*تقدیم به توماج صالحیِ در بند و شهدای راه عدالت، آنانکه هیچگاه ادای قهرمانها را در نیاوردند
بختبرگشتهای را میشناسم که چند سال پیش ازدواج کرد. مهریه زنش سکهی طلا بود به عدد سال تولدش، چیزی حدود ۱۳۶۵ یا ۱۳۶۶ سکه تمام بهار آزادی. هرچه پدر و مادر التماس کردند به خرج فرزندشان نرفت. اصرارها که بالا گرفت جوان ابتدا ناراحت، پس از مدتی عصبانی و بعداً قهر کرد، طوری که بر سر سفره عقد کسی از خانوادهاش حضور نداشت، برخلاف کسوکار دختر که همگی حی و حاضر. استدلال جوان این بود: «نامزدم آنقدر خوشقلب هست که حتی اگر کار هم به جدایی برسد حاضر نیست از من یک پول سیاه بگیرد. خانوادهاش هم که الحمدالله اندازهای ثروت دارند که چشمشان به این چند سکه ما نباشد. وانگهی ما آنقدر یکدیگر را دوست داریم که هیچ چیزی نمیتواند از هم جدامان کند». یکی دو سال گذشت. کشتی زندگی این زوج عاشق مطابق معمول به گردابی اندر افتاد. جوان داستان ما بالأخره پایش به نزد قاضی و وکیل باز شد. دوباره رابطهاش را با خانواده از سر گرفت. کشتی بخت این دو هم بالاخره بعد از مدت کوتاهی همراه با ۱۳۶۵ یا ۱۳۶۶ سکه طلا غرق شد. تازه داماد که باید باقی عمر را به زندان میرفت دست به دامان خانواده شد. املاک خانوادگی را فروختند و در قالب سکههای طلا به نامزد خوشقلب سابق پسرشان دادند. حماقتهای این جوان خانوادهای ثروتمند را به دربهدری یا همان مستأجری انداخت. پدر او در این گیرودار دو بار سکته کرد و چند ماه بعد هم مُرد علیرغم اینکه نه سابقه بیماری قلبی داشت و نه چندان مسن بود. امروز عاشق سابق این داستان که افکار و رفتارش مرا بیاد لوسین در داستان آرزوهای برباد رفته[۱] بالزاک میاندازد راننده اسنپ است. راهروهای شلوغ دادگاهها، پشت میلههای زندانها، تیمارستانها، مراکز مشاوره خانواده و… پر از چنین افرادی است و تقریباً هرکس به دور و بر خود نگاهی بیندازد داستانهایی با این مضمون خواهد یافت؛ هرچه به گذشته میرویم کمتر و امروزه بیشتر و بیشتر. این دسته از افراد که درگذشته صرفاً عبرتی برای سایرین بودند، امروز یک تیپ اجتماعی هستند. آنان وضعیتی را نمایندگی میکنند که احتمال دارد امروز من در آن باشم و فردا شما.
منطقاً هر پدیدهای را باید در ظرف زمان و مکان خودش درک کرد. دنیای امروز که بر آتش شهوت و آز انسان بیوقفه بنزین میریزد مجالی برای خلوتکدهای عاری از منفعتپرستی و سوءاستفاده زیر یک سقف باقی نگذاشته ولی انسانها همچون مصطفی ملکیان دوست دارند خیال کنند که در دنیایی آلوده میتوانند خانهای پاکیزه بنا کنند پس پیوسته خود را فریب میدهند. به نظر من عشق از این منظر یک استثنا است و ربط زیادی به دنیای اطراف خود ندارد و در تمام ادوار تاریخ همواره دستاندرکار بدبخت کردن نوع بشر بوده و از این قاعده مستثنا. افلاطون حدود ۲۴۰۰ سال پیش گفته است که «عشق تنها بیماریای است که بیمار از آن لذت میبرد» و این سخن او چقدر امروز هم حقیقت دارد. شوپنهاور هم وصفی کمابیش مشابه از این بیماری کرده است:
«غریزه بقا در تمام موجودات نیرومندترینِ غرایز و محرک اول برای تمام محرکهای ثانویه است. اما ازآنجاکه تولیدِ مثل، کاری دشوار و نیازمند از خودگذشتگی است و درنتیجه فارغ از توانایی موجود خودخواهی همچون انسان، غریزهی بقا برای تداوم نسل، فریبی به نام عشق را خلق کرده تا در دورانی که سر انسانها با آن گرم است، کار خود را صورت دهد و نسل بشر را تکثیر کند. بعد از تولد فرزند یافرزندان هم اثری از آن باقی نمیماند زیرا ماموریتش انجام شده است. بعد از آن انسان میماند و دنیایی که لازمهاش نابودکردن خود برای بقای نسل آینده است. مخلص کلام: بقا اوجب واجبات است و به پای آن سعادت و رفاه و خوشبختی و هرچیز دیگری باید قربانی شود.»
افسوس که ما امروز به خرافههای مدرن در باب عشق دلخوش شدهایم و آن میراث چندین هزارساله در این امر را فرونهادهایم. فرهنگهای سنتی در همهجا با این پدیده از رمانتیکبازیهای امروز خردمندانهتر و سازندهتر عمل میکردند.
درباره اینکه عشق بیشتر مردانه است تا زنانه
واقعیت این است که در طول تاریخ این پدیده بیشتر مختص به مردان بوده است. این قضیه هم جنبهای فیزیولوژیک دارد و هم اجتماعی. هورمونهای مردانه (تستسترون) در تمامی موجودات مذکر حالتی از پرخاشگری، فعالیت، سرزندگی و بیقراری تولید میکنند. این هورمونها منشأ تمایل و فعالیت بیشتر و پایدارتر جنس مذکر در مقایسه با جنس مونث هستند. در عموم جانداران موجود نر برای به دست آوردن جنس ماده تلاش میکند و نه برعکس. اگر تمایل جنس نر به لحاظ فیزیولوژیک همچون جنس ماده بود بیشک حیات جانداران سالها پیش از میان میرفت. انسان از این لحاظ با سایر جانداران یکی است با این تفاوت که او دارای بعدی اجتماعی- فرهنگی است که غرایز او را به اَشکال عجیب و غریبی سروسامان میدهد. بالزاک در داستان زنبق درهاین تمایل مردان به زنان را در چند جمله پیش چشم میآورد آنجا که فلیکس به محبوب خود مینویسد: «به خانم کنتس ناتالی دومانرویل: خواهشت را برآورده میکنم. امتیاز زنی که عشق ما به وی بیش از محبت او به ما است در آن است که همواره قواعد عقل سلیم را از یاد ما میبرد. برای آنکه چینی بر پیشانیتان نقش نبندد… ما مردان مسافات را بهطرز معجزهآسایی درمینوردیم، خون خود را ایثار میکنیم، آینده را به مصرف میرسانیم…». شوپنهاور این جنبه اجتماعی عشق را بسیار کمرنگتر از وجه فیزیولوژیک آن در نظر گرفت و در نتیجه بچهدارشدن در زنان را بخاطر همان تمایل مردان برای بقای نسل میدانست درحالیکه در فرهنگهای سنتی بچهدارشدن یکی از راههایی است که زنان خود را در مقابل طلاق بیمه میکنند و امروز که قباحت طلاق به هر دلیلی ریخته، تمایل به بچهدارشدن هم کاهش یافته است. یا اینکه مثلاً در ادوار پیشین زنان همواره به موجودی با عضلات و استخوانهای قوی و خوی جنگجویی نیاز داشتند تا برای آنان غذا و سرپناه و امنیت فراهم کند. مردان نیز در مقابل به کسی محتاجند تا از لذت رابطه جنسی با او بهرهمند شوند. خواسته دیگر زنان هم این است که کسی غاری برای زندگیشان فراهم سازد و با حیوانات وحشی و سایر انسانهای وحشیتر بجنگد یا اینکه امر پرمخاطره شکار را بر عهده گیرد و البته آنان درعوض ارزشی مانند شجاعت و مردانگی را برای دلخوشی او خلق میکنند. در عصر کشاورزی هم وظایف مرد تقریباً همین بوده است فقط به جای شکار، کار در مزرعه، به جای غار، خانهای بر زمین. درست است که تأمین رفاه در مقابل زیبایی، لذت و تکثیر نسل مبادله میشود، این مبادله جنبهای خیالی هم دارد که ظاهراً دوطرفه است، ولی در اصل پدیدهای است مردانه. این پدیده که به حق بر آن نام عشق نهادهاند، طنابی نامرئی است که با آن جنس مذکر را به موجودی دستآموز بدل کردهاند. مردان در طول تاریخ آنچنان این تمرین را تکرار کرده و در آن ورزیده شدهاند که به راستی به ذات دومشان تبدیل شده. مرد را واقعاً میتوان در یک نگاه هم عاشق کرد، ولو برای اندک زمانی. این دورهی کوتاه برای زنان بسیار حیاتی است و از آن نهایت استفاده را میکنند.
برای اینکه از هر داستانی لذت برد باید آن را اندکی باور و با شخصیتهای آن بصورت حداقلی هم که شده همذاتپنداری کرد. مردان معمولاً داستانهای عاشقانه را به سرعت باور میکنند و بعد از آنکه داستان را باور کردند حالت کسی را پیدا میکنند که در خواب راه میرود، چشمان خوابگرد باز است درحالیکه چیزی نمیبیند. در این بین راوی داستان یا همان زن تنها کسی است که به ساختگی بودن داستان خود آگاه است. این وجه خیالی، مبادله را بسیار آسان میکند وگرنه هزاران مشکلی که در این معامله بسیار پیچیده وجود دارد جوشخوردن آن را دشوار میکرد. عشق تمام این موانع را موقتاً از میان میبرد و همچون تسهیلگری قدرتمند عمل میکند تا دو موجود عمیقاً ناهمخوان را به یکدیگر پیوند زند. ضربالمثلی در آلمانی هست که میگوید «عشق میتواند کوهها را جابجا کند»[۲]. این ضربالمثل حقیقتاً برای زمانی کوتاه درست است.
دلیل اینکه میگویم عشق پدیدهای مردانه است را از روی آثار آن هم میتوان درک کرد. مردان و صرفاً مردان در طول تاریخ عاشق شدهاند. مجنون و فرهاد مرد بودهاند. مولانا و حافظ و سعدی از میان مردان برخاستهاند. در سایر ملل هم وضعیت همین است. گوته، شیلر، نیچه، هاینه و شکسپیر همگی مرد بودهاند. آخر کدام زن به این مرحله از جنون رسیده تا آنهمه شعر بگوید یا کوه بیستون را بتراشد؟ زنان همواره موضوع عشق بودهاند و مردان حامل آن. بررسی شواهد تجربی هم نشان میدهد، علیرغم گرهخوردن نام عشق با جنس لطیف، جز در مواردی نادر، عشق همیشه و هرجا پدیدهای مختص مردان بوده است. برعکسِ مرد، زن معمولاً در ازدواج بسیار حسابشده عمل میکند. در جایی مانند کشور ما که زنان هنوز از لحاظ اقتصادی چندان مستقل نشدهاند، تازمانیکه تمام اطلاعات مربوط به شغل، دارایی و خانوادهی «گزینه ازدواج»[۳] را در دستگاه محاسباتشان تجزیه و تحلیل نکنند به کسی «دل» نمیدهند. عشق زنان همیشه در خدمت محاسبات منطقی است و منافعشان را تأمین میکند. تقدیر جنس مونث این بوده که بیشتر بر عقلش متکی باشد تا احساساتش و این برخلاف تصور جامعه است که زنان را احساساتی میدانند. به نظر میرسد کل جامعه این پروپاگاندای مادرانمان را کاملاً باور کردهاند و نوع زن با درایت کامل در مقابل این «اتهام» نهتنها هیچگاه از خود دفاع نمیکند، با سکوت خود آنرا تأیید کرده و در دل به خوشباوری مردان میخندد. برعکسِ علاقهی بیمارگونهی مرد برای عاقل نشان دادن خود، اشارتی ابرو، لبخندی، یا تماشای جمال کسی کافی است تا هوش از سرش برود. برای یکی ماشینی گران قیمت، خانه یا مغازه یا هر چیزی که نشانی باشد از ثروت، و برای دیگری بَر و رویی و قد و قامتی کفایت میکند تا این فرایند پرضرر آغاز شود البته قدری هم شیوههای زنانه برای دلبری را باید به آنها افزود، همان ترفندهایی که در طول هزاران سال تکامل یافتهاند. این دورههای آموزشی که از آغاز انسانیت تا به امروز بدون وقفه و در تمام نقاط کره زمین در جریان بوده، پایدارترین نهاد آموزشی است و کارآیی خود را بیش از هر نهاد علمی اثبات کرده است؛ مجموعه فوت و فنهایی که با آن قلچماقترین مردان را ظرف مدت کوتاهی به حیوانی خانگی میتوان بدل کرد. این باور عامیانه وجود دارد که مردان با چشم و زنان با گوش عاشق میشوند. این گفته حاوی حقیقتی است اگر سازوکار پنهان در آن را از نزدیک بررسی کنیم. مردان با «حرفزدن» میتوانند داراییهای خودشان را در گوش زن به صورتی غلوآمیز قرائت کنند و آن رفاهی که حتی تصور آن بر لب هر زنی لبخند مینشاند را تصویر کنند. بعد از گفتن این شرح حال، زن میتواند تصمیم بگیرد عاشق بشود یا نه. اما مردان با دیدن زیبایی جنس مخالف مسحور میشوند و عقل خود را بطور کامل از دست میدهند، مشروط بر اینکه از قبل در کلهشان عقلی برای باختن موجود بوده باشد. از این جهت این گزاره که زنان از طریق گوش عاشق میشوند حقیقت ندارد، زیرا آنان از طریق مغز این کار را میکنند. و درنهایت طلاق به جنس مونث، اگر عاقبتاندیش نبوده باشد، بیشتر لطمات اقتصادی و اجتماعی میزند، اما برخلاف تصور عمومی، به جنس مذکر صدمات عاطفی زیرا هنوز پسماندههای توهمی که او را به این روز انداخت در مغزش باقی است.
