پس از چهل سال پدر و مادر پیری را از گوشهی خانهشان کشیده و آوردهاند دم تابوت پسر شهیدشان. مجری خبره میرود دم گوش مادر که:«دوست داری بغلاش کنی؟ دوست داری؟». و آن نوحهخوان خبرهشان، گویی برای این که بیشتر توانسته باشند مادر را آذار داده و اشک و آه بیشتری از او بستانند؛ باز رو به مادر که:«حاجخانم! آن پسر رشیدی که بود؛ نیستا». تا مادر پیر از گریه بلرزد و بلرزد و نوحهخوان خبرهترشان نعره بزند که:«وای رباب». پیرزن زار میزند و میلرزد. پیرمرد در سکوت شانههایاش تکان میخورد. ولی سوداگران غم مردم هنوز راضی نشدهاند. هنوز مجلسشان گرم نشده است. هنوز کاروبار بازار ماتمگساری بینندههایسان خوب نگرفته است. دست از سر آنها برنمیدارند. درِ تابوت را باز میکنند تا نعش شهید رخنمون شود. تا نعش آن مظلوم ظاهر شود؛ داد پیرمرد و پیرزن درمیآید؛ ضجه میزنند. ناله میکنند. نوحهخوان خبرهترشان فرصت را غنیمت میشمارد برای سوداگری بیشتر و بیشتر. هرچه نوحه بلد دارد را نعره میزند:«لالای…». به این هم راضی نمیشوند. تازه دارند گرمشان میکنند. باید هرچه بلدند را در کار بگیرند که زاری و لابهی بیشتر از مجلس بگیرند. نعش از تابوت بیرون میکشند و در آغوش پیرمرد و پیرزن میکنند. آندو میلرزند. اشک امانشان نمیدهد. نوحهخوان خبرهترشان، این موجود بُریده از هر شرم و حیایی. این موجود بیرحم و سنگدل و قسیالقلب. این سوداگر زبر و زرنگ که از کابوس پیرمرد و پیرزن بالا میرود. خوب بلد است که نان بر خون و آه و غم آنها زده و از ماتم مستدام آنها مدال مداح انقلابی برای خود ضرب کند. نزدیک پیرزن میشود. بر گوش او نعره میزند که:«حاجخانم! بریم کربلا؟ برات روضه بخونم؟».
به چه کاری مشغولاند؟ تقدیر و تکریم از قهرمان میکنند؟ این همه اشک و آه برای قهرمان است که از بینندهگانشان میگیرند؟
.
قهرمانشان کجا بود؟ قصه و سرگذشت پهلوانشان کجا بود؟ دردشان کجا بود؟ دردی اگر داشتند که مساجدشان سوتوکور نمیشد. حوزههای علمیهشان بیمشتری نمیماند. پایگاههای بسیجشان، یک به یک از بسیجی خالی نمیشد. آخوندشان از اعتبار نمیافتاد. پامنبریشان انگشتشمار نمیشد.
قهرمان اگر داشتند و قصهی پهلوانی اگر دم دستشان بود که نعش شهید چهل سال پیش عزیز مردم را توی تابوت نمیچرخاندند. دردی اگر در سینه داشتند که درد و غم کهنهی پدر و مادری سالخورده را اینچنین تازه نمیکردند. اشک و آه و سوز گداز ایندو را درنمیآوردند. تا تجارت کنند. تا از زخم ناسور ملت و درد و غمشان، پامنبری برای خود دستوپا کنند. تا از روایتِ ریز به ریز این درد و این غم، حسینیهی جعلی خود را، باشکوه و باعظمت جلوه کنند.
قهرمان ندارند که نعش شهید کفنپوش از تابوت بیرون میکنند تا لرزه به اندام پدر پیر و مادر پیرترش بیاورند؛ شاید که صحنهی نمایش عزا و ماتم خود را به چنین «صحنههای ویژه»ای تدوین کنند تا سوداگری از غم ملت را تضمین کرده باشند. آنها خبرهی این کارند. این کارهاند. اینکارهی تجارتِ از جنگ. همانکه پییر لومتر به آن پرداخته بود در کتاب «دیدار به قیامت» و در آن از “تجارت خیلی سودآور” جنگ گفته بود که “حتی پس از پایان جنگ” نیز رونق داشت.
قصهی پهلوان و قهرمان اگر داشتند که به روایت قهرمانان وطن که نمیچسبیدند. به قصهی فداکاری آنها دستبرد نمیزدند. تا خود را بهجای آنان جا بیاندازند. تا فداکاری آنها را به اسم خود بزنند؛ تا خود را همشکل آنها نشان دهند. شاید که ترفندشان بگیرد و قصهی جعلیشان جا بیافتد. اینها که اولینِ دارودستهی دزدان قصهی قهرمانان که نبودند؛ سورژ شالاندن نویسندهی فرانسویتبار هم به حیله و مکر این دارودسته پی برده بود که «افسانهی پدران ما» را نوشت. از خاموشی کهنهسربازان محجوب آزادسازی فرانسه در جنگ جهانی دوم نوشت؛ که در سکوت آنها و در نبودشان، این دارودسته به زبان درآمده بود و چه جعل و دروغها که به خورد مردم نداده بودند.
انگاری این نوحهخوانان درباری همان رحمت فیلم «کشتزارهای سپید» ساختهی محمد رسولاف بودند که قطره قطره اشک از مردم بیگناه و تحت ستم میگرفتند. اشکشان را در شیشه میکردند تا درد کهنهی سوداگر اعظمشان را شفا داده باشند. تا بدین همه اشکی که از مردم جمع میکردند؛ او را از هرچه گناه ظلم و جور و ستم و قتل مردم بیگناه تطهیر کرده و به ثواب پاکی و طهارت این همه اشکِ ریخته، طول عمر دمودستگاه نظامشان را مستدام کنند.