حتمن آن مأمور انقلابی گشت ارشاد در آن روز شوم، از اینکه توانسته بود داخل ون تمامی خشم انقلابی خود را بر سر آن دختر مظلوم ناشناس خالی کند؛ کلی کیفور شده بود. بر خود بالیده بود که هرچه کرده بود. هر ضربهی باتوم یا شوکری که بر تن آن دختر شهرستانی غریب فرود آورده بود؛ همه ناشی از پیروی ناب و خالص از فرمان «آتش به اختیار»ی بود که رهبرش حُکم کرده بود. و حالا خود را نه یک بسیجی سیاهی لشکر. نه یک افسر یک لاقبای بینامونشان، که سرباز واقعی ولایت میدید. سربازی که در راه ولایتمداری، در راه پیروی از خط رهبری و «منویات حضرت آقا» هیچچیزی جلودارش نشده بود. نه مصلحت و ارزشهای انسانی و نه قانون و قواعد حرفهی افسری. و اکنون خود را بسیحی و یا افسر ترمز بُریدهای مییافت که جلوتر از هممسلکهای خویش بود. یقین داشت که از این پس او جزو کسانی به حساب خواهد آمد که در هر حال «پایِ کار نظام» میمانند. اصلن هم دستودلاش نمیلرزید. به این خشم و خشونت باور قلبی داشت. چون سرباز ولایت بود و رهبرش هم بارها گوشزدشان کرده بود که: «خشونت یعنی کشتن، کتک زدن، زندانی کردن. خشونت قانونی خوب است. از اسم خشونت نباید ترسید پیغمبر دستور داد افراد را ترور کنند.»
زخم و کبودی تن آن دختر غریب، به آمبولانس و اورژانس هم که کشیده شده بود؛ اکیپ گشت ارشادِ «شهید حقانی»، شاید همچنان بر این باور بود که این پرونده فوقِ فوقاش یک رخدادِ درون گشت ارشاد باقی خواهد ماند و یحتمل فقط به ارتقاء درجهای در دل کلی از امورات اداری پلیس امنیت اخلاقی گموگور خواهد شد. ارتقاء درجه و مقام بهخاطر تن ندادن به هرگونه ملاحظهکاری و تبعیت صرف از «خط ولایت و رهبری» که گفته بود نباید از اسم خشونت ترسید.
اوضاع کمی بیخ هم که پیدا کرده بود؛ کار به بیمارستان کسری هم کشیده شده بود؛ احتمالن کمی رئیس رؤسای گشت ارشاد دستوپایشان را گم کرده بودند. کار به مجاری بالاتر هم که کشیده شده بود؛ حتی کاربلدهایشان توی سازمان پزشکی قانونی، فکر کرده بودند که میتوانند با دستوپا کردن گزارشهای کاذب فُرمالیتهی پزشکی، از شر جنازه آن دختر تنها، رهایی پیدا کنند و ردپای نظام را از خون ریخته شده پاک کنند. خیال کرده بودند که تهِ ته این ماجرا، شاید بشود یکی مثل قتلهای زنجیرهای. فکر کرده بودند که این هم، لای تمامی پروندههای کلی قتل و کُشت و کشتار، از یادها خواهد رفت.
و هیچکدام فکر نکرده بودند که از شیوع آن عکس پدرومادر دختر غریب که در شدت غمگساری و بیپناهی و بیکسی و تنهایی، توی سالن بیمارستان کسری، همدیگر را در آغوش گرفته بودند؛ ممکن است که انقلابی شکل بگیرد در بزرگی و هیبت زن، زندگی، آزادی. آنها آنچنان به دستگاه فشار و سرکوب خود باور داشته و بدین شیوه اُخت و عادت کرده بودند. آنچنان در ذهنیت ایدیولوژی کپکزدهی انقلابی خود غرق شده و چنان جای و جایگاه خود را مستدام میدیدند که تنها و تنها خود را به سامان دادن «گام دوم انقلاب» سرگرم کرده و به سروسامان دادن دولت حزبالهی، مشغول بودند که «غصهی» رهبرشان تمام شود. آنچنانکه حتی به اندازهی آن ناشناس، عقل و تدبیر و دوراندیشی و مصلحت نظام خود را هم درچنته نداشتند که آن چشماندازِ در راه را دریابند. ناشناسی که بر سر مزار دختر غریب و مظلوم و به گویش کُردی بر روی تکه سنگی به خطی کج و مُعوج نوشته بود: «ژینا جان! تو نمیمیری، نامت یک رمز میشود…»
و حالا تصویر تن نزار و چشمان فروبستهی آن دختر جوان کُرد غریب، که قطرهی خون خشکیدهی دمِ گوش و کبودی زیر چشماش، قتل مظلومانهاش را فاش میکرد؛ چون نشان مُسجلی از ظلم و ستم مستقر، شعلههای خشم عمومی را برمیافروخت. گویی انقلابی به پا شده بود. نامونشان آن دختر غریب و تنها، ولولهای در همهجا به پا کرده بود. خروش و عصیان در روح و جان مردم جامعه به غلیان درآمده بود. خروشی که از درون جامعه میجوشید و شکل باور و اعتقاد جدیدی میگرفت و بر بافتهها و یافتههای پیشین میشورید. انگاری رُنسانسی در شُرف وقوع بود. رُنسانسی بومی و وطنی. تنفرِ از تقدسِ شریک ظلم ظالمی که دیگر دیری بود که از حریم و حُرمت هم افتاده بود؛ عامل و مُحرک اصلی این تحول و نوزایی بود. باورها و اعتقادات بسیاری داشت زیروزبر میشد. چه بسیار زنان محجبهای بودند که چادر از سر کَنده و چه بسیار زنان دیگری که شال و روسریشان را به طعمهی آتش سپرده بودند. از پس تسری نام مهسای غریب، سیمای شهرها هم دگرگون شده بود. آزادی چون نسیم خنکی، گیسوان زنان هر شهر و دیار گوشه گوشهی ایران را به نوازش درآورده بود.
