مقدمه:
مشروطیت پژواک مدرنیته ایرانی بود. اما نابختیاری مردمان ایران و مشروطهخواهان این بود که مدرنیته از همان آغاز ناقصالخلقه متولد شد. این بحث را در جاهای دیگر مطرح کردهام و به زودی فایلهای صوتی آن را در ۱۲ جلسه منتشر خواهم کرد. مدرنیته به دو دلیل از همان آغاز ناقصالحلقه متولد شد. نخست به این دلیل که با ناسیونالیسم فرهنگی پیوند خورد و دوم به این دلیل که از یک قاعده عمومی در تاریخ ایران تبعیت کرد. یعنی عدم توازن بین نیروهای اجتماعی و قدرت سیاسی متمرکز. دو پدیده مدرنیته و مدرنیزاسیون یا همان نوسازی، در ایران هم به لحاظ زمانی و هم به لحاظ سیاسی و هم به لحاظ آنچه که به صورتبندیهای اقتصادی و اجتماعی مربوط میشود، ناموزن به وجود آمدند. مدرنیته تغییر و تحولاتی است که در سطح بنیادهای فکری، فرهنگی و فلسفی صورت میگیرد. اندیشههایی مثل فردگرایی، آزادی، خردگرایی، تکثرگرایی، انسانگرایی، اینها همه تغییراتی است که در سطح بنیادهای فکری و فلسفی صورت گرفت. رابرت جی دان این وضع را چنین توصیف میکند: «مدرنیته همواره مىکوشیده تا خود را به لحاظ فلسفی، اخلاقی، و سیاسی از طریق اختراع نظرگاههای کلی تعریف کند، یعنی همان چیزی که لیوتار روایتهای کلان نامیده است[۱]». مدرنیسم ناظر به نوع تغییراتی است که در سطح زندگی شهری صورت میگیرد. مثل تغییر در نظام تکنیکی و یا تغییر در تولید و تجارت، و یا تغییر در آنچه که به سبکهای زندگی مربوط میشود. به عبارتی مدرنیسم پوسته ظاهری دنیای مدرن، و مدرنتیه هسته عقلانی آن محسوب میشود. در یک عبارت دیگر اگر دنیای مدرن را به یک پیکره واحد در نظر بگیریم، مدرنیته تغییر در نیمتنه بالای آن، و مدرنیسم تغییر در نیم تنهپائینی این پیکره حیاتی محسوب میشود. در ایران این دو نیمتنه هیچگاه در یک سازواره همساز جا نگرفتند. به همین دلیل شاهد نوعی عدم موزونیت بین دو نیمتنه بالا و پائینی هستیم.
این در حالی است که اروپا دو جریان مدرنیته و مدرنیسم را همزمان پیش برد. اروپا از قرن شانزدهم وارد عصر جدید شد. تحولات تازهای که در این عصر رخ داد، اروپا را به احیاء دوران طلایی خودش، یعنی بازگشت به یونان باستان سوق داد. این تحولات به عصر رنسانس مشهور شد. گسترش تجارت، تغییر در بنیادها وانگارههای فکری، تغییر نقش علم در گفتمان اجتماعی، و به تبع آن، تغییرِ نقش انسان در حیات اجتماعی، اگر نگویم از عوامل و محرکههای این عصر بشمار میروند، اما به عنوان آثار و نتایج آن، درخور توجه پژوهشگران قرار گرفته است. عصر رنسانس به تعبیری به تجدید حیات زندگی اجتماعی اروپائیان نامیده شد. حالا بحث این نیست که چه عواملی موجب پدیداری رنسانس شد. آنچه مهم است، این است که اروپا از آن زمان که فرانسیس بیکن اعلام کرد، علم باید بجای توجیه و تفسیر ایمان به تولید ثروت بپردازد، جهان اروپایی وارد عصر جدیدی شد. از آن زمان تحولات یکی پس از دیگری در حوزههای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و در حوزه علم و تکنولوژی رخ دادند. در همین قرن شانزدهم آهنگ تجارت و جهانگردی توسط مرکانتیلیستها نواخته شد. تاریخچه مرکانتیلیستها که سوداگری ترجمه شده است بسیار اهمیت دارد. قبل از مرکانتیلیستها تجارت وجود داشت. ایران و جاده ابریشم یکی از معروفترین جادهها در تجارت بین المللی بود، اما فرق سوداگری و یا تجارت نزد مرکانتیلیستها این بود که تجارت را با ماجراجویی و حتی با یک نگاه فلسفی انجام دادند. تجارت در دوران قبل از مرکانتیلیستها نوعی داد و ستد بر اساس انتقال نیازها بود، اما مسئله مرکانتیلیستها انتقال نیازها نبود، مسئله آنها تولید قدرت بود. کشورهای اروپایی از همین راه مرکانتیلیستها و وسوسههای سوداگری آنها پایشان در استعمار کشورها باز شد. تولد بورژازی و حرکت آن بسوی کسب ثروت، همان زمانی بود که فرانسیس بیکن گفت علم باید ثروت تولید کند.
