آنقدری در فعالیت حقوق بشری خود، سرسخت و جدی و مُصر و مسؤلیتشناس است که به گرفتاریها و مصیبتهایی که حاکمیت بر زندگیاش آوار کرده است؛ به پروندههای مختلف دادگاهی که اسیر و عبیرش کردهاند؛ به زندانهای متعدد و طولانیایی که محکومش کردهاند. اکنون دیر زمانیست که زندگی زیر یک سقف در کنار دختر و پسر و همسرش را از دست داده است. پسرش علی آنقدری زندگی را در نبود او سپری کرده است که زبانش به سختی به زبان مادریاش میچرخد. و مگر دخترش کیانا چقدر با مادرش زندگی کرده است که خاطرهای از او به یاد داشته باشد. و قصهی رنج همسرش هم که قصهی رنج مدام است. آنچنانکه در ناامیدی از سر و شکل دادن زندگی زناشویی، در اصرار مادر خود برای تشکیل خانواده، از مصیبت اسارت هموارهاش در پشت میلههای زندان یاد کرده بود.
مبارزه و فعالیتهای او وقفهای نداشت؛ دائم در تکاپو بود. آنچه در گذران روزوروزگار او دچار وقفه شده و تعطیل شده بود؛ زندگی معمول و مرسومی بود که انگاری حاکمیت آنرا از او گرفته و توقیفاش کرده بود. او دیری بود که از زندگی روزمرهی خانوادهاش، حذف شده بود و هزاران کیلومتر دور از آنها در پشت میلههای زندان، روز را به شب میرساند. دختر و پسرش انگاری در ذهنش به تصویری خاکخورده در دل گذر زمان، بدل شده بودند که او اجازهی حضور در حالوهوای اکنونِ آنها را نداشت. آنها قد میکشیدند. چهرهشان، رفتار و سکناتشان و علایق و سلایقشان تغییر میکرد و او در زندگی با آنها همراه نبود که این تغییرات را دریابد و به دریافتِ آن، حسوحال گرمی از زندگی خانوادهگی را در دل و جان تجربه کند. از کودکانی که مادر آنها را برای آخرینبار دیده بود؛ دیگر جز قاب عکسی که بر گوشهای از اتاق خالی خاک میخورد؛ نشانی باقی نمانده بود و آندو بدل به نوجوانانی شده بودند که مادر یحتمل از آنها چیزی نمیشناخت. او در این همه بال و پر کشیدن بچههایش و خاطراتی که آندو در کنار پدرشان دور از او سر میکردند. در خاطراتی که میساختند؛ هیچ حضوری نداشت. جای او خلوت و خالی بود.
و نرگس محمدی اینگونه در راه مبارزهاش، راه میپیمود. درون سلول انفرادیاش خواب کیانا دخترش را میدید. در خوابوخیال او چنان بوسهی گرم کیانا را بر روی صورتش حس میکرد که وقتی بیدار میشد؛ چهاردیواری تنگ سلول انفرادی او را به تنهایی و خلأ و خلوتی تحملناپذیر مبتلا میکرد. آن تصویر و تصورِ به خواب آمدهاش، آنچنان دور و دستنیافتنی بود که ساعتها باید در فضای تنگ سلولش به هروله در رفتوآمد میشد که بتواند این تنهایی و خلأ واقعیت موجود را تاب بیاورد.
و این گذران، نه یک استثنای گذرا که روند مرسوم و معمول همیشگیاش بود. و با این همه، مقاوم و استوار و سرسخت و صبور، بیوقفه به فعالیتهای خود ادامه میداد. به سری نترس؛ به دلی قُرص و محکم؛ به اعتماد و اطمینان و ایمانِ به راه خود؛ به دیدار مادران دادخواه میرفت. همراه مادر سعید زینالی میشد تا بیکسی و تنهاییاش را فریاد بزند؛ مظلومیتاش را فریاد بزند.