نام او طغیانی به پا کرده بود در تقابل با دین حکومتیایی که از امرونهی بسیار چاقوچله شده و خدا را هم به خدمت خود فراخوانده بود. و ژینا اسم رمزی شده بود که از این دین تبری میجست و خدای خود را خلق میکرد. خدایی که «خدای رنگین کمان بود»، خدایی که «نوره … خدامهسا بود… خدا سلطان قلب نیکا بود». «خدای زلفای در باده…». خدایی که « پایان این شبهاست… ». خدایی که «فریاد این نسل بود که از تزویر بیزاره…».
عکس تن بیجان دختر بر روی تخت بیمارستان، دست به دست که شده بود؛ خشم فروخورده از هر گوشه گوشهی ایران سر باز کرده بود. انگاری از پسِ خاکسپاری پیکرِ بیگناهِ مهسا، «جسدی در راهروهای بیمارستان جا مانده بود، جسدی که دیگر بیرون نیامده بود: جسد ترس و تسلیم.*»
هر مظلوم و ستمدیده از دست این نظام، به رؤیت این عکس، زخم ناسورشان تازه میشد و یاد عزیزان کشتهشدهشان را در چشمان فروبستهی ژینا مییافتند و از روایتهای تن کبود او و قطرههای خون خشکیدهی دمِ گوش او، کبودی و خراش و زخم تن فرزندشان، پدرشان و یا که مادر و دخترِ مقتولشان به یادشان میافتاد. مادران داغدیده، مادران دادخواه، خانوادههای عزادار کشتار دههی شصت، مادرانِ سرگردان قبرستانهای گموگور خاوران. مادران زخمدیدهی دههی هشتاد، مادران آوارهی بازداشتگاهها و زندانهای بینامونشان. مادران دی، آبان که قدرت تا آنهنگام آنقَدَر کشته بود؛ که دیگر یادش نمیآمد :«کدام آبان؟». مادران و خانوادههای داغدارِ پرواز اکراین که روزها میشمردند برای دادگاه و عزم کرده بودند که نه فراموش کنند و نه ببخشند.
اسمورسم مهسا امینی، بیت و باروهای فرعونیشان را به لرزه درآورده بود. استمرار و تداوم و تکرار طنین نام ژینا، کابوس هر روز و شبشان شده بود. خواب و خوراک از مقام عظمایشان گرفته بود. خسته و ملولاش کرده بود. پژواک مدام و گستردهی نام آن دخترک غریب، ترس را به جان او انداخته بود. غمگین و افسردهاش کرده بود. گویی رفته رفته بدین باور رسیده بود که این رخداد به این آسانیها ته نخواهد گرفت. افق خوفناکی از آن خوانده بود برای آخر و عاقبت بیتِ قدرتاش. و این بود که در سالگرد قتل ژینا، کلی ادوات و تجهیزات نظامی گسیل کرده بود به خیابانهای شهر. کلی نیرو اعزام کرده بود به سرِ چهاراهها. به میادین. به خیابانها. کلی نیروی سپاه و بسیج و نوپو و ضد شورش و افسران نیروی انتظامی و….را آمادهباش کرده بود. بهنحوی که انگاری نیروهای اشغالگری، شهر را به تسخیر خود درآورده بودند.
و از پسِ این، کسی چه میداند که آن مقام عظمای ترسخورده و غمگین؛ تهِ دلش دارد آن مأمور انقلابی گشت ارشاد را نفرین میکند که چگونه اسم رمز انقلاب زن، زندگی، آزادی را در گوشه گوشهی ایرانِ از زاهدان تا کردستان، از تهران تا تبریز، از گیلان و مازندران تا اصفهان و شیراز…طنینانداز کرد. چگونه دستِ همهی آنها را توی دست هم گذاشت و گردِ شعاری مترقی و نوین اتحادشان بخشید. و نسلی نو را پیشقراول و پیشتاز این انقلاب کرد. نسلی از مهسا و سارینا و نیکا و حدیث و خدانور و کیان و اسرا و مهرشاد….نسلی که گویی با خود زمزمه میکرد: «به تو خواهم گفت آزادی برای من چیست: نترسیدن.*»
*-ما آنجا بودیم؛ روایتی از تجمع جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ در مقابل بیمارستان کسری در تهران (راضیه شاهوردی)
حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هستهای، در تحریریه روزنامه بحثی…
بیشک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلویها در ایران برقرارشد تاثیر مهمی در…
کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…
ناترازیهای گوناگون، بهویژه در زمینههایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…