مقدمه
در این مقاله تلاش شده تا با بررسی زمینههای تاریخی نشان دهیم چرا امپریالیسم و صهیونیسم برای منافع خود یهودیان بیپناه و مظلوم را قربانی کرده و آنها را به جنگی ناخواسته با مسلمانان فلسطینی راندهاند. جنگی که همچنان ادامه دارد و جماعتی ضدانسان به آن دامن میزنند و قربانیان بسیاری از هردوسوی یهودی و مسلمان میگیرند.
رومانتیسم
رومانتیسم، بیش از آن که یک جریان ادبی و هنری باشد، مرحلهای از حساسیتِ عاطفیِ اروپائی است که نخست در اواخر قرن ۱۸ در انگلستان و آلمان و سپس در قرن ۱۹ در فرانسه، ایتالیا، اسپانیا و کشورهای اسکاندیناوی ظاهر شد. در تعریف رومانتیسم بیشتر بر انواع فرار رومانتیکها تکیه میشود: فرار به رؤیا، فرار به گذشته، به سرزمینهای دوردست، به تخیل، به طبیعت و هر جای بکر و دستنخورده. اما به راستی رومانتیکها از چه چیز فرار میکردند؟ آنها از رشد سرمایهداری و همهی دستآوردهای بورژوازی و انقلابهایی با ایدئولوژیهای آزادیخواهانهی قرون ۱۷، ۱۸، ۱۹ و پس از آن فرار میکردند. لیبرالیسم را آزادیِ دروغین میدانستند و برای فرار از این آزادیهای دروغین، خود به تعریفی دیگر از آزادی پرداختند.
رومانتیسم جنبشی علیه روشنگری در اروپا بود؛ قیامی علیه عقلانیت و نشاندن احساس به جای تعقل، طوری که از سال ۱۷۵۰ به بعد دامنهی انتقاد بر فلاسفهی روشنگری وسیعتر و رفتهرفته بر عدهی کسانی که بیشتر پایبندِ عواطف بودند، افزوده شد. در این دوره شاعران و نویسندگان، گذشته از اینکه عواطف را بر عقل ترجیح میدادند به حزن و اندوهی هم که بعدها بر ادبیات رومانتیک حاکم شد متمایل بودند. در زندگیِ اجتماعی، دوستدار زندگی روستایی و طبیعت وحشی و بدوی بودند. عدهایشان از شکافهای طبقاتی آزرده بودند و در جستوجوی آزادی مورد نظر خود و مساوات برآمدند. از سوی دیگر به یادگارها و سننی که جنبهی ملی داشت علاقه نشان میدادند و احترام میگذاشتند. از اینرو دورهی «قرون وسطا» که مورد نفرت کلاسیکها بود ارزش و احترام یافت و از بوتهی فراموشی خارج شد.
رومانتیسم اگرچه از انگلستان آغاز و در کل اروپا رواج گرفت، اما در آلمان رشد و وسعت خاصی یافت و آلمان منزلگاه تداوم، عمق، گسترش و غنای رومانتیسم شد؛ «غنای رومانتیسم آلمان ناشی از این بود که این جریان تنها یک مکتب ادبی نیست، بلکه نوعی شیوهی زندگی، فلسفه و حتی مذهب و آیین است و توسعهی آن به قلمروهای هنر، موسیقی، نقاشی و همچنین علوم، حقوق و اقتصاد ناشی از همین ویژگی است… در آثار اغلب رومانتیستهای آلمانی یک موضوع اساسی شکل گرفت؛ در آلمان که نگران هویت خود بود، مفاهیم «مردم» و «مردمی» باید معنی پیدا کند. البته قبلاً هردر (Herder) این مفاهیم را پیش کشیده بود که نیروی آنها در اشتراک زبان و فرهنگ بود. پس از شکست شهر «ینا» و نابودی امپراتوری آلمان در سال ۱۸۰۶ اندیشهی «ملت» از نو زاده شد (گفتار به ملت آلمان، از فیشته ۱۸۰۷) کشف مجدد میراث فرهنگی آلمان از مسیر نوزایی