درباره اینکه گرد و غبار هیجانات دیر یا زود فرو خواهد نشست
در گذشته عواطف عاشقانه به قشر شاعران و داستانسرایان و آوازهخوانان محدود بود و برای عموم مردم نوعی سرگرمی بود که در عمل چندان وقعی به آن نمیگذاشتند. آنان وجه حسابگرانه و مادی ازدواج را میدیدند و نیازی نبود به خود دروغ بگویند. تعیین شیربها، مهریه، و مباحثی اینچنین همچون یک قرارداد اقتصادی و با خونسردی کامل بین طرفینِ بیرون از ماجرا تعیین میشد. امروزه فمنیستهای دوآتشه برخلاف میل زنان، به آن دوران انتقاد میکنند چون معتقدند این روش عملاً به معنای خریدوفروش زن بود. البته که همین بود ولی آنان فراموش میکنند که در دنیای مدرن این وضعیت نهتنها بهبود پیدا نکرده هزاران بار بدتر هم شده است. امروزه خرید و فروش زنان همچون کالا، در جامعهای که همهچیز تابع مناسبات اقتصادی و پول شده، بسیار گستردهتر، ددمنشانهتر و پنهانتر از گذشته در جریان است. اما گویا بعضیها مایلاند واقعیات را جور دیگری بنمایانند. جالبتر اینکه هرچه تمدن امروز حسابگرانهتر، منفعتپرستانهتر و مسخرهتر میشود و انسان را از همنوعانش بیگانهتر میکند، عشق رمانتیک همچون وصلهای ناجور برای این تمدن بیشتر و بیشتر خودنمایی میکند تاجاییکه میتوان گفت این دو پدیده لازم و ملزوم یکدیگرند. به عبث بسیاری آن را امتیاز تمدن جدید میدانند. مثلاً امروزه در فرهنگ اروپایی کلمه «عشق» مقدس شده و کمتر کسی به خود جرأت میدهد درباره آن حقیقت را بگوید.
بعد از اینکه شور و هیجانات اولیه فروخوابید که معمولا تا تولد یکی دو فرزند طول میکشد، عقلِ رفته، رفتهرفته باز میگردد. اما کار از کار گذشته و از این پس نه افسانههای شیرین که تازیانه مسئولیت، مرد را به تکاپوی تامین معاش خانواده میکشاند، او را از خواب شیرین سحرگاهان بیدار کرده و از رختخواب گرم جدایش میکند تا به امید تأمین رزق و روزی اهل و عیالش در سرمای سحرگاهان بیرون برود. او را وادار میکند تا غربت، اخموتَخم رییس و همکار، قرقرهای زنش و نکبت کار و جانکندن در دنیای بیرحم مدرن را به جان بخرد. او که بازندهی دنیای بیرون و درون خانواده است، روزگاری تمام این کارها را با طیب خاطر و از سر رضایت انجام میداد اما اکنون جبری عینی او را مجبور میکند با هر ذهنیتی که دارد این بار را به دوش بکشد: خوشحال باشد یا ناراحت، مومن باشد یا کافر، تحصیلکرده باشد یا بیسواد، دهاتی باشد یا شهری؛ هیچکدام از این امورِ اعتباری تغییری در سرنوشت قهرمان داستان ما بازی نخواهد کرد و اگر او هم با اینها به خود دلخوشی دهد تنها خود را فریب داده است. تبدیل حالتهای ذهنی لطیف و زیبا به چیزهای واقعی و خشن محدود به حیطه مسائل فردی نیست. ماکس وبر این تبدّل ذهنیات به عینیات را در روایتی بینظیر از تولد سرمایهداری در ردای پروتستانتیسم نقل کرده است. به زعم او پروتستانهای اولیه با رغبت تمام خود را وقف کار میکردند چون آن را وظیفهای دینی میدانستند، اما امروز ما محکوم به کارکردنیم زیرا از کار آنان کمکم نظامی اقتصادی سر بر آورد که مقتضیات خاص خود را دارد و خصلت نوعی ورزش را به خود گرفته است.[۴]
آدمیزاد همیشه از احساس پیشرفت و اوج گرفتن لذت میبرد. چنانکه آدام اسمیت به درستی گفته است در شرایطی که انسانها پیشرفت میکنند اصلاً مهم نیست فقیر باشند یا ثروتمند. همینکه احساس کنند هر روز یا هر سال وضعشان بهتر میشود کافی است تا هر ناملایمتی را تحمل کنند.[۵] اما اگر این دورنما یا این احساس پیشرفت مخدوش شود، ناامیدی و نگرانی جای آن را خواهد گرفت، ولو اینکه شخص بسیار هم ثروتمند باشد. این قضیه در روابط عاطفی هم صادق است. هیچکس نمیخواهد باور کند که همه چیز تمام شده آنهم به این زودی. مرد که سابقاً برای دیدار خانمش حسابی خود را شیک و پیک میکرد، امروز با زیرپوشی رنگورو رفته و پیژامهای مندرس و موهایی ژولیده در خانه میگردد همچون غولی که پس از سالها از غار درآمده باشد. در سوی زن هم قضیه فرقی نمیکند. او که زمانی برای دیدن همین موجود ژندهپوش که اکنون مدتی است با او زیر یک سقف زندگی میکند چندان خود را میآراست که گویی کاری مهمتر از آن در دنیا وجود ندارد و با همین زیبایی بود که هوش از سر «آقایش» برده بود، با سرووضعی کمابیش مشابه در منزل رژه میرود. با موهای ژولیده و صورتی بیرنگ دائماً بر اعصاب شوهرش همچون پتکی میکوبد. او تقریباً برای همه خود را میآراید الا شریک زندگیاش. دیگر از آن رفتار ملیح و نمکین هم اثری نیست. کمکم مرد پی میبرد که در نظام سلسلهمراتبی ارزشهای ذهنی زنش، پایینترین جایگاهها را دارد و از مقام پادشاه به رعیت، سرباز، خربنده، نوکر یا دلقک تنزل کرده است اما تعهداتی که در آن روز «پرواز بلند آدمیزادی» امضا کرده، آن سکههای طلا، آن قباله ازدواج، این بچههای پرخور و متوقع، ترس از حرف فامیل و در و همسایه و آبرو در جامعهای که طلاق همچنان نعوذبالله است، زنجیرهایی است که بالأخره به او حالی میکنند به معنای واقعی بدبخت شده. آرام آرام جنگ قدرت بینشان آغاز میشود و هرکس به دنبال سلطه و نادیدهگرفتن دیگری است. آنان هر دو تنزل مقام عجیبی کردهاند اما برای درک آن شهامت و زمان لازم دارند. راست گفتهاند که «لذتهای دنیا ناپایدار و درد و رنج آن طولانی است»[۶]. این روزها عدهای شیاد که به شغل پردرآمد نویسندگی اشتغال دارند این کلیشه را ورد زبان کردهاند که «عشق فرصتی است برای تبدیل شدن به چیزی که نیستیم». این باور از جمله ویرانگرترین افکاری است که تاکنون به مغز بشر خزیده است مخصوصاً اگر به باوری سیاسی تبدیل شود.
ملتهایی که سامان اجتماعی و سیاسی خود را بر علاقههای افراطی بنا مینهند همین بلا را در مقیاس ملی تجربه میکنند. مثالها فراوانند اما از بهترینشان ایران در سال ۵۷، روسیه در ۱۹۱۷ و آلمان نازی هستند. این ملتها به خاطر عشق به رهبرشان، آرمانهایشان، ایدهها و ارزشهایشان، خود را و دیگران را به راحتی قربانی کردند. آنان هنگامی بر سر عقل آمدند که دیر شده بود مانند افراد عاشق و عقدنامهای امضا کرده بودند که راه بازگشتی نداشت. مردان معمولاً بعد از تولد اولین یا دومین فرزند متوجه میشوند چه بلایی بر سر خود آوردهاند. زنان بسیار زودتر زیرا در این امور بینهایت تیزهوشترند. بعداً این دسته از مردان همچون ملل نامبرده دائماً از خود میپرسند که به راستی چرا این بلا را بر سر خود آوردم، مگر دوران مجردی من چه اشکالی داشت؟ در درون خانواده، این نهاد بشری که رسالت آن تداوم بقا به قیمت بدبختی است، عشق سرنوشت بسیار تیره و تاری دارد. پس از کنار رفتن پردههای اوهام، عیب و نقصهای فراوانی همچون لشکر جنها در برابر چشمان هر دو طرف ظاهر میشود که قبلاً در اثر تعطیلی قوه شعور ندیده بودند. اندام زشت، صدای گوشخراش، کلمات خشن، جوش و لکهای صورت، رفتارهای آزاردهنده خانواده طرف مقابل و الی آخر. مرد باور نمیکند این همان معشوق روزهای اول آشنایی است. او که آخرین تهماندههای شیرین عشق هم در وجودش ذوب شده، میراث شوم آن را دائماً به دوش میکشد. ناراحتی، عصبانیت، بیحوصلگی و بیمحلی زن یا توجه «بیغرض و مرض» او به سایر مردان، همچنان مانند روزهای خوش آشنایی، موجود قبلاً عاشق را میتواند از خشم دیوانه کند. او بعد از این به زنش تعصب میورزد اما عشق نه. این روابط معمولاً با خشم و نفرت ادامه مییابند و این زندگی بیش از این هم چیزی برای عَرضه ندارد و لیاقت این افراد هم البته همین است. آنان این جمله شوپنهاور را که «لذت امری توهمی، ولی درد واقعی است»[۷] در عمل اثبات کردهاند. به این افراد توصیه میکنم با یک حرکت قاطعانه خود را از شر این زندگی خلاص کنند و بعد از تحمل دورهای عذاب به خود شانسی دوباره برای زندگی بدهند.
ملت عاشقپیشه ایران در انقلاب ۵۷ چنان از ازدواج جدید خود مسرور بود که تا سالهای سال سر از پا نمیشناخت و هنگامی که به خود آمد متوجه شد پای عقدنامهای به نام ولایت فقیه، قانون مجازات اسلامی، مجلس خبرگان، و شورای نگهبان را امضا کرده و تا به امروز هرچه خونبها میدهد نمیتواند خود را از شر این عفریته رها کند. فرزندان نامبارکی هم که این ازدواج زایید به اندازه خودش خلف بودند، علیرغم سن و سالشان هرگز حاضر به ترک خانه پدری نیستند و همچنان در آنجا مفت و مجانی میخورند. سپاه پاسداران، بسیج، گشت ارشاد، و انواع بنیادها که کارشان فساد و ظلم و دستشان در خون و زبانشان پر است از کلمات عاشقانه: خادم ملت، سربازان گمنام امام زمان، شیفتگان خدمت نه تشنگان قدرت. بله، فقط افراد مجنون حاضرند زیر بار قراردادی به نام قانون ولایت فقیه بروند که ملت ایران با رغبت تمام رفت. این قانون فقط در حال و هوایی میتوانست به «اصلی» در قانون اساسی تبدیل شود که سید جواد طباطبایی، معلوم الحال، آن را به خوبی در جزوهای ۴۰ صفحهای توصیف کرده است هرچند فارغ از این موضوع، نوشتهی مذکور چیزی نیست جز تکرار ایدئولوژیهای آمریکایی منتهی این بار به نام «ملت ایران».[۸] بهرحال عدهای در سالهای اول انقلاب، عدهای در دوران جنگ، عدهای بعد از خاتمی، عدهای بعد از احمدینژاد، و بالاخره عدهای بعد از ۹۶ و ۹۸ و روحانی فهمیدند که خود را در عقد دائم چه جانوری به چهار میخ کشیدهاند. کسانی هم هنوز هستند که همچنان در آتش عشق این عروس هزارداماد میسوزند. حکایت گروه آخر حکایت مرد داستان صمد بهرنگی است که نمیتواست باور کند زنش معشوقه کس دیگری است، کل شهر از ماجرا باخبر بودند الّا این مترسک. آخر و عاقبت این روابط، در هر سطحی که باشد، جز آنچه مولانا گفته نیست: عشقهایی کز پی رنگی بوَد، عشق نبوَد عاقبت ننگی بوَد. داغ ننگ حکومت ولایت فقیه تا ابد بر پیشانی ما خواهد ماند، همچون عاشقی که سالها بعد از ویران شدن زندگیاش وقتی به گذشته مینگرد از بابت کاری که کرده خودش را لعنت میکند.