به این ترتیب اگر فرض کنیم عصر مشروطیت تلاشی بود برای ایجاد فکر نو در ایران، تا براساس آن جامعه بتواند سامان تازهای در ترقی و پیشرفت به خود بگیرد، آیا در به ثمر رساندن این تلاش موفق بود؟ مشروطهخواهان نیک میدانستند که ایجاد فکر نو و سامان نو و ترقی، جز با همراه کردن نیروهای مذهبی و مراجع دینی با اندیشههای مشروطهخواهی و مدرنیته ممکن نبود. به همین دلیل کوشش داشتند تا در چارچوب ساختار نظم سیاسی موجود و در قالب شریعت و سازگار کردن مدرنیته با قرآن و شریعت، قدرت سیاسی را به نفع نیروهای اجتماعی به کنترل در بیاورند. با این وجود مشروطه و مشروطهخواهان موفق نبودند چرا؟ آیا امروز مشروطهخواهان میتوانند با تکیه بر آنچه که مشروطیت در پی آن بود موفق شوند؟ چرا این طرز فکر امروز میتواند به عنوان یک طرز فکر عقبمانده تلقی شود؟ این مقاله به این پرسشها پاسخ میدهد؟
چرا جریان نوسازی با نواندیشی نتوانستند با یکدیگر همسو شوند؟
از زمانی که آهنگ نوسازی و مدرنیته در عصر مشروطیت نواخته شد، این دو پدیده به شکل ناموزن و نامتوازنی و در دو سازواره جداگانه پیش رفتند. و یکی از دلایل ناکامی و شکست مشروطیت را میتوان در همین ناموزنی میان مدرنیته و مدرنیزاسیون توصیف کرد. در دوران مشروطه سه گام در جهت مدرنیزاسیون و یا نوسازی برداشته شد. در اینجا کوشش دارم تا این سه گام را به اختصار توضیح بدهم، تا بتوانیم بحث خود را در باب ناموزنیت مدرنیته و مدرنیزاسیون با عنوانی که به نام “پایان مشروطیت” شروع کردیم به فرجام برسانیم. گام نخست توسط عباس میرزا و قائم مقام فراهانی برداشته شد. این دو تن دو فرد خوشنام و نیک سیرت در دستگاه قاجار بودند. عباس میرزا پس از شکست ایران در دو جنگ با روسها به این فراست افتاد که به چه دلیل ایرانیان شکست خوردند. این در حالی است که از عهد صفویان تا پیش از شکست روسها همیشه مورد تحقیر ایرانیان قرار میگرفتند[۲]. عباس میرزا پس از شکست سهمگین ایران از روسها، متوجه شد که روسها از ابزار و ادوات نظامی مثل تفنگهای مدرن و توپخانه استفاده میکردند، و سپاهیان ایرانی نتوانستند در برابر سپاهیان منظم روسها استقامت کنند. پس از شکست ایران در جنگ اول، عباس میرزا در فکر نوسازی نیروهای نظامی برآمد. به طوریکه یک هیئت ۷۰ نفری از متخصصان نظامی فرانسوی به سرپرستی ژنرال گاردان وارد ایران شدند و: «فرانسویان به تعلیم و تجهیز سپاهیان قاجار و ساختن عرادههای توپ در شهرهای تبریز، تهران و اصفهان پرداختند[۳]». در سال ۱۲۱۳ ش، وقتی قائم مقام به صدارت رسید فکر اصلاح و نوسازی را از دو جا شروع کرد، یکی اصلاح نظام اداری و مالی کشور، دوم اصلاح امور نظامی. وضع ریخت و پاشها و آشفتگیهای مالی در دربار را به خوبی لمس کرده بود، و از این نظر نخستین کار او جلوگیری از این وضع نابسامان نظام مالی و بودجه دربار بود. هم اصلاحات در ارتش، و هم اصلاحات در نظام اداری و مالی از نوعی رویکرد تجدّد آمرانه پیروی میکرد. بدون اینکه هیچ زمینه اجتماعی و سیاسی در جامعه وجود داشته باشد، بدون هیچ تحرک فکری در سطح آموزش و اندیشه جامعه، و بدون پشتوانه طیفی از نخبگان و روشنفکران، نه روزنامهای و نه کتابی، و نه چیز دیگری در آن حدی که پشتوانه نظری و فکری رسم ترقی و پیشرفت باشد، وجود نداشت. هیچ نوع اندیشه ترقیخواهانهای که از جنس مدرنیته باشد، در ایران وجود نداشت. هنوز هیچ اثری علمی و فلسفی که ناظر به عصر مدرنیته باشد، در ایران ترجمه نشده بود. هنوز هیچ مدرسهای در ایران تأسیس نشده بود. هنوز ایران موقعیتی در روابط تجاری و بازرگانی پیدا نکرده بود. هیچ اثری از اختراع و اکتشاف تا حد مینیفکتورها در کشور وجود نداشت. با توجه به این فقدانها چنانچه وقتی با همدستی دولت انگلیس و بدخواهان دربار، نقشه قتل قائم مقام فراهانی را کشیدند، سفیر انگلیس مقداری پول به خانه امام جمعه تهران برد و از او خواست که قائم مقام فراهانی را تکفیر کند. فردا در همه مساجد بانگ برآوردند که قائم مقام کافر است[۴].
