یادداشت

بی‌وطن‌های وقیح

شاید هنوز چند ساعتی نگذشته بود از مرگ عزیزانی که به بی‌کفایتی همین شهردار ، در زیر آوار تخریب بی‌سروسامان مأموران تحت امر او جان سپرده بودند. درست در روزی که او فاجعه‌ی خلازیر را مرتکب شده بود. هنوز خانواده‌های داغ‌دار به مراسم خاک‌سپاری و کفن و دفن مشغول بودند که همین‌، که شهردارش می‌خوانند در روز خبرنگار، شهردار خاطی زیردست‌اش در خلازیر را نشانده بود کنارش برای تقدیر. برای عرض اندام در مقابل اندیشه‌ای که شهروندان را صاحب و مالک شهر می‌دانست؟ برای نمایش کله‌شقی و وقاحت و پررویی و بی‌حمیتی و لاقیدی‌اش به هر قرار و قاعده‌ای؟ او به این هم راضی نشده بود و به نیش‌خندی بر لب، به وقاحت زبان به مثلا گزارش باز کرده بود که:«سی‌وپنج ساختمان تخریب کرده‌ایم با پنج کشته، چیزی نیست.»

اندام ناساز آن‌ها چون قامت فاتحی بود بر بالای شهری که ویران داشت می‌شد زیر سیطره‌ی‌شان؟ آن‌ها داشتند عشق می‌کردند به این سیطره، به این تسخیر؟ حال حسابی داشتند می‌بردند از این جای و جایگاه بادآورده. نیش‌خندشان، نیش‌خند یک بیگانه و اجنبی بود که صرفا داشت حیطه‌ی قدرت خود را به نمایش می‌گذاشت؟ بیگانگانی که نسبت به سرنوشت سرزمینی که بر آن چنگ انداخته‌ بودند؛ هیچ حسی جز تسکین قدرت‌اندوزی‌شان نداشت. نه سرزمین و نه مردمان‌شان، آن‌ها را به غم و اندوهی دچار نمی‌کرد؟ چشمه و چشم این سرزمین هم که کور می‌شد. به لاقیدی آن‌ها چشم ارومیه از چشمان گربه‌ای که اسم‌ورسم‌اش وطن بود؛ خشکِ خشک هم که می‌شد، کک‌شان هم نمی‌گزید و فقط «بی‌وطنی»شان را برملا می‌کرد. نعره‌شان بلند شده بود که «قصد شکستن اقتدار ما را کرده‌اید با این برملاسازی دریاچه‌ای که سر جای‌اش نیست؟»

به راستی وطن برای آن‌ها چه معنا و مفهومی دارد؟ یک سرزمین فتح‌شده؟ یک غنیمت درست‌وحسابی؟ معدن بزرگی از گنج و ثروت؟ ثروت بادآورده‌ی تمام‌ناشدنی‌ایی که مفتی به چنگ آورده‌اند؟

یک سفره‌ی دورهمی که یکی کلی ملک و املاک و مستغلات و آبادی‌اش را به تیغ اوقاف به زیر سیطره‌ی خود درش آورده بود. آن دارودسته‌ی دیگر کلی جنگل سرسبز پر دار و درخت فلان و بهمان حوزه‌ی خوش‌آب‌وهوای «وطن» را به اسم خودشان زده بودند. آن دیگری نفت‌کش‌های مملکت را صاحاب شده بود. یک شکم‌گنده‌شان چندک زده بود روی صنعت قند و نیشکر. آن دیگر شیخ‌شان معادن کلانی را داشت بهره‌برداری می‌کرد برای آلاف و الوف و ولنگاری هفت پس و پشت در راه‌اش. این یکی نهاد به صنعت پتروشیمی چنگ انداخته بود. آن یکی دیگر سازمان‌شان به استناد جملات بی‌سروته “امام همام”شان، به دل و روده‌ی هرچه شرکت و مستغلات هر شخصیت حقوقی و غیرحقوقی تاخت برده بودند. به این همه هم راضی نشده و حرص و ولع‌شان ته نگرفته بود. یورش برده بودند برای فتح صندلی‌های رتبه‌های تاپ کنکور. آن صندلی‌ها را هم از زیر دانش‌آموزان نخبه داشتند بیرون می‌کشیدند. هجوم آورده بودند به سمت کرسی کلی استادان زبده و کاربلد دانشگاه‌ها تا به چند سطر رزومه‌ی شرکت در راه‌پیمایی اربعین و یاوه‌گویی و یاوه‌بافی در باب سردارشان، پا جای‌پای فلان استادی بگذارند که جز خاک دانشگاه به رخت و لباسش، گردی ننشسته بود.