اما به راستی چرا با وجود هزاران مشاور خانواده، دادگاه خانواده، مجله خانواده، شبکه خانواده، وزارت خانواده و… که هیچکدامشان در دورانی که عقلی در سر بشر بود اصلاً وجود نداشتند، و علیرغم تلاشهای امثال دکتر هلاکویی و خانم دکتر فردوسی و دکتر انوشه، این پزشکان خانواده که از قِبَل مشکلات مردم بینوا صاحب اسم و رسم و مال و منالی شدهاند، چرا زندگیهای امروز دریایی از دردسر و رنج و تباهی هستند، تا جایی که نسلی پدید آمده که برای اولین بار در تاریخ، عطای تشکیلات خانواده را به لقایش بخشیده؟
درباره اینکه عشق همواره با تعصب همراه است
عشق با لشکری به جنگ قلبها میآید: خیر، زیبایی، سعادت، ایمان، احساس یگانگی، شادی، صمیمیت، شور انقلابی و تعصب، که هرکدامشان در حکم گردانی است از همان لشگر و چه زبون است آدمیزاد در برابر این خیالات. عشق همچون اسب تروا به عنوان پیشکش وارد قلبها میشود و نیمه شب که همه از فرط بادهگساری و شادی پیروزی به خواب رفتهاند دروازهها را میگشاید تا سپاه دشمن به درون شهر هجوم آورد و مردم را قتل عام کند و تعصب در حکم گردانِ کماندوهای این لشگر است. عموماً نوع انسان وقتی به چیزی تعصب بورزد درباره آن فکر نمیکند. علی ابن ابیطالب درباره عشق گفته است:
«هرکس به چیزی عشق ناروا ورزد نابینایش میکند و قلبش را بیمار کرده. با چشم بیمار مینگرد و با گوش بیمار میشنود. خواهشهای نفس پرده عقلش را دریده دوستی دنیا دلش را میرانده است. شیفتهی بیاختیار دنیا و بردهی آن است و بردهی کسانی است که چیزی از دنیا در دست دارند. دنیا به هر طرف برگردد او نیز برمیگردد و هرچه هشدار میدهند از خدا نمیترسد.»[۹]
عشق میتواند در قامت دین یا سیاست ظاهر شود و مبنای رفتار جمعی آدمیان شود. به طور مثال «مسیحیت در طول تاریخ همیشه عشق به دیگری[۱۰] را موعظه کرده است. این همان تصور مسیحی از سعادت ابدی است که مومن واقعی به آن معتقد است. درنتیجه این مومن باید به حال کسانی که ایمان ندارند تأسف میخورد و میگفت آخ چه بیچارههایی! افسوس که ایمان ندارند. اما در عمل {نهتنها مسیحیان واقعی برای غیرمسیحیها دل نمیسوزانند} از آنها متنفر میشوند و این همان تعصب است».[۱۱] دنیا برای عاشق به دوست و دشمن تبدیل شده یا در بهترین حالت نسبت به همه چیز جز دلمشغولی خود بیتفاوت است. از کسی بینهایت خوشش میآید و درمقابل به دیگران اهمیتی نمیدهد یا حتی از کسانی متنفر میشود، مخصوصاً اگر این دیگران به هر نیتی بخواهند به جای عقلی که در سر او نیست تصمیماتی بگیرند. پسران بخاطر مخالفت والدین با ازدواجشان برای مدتها روابطشان با خانواده تیره میشود. دختران از خانه میگریزند و این پدیده تا آنجا پیش میرود که میتوان گفت حتی اگر دشمنی برای عشق وجود نداشته باشد آن دشمن را میتراشد تا به واسطه آن تعصب را تشدید کند و از خود بیشتر و بیشتر محافظت کند. ادبیات فارسی پر است از کلمه «رقیب» یا «بیگانه». این عنصر همیشه حاضر و مبهم که نامی واقعی ندارد (حسن، عمر، زید) و دقیقاً مشخص نیست چرا همیشه یک ضلع مثلث عشقی را باید کامل کند، برخلاف تصور رایج نه تهدیدی برای رابطه که ضامن بقای آن است و تنها نقشی که دارد تحکیم روابط دو یار است. معمولا دختران وقتی به جِد با کسی آشنا میشوند با یکی از دوستانشان به اصطلاح به مشکل میخورند و پسران این دشمن را اغلب در خانوادهی یکی از طرفین مییابند. آنان به دقت گفتهها و اعمال این شخص را زیر نظر میگیرند و بسیاری از امور خود را بر طبق سخنان و اعمال این دشمن فرضی تنظیم میکنند، خوشحالی خود را ناراحتی او میدانند و بالعکس. ملتها هم وقتی به این درد مبتلا میشوند ناگزیرند از یافتن این دشمن. آنان تا زمانی که به این نظام سیاسی بچسبند روی سعادت را نخواهند دید، دائماً درگیر جنگ و منازعات حاد بینالمللی خواهند شد. عشق در سیاست بدترین روش ممکن است زیرا به راحتی آلت دست عوامفریبان میشود. مردم در حالت شور و فوران احساسات قادر نیستند واقعیات را ببینند و به راحتی هر وعده دروغینی را باور میکنند. مگر نه این است که عشق خود یک وعده دروغین است؟ هورکهایمر حقههای این عوامفریبان را اینگونه خلاصه میکند: آنان «عباراتی که صحت آن تایید نشده را به جای حقایق مطلق جامیزنند، چیزهایی میگویند که حس وحدت و یگانگی را القا میکند. مثلاً میگویند من مانند شما هستم، من هم یکی از شما هستم. یا تئوری توطئه را مکرراً تبلیغ میکنند که بر ضد ما توطئهای در جریان است»[۱۲]. میتوان گفت اینها نه حقههای عوامفریبان که همان حقههای عشق در سطوح ملی است و تودهی مردم که زیر فشار تعصب، دنیا را به خودی و غیرخودی تقسیم کرده به راحتی بازیچهی دست این «خودیها» میشوند. تعصب، این خدمتگزار همیشه حاضر عشق، به راحتی پذیرای هر خشونتی است. هرچه در دایره عشق باشد خوب است و هرچه بیرون از آن باشد شر، چه یک گروه سیاسی، چه یک طرز فکر، چه یک دین یا آیین، چه یک شخص. هر آنچه بخواهد این بهشت خیالی را تهدید کند باید نابود شود. خدمات تعصب به خشونت در فرازی از نهجالبلاغه اینگونه آمده: «وقتی حسادت او (قابیل) را به دشمنی با برادر واداشت، عصبیت، آتش غضب را در قلبش فروزان کرد و شیطان باد کبر را در دماغش دمید و خداوند او را به پشیمانی مبتلا ساخت و گناهان همه قاتلان را تا روز قیامت به گردن او انداخت.»[۱۳] از بقایای این تعصب قابیلمآبانه در دنیای امروز قتلهای ناموسی است. اسیدپاشی هم در همین دسته جای میگیرد و نشان میدهد انسانی که عقل خود را از دست داده چیز دیگری برای باختن ندارد.
این نشانهها باید ما را هشیار کنند تا هرجا عشق را دیدیم منتظر رفقای او هم باشیم چون بزودی سروکلهشان پیدا میشود. معمولاً تعصب پنهانتر است و لباسهای گوناگونی به تن میکند و همین امر یافتن او را در آغاز دشوار میکند. تعصب میتواند لباس ایمان، ایدئولوژی سیاسی یا اجتماعی، ملیت، یا هرچیزی را بر تن کند. برخلاف عشق که عمری کوتاه دارد چنانکه حافظ آن را به عمر گل تشبیه کرده است، نفرت میتواند الیالاَبد بپاید. این منافقان که زمانی زیر جامه رنگارنگ عشق پنهان شده بودند، سرفرصت همچون سربازان پنهان در اسب تروا بیرون خواهند پرید و درسی به سادهلوحان میدهند که هرگز فراموش نکنند. انسان باید هر روز شککردن به خود و باورهایش را تمرین کند تا برای او عادتی شود که هیچیک از محتویات مغز خود را چندان جدی نگیرد تا بر سر اثبات حقانیت آنها، سر خود یا دیگران را بر باد دهد. «ذلک الأمر لا رَیبَ فیه هُدً للجاهلین».
درباره دورانی که عشق بساط خود را از زندگی برچیده است
انسان موجودی سراپا تناقض است و تناقضهای وجودی خود را در عشق به عمیقترین حالت ممکن لمس میکند. اگر روح انسان را به سرزمینی با گسلهای متعدد تشبیه کنیم، در وضعیت عاشقی، برخلاف باور رایج، این گسلها نه تنها به یکدیگر پیوند نخورده تا صفحهای یکدست و محکم را بسازند، به شدت فعال میشوند و فعالشدن گسلها در همهجا سبب زلزله میشود. عشق نژادها را به هم پیوند میزند، سیاه را به سفید. ملیتها را هم، اروپایی را به هندی و افریقایی را به روسی، ثروتمند را به فقیر (این روزها کمتر)، دختر پادشاه را به رعیت و… آنهم بدون آنکه تضاد بنیادین بین آنان را حل کند، یعنی مسائلی واقعی که در دنیای واقعی در جریاناند. این تناقضها را مردمان عادی برخلاف روشنفکران به خوبی متوجه میشوند وقتی به جوانی که مغزش به خاطر هیچ و پوچ تعطیل شده توصیه میکنند از «این عشق» حذر کند. آنان با فهم معمولی خود مشکلاتی مانند اختلاف طبقاتی، نژادی، سنی، سلیقهای، خانوادگی وغیره را میبینند و به جوانان در این باره هشدار میدهند اما فایدهای ندارد. این تضادها در عشق نهتنها حل نمیشوند بعداً نقش مخرب خود را بازی خواهند کرد، «زیرا ضرورتاً عشق مولد شکست و گسستی است که انسان در آغاز از آن آگاه نیست و نمیداند چه تبعاتی به دنبال دارد».[۱۴]
بنابر قاعدهای که سعدی آنرا به اختصار بیان کرده «هرآنچه زود برآید دیر نپاید»، عمر این زندگیها هم مانند باران بهاری کوتاه است و تلاشها برای احیای آن عموماً نتایج عکس به بار میآورد. کسانی که این عیشونوش سراپا درد و رنج را تکربه کردهاند میدانند که هیچ مشاوری، هیچ بزرگتری یا ریشسفیدی، هیچ آخوندی نمیتواند محبت رفته از این دلها را به آنان بازگرداند. این زندگیها آرام آرام وارد دورانی بسیار سرد میشوند. مردانی که قبلاً شرح پریشانیشان رفت، این موجودات لایق ترحم، بعد از شور و شوق اولیه به سه گروه عمده تقسیم میشوند. بعضی از آنها زندگی مشترک را ترک میکنند. اینان تا اطلاع ثانوی رستگارترین و درعینحال کمشمارترین گروهاند. گروه دوم بردبارانه میسازند و تحمل میکنند و معمولاً خودشان نابود میشوند. اما گروهی دیگر که وجدان سالمی ندارند، شروع به استثمار زنشان میکنند. علاوه بر اینکه خودشان معشوقههایی دارند این حق را برای همسرشان قائل نیستند، البته چون زنان عاقلترند نیازی به اجازه ندارند. اینان توقع دارند که زن همچون نیروی کار در شرکتهای خصوصی همیشه آراسته و باانرژی باشد و با کمترین حقوق بهترین خدمات را ارائه کند. از دیگر کلکهای زوجین برای این زمستان عاطفی ریخت و پاش، هدایای اغراقآمیز و مهمانیهای پرخرج و غیرمنطقی است. درگیرشدن در چشم و همچشمی با سایر اعضای فامیل هم بخشی از این راهکارها برای فراموشی اوضاع داخلی خانواده است. در مقیاس ملی این پدیدهها در شکلوشمایل بسیار مضرتری ظاهر میشوند و معمولاً دارایی ملتی را برای سرپا نگهداشتن چیزی هدر میدهند که بنا به طبیعتِ خود مایل به فروریختن است. از آن جمله است جنگ ۸ ساله، یکی از اعمال پلید رژیم برای زنده نگهداشتن شور انقلابی در میان توده مردم و برای تحمیل تصویر ساختگیِ لبالب احساس و فداکاری از جنگ تا به امروز یک ثانیه را هم از دست نداده است. حتی زبانی که این رژیمها برای صحبت با رعایا به کار میبرند پر است از کلمات پرطمطراق و غلوآمیز: ملت قهرمانپرور، حضور پرشور مردم در…، ملت باعظمت ایران، جوانان پرشور و انقلابی، ملت حماسهآفرین، درهم شکستن ابهت ابرقدرتهای عالم. زنان هم پس از اینکه فهمیدند بنیاد این زندگی بر باد است، برای روزهای پساطلاق نقشهها میکشند. آنان با هزاران کلک و نیرنگ شوهرانشان را وا میدارند هر سند منقول و غیرمنقولی که دارد را به نامشان بزند. در این راه هم اگر هیچ ترفندی کارگر نیفتاد قهر میکنند و مدتی همسرشان را به اصطلاح روابط بینالملل تحریم میکنند. بعد از مدتی که مرد زیر بار این تحریمها رام و آرام شد آنقدر در گوش او میخوانند تا بالاخره به خواسته خود برسند. آمریکا استاد اِعمال این ترفند زنانه در روابط خارجی است، کاری که با بسیاری از کشورها کرده و میکند و تا به خواستههای بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول تن ندهند راحتشان نخواهد گذاشت. از موارد داخلی آن هم که چند روز پیش خبرش همچون صاعقهای بر گوشها فرود آمد اعلام مولدسازی داراییهای دولت توسط رهبر عظیمالشأن انقلاب بود. مشتی راهزن را اجیر کرده تا هرآنچه از اموال یک ملت را تا بحال ندزدیدهاند چپاول کنند و از قبل به این دزدان مصونیت قضایی داده و جالبتر اینکه جرم کسانی را هم که در این غارت اختلال ایجاد کنند از قبل تعیین فرموده است. شنیدن این خبر حتی دهان بروبچههای مکتب نیاوران را هم از تعجب باز کرد، همان گروهکی که این لقمهی حرام را در دهان نظام گذاشت. این دولت که احتمالاً میداند بزودی باید از این خر پیاده شود، با دستپاچگی تمام هرآنچه را بتواند نقد میکند تا بعد از دوطلاقه شدن توسط ملت به هر جا که رفت این «دو روز دنیا» را به آسایش سر کند. باید از چنین نظامها و زندگیهای مشترکی هرچه زودتر خلاص شد. تلاشهای نومیدانهی انسان برای نجات عشق از زندگی ملالآور روزمره و بازگرداندن حس سرزندگی به آن، چیزی شبیه به زنده نگه داشتن یاد شهدای جنگ است، پاکباختگانی که خاطرهشان در حکم چنگال و دندان برای گلهای گرگ شده تا ملتی را با آن بدرند.