گام دوم اصلاحات نیز به همین ترتیب در سال ۱۲۲۷ ش، توسط امیرکبیر و شروع و به پایان رسید. امیرکبیر هم مانند قائم مقام و عباس میرزا جریان اصلاحات و نوسازی کشور را از دو جا شروع کرد. یکی از دربار و دستگاه دیوانسالاری و دوم امور نظامی. در حقیقت هر دو اصلاحگر هم امیرکبیر و هم قائم مقام فرهانی، کار اصلاحات و نوسازی را از همین دو جا شروع کردند. اقدامات امیرکبیر در پیشبرد نوسازی جدیتر، عملیاتیتر و عینیتر بود. به همین دلیل توطئهها علیه او شدت بیشتری پیدا کرد. تأسیس مدرسه دارالفنون، نخستین گام در جهت آموزش فکری و نظامی ایرانیان بود. در همان زمان امیرکبیر روزنامه وقایع اتفاقیه را منتشر کرد. یکی از کارهای بسیار مهم او تأسیس دارالترجمه بود. این دارالترجمه منشاء تولید، ترجمه و انتشار کتاب در کشور شد. اصلاح نظام مالی، اداری و نظام حقوقی، از کارهای مهمی بود که امیر دنبال کرد. دست مفتخوران را از بیتالمال کوتاه کرد. حقوق درباریان را یا قطع کرد، و یا به حداقل رساند. به همین دلیل بزرگترین دشمنان امیر که در مدتی کوتاه به فرمان قتل او منجر شد، از درون همین درباریان برخاستند.
گام سوم توسط میرزا حسین خان سپهسالار در سال ۱۲۵۰ ش، شروع شد. میرزا حسین خان نخستین کسی بود که سعی کرد که جریان نوسازی را با مدرنیته پیش ببرد. مدرسه سپهسالار را او تأسیس کرد. و اولین کسی بود که طرح یک دوره تحصیلی را برای همه اجباری کرد. چهار روزنامه منتشر کرد، و اولین کسی بود که یک روزنامه منتشر کرد که در واقع گزارشی از کارهای دولت بود. صندوقی تأسیس کرد با عنوان صندوق عرایض، که در تمام شهرها و ایالات کشور این صندوق را جهت آگاهی از شکایات مردم از حکام وضع کرد. به گفته احمد اشرف، میرزا حسین خان نخستین کسی بود که واژه ملت را بکار برد[۵]. و به گفته فریدون آدمیت اولین کسی بود که مفهوم رعیت را به ملت تغییر داد. از جمله مفاهیم دیگری که به کار میبست، مشروطه بود (یعنی سی و پنج سال قبل از قانون مشروطیت)، مفاهیمی مثل وطنداری، وطنخواهی، حریت شخصی، حقوق پولیتیک شخصی، آزادی افکار، افکار عمومیه، نظامنامه، منافع عمومیه، هیئت مجتمعه دولت، اینها مفاهیمی بودند که جزو ادبیات سیاسی سپهسالار ملقب به مشیرالدوله بودند. به نظر میرزا حسین خان: «اصول ترقی مانند اصول هندسه است، تا هر نقطه از اشکال ترقی را مطابق با نقطه قرینه آن از تمدن غربی اقتباس نکنیم، ترقی حاصل نمیشود[۶]». وقتی میرزا حسین خان به صدارت رسید دو روشنفکر دیگر را با خود همراه کرد، یکی را به نام مستشارالدوله به وزارت عدلیه و دومی ملکم خان را به معاونت صدارت منصوب کرد. در واقع میرزا حسین خان، دو رساله نویس بزرگ در باب قانون را که یکی کتاب یک کلمه را نوشته بود، و دیگری دفتر تنظیمات، را به خدمت گرفت. قصد داشت آخوندزاده را هم به کار بگیرد اما خود آخوندزاده نپذیرفت. به گفته آجودانی: «حضور کسانی چون مستشارالدوله در کار عدلیه و قانون، و ملکم به عنوان مستشار صدارت، نشان میدهد که عصر سپهسالار چه امکانات تازهای برای نوآوری به وجود آورده بود. نوآورترین روشنفکران این عصر در وزارت و صدارت او ، این فرصت را بدست آورده بودند که لااقل بخشی از اندیشههای اجتماعی و سیاسی خود را در عمل به تجربه در آوردند[۷]». طرح راهآهن را که امیرکبیر در سر داشت خواست با شرکتی به نام رویتر عملیاتی کند، که متاسفانه طرح رویتر چنان غارتگرانه و طمعورزانه بود که از هر سو با اجرای آن مخالفت شد. او نیز بر اثر توطئهها در درون دربار دولتش پس از دوسال برباد رفت.