فرمهای مردمی (volkslied) صورت میگرفت و نوعی تحلیل علمی زبان (آغاز فرهنگ آلمانی برادران گریم)… بازگشت به سرچشمهها، در عین حال نوعی بیداری حس ژرمنی است (نبرد هرمان اثر کلایست، ۱۸۰۸) و ترغیب میراث مسیحی (که جرثومهی آن در رسالهی Glaubeundliebe اثر نووالیس، ۱۷۹۸ نهفته بود). رمان تاریخی فن آرانیم با عنوان (۱۸۱۷) (Gegenwart) چشمانداز نوعی تداوم انداموار حکومت را در آلمان دوران رفورم میبیند.»(۱)
در همین حال بازیابی و بازآفرینی اسطوره یکی دیگر از تلاشهای رومانتیستهای آلمانی است. خلق اساطیر نوین تلاشی است برای شناخت جهان و خلق جهانبینی نوین. آنها وقتی از خود میپرسیدند «انسان چگونه میتواند واقعیت را درک کند و انسان چگونه میتواند به شناختی از واقعیت برسد بیآنکه قاطعانه تمایزی میان خود در مقام فاعل و واقعیت در مقام مفعول بگذارد، بدون آن که در این فرایند واقعیت را بکشد. پاسخی که دست کم برخی از آنان به این پرسش میدادند این بود که تنها راه برای این کار توسل جستن به اسطوره است و استفاده از نمادها…، چرا که اسطوره در دل خود چیزی ناروشن و مبهم دارد و در عین حال قادر است آن چیز ناشناخته، غیرعقلانی و بیانناپذیر، یعنی چیزی را که القاکنندهی ظلمات ژرف تمامی این فرایند است در تصاویری بگنجاند که میتواند شما را به تصاویر دیگر رهنمون شود و این تصاویر نیز به تصاویر دیگر تا بینهایت… بنابراین اسطوره در آن واحد هم تصویری است که ذهن میتواند با آرامشی نسبی در آن تأمل کند و هم چیزی است که فناناپذیر است، هر نسل از آدمیان را دنبال میکند، همراه با دگرگونی انسان دگرگون میشود و ذخیرهای تمام نشدنی از تصاویر مرتبط با هم است که ثابت و جاودانهاند… پس باید اسطورههایی مدرن داشته باشیم و از آنجا که اسطورهای مدرن وجود ندارد، به این علت که علمْ اسطوره را کشته، یا دست کم فضای حیات آن را از میان برداشته، ما باید اسطورهها را بیافرینیم. در نتیجه فرایند آگاهانهی اسطورهسازی پدید آمد. در اوایل قرن ۱۹ شاهد کوشش آگاهانه و دردناکی برای ساختن اسطوره هستیم.»(۲)
بههرروی بر بستر رومانتیسم واژگانی چون ملت، نژاد، دولت، مذهب و اسطوره و… نه تنها بر کالبدشان از روح رومانتیسم دمیده شد که حتی در رابطه و مبتنی بر یکدیگر تعریف و بازخوانی شدند و جانی دوباره گرفتند. ملت نه یک واقعیت که اسطورهای انکارناپذیر شد و از دل این اسطوره، اساطیری دیگر چون دولت و قدرت بیرون آمدند و حاصل تلاشهای قرن نوزدهمی برای برساختن اساطیر جدید در فلسفهی هگل، جامعهشناسی و فلسفهی تاریخ مارکس و نظامهایی چون فاشیسم، استالینیسم و صهیونیسم تجلی یافتند. در اندیشهی رومانتیسم بازخوانی و تعریفی دوباره از مفاهیمی چون ملت، دولت، قوم و نژاد، اسطوره و فرهنگ و سنن قومی و ملی و… شد و بنابراین تعاریف نوفسلفهها، مکاتب و ایدئولوژیهایی ساخته شدند که یکی از آنها صهیونیسم است؛ صهیونیسمی که ریشه در مکتب رومانتیسم و فلسفهی هگل دارد.