تلاش آدمیزاد در دنیای سرمایهداری برای سرپا نگه داشتن روابط عاشقانه به راستی رقتآورترین لحظات عمر هرکسی است. آدمیزاد شکست میخورد، زیرا در دنیایی فاسد به روشی غلط به دنبال چیزی درست است.[۱۵] آدورنو زحمت کشیده و با وضوحی که از توان من خارج است کل نظام خانواده در روزگار ما را اینگونه رسوا کرده است:
ازدواج که به عنوان ادایی نکبت بار در زمانهای به بقای خود ادامه میدهد که {آن زمانه} بنیان مشروعیت انسانی آن را زایل کرده است امروزه حقهای است برای صیانت نفس. دو توطئهگر مسئولیت ظاهری کارهای بد خود را به گردن دیگری میاندازند درحالیکه در واقعیت در مردابی گلآلود با یکدیگر میزیند. ازدواج به مثابه اتحاد منافع، بیتردید به معنای تحقیر طرفین ذینفع است و این از بد عهدی امورات جهان است که هیچ کس نمیتواند از دام چنین تحقیری بگریزد حتی اگر از آن آگاه باشد.[۱۶]
به نظر میرسد حتی فارغ از بُعد سرمایهدارانهی ازدواج، بعید است دو عاشق بعد از مدتی بتوانند زندگی خوبی داشته باشند. آنان بنا به اصول منطقی خیلی روشن محکوم به شکست هستند زیرا زندگی را از نقطهی اوج شروع کردهاند و منطقاً از نقطه اوج نمیتوان بالاتر پرید، درحالیکه پایینتر باید آمد، دیر یا زود. این احساس پایین آمدن وقتی در مقایسه با روزهای اول آشنایی قرار میگیرد نوعی احساس خسران و شکست پدید میآورد. انسان عاقل زندگی را با بدبینی کامل و از حداقل آغاز میکند تا پیشرفتها به او امید داده و شکستها دلسردش نکنند. زنان وقتی به خود میآیند که از صبح تا شب باید جیغ و داد و شکایت بچهها یا زخمزبانهای گاه و بیگاه خانواده همسرشان را تحمل کنند و مردان متوجه میشوند پای تعهداتی را امضا کردهاند که در حکم حبس ابد یا چیزی در همین حد است، تعهداتی که هیچ عاقلی حاضر به پذیرش حتی ذرهای هم از آن نیست: مثلاً هزاروپانصد سکه طلا به عنوان مهریه، عندالمطالبه، به نیت هزار و پانصدمین سالگرد تولد پیامبر؛ نصف یا کل حقوق مرد، حق حضانت فرزندان، حق طلاق، سندهای خانه، زمین، مغازه یا ماشین. این مردان بدبختترین انسانها هستند، تا روزی که زنده باشند روی آرامش نخواهند دید، هیچگاه کیفیت زندگیشان به روزهای ابتدایی آن برنخواهد گشت و راه طلاق هم به رویشان بسته است، البته حقشان هم همین است و چه بهتر. این موجودات بینوا همچون گرازی میمانند که از ترس گله کفتارها خود را به رودخانه میاندازد اما رودخانه پر از تمساح است. شکارچیان آبی که متوجه طعمه شدهاند آرام آرام به او نزدیک میشوند. کفتارها هم لب رودخانه انتظار او را میکشند. آزادی او تا جایی است که تعیین کند توسط دستهی کفتارها خورده شود یا تمساحها. اگر خانواده این مرد یا خود او صاحب مال و اموالی باشد که به مصادره آن بتوان امیدوار بود، همیشه زنانی پیدا میشوند که با آغوش باز همسر او شوند و الاّ هیچ زنی دوست ندارد شوهرش را بخاطر هیچ به زندان بفرستد.
ممکن است این ایراد وارد شود که امروزه کمابیش همه میتوانند کار کنند و درآمدی داشته باشند یا اینکه زنان طبقات ثروتمند از لحاظ مالی به شوهرانشان وابسته نیستند و بنابراین نیازی ندارند تا در امر ازدواج مسائل مالی را داخل کنند. این باور از بیخ و بن خطاست و باید همنوا با آدورنو گفت که «این امکان، امکانی کاملاً صوری است زیرا که ثروتمندان دقیقاً کسانی هستند که نفعجویی طبیعت ثانوی آنان شده است در غیر این صورت آنان نمیتوانند ثروت را نگه دارند». بهمین دلیل در بین زنان شاغل و حتی ثروتمند میل به یافتن شوهران پولدار بیش از زنان طبقات محروم است. امروزه البته مردان زیادی هم به این قافلهی سرگردان پیوستهاند و بخت خود را با یافتن زن پولدار به باد میدهند.
درباره شباهت بین انقلاب و طلاق
عبدالعلی بازرگان «تقوا» را به ترمز نفس (Self control) تعبیر میکند. او به نقل از مهدی بازرگان میگوید که در قرآن کلمه «تقوا» بیش از هر موضوعی در رابطه با طلاق و جنگ مطرح شده زیرا در این دو حالت بیش از هر زمانی انسان خویشتنداری (تقوا) را از دست میدهد و زمام خود را به خشم و تنفر میسپارد. به نظر من این تحلیل درست است. در ازدواج عواطف شیرین و در طلاق احساسات تلخ منطق را شکست میدهند. در طلاق انسان در راهی گام مینهد که نمیداند در قدم بعدی چه در انتظار اوست. معمولاً بیشتر تدابیر و عاقبتاندیشیها هم در این امور راه به جایی نمیبرند. این پدیده که سازوکاری شبیه به عمل جراحی دارد، دردناک اما ضروری، آتش خشم و کینه را شعلهور میکند، زوجهایی که تا دیروز بینشان کلمات عاشقانه رد و بدل میشد را به جان هم میاندازد، گویی دشمنی دیرینهای دارند و وقت کوتاهی برای تلافی یافتهاند. آنان دعوایی را که در عروسی وانهاده بودند اینک جبران میکنند. افسوس که حماقت انسانها این ترفند نجاتبخش را این چنین تلخ و دردآور میکند وگرنه در طلاق برعکس ازدواج واقعاً هیچ چیز بدی وجود ندارد. چه بسا بسیاری از اموری که امروزه به دروغ به عنوان «آسیبهای طلاق» به خورد ما دادهاند تنها ناشی از همین حماقتهای رخ داده در روند آن باشد وگرنه خود جدایی الزاماً آنقدرها هم ترسناک نیست. طرفینِ درگیر، اختلافاتی طبیعی را به دشمنیهایی غیرطبیعی تبدیل میکنند. باز هم با اینحال برای بسیاری موهبتی آسمانی است، لعلکم تعقلون. در ازدواج غالباً در جستجوی متوهمانهی خوشبختی هستیم درحالیکه در طلاق به دنبال رهایی از رنج و این بزرگترین مواهب است. علی شریعتی گفته است «گاه دو بدبخت در زیر یک سقف، پس از جدایی به دو خوشبخت بدون هم تبدیل میشوند». اگر افراد در کنار هم خوشبخت باشند طلاق لازم نیست اما متأسفانه این اتفاق نمیافتد. آبرویی که جاهلان از این راهکار انسانی و شریف برای فرار از بدبختی بردهاند باعث میشود مردم به آسانی به آن تن ندهند. عمال رژیم سابق اینگونه وانمود میکنند که انقلاب ۵۷ تلاشی بود برای رسیدن به چیزی بهتر از نظام خوب آن زمان و بنابراین محکوم به شکست درحالیکه دروغ میگویند. زیرا نفرت به تنهایی، چنانکه بعداً توضیح خواهم داد، یک زوج را هم به جدایی نمیکشد چه رسد به یک ملت. شیرینی پیروزی ۵۷ که نسلی را از فرط شعف به جنون کشاند به دلیل سفاکیهای رژیم ساواکبنیاد پهلوی بود. این رژیم برخلاف تبلیغات شبانهروزی بقایای آن در داخل و خارج کشور چنان روح و روان ملتی را فرسایید و تحقیرشان کرد که در روز پیروزی، انقلابیون نمیدانستند خواب میبینند یا بیدارند. حال آنان حال دامادی بود که نوعروسی زیبا را بعد از سالها جد و جهد به حجله میبرد یا ورزشکاری که حریفی نامآور را بعد از تمرینهای طاقتفرسا شکست میدهد.
قبلاً گفتم که نفرت برای حرکت انقلابی یک ملت کافی نیست. آنها همچون خانوادهای در مرز فروپاشی به چشماندازی برای آینده نیازمندند همانطور که مرد یا زن برای اینکه از هم جدا شوند باید کورهراهی هم که شده برای دوران بعد از طلاق متصور شوند: پولی، شغلی، سرپناهی، همدمی و این از نشانههای عقل است. این چشمانداز امید و جرئت میدهد، عزمها را راسخ میکند و به افکار پریشان سروسامان میدهد. هرگاه نفرت از نظام حاکم با امیدی جدید همراه شود کمتر رژیمی را یارای ایستادگی در برابر آن خواهد بود. خیل پرشماری از زوجهایی که صرفاً با هم «زندگی میکنند» تنها به دلیل فقدان همین چشمانداز برای بعد از جدایی است که میمانند و میسازند. زنان در این شرایط حتی مردان معتاد را هم تحمل میکنند اما همین که وضعیت مناسب را یافتند به راحتی زندگی را ترک کرده و به پشت سرشان هم نگاه نمیکنند. در این مواقع هیچکس جلودار این افراد نیست همانند ملتی که عزم خود را جزم کرده، کمابیش میداند «چه میخواهد» و چه چیز را دیگر «نمیخواهد» و به سان سیلی خروشان به خیابانها میریزد. نبود این افق برای آینده یکی از مهمترین عوامل توقف حرکت انقلابی ملت ایران علیرغم نارضایتی شدید اوست، همچون زنی که با شوهر معتادش به ناچار سر میکند.
اما اگر نقشه نسبتاً منطقی برای آینده، برای آنچه که خواسته میشود، رنگ و بوی آرمانهای بهشتی به خود بگیرد، همان چیزی که در سیاست به آن اتوپیا میگویند، آنوقت این روند نجاتبخش به ویرانگری و تخریب درمیغلتد. «جنگ، جنگ، تا دفع فتنه از عالم» یکی از بهترین نمونههای افراطگری و توهم با تمام عواقب زیانبارش است. این افکار احمقانه توأم با رفتارهای وحشیانه زیادی هستند و یک خواسته درست و به حق را به موضوعی پرفساد و ضرر تبدیل میکنند. عمل انقلابیون افراطی بیشباهت به رفتار سرمایه نیست که مارکس آن را توصیف کرده است: «سرمایه از نبود سود یا سود اندک وحشت دارد، همانطور که طبیعت از خلأ. خیال سرمایه با سود مناسب راحت میشود: ده درصد، سود مطمئنی است و میتوان سرمایه را برای آن در هر جایی به کار بست. در سود بیست درصد، سرمایه سرخوش میشود. با پنجاه درصد ترسهایش میریزد. برای سود صددرصد تمام قوانین انسانی را زیر پا میگذارد و از سیصد درصد سود به بعد هیچ جنایتی نیست که از انجام آن ابایی داشته باشد، حتی سلاخی کردن خود.»[۱۷] هرجا که سه محرک قدرتمند ثروت، قدرت، شهوت حضور قاطعی دارند آدمی اختیار از کف میدهد. باید فیلمهای جستجوی طلا را به یاد آورد، صحنههایی که انباری پر از جواهرات پیدا میشود و جویندگان خسته و ژنده بر سر آن خوان نعمت قهقهههای دیوانهوار سر میدهند و یک لحظه بعد به روی یکدیگر هفتتیر میکشند. رفتار شخص عاشق، سرمایهدار در سود بیش از صد درصد، و انقلابیون افراطی در گرماگرم پیروزی بسیار شبیه به یکدیگر است، جایی که مقدار هنگفتی شهوت، ثروت یا قدرت در حال تقسیم شدن است و بر سر تصاحب این غنائم هیچکس سر از پا نمیشناسد، به استثنای اصلاحطلبان خودمان که در انتخابات مجلس و ریاست جمهوری چنین حالاتی بر آنان عارض میشود. به همین خاطر هرکسی در این وضعیت به آسانی مرتکب هر خطایی میشود حتی قتل. شخص عاشق پا را از سرمایهدار و انقلابی فراتر گذاشته و علاوه بر دگرکشی دست به خودکشی هم میزند و چه آسان. برای مثال در داستان معروف جنگ احد که عدهای مأمور محافظت از گردنهای بسیار حساس بودند پس از اینکه مسلمانان جنگ را بردند آن گرده را رها کرده تا از تقسیم غنائم جنگی بینصیب نمانند. به آنان گفته شده بود تحت هیچ شرایطی نباید گردنه را رها کنند اما عطش تملک اموالِ بیصاحب حافظهشان را از کار انداخت و لشکر شکستخوردهی درحال فرار دشمن که گردنه را رها شده دید برگشت و شکست سختی بر مسلمانان وارد کرد. انقلابیون افراطی یا اتوپیایی و کسی که قبل از جدایی دوباره عاشق شده در وضعیت یکسانی هستند. همانطور که این شخص خطایی که در ازدواج کرد را دوباره دارد تکرار میکند، این انقلابیون هم در حال ساختن یک دیکتاتوری جدید هستند. هر دو یک کار درست را به مسیر غلطی کشاندهاند.