نقش روس و انگلیس را در مداخله امور ایران و ناکام گذاشتن جریان اصلاحات را نمیتوان نادیده گرفت. اکنون جای آن نیست که به نقش دول خارچی بپردازیم. اما آنچه مهم است، این است که دو کشور مذبور به خصوص انگلیسیها، زمانی با اصلاحات و نوسازی موافقت کردند که، یا چون دوره میرزا حسین خان سپهسالار که گفته میشود تعهداتی به انگلیسی ها سپارده بود، و یا در گام چهارم اصلاحات و نوسازی در زمان رضا شاه، زمانی بود که هم انگلیس و هم روسها خیالشان از شکست مشروطیت و مدرنیته راحت شده بود. چه آنکه وقتی طرح راهآهن در دوران امیرکبیر مطرح شد، وزیر مختار انگلیس در یک نامه بسیار کوبنده و تحقیرآمیز این طرح را مغایر با منافع دولت انگلیس در تجارت دانست. آدمیت گوشههایی از این نامه را منعکس میکند: «صدسال دیگر باید بگذرد تا ایران فقیر ناتوان و دولت و ملت سُست و بیتهور و بیاختیار آن شایستگی شرکت در راهآهن را پیدا بکند. ساختن راهآهن البته موجب افزایش قدرت ایران خواهد گشت. استعدادهای آن را که تا کنون بر اثر فقر و نیازمندی و خمودگی خفته مانده، بیدار خواهد ساخت. در جهت دیگر منحرف شدن راه تجارت مغرب به هندوستان و حتی صدور قسمتی از کالاهای اروپا از طریق ایران به هند بر اهمیت و اعتبار ایران بسیار میافزاید، و آن را متکی به انگلستان میکند. در عین حال سرنوشت تجارت عظیم انگلیس با مشرق تا خاک چین بدست هوسکاری این ملت متقلب دو رو سپرده خواهد شد. هیچ تناسبی و تعادلی میان نفعی که ایران از کشیده شدن آن راهآهن خواهد برد و فایدهای که برای انگلستان خواهد داشت وجود ندارد[۸]».
برای درک علل ناقصالخلقه متولد شدن مدرنیته، علاوه بر عدم موزونیت میان جریان اصلاحات با تحول در سطح اندیشههای سیاسی، بررسی آثار فتحعلی آخوندزاده هم بسیار اهمیت دارد. اگر مشروطیت پژواک مدرنیته ایرانی بود، آخوندزاده پژواک اندیشههای عصر مشروطیت بود. آخوندزاده اولین کسی بود که به شکل سیستماتیک فکر ترقی و نو را در ایران شروع کرد. آخوندزاده هم به لحاظ سن و سال و هم به لحاظ توجه و اهتمام جدی به مدرنیته، از پیشگامان اندیشه مشروطهخواهی در ایران بود. زمانی که او متولّد شد و تحت تأثیر اندیشههای مدرنیته قرار گرفت، بقیه روشنفکران یا متولّد نشده بودند و یا دوران کودکی را پشت سر میگذاشتند. سال تولّد آخوندزاده ۱۱۹۱ ش، است. در سال ۱۲۱۳ ش، مترجم نائب السلطه دولت روسیه شد و در سال ۱۲۲۸ ش، یعنی در سال ۳۶ سالگی وارد ایران میشود. در واقع یکسال پس از اصلاحات و صدرالعظمی امیرکبیر وارد ایران میشود. به نظر من اولین پژواک مدرنیته در ایران صدای آخوندزاده بود. و من در تحقیقی توضیح دادم که به دلیل همین اندیشههای آخوندزاده بود که مدرنیته در ایران ناقصالخلقه متولد شد. چون اندیشههای متناقضی داشت. هم به شدت طرفدار آزادی و برابری و نواندیشی بود، و از همه پیشگامتر بود، و هم اینکه به ناسیونالیسم قومی و فرهنگی باور داشت که ناقض مدرنیته سیاسی است. ایشان در نامهای که به مانکچی – صاحب پیشوای زرتشتیان تهران- مینویسد، میگوید: «من خودم اگرچه علیالظاهر ترکم، اما نژادم از پارسیان است[۹]». میرزا آقاخان کرمانی شاگرد خلف آخوندزاده است. او هم یک کتاب مینویسد به نام سه مکتوب، بخشهایی اول این کتاب عیناً رونویسی از کتاب مکتوبات آخوندزاده است. او نخستین کسی است که از نژاد آریایی به صراحت یاد میکند. به تقدیس نژاد آریایی میپردازد، و این نژاد را از تبار نیک میشمارد. هر چه زشتی و پلشتی بر پیشانی ایرانیان نقش بسته، میراث حضور عربها در ایران بوده است: «من هر شاخه از درخت زشت ایرانیان را که دست میزنم ریشه او کاشته عرب و