من دچار خفقانم
من به تنگ آمادهام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم…
هفده سال بیشتر نداشت. تکواندو کار میکرد. گویی تا کمربند مشکی هم در این ورزش پیش تاخته بود. فقط که به ورزش کُرهای که علاقه نداشت؛ به فرهنگ و زبان و موسیقی کرهای هم علاقه داشت. عاشق بیتیاس بود؛ که یک گروه موسیقی کرهای بودند. شیفته و شیدای مدل لباس پوشیدن و موهای «پارک جیمین» و «جونگکوک» از اعضای بیتیاس بود. به غذا و لباس کرهای علاقه داشت. گویی به زبان کرهای هم عشق میورزید. ممکن است چند جملهای ساده و یا متنی به زبان کرهای هم نوشته باشد. شاید برای شوخی و خنده، برای دوستانش به زبان کرهای حرف هم زده باشد. از کجا معلوم، شاید با دوستان همکلاسیاش یک گروه بیتیاس هم تشکیل داده بوده باشند. البته او فقط که به اینها علاقه نداشت. پر از شور و شوق زندگی بود و دوستانش میگویند خوب هم نقاشی میکشید.
آنروز هم به عشق و به شور، راهی مدرسه شده بود. به نسیم آزادیخواهیایی که از جنبش مهسا در گرفته بود و انگیزهی تثبیت چیزکی از آزادی را در ذهن و ضمیر دختران و زنان این سرزمین، کاشته بود؛ آرمیتا هم آنروز به شوق زندگی در تن و شورِ نسیم جنبش مهسا در سر، گیسوان خود را به رهایی و آزادی سپرده بود. شاید ترانهای از بیتیاس را هم زیر لب زمزمه کرده بود و رنگ و نقش طرحی دیگر را در سر داشت میپروراند. پا به مترو که گذاشته بود؛ ناخودآگاه اندکی به ترس همیشهگی اینروزها دچار شده بود. حجاببانها، این آخرین تولیدی نظام حاکم برای استقرار نظم خودخواسته، حتمن مزاحماش میشدند. آنها فقط وفادار پیشوایشان بودند. وجدان هر کدامشان را هم که اندکی قلقلک میداد و به سؤال و جواب خودمانی میکشید؛ حتمن جوابش میدادند که : «برای من مسئله روشن است: بهام اعتماد کردهاند کاری دستم سپردهاند؛ و وظیفهی من حکم میکند آن را خوب انجام بدهم. همین و بس.*» با آنها نمیتوانست دهان به دهان شود. انگاری پیشوای آنها یک بار برای همیشه شرافتشان را به صراحت معین کرده بود. گویی پیشوا این شعار را در گوششان خوانده بود که: «شرف تو، وفاداری توست*». “بنابراین از آن پس همهچیز به طور کامل، ساده و روشن شده بود. دیگر هیچگونه مسألهی وجدانی برایشان پیش نمیآمد؛ همینقدر کافی بود که شخص وفادار باشد و به عبارت دیگر: اطاعت کند*”! اگر هم بعد از آن همه کشتوکشتار، دستودلشان لرزیده بود و به شک و شبهه و تردید دچارشان کرده بود. رهبر به تأکید دوباره و چندینباره، گوشزد کرده بود که :«کشف حجاب حرام شرعی و سیاسیست.» و قُرص و محکم هم پشتشان ایستاده بود و شاید در خفا و خلوت پشت جلساتِ دربسته، رئیس رؤسایشان را تکریم و تشویق کرده بود که : «فکرش را هم نکنید آقایان. این هم جزئی از اقدامات حکومت است در جهت چهارمیخه کردن قدرت قانونی خود. وانگهی چه کسی دیده است کسی از ما بتواند حساب پس بکشد؟*»
آرمیتا علیرغمِ سنِ کماش، میدانست که در “سیاست هیچ کتابی مقدس نیست. اینجا تنها چیزِ مقدس قدرت است که ضمانِ پیروزی است، چرا که حق، همیشه با حریفِ پیروز است*”. و اینجا در مترو هم حرف، حرف آنها بود. حجاببانها قرار نبود با فکرِ به خونهای ریختهشده، دست و دلشان بلرزد. قرار نبود با درگیری ذهن و ضمیری خود به تناقض طرز پوشش خود در خفا و جلا، در برابر او کوتاه بیایند. قرار نبود حتی به ظلم و زورِ صرف پشتِ این حجاببانی وجدان خود را درگیر کنند. آنها سمتِ حریفِ ابرقدرتِ حال حاضر ایستاده بودند و ولاغیر. ولی با این همه، آرمیتا نمیخواست که به خواستهی آنها تن در دهد. او از ایام پسامهسا، قدرت دختران و زنان سرزمین خود را واقعن لمس کرده بود. او به رؤیت زنان و دخترانی که بدون حجاب اجباری، در خیابانها و کوچه پسکوچهها قدم میزدند؛ به این باور رسیده بود که حق را میشود با ایستادگی و مقاومت گرفت. به این ایمان دست پیدا کرده بود که قدرت واقعی در قد و قامت زنان و دخترانیست که بیپروای گماشتهگان حکومت، گیسوان خود را در برابر چشمان آنها به باد آزادی میسپارند. او جلوههایی از شکست اخلاقی و سیاسی حکومت را در برابر دختران و زنان شجاع سرزمین خود دیده بود. از اینرو باور داشت که :«حتی تاریکترین شب نیز پایان خواهد یافت و خورشید خواهد درخشید…»
آرمیتا بر این باور، مقنعه را چون چیزکی زوری و طفیلی، حمایل گردن خود کرده و وارد واگن مترو شده بود. حجاببانهای از جنسِ آتشبهاختیار به سمتاش یورش برده بودند؛ تا او را ارشاد کنند؟ آرمیتا از پشت به کف واگن افتاده بود؟ هرچه بود، او بعد از نهم مهر ماه که به قصدِ مدرسه از خانهشان خارج شده بود؛ نه به مدرسه رسید و نه به خانهشان بازگشت. بدن بیمار و یا بیجانش همچون مهسا به بیمارستان اعزام شد تا آنها تصمیم بگیرند که چه روایتی از حادثه بنویسند. تا آنها تصمیم بگیرند که کِی و به چه صورت مرگ او را اعلان کنند.