طلاقهای غیرضروری هم البته وجود دارند. آنانکه زندگیشان چندان هم بد نیست اما به محض یافتن «گزینه بهتر» به همهچیز پشت پا میزنند در مرحله اول به خودشان خیانت کردهاند. این کار هم نوعی عمل جراحی است اما از نوع زیبایی آن. اینان باید بر سر در خانهشان این جمله شوپنهاور را بنویسند: «بهتر، دشمنِ خوب است». طلاق برای رهایی از «رنج» پسندیده و در جستجوی شخص «بهتر» حماقت است. میگویند شبیهترین پدیده به خداوند سکوت است. به نظر من هم شبیهترین پدیده به انقلاب، طلاق است زیرا هر دو همزمان جدایی و احیاناً وصلی تازه را نمایندگی میکنند، پر از فشار و تنش هستند و به ارادههای آهنین و شجاعت و درایت نیازمندند. برخلاف ازدواج که غالباً از سر جهل است، طلاق غالباً از نوعی آگاهی تلخ منشأ میگیرد. شادی و هیاهوی عروسی میتواند راهکاری باشد برای منحرفکردن اذهان از کار خطایی که در حال رخدادن است، درحالیکه طلاق به این تزیینات برای آرایش چهره خود نیازی ندارد. او آنقدر حقانیت و اعتمادبهنفس دارد تا با چهره واقعی خودش در انظار مردم ظاهر شود، برخلاف ازدواج که مزورانه و با هزار دوز و کلک خود را به همه غالب میکند و با چهرهای سرتاسر ریا و تزویر همه را میفریبد. عبدالکریم سروش در یکی از سخنرانیهایش گفته است که «عشق، وحی، و انقلاب دشمنان عقلاند». به نظرم در باب آخری الزاماً اینگونه نیست.[۱۸]
درباره اوضاع و احوال فرد و ملت عاشق
نفرت احساسی است که تمام قوای شیطانی انسان را علیه موضوعی بسیج میکند و سبعیت بی حد و مرز انسان را برای اعمال کنندهی آن چیزی عادی و پیشپا افتاده جلوه میدهد. جنایتهایی که پلیسها، سپاهیان، بسیجیها، اعضای یگان ویژه، و نیروهای لباس شخصی در این روزها به راحتی برضد مردم بیدفاع در خیابانها و زندانها مرتکب میشوند که یزید از انجام آن شرم دارد، با مفهوم «نفرت» قابل توضیح است. برخلاف کسانی که فکر میکنند این نیروها موجوداتی شیطانی و بدون قلباند من معتقدم آنها همان خانواده و همسایههای ما و شما هستند که هر روز آنها را میبینیم و هیچ چیز غیرعادی در آنان نظر ما را جلب نمیکند. این افراد شبها با خیالی آسوده میخوابند، با اهل و عیالشان به بازار میروند، به مسجد میروند، و هیچ احساس شرم یا عذاب وجدانی هم نمیکنند. هانا آرنت در کتابی درباره آیشمن جزییات بسیاری از زندگی این ابَر قاتل را روشن میکند که برخلاف تصور عمومی درباره آیشمن، او نه تنها موجودی نابغه یا شیطانصفت نبود، انسانی بود کاملاً عادی با بهرهای از هوش و حافظهی به مراتب کمتر از متوسط جامعه. به زعم آرنت، آیشمن یک کارمند بسیار معمولی بود و نظریهی او به ابتذال «شر معروف» شد.[۱۹] بقیه نازیها هم کمابیش همین وضع را داشتند و از بابت کاری که میکردند عذاب وجدانی به سراغشان نمیآمد. میدانم باور کردن اینکه عملههای جمهوری اسلامی یا آدمکشان هیتلری بخاطر عشق مرتکب چنین اعمالی شدهاند سخت است. این موضوع را در ادامه اندکی بیشتر توضیح خواهم داد اما عجالتاً از خوانندهی این سطور تقاضا میکنم بپذیرد عشق در زندگی شخصی کاری اشتباه و در سیاست بدترین کار ممکن است زیرا علاقهی مفرط چه به امور مذهبی، چه سیاسی، چه اجتماعی و چه اقتصادی در همه جا و در همه اعصار موجبات بدبختی ملل را فراهم کرده و عقلای آنان را کر و کور و لال کرده است. این شُرور را عموماً نه اشرار، که مؤمنترین، مخلصترین و عاشقترین افراد آن جامعه انجام دادند و از بابت آن هم هیچگاه احساس تقصیر نکردند. کسی را میشناسم که اوایل انقلاب در پلیس کار میکرد و حالا دیگر بازنشسته شده. روزی برایم تعریف میکرد که در «دوران طلایی» انقلاب ماموریت هر روزه خود و گروهی از همکارانش پاکسازی خیابانها از دختران و پسران بدحجاب بود و سپس ارشاد آنان به «اسلامیترین شکل ممکن». میگفت هر روز قبل از این که به مأموریت برویم، همگی با هم وضو میگرفتیم زیرا معتقد بودیم کار مقدسی انجام میدهیم. زندگی شخصی افراد هم علیالعموم همین است و چندان از زندگی جمعی فاصله ندارد. اگر چرخهی معیوب عشق و نفرت وجود نمیداشت وجدان این افراد آنان را زیر بار عملی که انجام میدهند له میکرد، زیرا غالب افراد نوع بشر دارای قوهی اخلاق هستند و به جز سیاستمداران و سرمایهداران هیچکس را نمیتوان یافت که وجدان در او کاملاً از بین رفته باشد.
قبلاً گفتم که عشق تمام تضادها را موقتاً به حالت تعلیق درمیآورد و فرد را در خلأیی از احساس یگانگی رها میکند. هرچه افراد تنهاتر باشند و در زندگی بیشتر به این پیوند محتاج، همچون ملت تشنهی آزادی، این وصال را با عمق بیشتری تجربه خواهند کرد. همانطور که اریک فروم به درستی گفته است، شدت این احساس را متاسفانه به پای واقعی بودن آن میگذارند.[۲۰] نیز گفتم که عشق متضمن تعصب به خود و نفرت از امور یا اشخاصی است که آن را تهدید کنند. اگر این خطر پیدا نشود آن را خلق میکند، در واقع باید عاشق را مانند ارتشی در حالت آمادهباش و گوش به فرمان در خدمت داشته باشد. زنان با این مردان کار دشواری در پیش دارند. اما از بخت خوب، شدت عشق در زن هیچگاه به اندازه مرد نیست، اگر بتوان گفت او اصلاً عاشق بشود، زیرا اگر هر دو جنس به این اندازه درگیر این روابط میشدند خود را به کشتن میدادند. حکایات و اشعار درباره شهدای عشق، که همگی از مردان بودهاند، کم نیستند. فرهادِ داستان شیرین و فرهاد یکی از همینها است که اول بیستون را کَند و بعد خود را به کشتن داد تا به همه نشان دهد چه کارهایی از مردان ساخته است. و بیخود نیست که عاشق لیلی، مجنون نام داشت بخاطر اینکه در عربی این کلمه به معنای جنزده است. اما کار زنان به این سبب دشوار است که مردان را در حالتی بسیار عاطفی و تحریکآمیز قرار میدهند. از طرفی کمترین توجه به شخصی دیگر حسادت مرد را به تمامی فعال و او را آماده هر کار جنونآمیزی میکند. چنانکه گفته شد اسیدپاشی، قتلهای ناموسی و نزاعهای خونین مواردی از این واکنشهای حیوانی هستند. از قضا این خطاها تماماً توسط مردان انجام میشوند و نشان از عقل برتر زنان در این امور دارد. بررسی بیشتر نشان میدهد که این مناسبات لطیف چقدر میتوانند خطرناک باشند همانند پلنگ یا ببر که زیبایی و درندهخوییشان نسبتی معکوس با هم دارند.
گفتیم که زوج عاشق همیشه عنصری مزاحم را در رابطهشان تولید میکنند که برای خاطر او هم که شده سعی میکنند زندگی موفقی بسازند. این پدیده از پوکبودن تجربه عاشقانه حکایت دارد زیرا همواره ارزش و آبروی خود را از عنصری خارجی میگیرد. مکانیزم این پدیده در سطح ملی هم کمابیش همینگونه عمل میکند که به آن تئوری توطئه میگویند. شوروی همیشه و همه جا سرمایهداری و بلوک غرب را به عنوان دیگری متخاصم تبلیغ میکرد. این باور اگرچه پایی در واقعیت داشت، اغراق کمونیستها در آن برای بستن دهانها و کورکردن چشمها موضوعی است دیگر. هیتلر و رژیم او هم نه یک تهدیدگر که تقریباً به همه گروهها غیر از خودشان این نقش وحشتناک را داده بودند: یهودیها، کمونیستها، لیبرالها، کولیها، همجنسبازها، بیخانمانها، معلولان، و فقرا. در جمهوری اسلامی هم آنقدر کلیدواژه دشمن تکرار شد تا به آلت تمسخر تبدیل شود و بخشی از شعارهای مردم در جنبش مهسا علیه همین دشمنپردازی افراطی هدفگیری شده بود.[۲۱] رفتار این حکومتها به طرز مسخرهای شبیه به مردانی است که قبلاً عاشق شدهاند. آنان با کمال گشادهدستی به مردم وعدههای توخالی و بدون پشتوانه میدهند: آب و برق رایگان، اتوبوس رایگان، آبادی دنیا و آخرت، عزت ملی و الی آخر که در نهایت هم دنیا و هم آخرت را ویران میکنند. خیانت، سرانجامِ محتوم این زندگیها و دولتهاست، یکی به زنش، دیگری وطنش. این تباهیها نه به علت غیاب حس عاشقانه که دقیقاً به خاطر حضور اوست. در کار سیاست که بیش از هر جای دیگری به چشم و گوش بیدار نیاز است، جهالت، حرامزادهترین فرزند عشق، چشم را میبندد، گوش را کر میکند و دل را به رویاهای دروغین میسپارد. شوپنهاور درست گفته است که شر همیشه از خیر برخاسته است و عبدالکریم سروش با وجود تمام تناقضگوییهایش درباره انقلاب ۵۷ به درستی میگوید: «یکی دو سال اول انقلاب، دوران عاشقی بود»[۲۲]. در همان دوران که عقلها به خواب زمستانی رفت متاع ملت را از دستش قاپیدند و مردم در افلاک ملکوتی سیر میکردند. این انقلاب که از قبل بر ضد شعور و به نفع تعصب نظریهپردازی شده بود سرنوشتی جز این نمیتوانست داشته باشد و تنها چیزی که از آن به جا ماند آه و خون و اشک و فقر و زندان و اعدام بود برای عموم طبقات ولی برای مشتی عوامفریب خیر و برکت. مصطفی ملکیان که عقلانیت را به نظامی دلبخواهی و البته سرگیجهآور و بیخاصیت از انواع طبقهبندیها تقلیل داده به درستی درباره شریعتی گفته است که او «عاشق دلسوخته اهل بیت و اسلام بود» یا چیزی نزدیک به این مضمون و ناگفته نماند او هم مانند سروش معنایی بسیار مثبت برای این دلسوختگی قائل است. متأسفانه این سخن درستی است. او خادم تمام عیار عشق و یار همیشگی او تعصب بود، چنانکه در یک جمله بسیار کلیدی گفته است: «انسان حیوان متعصب است».[۲۳] البته بعداً معلوم شد این حیوان متعصب که زاده افکار ایشان بود چه خاکی بر سر یک ملت ریخت. آن زندانها، اعدامها، بگیر و ببندها، ظلم بر زنان، بهائیان، سنیها، زرتشتیها، طبیعت، کودکان، کارگران، کردها، بلوچها، عربها همه و همه از عشقی مایه میگرفت که شریعتی و رفقایش امثال آلاحمد سالها قبل تخم آن را در دلها کاشته بودند. اینان درنهایت خودشان هم خیر ندیدند. عاشق هیچگاه خیر نمیبیند.
در بین این عده بدترین سرنوشت متعلق به گروه «راسخون فی طریق العشق» است. افرادی که درگیر این روابط خطرناک میشوند هرچه زودتر دست از آن بکشند بهتر است. اما گویا عدهای هستند که دوست دارند قضایا را جور دیگری بفهمند. این افراد راسخ و مخلص سهمشان از این روابط غم و اندوه است، اما باز هم ادامه میدهند. علیرغم صداقتشان دائماً به آنان خیانت میشود، چه در سطح ملی و چه فردی اما چون پای عواطف درمیان است فاقد شجاعت لازم برای بیرون کشیدن خود از این روابطند و درنتیجه کنار نمیکشند. متعصبانه به جسدی چسبیدهاند که سالها پیش مرده است. دکتر حسین راغفر و فرشاد مومنی جزو این دستهاند و همچنان دلتنگ «بازگشت» به همان عصر طلایی جنگ. به این افراد متعصب باید این جملههای نهجالبلاغه را یادآوری کرد: «من نگریستم و اندیشه کردم و هیچیک از مردم جهان را نیافتم که در مورد چیزی تعصب داشته باشند مگر آنکه تعصب عاملی بود که مردم نادان را بفریبد یا دلیلی ارائه شود که به عقل مردمان سفیه میچسبد.»[۲۴]
دوران عاشقی جمعی، دوران کلاههای گشاد و دسیسههای خبیثانه، بهترین فرصت برای عوامفریبان و قدرتپرستان است تا جایی برای خود در جامعه دست و پا کنند. این افراد به راحتی از شور و هیجان تودهها بهرهبرداری کرده و نیروی انقلابی آنان را به سمت و سوی دلخواهشان جهت میدهند. اینان که به هیچ وجه درگیر این طوفانهای عاطفی نشدهاند، خود را داغتر از هر عاشقی نشان میدهند. در همه حرکات وحشیانه در صف اول هستند. سعی میکنند به هر ترفندی و به هر قیمتی که شده مخالفان را، چه در درون و چه بیرون گروه، حذف کنند. آنان با تحریک حس نفرت عشاق به نفع خود، هر خردمندی را از سر راه برمیدارند. با دورویی و تزویر خود را پاکباختهترین عضو گروه نشان میدهند و همین تزویر جای آنان را در دل سایر سادهلوحان باز میکند. محمد نوریزاد وصفی از یکی از سرداران سپاهی کرده که ادعاهای مرا کاملاً تأیید میکند فقط ایراد او این است که فکر میکند این آدم در دوران جنگ واقعاً شخص باصفا و مخلصی بود و بعداً تغییر شخصیت داد. این عده در همان زمانی که فرزندان مادران ایران در جبهههای جنگ تکهپاره میشدند، اهل بیت خود را به ممالک فرنگ میفرستادند تا تحصیل طب کنند. این قبیله راهزن که به آقازاده معروف شدهاند فرزندان همین جنایتکاران هستند که امروز بر جان و مال و ناموس ملتی مسلط شدهاند، همزمان پول و بیفرهنگی عظیمی در وجودشان جمع شده و بدون کمترین اغراقی دیدارشان باعث میشود به انسان حالت استفراغ دست بدهد. آیا آن جوانان در خون خود غلطیدند تا مشتی گردنکلفت که تا دیروز کاسه گدایی دست پدرشان بود به چنین نان و نوایی برسند که در خواب هم نمیدیدند؟ دوران دوران عاشقی بود و هرکس رگ گردنش در دفاع از انقلاب بیرون نمیزد و گلو پاره نمیکرد که از زمره انقلابیون نبود. رشتهای بر گردنم افکنده دوست، میکشد آنجا که خاطرخواه اوست[۲۵].