تخم او بذر مزروع تازیان است[۱۰]». کرمانی در کتاب سه مکتوب سخنانی بسیار صریحی در باره اندیشههای ناسیونالیسم نژادپرستانه و قومی ابراز میکند، که برگرفته از همان دیدگاههای نژادپرستانهای است که در قرن نوزدهم توسط ارنست رنان و گوبینو ارائه میشد. او ضمن تقدیس از برتری نژادی ایرانیان، در جای جای کتاب خود از توحش نژاد سامی یاد میکند، که ما را از هرگونه تفسیر اضافی بینیاز میدارد. به این اظهارات توجه کنید: «اگر شخصی دانا یک نفر ایرانی و یونانی و انگلیسی را ببیند و یک حبشی سودانی و زنگی و عرب را بنگرد، به کمال آشکارایی میتواند حکم مابین ایشان کند، و تمیز تمدن و وحشیگری آنان را به خوبی بدهد[۱۱]» او با استناد به نظرات زیست شناسی قرن بیستم که ماهیت نژادپرستانه و غیرعلمی آن روشن شده است، مینویسد: «ملل وحشی با ملت متمدنه فرق و تفاوت کلی دارد. مانند خون زنگی و ترکیب دماغ حبشی را با خون انگلیسی و ترکیب و فرم دماغ پاریسی تفاوت از زمین تا آسمان است[۱۲]». این دیدگاه نژادپرستانه آخوندزاده و کرمانی، هر چند در دوره مشروطیت بیاثر بودند، اما پس از شکست مشروطیت، به پناهگاه جدید روشنفکرانی بدل شد که از مشروطیت ناامید شده بودند. دردوران رضا شاه وقتی وارد مرحله جدیدی از تحولات اجتماعی میشویم، آنچه که پناهگاه روشنفکران بود، به نیروی محرکه دستگاه دیوانسالاری رضا شاه تبدیل میشود. در حقیقت دو امر خواسته و ناخواسته دست به دست هم میدهند، و از پیوند نامشروع آنها، فرزند ناقصالخلقهای به نام مدرنیزاسیون متولّد میشود. این فرزند ناقصالخلقه محصول انقطاع و گُسست از تلاشهایی بود که دستکم نیم قرن در تحقق آن تلاش شده بود.
چرا مشروطیت به پایان رسیده است؟
مقدمتا باید دقیق روشن کرد که مشروطیت دنبال چی بود؟ اگر معلوممان شود که مشروطیت و مشروطهخواهان دنبال چه چیزی بودند، آنگاه معلوم میشود چرا ما به پایان مشروطیت رسیدهایم. حتی به تعبیری میتوان گفت مشروطیت از همان زمان که رضاشاه به قدرت رسید، به پایان خود رسید. اگر جمهوریخواهیای را که رضاشاه به هر انگیزهای اعلام کرد، روشنفکران و روحانیون با آن همراهی میکردند، ما میتوانستیم به یک تراز بالاتر از مشروطیت نائل شویم. اما وقتی رضاشاه به سلطنت رسید، و پس از انتخابات پنجم مجلس به بعد، و دستچین کردن نمایندگان به کمک پلیس، و طویه خواندن مجلس توسط رضا شاه، کار مشروطیت تمام شد. مشروطیت دنبال چی بود؟ و چرا معتقدیم مشروطیت به پایان رسیده و اکنون یک طرز فکر عقبمانده به حساب میآید. در اینجا دو دلیل میآورم و هر دو دلیل مربوط میشود به دو خواستی که مشروطهخواهان به دنبال آن بودند. چون این خواستهها و دلایل امروز کارکرد خود را از دست دادهاند، معتقدم که فکر مشروطهخواهی یک فکر عقب مانده است.
دلیل نخست، این بود که مشروطهخواهان با وضع قانون، با هدف محدود کردن قدرت شاه، قصد داشتند تا رشته امور حکمرانی را از سلطنت تفکیک کنند. اگر در طول یکصدسال از تلاشها برای به سامان کردن وضع کشور در تنظیمات قانونی، یعنی از زمان آخوندزاده در آغاز قرن سیزدهم تا کودتای ۱۲۹۹ توسط رضا شاه، و حتی بعد از آن تا امروز بخواهیم یک دوره را درست حسابی اشاره کنیم که به قانون مشروطیت عمل شد، همان دوره صدارت امیرکبیر است. امیرکبیر هم خواستِ روشنفکران و مشروطهخواهان، و هم جوهر قانون اساسی مشروطه را که ۵۵ سال بعد به تصویب رسید، در مدت صدارت خود به اجرا درآورد. او ناصرالدین شاه را، به یک شاه هیچکاره تبدیل کرد. شاهی که سرگرمی و کار اصلی او کتابخوانی بود. به قول کیانفر:«بسیاری، همین را علیه امیر استفاده کردند و در پشت پرده گفتند: سر این