صفحات ۳۷ الی ۵۹
12)- کتابهای دیگر از این دسته ، ادب اشک ابن اشک نوشته ی سهل بن هارون دستمسیانی ، مترجم ، شاعر و دانشمند شعوبی ایرانی و مدیر خزائن الحکمه مامون .نک:پروانه پور شریعتی ، پارتیان و گردآوری شاهنامه های مرجع. ایران نامه سال ۲۶ شماره ی ۱ -۲
13)- Bruno Jacobs/ Iranica : ACHAEMENID SATRAPIES
https://iranicaonline.org/articles/achaemenid-satrapies
14) – امروزه تقریبا اجماعی از آرا میان پژوهشگرانی چون مارکوارت ، هرتسفیلد ، کریستینسن ، بیوار و .. وجود دارد که داستانهای مرتبط با رستم و خاندان گرشاسب میراث ادبیات پارتی است و آنان پهلوانانی پارتی بوده اند .به قول شادروان شهبازی ” رسم نهادن نام رستم بر فرزندان در ارمنستان در سده ی پنجم که جایگاه تداوم میراث پارتی بود ، نشانه ی دیرینگی افسانه ی رستم در میان مردمانی است که نسب پارتی داشتند. از طرفی میدانیم که سیستان یا ” سکستان “وطن رستم در حماسه ی شاهنامه جایگاه تاریخی خاندان سورن بود که از هفت خاندان بزرگ اشکانی بوده اند.
نک: Shahbazi,”Parthian origins of the house of Rustam,156
15)- دکتر جلال خالقی مطلق یک طبقه بندی را در ادبیات پارتی بدست داده اند .دو تیول مهم را نام می برند : یکی تیول گرگان و مرو که در دست خاندان گودرز بود و تیول سیستان که در دست خاندان زال قرار داشت.
داستانهای مرتبط با گرگان و مرو در شاهنامه : بیژن و منیژه رفتن گیو به ترکستان رزم یازده رخ / داستانهای مرتبط با تیول سیستان :گشتاسب و کتایون زال و رودابه رستم و سهراب و روایتهای سیستان
نک : خالقی مطلق ، جلال ، بیژن و منیژه و ویس و رامین ، مقدمه ای بر ادبیات پارتی و ساسانی، ایران شناسی ، سال دوم ،صفحات ۲۷۳ الی ۲۹۸
16)– (گیرشمن ، ایران از آغاز تا اسلام ، ترجمه محمد معین ، انتشارات علمی فرهنگی ، سال ۱۳۷۲، صفحات -۳۱۳ /۳۱۴)
17)-نظامی گنجوی ، شرف نامه ، بخش رسیدن اسکندر به دشت قفچاق. جالب این که همسر نظامی نیز براساس گفته ی شاعر از زیبارویان قفچاق بوده است .او یکجا نیز با حسرت از درگذشت همسرش میگوید: سبک رو چون بت قبچاق من بود / گمان افتاد خود کافاق من بود ( منظومه ی خسرو شیرین ) . شادروان سعیدی سیرجانی در مقاله ی : چرا نظامی در پیری به هوسنامه سرایی پرداخت؟ وضعیت اجتماعی منطقه ی گنجه را که دور از تعرض مستقیم خلفای بغداد بود و در مجاورت با ارمنستان بوده ( محیطی که زنان دوشادوش مردان در جامعه حضور داشتند ) ، در نگاه معتدل و پیشرو نظامی به زن موثر می دانند. همچنین محیط پرورش شاعرتحت نظر مادری کرد و آزاده و مصاحبت با همسری قبچاقی را نیز از عوامل مهم می شمارند . نقل جمله ای از ایشان جالب است : ” در آثار نظامی زن قهرمانی است که شخصا مرد دلخواهش را انتخاب می کند …آنها جهت مخالف متشرعان محتسب مزاج زمانه حرکت می کنند و شعر نظامی یکتنه بار دفاع از همه ی هنرهای ممنوع و مظلوم ایران را بر دوش گرفته. نک: ایرانشناسی ، سال سوم ، شماره ی ۴۰ زمستان ۱۳۷۰ /۱۹۹۲ م صفحات ۶۶۷ الی ۶۸۳
18)-اکبری مفاخر ، آرش ، دوشیزه ی روشنایی ، مجله ی دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد. شماره ی اول ، سال سی و نهم ، بهار ۱۳۸۵ ، شماره ی پی در پی ۱۵۲
19)- نک: نورتروپ فرای ، صحیفه های زمینی ،صفحات ۱۱۰ و ۱۱۱ بخش بانوی مقدس رنج…)
20)- گفت پیغمبر که معراج مرا نیست بر معراج یونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او نشیب زانکه قرب حق برون است از حساب
( مثنوی دفتر سوم ، تفسیر این خبر که مصطفی …)
باید دقت داشت که سمبولیزم چاه همواره واجد معانی بیشتری است . در فرهنگ نماد ها ، نماد و یا استعاره ی چاه یاد آور معانی چون رستگاری ، روح و نیز زنانگی دانسته است . نک : J.E.Cirlot A dictionary of Symbols, translated from Spanish by Jack Sage, Printed by : Routledge,London1971 , P369
21)- پل ریکور ، زندگی در دنیای متن ، ترجمه ی بابک احمدی ، نشر مرکز ، چاپ اول ، ۱۳۷۳ صفحات ۱۰۰ -۱۰۳