بهرحال دیر یا زود همه بیدار خواهند شد. شلاقهایی که بر پیکر خوشخیالان فریبخورده بعد از سپریشدن ماه عسل نواخته خواهد شد، هر شوریدهحالی را سر عقل خواهد کرد. ولی آنان خود را یا پای چوبهی دار میبینند یا پشت میلههای زندان. باز هم شخص عاشق زمان طلایی را از دست میدهد. آیتالله منتظری در سخنرانیای این روزگار تلخ را از چشم یک عاقل روایت میکند که تأییدی بر این ادعاهاست. شنیدن این سخنان، که بخشی از آن را برایتان نقل میکنم، بزرگترین درس سیاسیای است که یک ملت میتواند فراگیرد تا چنین بهای گزافی در عوض هیچ و پوچ نپردازد:
آخرین ملاقاتم با امام که احمد هم همانجا نشسته بود و آسید هادی خودمان هم بود، من یادمه. من به امام گفتم آقا ما دلمان میخواست حضرتعالی با اون قداست و مثلاً چهره ملکوتی[۲۶] که وارد ایران شدید که تمام ارگانها، تمام طبقات، عشق میورزیدند به حضرتعالی، دلمون میخواست آن قداست حضرتعالی آن چهره ملکوتی شما باقی میموند و کارهای خلاف که در زندانها و دادگاهها و ارگانها میشه اینا به حساب شما گذاشته نمیشد. من نمیگم در زمان پیغمبر در زمان امامان کار خلاف نمیشد. در زمان پیغمبر و امیرالمؤمنین هم کار خلاف میشد. برای اینکه اونها {مرتکبین خلاف} که معصوم نبودند اما هیچ وقت اونها جرأت نمیکردند بگویند پیغمبر و علی دستور داده است ما این کار را بکنیم. مخفیانه میکردند. ولی متاسفانه جوری شده است در بعضی از ارگانها یا در زندانها، تندیهایی میشه، کارهایی میشه میگن نظر حضرت امام است. من از این رنج میبرم که به حضرتعالی نسبت میدن و چهره شما را… میکنن و من دلم میخواد تا صد سال دیگه هم یه جوری باشد که این ولایت فقیهی که بعد از ۱۴۰۰ سال پیدا شده و قدرت رو در دست گرفته یه ضعفی نداشته باشه. نقطه ضعفها به دیگران نسبت داده بشه نه به اصل حضرتعالی. یکی از بزرگانی که حالا اسمش را نمیارم ولی {اگر} خواستید {بعداً} بپرسید، اینجا البته خودش به من نگفت، چند نفر از رفقای ما که اونجا بودند، یکی از بزرگانی که الآن تهران است از علما، چهار پنج ماه پیش گفت متاسفانه چند نفر از افراد رده بالای اطلاعات به من گفتند که ما را در آن شرایط وادار کردند که گواهی بدهیم که بیت فلانی {منتظری} در اختیار منافقین قرار گرفته و منافقین به فلانی خط میدن و ما متاسفانه این گواهی را دادیم. آیا خدا از سر تقصیر ما میگذره یا نمیگذره؟ آن آقا گفت پیش من آمدند این شهادت رو دادن. مُفَتِّنین، خلاصه اونایی که نمیخواستن انقلاب محفوظ بمونه کار خودشون را کردند و فتنه درست کردند. مثَل من و مثَل بعضی دیگر مثَل آن دو زنی است که سر بچه با هم نزاع داشتند و آخر کار حکم شد که بیاین بچه را نصف کنیم. اون که به حق بود و مادر بود او از حق خودش گذشت برای اینکه بچه تلف نشه. من حرف خیلی دارم بزنم، اما اگر حرف نمیزنم و ساکتم نه از ترسم است نه از طمعم. خدا شاهده برای اینکه میخوام اصل اهداف انقلاب محفوظ بمونه و حتیالمقدور مردم اصل انقلاب و نظام را حفظ بکنن. روی این اصل است که من ساکت بودم و ساکت هستم… آنوقت میبینم حقکشیهایی میشه، خلاف واقعهایی…، اینها واقعیاتی است برای شما میگم. بالاخره انسان باید بگه. بعضیها فتوای امام را میآوردیم بگیم، جلوگیری میکردند. میگفتند خمینی خمینی راه ننداز اینجا، میخوایم کاسبیمون رو بکنیم. حتی فتوای امام را نمیگذاشت بگیم. اینا خیلیاشون حالا شدن حامی انقلاب و… تعبیر میکنند این روزها به «فرصت طلبان». اینا حالا دارند خط میدن به حافظ انقلاب و بچههایی که مخلص انقلابن خیلیهاشون، اینها باید تو زندانها باشند. به بهانههای مختلف براشون پرونده درست میکنن. خیلیشون الان تو زندانن. مردم که میدانند. مردم هم که کاه نخوردن که. مردم میدونن که بچههای مخلص انقلاب تحت تقعیبن. خیلیهایشون زندان میرن. اونوقت یه عده فرصتطلبانی که اصلاً هیچ با انقلاب جور نبودند، اسم امام را نمیشد پیششون بیاری، ما رو مسخره میکردن، اینها حالا شدن حامی انقلاب و طرفدار انقلاب و برای این بچهها پرونده درست میکنن و تهدید میکنن… و ما نسبت به بچههایی که بیاطلاعن، {چون} خیلیهاشون بیاطلاعن، که اینها تحریک میکنن، ما را تحت فشار میگذارن، دوستان ما را تحت فشار میگذارن، من نسبت به این بچهها چون اطلاع ندارند {کاری ندارم!}[۲۷]… اما نسبت به اون گندههایی که میدانند قضایا چه خبره، میدونن که مفتنین چه کارهایی کردند و معذلک ساکتن، ما اونها رو روز قیامت پیش خداوند تبارک و تعالی به حسابشان خواهیم رسید انشالله.[۲۸]
تا زمانی که دو فرد همچنان دلی در گرو یکدیگر دارند به سختی کسی میتواند وارد دنیای دونفرهشان شود. این قضیه در دنیای سیاست برعکس است. همانطور که از کلمات مرحوم منتظری، این آخرین قطرهی آبروی روحانیت، به وضوح پیداست، عشق در سیاست به آسانی تبدیل به آلت دست مزوّران و شیادان میشود و آنان از همین نیرو بر علیه تودهها بهرهبرداری میکنند و به اصطلاح «بر نقطه ضعف مردم دست میگذارند». دوران شور و غلیان احساسات مردم، همان دورانی که آنها به خیال خام خودشان بازی را بردهاند، زمانی که به قول مرحوم شاملو باید بیش از هر زمان دیگری هشیار بود، دقیقاً همینجا عدهای غریبه جای خود را بین ساختارهای قدرتی که هنوز نرم هستند باز میکنند، لابلای تودهی پرحرارت مردم میخزند و همه چیز را صاحب میشوند. در اینجا هم وقتی مردم به خودشان میآیند زمان طلایی گذشته است و کاری از آنان ساخته نیست. آیتالله طالقانی از اولین کسانی بود که متوجه شد بار این انقلاب کج است. او در سخنرانی تکاندهندهای که هر خفتهای را بیدار میکند اما ملت ایران را بیدار نکرد گفته است:
«بعضی از مردمند که وقتی با شما مواجه میشوند، سخنرانی میکنند، شعار میدهند، گفته اونها شما تودههای مردم را فریفته خود میکند. وعده آب و نان، وعده مسکن، وعده آسایش میدهند. این انسان برای رسیدن به هدف همه جور وسیله را توجیه میکند. دین را به استخدام میگیرد. شرف و انسانیت را به استخدام خود میگیرد. دروغ میگوید. فریب میدهد. خدا را شاهد میگیرد که من دلسوزترین مردم در حق شما ملتم. خدا را شاهد میگیرد که من میخواهم این مملکت را نجات بدهم. ولی روحیهاش لجوجترین، کینهورزترین مردم است نسبت به خلق. تا وقتی سوار کار نشده وعده میدهد. همینکه سوار شد دیگر به هیچ چیز رحم نمیکند».
چند نفر دیگر باید کشته شوند تا این خرسوار لجوج از خر شیطان بیاید پایین؟ یکی دیگر از این افراد که وجدانی سالم دارد و مغزش چند سالی است به کار افتاده همین محمد نوریزاد است. ویدئوهای نوریزاد در اینترنت موجود است. من به هرکس که عشق را چه در سیاست و چه در زندگی شخصی سرلوحه کاروبار خود کرده توصیه میکنم آنها را تماشا کند تا خود و دیگران را بدبخت نکند. متأسفانه کسانی مانند دکتر راغفر و مومنی، علیرغم تبهرشان در علم اقتصاد و مسیر درستی که در راه این علم پیشه کردهاند همچنان نتوانستهاند از احساسات متعصبانه دوران خمینی خلاص شوند و گاه و بیگاه دوران امامشان را به عنوان عصر طلایی ستایش میکنند. اینان از زمرهی راسخون هستند به همین خاطر در کلامشان همیشه تلخی نوای مردانی هست که متوجه خیانت به خودشان شدهاند. شخص دیگری هم که میتوان در این دسته جای داد عبدالکریم سروش است. او باوجود تیزهوشی بینظیرش همواره نظام اسلامی را با دست پس زده و با پا پیش میکشد. البته این هم میتواند از همان تیزهوشی ناشی بشود. سروش در سخنرانی بسیار معروفی به مناسبت ۴۰ سالگی انقلاب بهمنی، استقبال باورنکردنی مردم از خمینی را در بدو ورودش به ایران نشانه عشق میداند. این حرف درست است اما برخلاف او که از آن معنایی مثبت افاده میکند من معتقدم مشکل همینجا بود.
بهرحال با تمام از خودگذشتگی این افراد این نظامها هرگز عاقل نخواهند شد. هیچ بنیاد منطقیای ندارند و هرچه اصلاحشان کنند هستهی غیرمنطقی آنها همچون زندگی سراپا آشوب آن زوج که شرحشان رفت سرسختانه تا آخرین لحظات به حیات خود ادامه میدهد. خشونت با این نظامها متولد میشود و آنان دائماً خشونت میزایند. از روز اول چوبههای دار را برپا میکنند و زندان و شکنجه جزء لاینفک آنهاست. این آمار تنها بخشی از برکات این نظام است.
از بهمن ۱۳۵۷ تا اسفند ۱۳۵۸: ۴۳۸ اعدام؛
در سال ۱۳۵۹: ۶۲۴ تن؛
از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۴: ۱۴۷۹۴ اعدام؛
در سالهای ۱۳۶۵ و ۱۳۶۶: از ۱۴۵۶ تا ۱۶۷۱ اعدام؛
کودکان و زنان اعدام شده از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷: ۳۲۰۰ تن؛
در سال ۱۳۶۷: ۴۴۸۴ اعدام؛
در جریان قتلهای زنجیرهای بیش از ۸۰ نویسنده، مترجم، شاعر، فعال سیاسی و شهروند عادی؛
از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۷: ۶۷۸۳ اعدام؛
در حمله به کوی دانشگاه تهران (۱۸–۲۳ تیر ۱۳۷۸): ۷ کشته؛
از سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۷: ۵۲۲۰ اعدام؛
از خرداد ۱۳۸۸ تا تیر ۱۳۸۹: ۱۵۲ اعدام؛
در سالهای ۱۳۹۱ و ۱۳۹۲: ۸۱۴ اعدام (۱۶ تن کودک، ۱۹ تن زن، ۶۹۷ تن نیز اعدام به گونه گروهی)
در سال ۱۳۹۳: ۹۶۶ اعدام؛
در سال ۱۳۹۴: ۱۴۷۱ اعدام؛
در سال ۱۳۹۵: ۹۶۹ اعدام؛
اعدام بهائیان: ۲۰۲ تن؛
کشتگان اعتراضات دی ۱۳۹۶: ۵۰ تن (در خیابان و زندان)؛
در سال ۱۳۹۶: ۴۴۶ اعدام؛
در سال ۱۳۹۷: ۲۳۶ اعدام؛
در سال ۱۳۹۸: ۲۴۸ اعدام؛
کشتگان اعتراضات آبان ۱۳۹۸: ۱۵۰۰ نفر و به روایت رسمی ۳۵۰ نفر (در خیابان و زندان).
وقتی در همان سال از رحمانی فضلی وزیر وقت کشور پرسیدند چرا مستقیم به سر مردم شلیک کردهاید با نهایت خونسردی جواب داد: «به پا هم شلیک کردیم، فقط سر نبود»؛
در سال ۱۳۹۹: ۲۷۶ اعدام؛
در سال ۱۴۰۰: ۲۵۴ اعدام؛
دگراندیشان ترورشده: برخی از منابع رسمی، آمار کشتهشدگان دگراندیشان عقیدتی و سیاسی در پروژه قتلهای زنجیرهای ایران را از ۳۰۰ تا بیش از ۱۰۰۰ تن دانستهاند که ۱۸۰ تن از آنها فقط از سال ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۷ ترور و کشته شدهاند.
آمار کشتار بهائیان: تنها از تاریخ ۱۳۵۷ خورشیدی تا مرداد ۱۳۸۴، بیش از ۲۲۰ بهائی توسط نظام جمهوری اسلامی ایران کشته شدهاند.[۲۹]
بر این آمار بیفزایید تعداد زندانیان، کسانی که خودکشی کردهاند، تبعیدشدگان، حدود ۸ میلیون مهاجر که جز عدهی قلیلی هیچکدامشان از سر خوشی جلای وطن نکردهاند.