سراغ از مادران داغدار کشتار خونین آبان نودوهشت میگرفت تا راه پرسنگلاخ دادخواهی را اندکی هموار کرده باشد. به جمع و جماعت آنها میپیوست. به یادشان در همان زندان تنگ و تاریک اعتصاب غذا میکرد تا همدردی با آنها را با خودش زندگی کرده باشد.
همدمِ داد و درد و آه مادر مصطفی کریمبیگی میشد تا شقاوت و سبعیت و سنگدلی حاکمیت را برملا کند. همراه قامت پُرِ خشم و مصمم مادر ستار بهشتی گام میپیمود تا زبان بیزبان او باشد. تا تصویر آن زن تکیده و نستوح را بر خاطر مردمی بنشاند. همراه او به سر مزار ستارِ در خون خفته میرفت تا فریاد خشم فروخورده در گلوی او باشد.
سراغ از زندانیان اسبق و اکنون میگرفت. سراغ از آنها که سلول انفرادی را تجربه کرده بودند. تنهایی و خلأ حالوهوای چهاردیواری تنگ و عبوس و خالی و خلوت انفرادی را با پوست و استخوان لمس کرده بودند. زنده به گور شدنِ در سلولهای فرسنگها دور از قاعده و قانون را، ذره ذره در روح و روان خود حس کرده و جای زخم عمیق روحی-روانی آن چندماه و یا چندروز را، همچنان با خود داشتند. و خانم محمدی آنها را به همراهی میخواند تا از ظلم و ستمِ «شکنجهی سفید» روایت کند تا بتواند با مستند کردن این زخمهای پنهان، عزم و ارادهای سترگ و ملیایی را برای برهمچیدن “سلول انفرادی” بیابد.
آیا او به تعریف دیگری از زیست و زندگی دست یافته بود؟ زیستن در ساحتِ حقیقت؟ زیستن در فضا و اتمسفری که اگرچه او را از زندگی معمول و مرسوم محروم کرده بود ولی در همان حال به افق و ساحتی قدم گذاشته بود که بسیاری از زجرکشیدگان از ظلم و ستم حاکمیت، او را چون مأمن و ملجا اُمید مینگریستند. همچون پناه. همچون دلگرمی و اُمیدواری به اینکه در ظُلمات تیره و تار ظلم و جور، میتوان حسی از همدردی را لمس کرد. و از اینرو بود که گوهر عشقی او را دختر خویش خطاب میکرد و در هنگامهی یورش نیروهای امنیتی برای دستگیری خانم محمدی، بر سر آنها فریاد میزد که « پسرم (ستار بهشتی) را بردید. دخترم را هم دارید میبرید.». و البته مادر مهسا امینی هم از نرگسی میگفت که: «الگوی شجاعت است، افتخار ماست.» و چه بسیار خانوادههای داغدارِ از اعدامهای حکومت بودند که به اهدای این جایزه، دلشان روشن شده بود و عکسهایی از او منتشر میکردند در زمانهای که خانم محمدی در کنارشان ایستاده بود برای دلگرمی و حمایتِ از آنها. و خیلِ بسیارانِ دیگری بودند که از این رخداد به وجد میآمدند و آنرا به خود شادباش میگفتند.
اگرچه نرگس محمدی، در زندان، با اینکه میدانست، فرزندانش فرسنگها دور از او بودند که بتوانند به ملاقاتش بروند؛ ولی آن روزهای ملاقات، تا پشت درهای ملاقات، گویی برای تسلای دل خود میرفت و شوربختانه کسی را نمییافت؛ ولی انگاری از پسِ این همه رنج و مصیبتی که بُرده و میبرد؛ خلقِ بسیاری هستند که آزادیاش را روز به روز میشمارند.
نفس کشیدن در ساحت حقیقت؛ آیا او را به عالم و آدمی رهنمون کرده بود که میتوانست به همراهی و همدردیشان، راههای پرسنگلاخ آزادی را بیوقفه بپیماید؟