بچه ـ ناصرالدین شاه ـ را با کتاب گرم کرده و خودش حکومت میکند[۱۳]». امیرکبیر این فقره مهم از مشروطیت را قبل از مشروطیت واقعاً به اجرا در آورد، پس از آن مصدق در سالهایی که نخست وزیر شد کوشش داشت تا شاه را به یک شخصیت هیچکاره در قدرت سیاسی تبدیل کند، اما اولاً شخص شاه مدت زمانی گذشته بود که رسم پادشاهی و استیلای قدرت را به خوبی فراگرفته بود، دوم اینکه دول خارجی از جمله انگلیس و آمریکا اکنون منافع استراتژیکی به نام نفت دست یافته بودند که هرگز نمیتوانستند از آن چشم پوشی کنند، به همین دلیل قاعده و قرار این بود که مصدق هرگز در این راه کامیاب نشود. به علاوه در دوره مشروطیت، هیچ نیروی سیاسی و مذهبی وجود نداشت که بیرون از ساختار نظام سلطنتی، طرح و یا نظام سیاسی دیگری را در سر بپروراند. روشنفکران هم با وجود اطلاع از جوامع پیشرفته هیچ برنامهای برای بیرون رفتن از ساختار نظام سیاسی موجود نداشتند. اساساً در آن زمان بحثی به عنوان ساختارشکنی وجود نداشت. همچنین بحثی درباره فرم و محتوای نظام سیاسی وجود نداشت. نه در باب سیاست، بلکه در باب فرهنگ و سنت نیز بحثی درباره ساختارشکنی وجود نداشت. جلوتر توضیح خواهم داد که حتی ضدسنتیترین و ضددینیترین افراد مثل میرزا فتحعلی آخوندزاد، سعی کردند اندیشههای ضددینی خود را در قالب دین و با تصحیح رویکرد دینی بیان کند. مراجع دینی امر سلطنت را یک ودیعه الهی و دینی میپنداشتند. مشکل آنها در اجری احکام دینی و فساد پادشاه و درباریان بود. فکر میکردند اگر پادشاه ظلمه به پادشاهی عادل تبدیل شود، همه امور جامعه بسامان خواهد شد. هیچ مرجع دینی حتی لحظهای درباره نظام دیگری به جز سلطنت فکر نکرد، و هیچ آگاهیای حتی در اندازه فارابی از نظامات سیاسی نداشتند. شخصی مثل میرزا ابوطالب بهبهانی نویسنده کتاب منهاج العلی که به گمان او تمدن غرب هیچ منافاتی با اسلام ندارد، و به قول آدمیت اصول لیبرالیسم را هم میپذیرد، وقتی میخواهد به تقسیمبندی نظامات سیاسی بپردازد، همه نظامات سیاسی را به دو دسته مقیده و مطلقه، و بعد هر کدام از اینها را به دو قسم منظمه و غیرمنظمه تقسیم میکند. و بعد در ادامه حکومت ایران را از نوع مطلقه نامنظمه تعریف میکند[۱۴]. این همه آگاهی یک روحانی مترقیای بود که از نظامات سیاسی داشت. روشنفکرانی هم که عموماً از نظامات سیاسی درکی داشتند، درک آنها خیلی گسترده نبود، علاوه بر اینکه نیک میدانستند که بدون همراهی مراجع دینی، امکان پیاده کردن اندیشه مشروطهخواهی و ترقی وجود نداشت. از این نظر ملاحظه میکنید که عصر مشروطیت به ضروت محکوم به فقط یک نظام سیاسی بود، آنهم نظام پادشاهی، و لذا تمام کوشش آنها این بود که در قالب همین نظام سیاسی طرحی برای هیچکاره کردن پادشاه و مقید کردن و مشروط کردن قدرت پادشاه به قید قانون دراندازند. امروز در وضعیتی هستیم که نظام پادشاهی تنها یک گزینه از دهها گزینه نظام سیاسی است که پیشاروی جامعه و روشنفکران و دانشگاهیان قرار دارد. نظام پادشاهی یکبار در ایران منسوخ شد، و برگشت به نظام پادشاهی یک فکر عقبمانده است. این مسئله به قدری وضوح دارد که رهبری جریان پادشاهی از صراحت بازگشت به نظام پادشاهی امتناع میکند. روشنفکران مشروطه به پذیرش پادشاهی محکوم بودند، چون قاعده ساختارشکنی در فکر هیچ روشنفکری وجود نداشت، و به علاوه هیچ مرجع دینی نمیتوانست و درکی از نظام دیگری غیر از نظام پادشاهی در سر نداشت. اما امروز به غیر از منسوخ شدن پادشاهی و گستردگی اندیشهها در باب نظامات سیاسی، هیچ دلیل وجود ندارد جامعه و کنشگران آراء سیاسی خود را در قالب مشروطهخواهی تنظیم کنند.