هگل
هگل از جمله متفکرینی است که روح رومانتیسم را بسیار و به خوبی درک کرد و نیک توانست آنچه از رومانتیسم برگرفته بود در قالبهای فلسفی، از جمله فلسفهی تاریخ و فلسفهی سیاسی، خود منتقل کند. رومانتیسم بهسان هر مکتب و جریان فکری دیگری حامل نقاط مثبت و منفی بسیاری است، اما به جرأت میتوان گفت که هگل مهمترین ناقل ویژگیهای منفی رومانتیسم بوده است. هگل در سال ۱۷۷۰ میلادی و در آغاز توانگیری و اوجیابی رومانتیسم در اروپا، چشم به جهان گشود. وی در سالهای دههی نهم قرن ۱۸، سالهای آغاز نهضت رومانتیسم در آلمان، جوانی ۲۰ ساله بود و آثار دورهی رونق این نهضت فکری و سبک زندگی در آلمان را درک کرد.
هگل بر بستر رومانتیسم پرورش یافت؛ رومانتیسم خود مبتنی بر متنی تاریخی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بود که این متن بر هگل نیز تأثیر مستقیم خود را گذاشته بود، یعنی هگل به لحاظ تأثیرپذیری فکری، متأثر از رومانتیسم و به لحاظ تأثیرپذیری عینی، متأثر از شرایطی بوده که رومانتیسم بر آن قوام گرفته است، بنابراین هگل زمانی که استاد دانشگاه میشود با پیشزمینههای رومانتیسم به ارائهی آرا و نظرات خود میپردازد؛ آرا و نظراتی که در «فلسفهی حق» و «فلسفهی تاریخ» بیشترین رومانتیسم را در آنها شاهدیم و به وضوح میتوان برجستهترین ویژگیهای رومانتیسم که عبارتند از تاریخ، ملت، نژاد، دولت، روح ملی، میراث و سنن فرهنگ ملی، قدرت، مخالفت با عقلانیت و دفاع از اسطوره و تلاش برای ساختن آن را در آنها دید و خوانش هگلی از آن ویژگیها را مطالعه کرد.
اسطورههایی چون ملت و دولت از جمله اساطیری هستند که هگل از رومانتیسم گرفت و آنها را پروبال داد و به نسلهای آیندهی خویش منتقل کرد و نظامهای سیاسیای چون فاشیسم، سوسیالیسم و صهیونیسم بر شالودههای این اساطیر نوین ساخته شدند. البته ملتخواهی و ملیگرایی تا پیش از هگل مرامی آزادیخواه و مترقی بود که در مقابل هجوم بیگانگان و رفع سلطهی آنان و بسط آزادی و اختیار شکل گرفته و در اردوگاه آزادیخواهی بود. هگل اما، با خوانشی اساطیری از واقعیات قراردادیِ ملت و دولت، این مرام آزادیخواه و استقلالطلبِ ضدسلطه را به پدیدهای شوم برگرداند و آن را در اردوگاه توتالیتاریسم جا داد(۳) تلاشی که حاصل آن حکومتهای توتالیتری چون حکومتهای هیتلر، استالین، موسولینی و… بود.
در روند نهضت رومانتیسم، یکی از کسانی که به نظریهی ملیگرایی چیزی افزود، «هردر» بود، او معتقد بود یک دولت خوب باید مرزهای طبیعی داشته باشد و این نظریه را نخستینبار در کتابش موسوم به «مفاهیمی در تدارک فلسفهی تاریخ بشر» پیشنهاد کرد و نوشت: «طبیعیترین دولت، دولتی است مرکب از قومی واحد با منشِ ملی واحد… هر قوم مانند یک خانواده، با رشد طبیعی به وجود آمده منتها گستردهتر است… در مورد دولت نیز، مانند تمام جماعات بشری، بهترین نظم، نظم طبیعی است، یعنی نظمی که در آن هرکس به وظیفهای که طبیعت برای او منظور داشته بپردازد.»(۴)