این فرقههای تبهکار که در محتوا حکومت معاویه ولی پرچم علی در دست دارند معمولاً تا جایی که بتوانند آدم میکشند اما از آنجاکه ارباب همیشه به بندهای نیاز دارد تا بر او تحکم کند، همچون پادشاه داستان شازده کوچولو، روشهای دیگری برای حفظ رابطهی آقایی و نوکری به کار میبرند. این حزباللهیهای بیارزش بعد از اینکه دوران «طلاییشان» به سر آمد، و البته حالا دیگر همهشان همزمان مومن و سرمایهدار شدهاند، همچون زوج کذایی داستان ما تنها با زور، ترس، هوچیگری، و بعلاوه ریاکاری مذهبی و گسترش شهوترانی و اعتیاد در بین تودههای مردم به بقای خود ادامه میدهند. آنان همانند زوج پولداری که مذبوحانه سعی میکنند مشکل زندگی مشترکشان را با ریختوپاشهای بیمعنی حل کنند، ملتی را همچون دلقک در گردهماییهای پر زرق و برق و غلوآمیز به راه میاندازند و با آنان پنهانی بیعت میکنند. مراسم محرم، ۲۲ بهمن، انتخابات، شبهای قدر، ایام فاطمیه، و آخرین ابداع آقایان راهپیمایی اربعین همگی جزو این اقدامات است که ملتی را به معنای واقعی کلمه با آن سربند کردهاند. سلسلهمراتب این حکومتها نسبتی معکوس با شرف و انسانیت دارد. باید به خیل مومنانی که هنوز دل در گرو این فرقه دارند از زبان مولا علی گفت «از انسانهای پستی که خود را شریف میپندارند اطاعت نکنید؛ همانها که شما آب صاف و پاکیزه خود را با آب کدر و آلودهشان آشامیده و بیماری آنان را با سلامتی خویش آمیخته و باطل آنان را با حق و درستی خود مخلوط کردید. در حالی آنان بنیانگذار بیبندوباری و همراه نافرمانیها و عهدشکنیهایند که شیطان آنها را مثل حیوان بارکش برای حمل گمراهیهای خود اختصاص داده است. همچنین آنان را همانند سپاهی قرار داده که به وسیله آن به مردم هجوم برد و ایشان را به منزله مترجمانی ساخته که با زبان آنها سخن گوید. همه اینها بدین منظور بوده که عقلهایتان را بدزدد و در دیدگانتان داخل شود و در گوشهایتان بدمد تا در نتیجه شما را هدف تیرها و لگدمال کردن و محل دست پیداکردن خویش قرار دهد».[۳۰]سروش که نمیتواند موضع خود در قبال رژیم اسلامی را به صراحت بیان کند در جای دیگری گفته است: «انتظار میرفت پس از پایان دوران عاشقی در اوایل انقلاب، عقل به جای خود بازگردد. اما بعد از ۴۳ سال میبینیم عقل برنگشت که هیچ، به جای عشق توحش نشست». زندگی در جوامعی که سامان سیاسی خود را بر احساس احمقانه عشق بنیان نهادهاند بیاندازه دشوار است. در این جوامع عُقلا جایگاهی ندارند چه دانشجو، چه دانشمند، چه مصلح اجتماعی، چه هنرمند و چه فیلسوف. این گروهها در این جوامع به انحاء مختلف خانهنشین، زندانی، تبعید، افسرده، یا ترور میشوند. مثالها آنقدر فراوان و این پدیده چنان آشکار است که اصلاً نیازی به توضیح ندارد. این جوامع مناسب حال افرادی هستند که با داد و فریاد و عربدهکشی دیگران را کنار زده و از نردبان متعفن اجتماعی بالا میروند. در یک کلمه عوامفریبان، نوحهخوانان، چاقوکشها، لاتها، آنانکه ذوب در ولایت هستند و همچون سگان هار به هرکسی حمله میکنند، بیسوادانی امثال رحیم پورازغدی و اوباش تازه به دوران رسیدهای مانند رائفیپور و حسن عباسی، گماشتههایی که در زمان نیاز با بیرحمی به جان هرکسی بیفتند و فرهیختهترین اعضای یک ملت را که در حکم گوش و زبان جامعه هستند مجبور به ترک وطن کنند تا در سکوت، باقی ملت را بچاپند. نظامی که شعارش «عشق به خمینی، عشق به همه خوبیهاست» ناگزیر از این ویرانه سر در خواهد آورد. همانطور که نهاد خانواده با نصایح دکتر هلاکویی نجات پیدا نمیکند، این حکومتها هم با نصایح امثال سروش و تاجزاده اصلاحپذیر نیستند.
درباب سلطنتطلبان
این فرقه شب و روز میکوشند تا برای پیشوای قلابیشان چنین عواطف و احساسات مخربی دست و پا کنند تا تاریخ تکرار شود. اینان هنوز سوار بر اسب قدرت نشده هر مبارز مستقل از خودشان را بیآبرو میکنند، خواه نسرین ستوده باشد یا هوشنگ ابتهاج. تنگنظری و انحصارطلبی این گروه که روی جمهوری اسلامی را سفید کرده چنان عیان است که به قول ناصر زرافشان «حضورشان در صف مردم تنها باعث تفرقه است». حتی یک آدمحسابی هم در باندشان ندارند و از فرط افلاس دست به دامان بازیگر و فوتبالیست شدهاند. به طور خستگیناپذیر و موذیانهای تلاش میکنند تا خواستههای ملتی را به لغو حجاب تقلیل دهند و با نشاندن پرنوگرافی به جای آزادی، نهضتی را منحرف کنند. کسانی که فریب این «مشروطهخواهان» را میخورند باید منتظر روزی باشند که دست بر دست زنند از حسرت. این گروهک که چیزی بیش از شعبهای از سازمان سیا و موساد نیست، تنها به ضرب پول و تبلیغات و عوامفریبی میخواهند بنای بلندی از بیخردی به نام سلطنت برافرازند که ملت ایران سالها پیش بر آن تف کرد و به زبالهدانش انداخت، با تمام آداب و تشریفات اغراقآمیز و مسخرهاش، دستبوسیهایش، القاب و عناوین ضدانسانیاش، نوکر و چاکر پروریاش، ساختار عاطفی و احمقانه و غارتگرانهاش و بدتر از همه مردهپرستیاش. سید جواد طباطبایی سالهاست که مزوّرانه قلم کسالتبارش را در خدمت اینان نهاده و تنها هنرش عجالتاً نشاندن کلمه «ایران» به جای «اسلام» است، تعصبی تازه به جای تعصبی کهن، دور باطل. از آنجا که حرفی برای گفتن ندارند به جای اغناء عقول مردم، احساساتشان را با مشتی عوامفریب ورشکسته از طریق هزاران رسانهای که دارند تحریک میکنند. خوشباورانی که به دنبال وعده و وعیدهای آنان راه افتادهاند همانند کسانی هستند که بعد از شکست عشقی جانانهی دوم، یاد معشوق اولشان میافتند و از آن دوران سیاه بهشتی کاذب در ذهنشان میسازند، «رضا شاه روحت شاد». نفر دوم دقیقاً همان بلایی را سرشان آورده که اولی آورد اما چون معمولاً آدمی حافظهای ضعیف دارد همه آن جفاها را فراموش میکنند و دچار ماخولیا و ماتم میشوند. اینگونه افراد چون هیچگاه درس نمیگیرند حقشان همین است که هرچند وقت یکبار از همین سوراخ گزیده شوند. این افتادگان در دور باطل خیال میکنند شخص نامناسبی را انتخاب کرده بودند نه اینکه کار نامناسبی کرده باشند و اینگونه از خود سلب مسئولیت میکنند. حق با حسن محدثی است که گفته سلطنتطلبان در چشم مردم خاک میپاشند.
بدتر از عشق
متأسفانه همیشه بدتر از بد هم وجود دارد. پارهای از افراد بعد از یکی دو سرخوردگی در این امرِ محکوم به شکست، افسار آن را به پشتش میاندازند و بیخیال کل قضیه میشوند. این افراد از عالَم ایدئالیات به عالم مادیات روی میآورند. به گذشته خود و به فداکاریهای احتمالیشان به دیده تحقیر مینگرند. فکر میکنند نادیده گرفتن خواستههای شخصیشان بوده که آنان را به این روزگار تلخ انداخته. پس بعد از خلاصی از این دوران به تمام باورهای انسانی پشت میکنند و با کل قوا بردهی خواهشهای پست نفسانی میشوند. آنان که زمانی پلهی ترقی کسی شدند که به آنان خیانت کرد، حال از دیگران برای ترقی و لذت خود پل میسازند. «گزینههای همیشه ممکن» را تنها بر مبنای مال و ثروت و موقعیتی که دارند میسنجند و به هیچ چیز جز مادیات وقعی نمینهند و البته خود بهایی سنگینتر خواهند پرداخت. به روابط هرز رو میکنند و خطایی را که قبلاً مرتکب شدهاند میخواهند با ظلم بر دیگران جبران کنند. هیچوقت تماماً به کسی وفادار نمیمانند و یکی از درهای قلبشان همیشه برای «گزینه بهتر» باز است. اگر این روش کودکانه مشکل درد و ناآرامی بشر را واقعاً حل میکرد، بجا بود که بخاطر آن تمام قواعد اخلاقیمان را یکبار دیگر مرور میکردیم و در صورت لزوم همه آنها را زیر پا میگذاشتیم. اما متأسفانه نه به دلائل اخلاقی یا مذهبی، که به دلائل مادی و عینی این روش، بد را بدتر میکند. ثروت، شهوت، و قدرت در بیشترین مقدار ممکن هم نه تنها بشر را سعادتمند نکرده، روان او را از هم میپاشند. افراد لذتطلب، مادیگرا و قدرتطلب، ناخرسندترین، بیمارترین، تهیترین و بدبختترین بدبختها هستند. آدمیزاد بنابه ذاتش نمیتواند صرفاً بردهی زر و زور و شهوت باشد مگر به بهای گزاف و در جستجوی این سه عنصر باید تا حد امکان قناعتپیشه بود[۳۱]. در امور روحی مانند علم و هنر و دین و… البته قناعت جایز نیست: «چون طمع خواهد ز من سلطان دین، خاک بر فرق قناعت بعد از این». آقای تیم کاسر در تحقیقات تجربی خود که در سرتاسر دنیا اوضاع روانی هزاران نفر را به دقت بررسی کرده به این نتیجه رسید که مادیگرایی و آرامش روانی نسبتی معکوس با هم دارند. خلاصهی بسیار تکاندهندهای از این تحقیقات در کتابی با نام بهای سنگین مادیگرایی[۳۲] منتشر شده است که خواندن آن بر هر زن و مرد منفعتپرست واجب است. هرچند هیچ امیدی ندارم این افراد با دیدن قیامت هم به خود بیایند همچنان که بنیاسراییل نیامد.
توصیههایی به جوانان
این روزها گنجیابی در ایران به یکی از دل مشغولیها برای عدهای تبدیل شده است. یافتن گنج دقیقا مخالف کار و تلاش به مدت یک عمر است. شخصی که دنبال گنج است میخواهد یکشبه به چیزی برسد که دیگران عمری برای بدست آوردن آن تلاش میکنند. این افراد چه گنج پیدا کنند و چه نکنند در زمره بازندگان هستند زیرا اگر در بهترین حالت هم صاحب گنجی شوند معمولاً پول بادآورده را در عیاشی، رفیقبازی و ولخرجی به باد میدهند و دیر یا زود سر از اعتیاد و زندان در میآورند. برعکس، کار و زحمت شخصیت انسان را پخته و تربیتشده بار میآورد، و شخصیت او را همپای ثروتی که اندوخته رشد میدهد. کار مستلزم عقلانیت است، برعکسِ راههایی که طریقِ صدساله را به شبی تقلیل میدهند و تنها تهور و بیباکی میطلبند. عشق در دنیای امروز چیزی شبیه گنجیابی یا استارتاپ شده است، کاری که باید به سرعت نتایج مطلوب عظیمی به بار بیاورد. آنترپرونورشیپ (کارآفرینی!) یا گنجیابی، در عشق هم مانند اقتصاد، فقط مصیبت به بار میآورد. کار درعوض شاید در تمدن سرمایهداری چیزی مسخره و بیمعنی و عذابآور باشد اما باز هم میتواند انسانساز، مولد روابط انسانی و حداقل مفید برای جامعه باشد. در گذشته افراد اگر بختیار میبودند در هنگام پیری و پس از طی عمری با یکدیگر و آزمودن متقابل در شرایط سخت، فداکاری، بخشش، ترحم، خاطرههای مشترک، تعهد و… بود که در دل یکدیگر جا باز میکردند. آنها به نوعی در پایان عمر ناخواسته با هم یکی میشدند و محبت از پاداش دنیا به «کارهای» آنان بود بدون اینکه از قبل طرح و نقشهای برای آن داشته باشند. فرایند زندگی مشترک در دوران گذشته علیرغم ظاهر خشن خود بسیار عقلانیتر از آن در دنیای امروز بود زیرا مردمان امروز پیشاپیش همهچیز را نثار هم میکنند و خود را به دروغ مخلص و صادق نشان میدهند. باید در مقابل این دوستیها همانند آن خردمندی باشیم که گفته بود «من برای دم جنباندن سگها بیشتر از این دوستیها ارزش قائلم». سرنوشت عاشق و یابندهی گنج درنهایت مانند جوانان خامی است که همه هستی و نیستی خود را در کسب و کاری پرمخاطره مانند ارز دیجیتال یا بورس به باد میدهند. اگر این گمراهان شکار تلههایی نشوند که بر سر راه گنج کار گذاشته شده در نهایت این گنج نصیب پلیس، قاچاقچیان، یا به بهای بسیار کمتر از قیمت واقعی نصیب باندهای قاچاق یا سرداران سپاه میشود. باز اگر این مشکلات هم پیش نیاید این شخص که به شبی از فرش به عرش رسیده نمیتواند خود را با نوع جدید زندگی وفق دهد و آن خویشتنداری لازم برای بقای انسان در میان آن همه، محبوبیت و رفاه و سعادت را ندارد. او به سرعت اعمال جنونآمیز مرتکب میشود و افراد زرنگ با ترفندهای جورواجور ثروت او را از چنگش میربایند. بعلاوه به قول شوپنهاور جوانی و ثروت و شهرت موهبتهای بسیار بزرگی برای روح ضعیف آدمی هستند و هربار نباید بیش از یکی از آنها را تصاحب کرد. عشق، متاعی نیست که بتوان یکشبه یافت یا به کسی داد. تنها کسانی که ارزش زندگی را بدانند و دستورات وجدان را دنبال کنند شاید بعد از سالهای طولانی به سعادتی معقول برسند که در آغاز تصورناپذیر بود. این افراد حتی اگر عشق را تجربه نکنند، لااقل بدبختی را هم تجربه نکردهاند و از این لحاظ بسیار سعادتمندتر از کسانی هستند که لحظههای کوتاه شور و سرزندگی را با بدبختی مادامالعمر مبادله میکنند. اسلام در این زمینه از مسیحیت برتر است زیرا کلمهی عشق حتی یک بار در قرآن نیامده و این نشان از خرد واقعنگر این کتاب دارد که پیروان خود را به بهانههای واهی به سوی سراب هدایت نمیکند. بانوی تحریفگر تاریخ اسلام، کارن آرمسترانگ، پیشنهاد خوبی برای گذران زندگی به شکلی کمدردسر داده است: شفقت به عنوان روش زندگی[۳۳]. پیشنهاد معقولی است لکن در اینجا من این مفهوم را در معنای دیگری مد نظر دارم. لیاقت آدمها ترحم است. نه بیشتر و نه کمتر. حتی در حق کسی چون بیژن عبدالکریمی با آنهمه چاپلوسی و تزویر. انسان موجود سعادتمندی نیست؛ موجودی شکننده و متناقض، مستعد ارتکاب هر شر و حماقت و در معرض هزار آسیب و مرگ.