و از این پس گماشتههای دیگر حاکم بودند که دستور داشتند به هر نحو ممکن از برملا شدن حقیقت جلوگیری کنند. روزنامهنگاران مستقل را اجازهی تهیهی گزارش از وقوع حادثه ندادند. دوستان و آشنایان خانوادهی گراوند را تهدید کردند که از هرگونه اطلاعرسانی در این زمینه خودداری کنند. انجمن صنفی معلمان اطلاعیهای صادر کرد که بنا بر آن، اگر هر یک از مسئولین و یا معلمان مدرسهی محل تحصیل آرمیتا، به پخش هرگونه اطلاعات مربوط به آرمیتا گراوند اقدام کنند؛ اخراج خواهند شد. تمامی رسانههای دولتی و حکومتی هم دستبهدست هم دادند تا یک گزارش جعلی از حادثه سرهمبندی کنند. برای اطلاعرسانیِ در مورد کشتهشدن آرمیتا هم، پسزمینهی کشتوکشتار جنایت غزه بهترین فرصت بود برای حاکمیت، تا کمخطرترین زمان ممکن را از بین ایام جاری انتخاب کند. انگاری که این نحوهی مدیریت روایت جنایت آرمیتا، خود راوی مقصد و مقصود دل “رهبر کبیر انقلاب” بود که زمانی گفته بود: جنگ نعمت است.
حالا آنها انگاری از لذتی غیر انسانی داشتند سرمست میشدند. گویی کنترل همهچیز به دست آنها افتاده بود. حسین باستانی توئیت میکرد: “یه اقلیتی هستن که تصمیم میگیرن تو این مملکت کیا زندگی کنن، کیا زندگی نکنن؛ جنازه کی بیاد، جنازه کی نیاد؛ کی کجا خاک شه، کی کجا خاک نشه؛ خبرِ داغدار شدن کیا کِی منتشر شه، خبرِ داغدار شدن کیا کِی منتشر نشه؛ کیا سر خاک کی برن، کیا سر خاک کی نرن…” و حالا خبر میآوردند که دستور داده بودند نعش آرمیتا را در قطعهی نودونه به خاک بسپارند. قطعهی نودونه به قطعهی دفن اعضای قطع شده بدن معروف است.
تجربهی جنبش مهسا، حکومت را از کردههایاش پریشان و پشیمان نکرده بود. از بیراهه به راه برنگشته بود. تغییری در سیاستهای خانمانبراندازش نداده بود. محمد جواد اکبرین توئیت میکرد که: “رژیم هر چه در اداره معیشت تباهتر میشود در ادارهی جنایت آگاهتر میشود و حرفهایتر.”
آنها در کارِ کشتن مخالفان، حسابی حرفهای شده بودند. کسبوکارشان را فوت آب شده بودند. هر بخش وظیفهای را که بهش محول شده بود، به نحو کاملن تمیزی انجام میداد. انگاری از قبل برای سربهنیست کردن تروتمیز مخالفان، بیآنکه ردی از خود باقی بگذارند؛ رزمایشهای زیادی دیده بودند.
و زندگی و آرزوهای بر باد رفتهی آرمیتا چهقدر ظریف و لطیف بود در برابر این قدرت مهیب حاکمیت. چهقدر نرم و نازک بود در برابر سختی و کشندهگی قدرت حکومت. چهقدر بیربط هم بودند. هرچه آرمیتا از هوش و ذکاوتش به سوی آرزوهای بلند زندگی پر میکشید؛ حکومت انگاری جز به چیدن این پرها نمیاندیشید. جز به مطیع کردن و سربهزیر کردنشان سیاست نمیچید.
*- گرتهبرداری از کتاب “مرگ کسب و کار من است”. نوشتهی روبرمرل. ترجمهی: احمد شاملو
یک پاسخ
دست مریزاد – واقعا مرگ کسب و کار این جماعت است.
دیدگاهها بستهاند.