دومین دلیل، این است که مشروطهخواهان همان قانون و تنظیمات را میخواستند در قالب سیاست ایرانی/اسلامی بگنجانند تا هم امکان عملی شدن آن را در سطح افکار عمومی بیابند، و هم آنکه با مخالفت روحانیون مواجه نشوند. این است که تقریباً همه روشنفکران عصر مشروطه افکار خود را به اسلامگرایی آراستند تا پذیرش آن را در جامعه و حتی در دستگاه سیاسی میسر کنند. اگر آثار برجستهترین روشنفکران و اندیشهگران مشروطه را مطالعه کنید، من دستکم ندیدهام که کسی مشروطه را بیرون از اسلام جستجو کند. کتاب یک کلمه اثر میرزایوسف خان مستشارالدوله در واقع برگردانی از اعلامیه حقوق بشر فرانسه بود. ناظمالاسلام کرمانی قسمتی از نامه میرزا یوسفخان به مظفرالدین میرزای ولیعهد را چنین نقل میکند: «عقیده حکما و سیاسیون جمهور ملل متمدن بر این است که رفع خطرات و چاره اشکالات ایران را به همین دو کلمه میتوان اصلاح کرد که باید از اعمال گذشته چشم پوشید و شروع به تأسیس قوانین تازه نمود. از این راه میتوان احترام و اعتبار سابقه دولت و ملت قدیم ایران را در انظار اقوام خارجه و ملل متمدنه و همسایگان مجدداً جلب کرد و این مطلب در نظر خردمندان مستقیمالادراک چنان واضح و آشکار است که محتاج به همین دلیل و برهان نیست. محتمل است بدین وسیله آثار و اسبابی که نیکبختی مملکت را امنیت تواند داد، به دست آید که بعدها مأمورین دوایر دولتی، از عالی و دانی و بزرگ و کوچک، در اعمال و افعالی که درخور درجه مأموریت ایشان است، خود را به انقیاد و اطاعت مواد احکام قانونیه مکلف بدانند و مساوات حقوقیه به عموم اهالی و زیردستان، از هر صنف و طایفه، داده شود[۱۵]». مستشارالدوله در این کتاب کوشش داشت تا نشان دهد، اجرای قوانین جدید و آنچه که در اعلامیه حقوق بشر فرانسه وجود دارد، نه تنها مغایر با اسلام نیست، بلکه مطابق با روح اسلام است. میرزا یوسفخان در خاتمه هر فصل از کتاب یک کلمه، سخنان خود را با آیات قرآن میآراست تا انطباق اندیشه خردگرایی و فردگرایی را با اسلام سازگار نشان دهد. در نامهای به آخوندزاده مینویسد: «کتاب روحالاسلام انشاءالله تا دو ماه تمام میشود… خوب نسخهای است، یعنی جمیع اسباب ترقی و سیویلیزاسیون از قرآن مجید و احادیث صحیح، آیات و براهین پیدا کردهام که دیگر نگویند فلان چیز مخالف آیین اسلام یا آیین اسلام مانع ترقی و سیویلیزاسیون است[۱۶]». شخصی مثل میرزا ملکم خان که الحق یکی از تواناترین روشنفکران عصر مشروطه است، کتابی مینویسد با عنوان تنظیمات. میرزا ملکم خان اصالتاً ارمنی است و هیچ تقیدی هم به دین اسلام ندارد، اما همین شخص میگوید: «در دنیا هیچ نظم و حکومتی نمیبینیم که مبادی آن یا در قرآن یا در اقوال ائمه یا در آن دریای معرفت اسلام که ما احادیث میگوییم و حدود و وسعت آن خارج از تصور شماست بهطور صریح معین نشده باشد. کشف این حقیقت شرایط ترقی ما را به کلی تغییر داده است. حال عوض اینکه به جهالت سابق، تنظیمات مطلوبه را برویم از فرنگستان گدایی نماییم، این صراط مستقیم و این طرح تازه، جمیع خبطها و ضررهای گذشته ما را بلاشک بهتر از انتظار هرکس تلافی خواهد کرد[۱۷]». باز در جای دیگه اضافه میکند: «کدام احمق گفته است که ما باید برویم همه رسومات و عادات خارجه را اخذ نماییم؟ حرف جمیع ارباب ترقی این است که احکام دین ما همان اصول ترقی است که کل انبیاء متفقاً به دنیا اعلام فرمودهاند و دیگران این همه اسباب قدرت خود ساختهاند. ما هم به حکم عقل و دین خود باید همه اصول ترقی را چه از لندن، چه از ژاپون بلادرنگ اخذ نماییم[۱۸]». ماشالله آجودانی در وصف این طرز تفکر که تفکر رایج روشنفکران مشروطه بود در یک کلام میگوید: مشروطه ایرانی چیزی جز اسلامیزه کردن مشروطیت نیست[۱۹]. آخوندزاه هم با وجود همه دشمنیها که در کتاب مکتوبات خود با اسلام نشان میدهد، اما در نهایت به پروتستانتیزم اسلامی باور دارد. امین البرزی نویسنده مقاله “پروتستانتیزم و روح روشنفکری”، از قول آخوندزاده مینویسد: «نویسنده نمیخواهد که آتئیست شوند و دین و ایمان نداشته باشند؛ بلکه حرف منصف این است که دین اسلام بنابر تقاضا و اوضاع زمانه بر پروتستانتیزم محتاج است، پروتستانتیزم کامل موافق شروط پروقره سیویلیزاسیون، متضمن آزادی و مساوات حقوقیه هر دو نوع بشر (زن و مرد)، مخفف دیسپوتیزم سلاطین شرقیه در ضمن تنظیمات حکیمانه و مقرر وجوب سواد در کل افراد اسلام ذکورا و اناثاً[۲۰]». در ادامه باز از قول آخوندزاده مینویسد: «پروتستانتیزم عبارت است از مذهبی که حقوقاالله و تکالیف عباداالله جمیعاً در آن ساقط بوده، فقط حقوقالناس باقی بماند[۲۱]». خوب وقتی آخوندزاده که تمام همّ او به قول خودش هدم دین است، و ملکم خان که اصالتاً ارمنی است و هیچ تقیدی به اسلام ندارد، اینچنین کوشش دارند تا مدرنیته را در قالب اسلام بیان کنند، خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل.