وزیر و وکیل بودن. سردار بودن و مقام و منصب داشتن. امامت جمعه و جماعت را داشتن و نمایندگی ولایت فقیه‌شان را داشتن. همه و همه در ذهن و فکرشان، فرصتی بوده و هست که باید غنیمت‌اش می‌شمردند و بارِ خود و قوم‌ و خویشان‌شان را یک‌شبه می‌بستند.

دکتر مصدق کجا بود تا منش و مسلک باب همان چند سال وزارت‌اش، این قوم و قبیله را رسوا کند. همان منشی که کریستوفر دو بلگ نویسنده‌ی انگلیسی‌تبار کتاب «تراژدی تنهایی» در شرح‌اش چنین آورده بود که چون مصدق به نخست‌وزیری رسید؛ از پسر بزرگش احمد درخواست کرد که از معاونت وزارت راه استعفا دهد. به نوه‌ی بزرگش مجید که داشت در ژنو درس می‌خواند هم نوشت که دیگر مقرری کمک هزینه‌ی تحصیل دانشجویان ایرانی خارج از کشور به او تعلق نمی‌گیرد. و خودش هم مگر حقوق می‌گرفت؟ وقت‌هایی هم که نماینده‌ی ایران بود در خارج از کشور، خودش پول سفر و بچه‌هایش را تأمین می‌کرد.

چنین مرام و مسلکی دیروقتی بود که از پسِ شدت گرفتنِ دور تسلسلی که بر ترک‌تازی آن‌ها افتاده بود؛ دیگر نمودی از آن در زمامداران نمانده بود. و اگر هم به گوش‌شان می‌رسید که تک و توک مقام و وزیر دل‌سوز و حالیِ حال‌واحوال وطن بین‌شان باقی مانده است. به تک‌وتا می‌افتادند تا به زورِ پاپوشی که برای‌اش می‌دوختند؛ هرجا که بود برگه‌ی استعفا و یا برکناری‌ آن تک‌وتنها «حسنک‌وزیر» را مهر و موم شده به دستش می‌رساندند.

عِرق ملی را خشکِ خشک کرده و هرچه امکان وطن‌دوستی بود را تارانده بودند. همان عِرق و خصلتی که کریستوفر دو بلگ، نشانه‌های حی و حاضرش را در زمان و زمانه‌ی هرچند کوتاهِ نخست‌وزیری مصدق؛ حتی در مسلک یک مأمور راهنمایی و رانندگی یافته و در کتابش آورده بود که همسر نخست‌وزیر و راننده‌ی همسر را به محض ورود به خیابان ورود ممنوع متوقف کرده بود و سفت و محکم ایستاده بود که جریمه باید پرداخت شود. و مگر خود نخست‌وزیر مصدق جز بر این مرام و مسلک عِرق ملی رفتار کرده بود؛ که کریستوفر در کتابش گزارش کرده است به محض اطلاع مصدق از این واقعه، درجا زنگ زده بود به رئیس شهربانی و آن مأمور را به ریاست راهنمایی و رانندگی، ارتقاء مقام داده بود.

درست خلاف آن‌چه که آن‌ها همین دیروز سر رئیس سازمان سنجش آموزش کشور آوردند. وقتی‌که معلوم شد که او به “اجرای حکم بازگشت موقت به تحصیل تعدادی از داوطلبان شبهه‌دار کنکور (یحتمل دارودسته‌شان)” تن نداده بود. انگاری همان‌جا رئیس‌شان زنگ زده بود که اخراج‌اش کنید او را که تن به تجویز فتوحات‌مان نمی‌دهد.

Recent Posts

مناظره‌ای برای بن‌بست؛ در حاشیه مناظره سروش و علیدوست

۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظره‌ای بین علیدوست و سروش…

۲۴ آبان ۱۴۰۳

غربِ اروپایی و غربِ آمریکایی

آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…

۲۳ آبان ۱۴۰۳

ملاحظاتی فرامحتوایی بر یک مناظره؛ عبدالکریم سروش و فقه

۱. بدیهی است که می‌توان بر روی مفاد و مواد گفتگوی مناظره عبدالکریم سروش با…

۲۳ آبان ۱۴۰۳

ترامپِ جنگ‌افروز

دونالد ترامپ، چهره جنجالی این سال‌های آمریکا و جهان، پس از سال‌ها تلاش و پایداری…

۱۸ آبان ۱۴۰۳

معنای بازگشت ترامپ برای اقتصاد ایران چیست؟

بازگشت ترامپ به کاخ سفید، بن‌بست راهبرد "نه جنگ، نه مذاکره" رهبر حاکمیت ولایی را…

۱۸ آبان ۱۴۰۳