معالاسف در دنیای امروز نهتنها شفقت را یاد نمیگیریم که رفتارهای ضد آن را از صبح تا شب تمرین میکنیم. چشم مردان امروزه طوری تربیت میشود تا زن را به شکل خاصی ببیند و بر بخشهای ویژهای از بدن او تمرکز کند. زنان چاق یا کوتاه یا مسن که اصلاً دیده نمیشوند و هرکس بیشتر شبیه عروسکهای پشت ویترین لباسفروشیها باشد در مرکز توجه مردان خواهد بود. یکی از راهکارهای نگاه شفقتآمیز میتواند این باشد که به زنانی که جزو گروه برندگان نیستند توجه کنیم، آنانکه هیچگاه هیچ شرکتی حاضر نیست عکسشان را برای تبلیغات بر محصولاتش بزند، حتی صداوسیمای جمهوری اسلامی با آنهمه لاف و گزاف درباره ارزشهای اسلامی. به زنان هنگام راه رفتن دقت کنید که چگونه با عضلات و استخوانهای ضعیفشان خرت و پرتهایی را که با شعف خریدهاند حمل میکنند، مردان قوی هیکل را هنگام همآغوشی چون کودکی در بر میگیرند و هیچکس دقیقاً نمیداند زن از رابطه جنسی چقدر درد و لذت نصیب دارد. ما مردان را نُه ماه در شکمشان حمل میکنند و بعد هم آن درد جانفرسا به هنگام زایمان. اینان مادران ما هستند که آنقدر از جان خودشان به ما شیر خوراندهاند تا خودشان از ریخت بیفتند و بعد جامعه آنانرا چون کالایی که تاریخ مصرفش گذشته به دور میاندازد. به دستان و کفشهای کوچک زنها در خیابان دقت کنید که چقدر به همین اعضا در کودکان شبیه هستند. این عضوها معمولاً بیشتر نادیده گرفته میشوند. مخصوصاً پنجه پا زیرا نزدیکترین عضو بدن به زمین است و کمتر کسی هنگام راه رفتن به زمین نگاه میکند. صورت بیشترین توجه را جلب میکند به این دلیل که صورتها در ارتفاعی کمابیش یکسان و در معرض مستقیم بینایی قرار دارند. بهمین خاطر هیچ نقطهای از بدن همچون صورت مورد هجوم نظام حاکم برای جراحی و دستکاری قرار نمیگیرد. در پا و دست هیچ چیز جنسیای نیست البته اگر خود زنان بگذارند زیرا هزاران مدل آرایش و کفش و جوراب هم اختراع شده تا نقطهای از بدن زن معصوم باقی نماند. به طور معمول در ایران که خاک و خل زیاد است کفشها و پاهای داخل آن را به سختی میتوان تمیز نگه داشت. دستها هم به علت کار زیاد زود فرسوده میشوند و همیشه برای من این سوالی است که چرا دست زنان زودتر از خودشان پیر میشود. برخلاف زبان، دست و پا راستگوترین اعضای بدن هستند و بدون اینکه روز قیامت باشد حقیقت را درباره یک آدم در همین جهان میگویند. پیر و شکستهشدن زن با همه زیبایی و عظمتش واقعاً از تلخترین حقایق جهان است. امام علی در عهدنامه مالک اشتر خطاب به او میگوید که هرگاه دچار کبر و غرور شدی به آسمان با عظمتی که بر بالای سرت گسترده است نگاه کن تا به کوچکی خودت پی ببری و باد نخوتی که در دماغت پیچیده خارج شود. باید به مردان این روزگار نابکار هم توصیه کرد هرگاه باد شهوت در دماغتان پیچید، که دائماً میپیچد، به جای اینکه به صورت و نقاط تحریکآمیز زنان زل بزنید به این اعضای صادقه نگاهی کنید و رنج مادرانتان را به یاد بیاورید شاید کمی از باد شهوتی که در سرتان پیچیده کاسته شد. از پستفطرتترین گروه مردان آنانی هستند که بجای لذت بردن از حضور این موجود در این عالم، برای زنان در پلهای عابر یا مکانهای خلوت ناامنی درست میکنند. این ابلهان چون خودشان از این کار سخیف لذت میبرند همین گمان را درباره قربانی خود نیز میکنند. این لکههای ننگ هیچ درکی از روح و روان زن ندارند. خوشا آن دوران که هنوز جوانمردانی پیدا میشدند تا هرجا این طایفه از مردان را گیر میآوردند حقشان را کف دستشان میگذاشتند. و از این طایفه پستتر آنانی هستند که بر علیه زن خشونت میورزند، چه سازمانیافته در قالب قانون و چه خودسرانه و بصورت فردی. مردانی که در بازداشتگاهها و زندانها، در محیط خانواده و خلاصه هرجایی که خدا وجود ندارد به این موجودات ظریف حملهور میشوند و زور عریان را بر علیه آنان به کار میبرند گونهای مادون تمام حیوانات هستند. شیر مادر حرامتان.
به زنان هم باید گفت شما که روزگار درازی است مردان را همچون وسیلهای برای رسیدن به دنیا و لذتهایش دیدهاید و نه بیشتر، به هرآنچه دور و برتان میبینید نگاه کنید تا به رنجی که مردان برای برپایی ساختمانهای عظیم، ساخت ماشینها، راهاندازی کارخانهها، گسترش علم و هنر، ساخت هواپیماها و فرودگاهها و راهآهنها متحمل شدهاند پی ببرید. مردان هستند که فاضلابها را تعمیر و نگهداری میکنند، اشیاء سنگین را جابجا میکنند، در ارتفاع و زیرزمین کار میکنند تا شما در رفاه باشید و تقریباً تمام علمی که در اطراف شماست و با آن بیماریهایتان را معالجه میکنید ساخت آنان است. میل ناشناختهای در جنس مرد برای فداکاری هست که نمیدانم از حماقت است یا عظمت روح. مردان کارهایی را به عنوان شغل متقبل میشوند که هیچ حیوانی توان انجام آن را ندارد و به راستی که مردان نیرومند هستند. دریغا که شما هرگز این فداکاری را در مردان نمیبینید چه رسد به اینکه آنرا بستایید. بدترین گروه زنان درحق شوهر، پرشمارترین گروه ایشاناند: ناسپاسان. آنان نه تنها در دیدن این خصائص مثبت کورند، دائماً مردان را با بیعدالتی با یکدیگر مقایسه میکنند و موفقیت سایرین و ناکامی مرد خودشان را بزرگتر از چیزی که هست نشان میدهند و بر زخم او نمک میپاشند. به هیچ وجه نباید با این زنها ساخت. گروه دیگری هم هستند که تنها هنرشان نمایش جاذبه جنسیشان است. اگرچه آراستگی برای زن و مرد فضیلتی است، اینان علاوه بر مشغول کردن فکر و ذکر عدهای جوان به چیزی بیهوده، تهیدستی خود را هم اثبات میکنند، چون هیچ چیز ارزشمندی برای عرضه به جامعهای بیمار ندارند دست به دامن مضحکترین ابعاد بدن خویش میشوند. از اینان نباید متنفر بود، باید به آنان خندید. البته در دنیایی که «هرکه را زر در ترازوست، زور در بازوست» خوش میدانم که این حرفها باد هواست. این دنیا مرد را به حیوانی بارکش و زن را به عروسک بزکدوزک کردهای بدل میکند و زمان مصرفشان که به سر آمد، در سطل زباله میاندازدشان. غرور کاذب زن در جوانیِ کوتاهش و فروتنی واقعی او در پیری طولانیاش زادهی این وضعیت غیرانسانی است. معتقدم اگر آدمیزاد، دلسوزی را در زندگی پیشهی خود کند از احساس توأمان عشق و نفرت خلاص میشود و در درازمدت میتواند دردی از خود و سایرین دوا کند. اگر هم نکرد چه باک، حداقل رنجی به رنجها نیفزودهایم. در سیاست هم باید همین راه را دنبال کنیم تا فریب «اپوزیسیون» را نخوریم. سیاستمدارانی که عشق را «شعار» خود ساختهاند بزرگترین آسیبها را متوجه جامعه میکنند زیرا وقتی عشق با نیرویی در مقیاس یک دولت ترکیب شود میتوان گفت همه چیز برای فاجعه آماده است. مقاومت در برابر این سازمانهای مفسد وظیفهای است همگانی. خردمندان جهان متحد شوید.
منابع و پانوشتها
[۱]. آرزوهای بربادرفته، اونوره دو بالزاک، ترجمهی شهید محمدجعفر پوینده، نشر نی.
[۲]. Liebe kann die Berge versetzen.
[۳]. این کلمه که امروز در میان نسل جوان رایج شده از نفرت انگیزترین واژگان در تاریخ زبان فارسی است. این واژه که دلالت بر نوعی سودگرایی عریان در روابط انسانی دلالت میکند نشانه ورشکستی تام و تمام یک نسل است.
[۴]. اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری، ماکس وبر، ترجمه مرتضی ثاقبفر.
[۵]. ثروت ملل، آدام اسمیت، ترجمه سیروس ابراهیمزاده.
[۶]. نهج البلاغه، علی ابن ابیطالب، گردآوری: سید شریف رضی، ترجمه سید کاظم ارفع، ۱۳۹۸.
[۷]. درباب حکمت زندگی، آرتور شوپنهاور، ترجمه محمد مبشری. این اثر شوپنهاور پر است از جملههایی با همین مضمون و من خواندن آن را به همگان توصیه میکنم، مخصوصاً اینکه آنقدر روان و شیرین ترجمه شده که تا مدتها طعم خوش آن همراه انسان خواهد ماند.
[۸]. انقلاب ملی در انقلاب اسلامی، سید جواد طباطبایی، ۱۴۰۱، بنیاد داریوش همایون.
[۹]. نهجالبلاغه
[۱۰]. Nächstenliebe
[۱۱]. پرتره یک روشنگر، ماکس هورکهایمر، ۱۳۹۹.
[۱۲]. هورکهایمر، همانجا
[۱۳]. نهجالبلاغه، صفحه ۴۲۱
[۱۴]. Paradox der Liebe, Andre Michels.
[۱۵]. این جمله آدورنو کمابیش به ضربالمثلی در زبان آلمانی تبدیل شده است: «یک زندگی غلط را نمیتوان درست زیست». البته اصل جمله این است (Es gibt kein richtiges Leben im Falschen)و به نظر من این ترجمه شاید گویاتر باشد: زندگی درست در دنیای غلط وجود ندارد.
[۱۶]. «گزیدههایی از اخلاق صغیر»، تئودور آدورنو، در مجله ارغنون، ترجمه زنده یاد هاله لاجوردی.
[۱۷]. » Das Kapital hat einen Horror vor Abwesenheit von Profit oder sehr kleinem Profit, wie die Natur vor der Leere. Mit entsprechendem Profit wird Kapital kühn. Zehn Prozent sicher, und man kann es überall anwenden; 20 Prozent, es wird lebhaft; 50 Prozent, positiv waghalsig; für 100 Prozent stampft es alle menschlichen Gesetze unter seinen Fuß; ۳۰۰ Prozent, und es existiert kein Verbrechen, das es nicht riskiert, selbst auf Gefahr des Galgens.«
[۱۸]. عبدالکریم سروش، گویا این مقاله با عنوان «دشمنان عقل» منتشر شده اما من این جمله را در سخنرانیای که به گمانم درباره اقبال لاهوری بود شنیدم.
[۱۹]. آیشمن در اورشلیم، گزارشی درباب ابتذال شر، هانا آرنت، مترجم زهرا شمس، نشر برج.
[۲۰]. هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمه پوری سلطانی، نشر مروارید.
[۲۱]. برای مثال: دشمن ما همینجاست، دروغ میگن آمریکاست.
[۲۲]. سروش، سخنرانی به مناسبت ۴۰ سالگی انقلاب بهمنی، ۱۳۹۷ و در همان دوران سخنرانی پاسخ به انتقادات که بلافاصله بعد از سرازیرشدن سیل انتقادات و هتاکیها به وی ایراد گردید.
[۲۳]. بازگشت به خویشتن، علی شریعتی، متاسفانه نه صفحهای که این جمله در آن هست را به خاطر دارم و نه به کتاب دسترسی. اما این جمله عیناً در کتاب آمده است.
[۲۴]. نهجالبلاغه، صفحه ۴۲۹.
[۲۵]. مثنوی معنوی.
[۲۶]. تأکیدها همگی از مرحوم منتظری است.
[۲۷]. ازآنجاکه این متن را از روی سخنرانی آن مرحوم در یوتیوب پیاده کردهام به ناچار قسمتهای داخل قلاب را برای فهم آسانتر به آن افزودهام. این کلیپ در یوتیوب با نام «سخنرانی ۲۱ بهمن ۱۳۷۱» در دسترس است.
[۲۸]. مرحوم آیتالله حسینعلی منتظری، سخنرانی ۲۱ بهمن ۱۳۷۱.
[۲۹]. ویکیپدیا، این آمار در منابع دیگر اندکی اختلاف دارد و هیچ آمار دقیقی از تعداد اعدامیان در جمهوری اسلامی در دست نیست. البته نظام حاکم از آنجا که سعی در مخفی نگه داشتن تمام حقایق دارد تقریباً در هیچ زمینهای آمار روشنی وجود ندارد حتی در رابطه با سرشماری نفوس.
[۳۰]. نهجالبلاغه، ص ۴۲۲.
[۳۱]. مولانا، مثنوی معنوی.
[۳۲]. تیم کاسر، بهای سنگین مادیگرایی، مترجم میلاد سبزهآرا، نشر ققنوس، ۱۳۹۳.
[۳۳]. از دل من تا دل تو، کارن آرمسترانگ، مترجم مرضیه سلیمانی، نشر نو، ۱۴۰۰.
حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هستهای، در تحریریه روزنامه بحثی…
بیشک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلویها در ایران برقرارشد تاثیر مهمی در…
کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…
ناترازیهای گوناگون، بهویژه در زمینههایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…
آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…