با شرح مختصری که درباره این دو دلیل آوردم، اکنون روشن میشود که چرا و به چه دلیل میگوئیم عصر مشروطیت به پایان رسیده است. فکر کنم دلیل دوم روشن است، و شاید نیازی به توضیح نباشد. چون هیچ مشروطهخواهی در دوران امروز نمییابید که دنبال اسلامیزه کردن نظام سیاسی باشند. دنبال این باشند که قانون و تنظیمات اساسی کشور را به مبادی اسلامی درآویزد، نه تنها این ، بلکه برعکس اگر به اغراق نگفته باشیم دستکم اکثریت مشروطهخواهان از اسلام و دین بیزار هستند. امروز مشروطهخواهی یک فکر ارتجاعی و عقبمانده است. چرا؟ برابر با آنچه مشروطهخواهی دنبال آن بود میگویم، این فکر یک فکر ارتجاعی و عقبمانده است.
منابع و پانوشتها
[۱] – رابرت جی دان، کتاب پست مدرنیسم اجتماعی، ترجمه صالح نجفی، انتشارات نشر شیرازه صفحه ۱۹۶
[۲] – رضا ضیاء ابراهیمی، کتاب پیدایش اولین ناسیونالیسم ایرانی، ترجمه حسن افشار، تهران، نشر نی صفحه ۳۶
[۳] – علی اکبر خدری زاده، بازتاب اندیشههای اصلاحطلبی و و تجددخواهی از آغاز تا مشروطه، فصلنامه مسکویه، شماره ۲۵،(۱۲۸-۸۷)
[۴] – اسماعیل رائین ، کتاب حقوق بگیران انگلیس در ایران، انتشارات امیرکبیر، صفحه ۵۱
[۵] – احمد اشرف، هویت ایرانی، ترجمه حمید احمدی. تهران: نشر نی، صفحه ۲۰۱
[۶] – فریدون آدمیت، اندیشه ترقی و حکومت قانون. تهران: انتشارت خوارزمی، صفحه ۱۵۱
[۷] – ماشالله آجودانی، کتاب مشروطه ایرانی، آجودانی، نشر اختران، صفحه ۲۲۹
[۸] – آدمیت صفحه ۳۷۷
[۹] – میرزا فتحعلی آخوندزاده، کتاب مکتوبات، نشر احیا تبریز، صفحه ۱۴۹
[۱۰] – میرزا آقاخان کرمانی، کتاب سه مکتوب، نسخه الکترونیکی، صفحه ۲۶۵
[۱۱] – همان منبع صفحه ۱۸۰
[۱۲] – همان منبع صفحه ۱۸۱
[۱۳] – گفتگو فهمیه نظری با جمشید کیانفر خرداد ۱۳۹۵، با عنوان “آن امیرکبیر این امیری نیست که به خورد ما دادهاند”، سایت تاریخ ایران
[۱۴] – فریدون آدمیت، کتاب ایدئولژی مشروطیت، انتشارات پیام صفحه ۳۱ و ۳۲
[۱۵] – ناظم الاسلام کرمانی، کتاب تاریخ بیداری ایرانیان، انتشارات آگاه، صفحه ۱۶۲
[۱۶] – علیرضا ازغندی، حمید عامری، مبانی اندیشه قانونگرایی میرزایوسفخان مستشارالدوله، فصلنامه تحقیقات سیاسی و بینالمللی. د ۱، ش۴ ،(۶۲-۲۷)
[۱۷] – میرزا ملکم خان ناظم الدوله. روزنامه قانون، چاپ اول، تهران: انتشارات امیرکبیر، ۲۵۳۵ (مقدمه رساله ندای عدالت، ص شماره ۳۶ و صص ۳ و ۴.)
[۱۸] – همان منبع، شماره ۳۶ و صص ۳ و ۴
[۱۹] – ماشالله آجودانی، کتاب مشروطه ایرانی نشر اختران
[۲۰] – امین البرزی، پروتستانتیزم اسلام و روح روشنفکری، فصلنامه سیاست، سال چهار شماره پانزدهم صفحه ۳۱
[۲۱] – همان منبع صفحه ۳۲
یک پاسخ
مهملاتی طولانی و کسالت آور
مشروطیت در رولت های ناکام چند ماهه و قحطی بزرگ به مرگ افتاده بود و رضا شاه و دیگر بزرگان آن عصر دوباره به مشروطیت و حاکمیت قانون و تشکیل دادگستری و ثبت احوال و املاک و …جان دادند
همین چپول مخفی ها به دشمنی با آن برخواستند و در نهایت کشور را به مشروعه کشاندند و گویی هنوز به این سطح از نابودی ایران راضی نیستند
امروز می توان به بینش عمیق ذکالملک و دیگر بزرگان پی برد که چطور خطر این جمهوری خواهی پلاستیکی را درک کردند. تاریخ جمهوری در این سرزمین از جمهوری گیلان و مهاباد و پیشه وری تا مزخرفات شیخ خزیل و جمهوری اسلامی نشان از بی وطنی و شیادی و دروغ گویی و خیانت دارد
دیدگاهها بستهاند.