ایمانوئل کانت، بلافاصله متوجهی رومانتیسم غیرعقلانی و فاشیسم خطرناک نهفته در این اثر هردر شد و با انتقاد صریح و بیپردهای که از آن کرد، او را به دشمن سوگند خوردهی خویش تبدیل ساخت. البته کسی که ملیتگرایی آلمان را به جامهی نخستین نظریه آراست، فیخته بود. به ادعای او، مرزهای یک ملت به وسیلهی زبان تعیین میشود. بهطور کلی منظور اصلی از ملیگرایی در رومانتیسم، اصالت دادن به حکومت در مقابل مردم و بیگانگان است. هگل در کتاب فلسفهی حق مینویسد: «اخیراً برخی کسان دربارهی «حاکمیت مردم» در مقابل حاکمیت پادشاه سخن آغاز کردهاند، ولی وقتی عبارت «حاکمیت مردم» در تضاد با حاکمیت پادشاه قرار میگیرد، معلوم میشود یکی از همان تصورات آشفتهای است که از مفهوم بیپایهی «مردم» برمیخیزد. مردم بدون پادشاه، انبوه بیشکلی بیش نیستند.»(۵)
وی همچنین در دایرهالمعارف نوشته است: «غالباً جمع افراد خصوصی را ملت مینامند، اما چنین جمعی مردم نیستند، انبوه اجامر و اوباشند و یگانه هدف دولت آن است که ملت به عنوان چنین جمعی پا به عرصهی هستی نگذارد و به قدرت عمل دست نیابد. اینگونه وضع در مورد یک ملت، وضع بیقانونی، بینظمی و فقدان اخلاق و جانورخویی است. در چنین وضعی، ملت فقط نیروی وحشی کور و بیشکلی خواهد بود مانند یک دریای توفانی، با این تفاوت که دریا کمر به نابودی خود نمیبندد، در حالی که ملت که عنصری روحانی است، خود را نابود خواهد کرد. با این حال، اغلب میشنویم که چنین وضعی را آزادی ناب توصیف میکنند.»(۶)
در این دو فقره نقل قول از هگل معلوم میشود که منظور رومانتیستها و در پی آن هگل از ملیگرایی و توجه به ملیت چیست و اساساً آنچه برای آنها از اهمیت درجهی یک برخوردار است، حفظ نظام سیاسی و تداوم قدرت در پادشاه یا رأس هرم قدرت است. هگل کمترین ارزش و اعتباری برای مردم یا همان ملت قائل نیست و ملت را بدون قدرت سیاسی یا دولت، تودهی بیشکل و نادانی میداند که کمر به نابودی خود میبندد. مردم در اندیشهی هگل صغار و نادانهاییاند که برای هدایت و حمایتشان نیاز به رهبر و شبان دارند که این پیشوا و شبان در پادشاه یا دولت و اشکال متعدد قدرت نمود مییابد. (روشنفکران ایرانی متاثر از هگل –ا ز علی شریعتی تا جواد طباطبایی – هم تماماً چنین باوری دارند و در آثارشان بهطور ضمنی یا صریح اینکه مردم نیاز به شبان دارند را بیان کردهاند).
هگل اصالت را به قدرت و تجلی سازمانیافتهی آن، دولت، داده و میگوید: «دولت تکملیتی همانا روح است از نظر معقولیت متحقق و فعلیت بلاواسطه و بنابراین قدرت مطلق روی زمین است… دولت عبارت از روح قوم است. دولت موجود بالفعل در تمام امور جزئی، جنگها و مؤسسات خود توسط همین روح جان میگیرد… خودآگاهی هر ملت خاص وسیلهای است برای… نشو و ارتقای روح جمعی؛ …زمان ارادهی خویش را در آن به ودیعه مینهد. دیگر روحهای ملی در برابر این اراده دارای هیچ حقی نیستند و همان ملت بر دنیا چیره میگردد.»(۷)
دولت روح ملت است و بنابر غایتپنداری تاریخی (مبتنی بر فلسفهی تاریخیگری) هگل، این روح بر سایر ملتها چیره میشود، و اساساً دولت مطبوع هگل قدرت چیرگی بر جهان و دیگر دولتها و ملل را دارد و باید داشته باشد. دولت یا حکومت در اندیشهی هگل، نه نمایندهی منتخب و حاصل اجماع جمهور مردم، که موجودی مسلط بر مردم و ملل دیگر است. در گذر زمان و بنابر سنت تاریخ، این دولت، قدرت برتر است و بر سایر دولتها و ملتها پیروز خواهد شد و جهان را زیر سلطهی خویش واحد و یگانه خواهد کرد. در پس این فلسفهی تاریخ برآمده از سنتهای فکری کهن انسانی و حتی مذاهب ابراهیمی است که هیتلر بر آن میشود تا ملت آلمان را در پناه دولت نازی بر همهی جهان و جهانیان چیره کند، و صهیونیستها تصمیم میگیرند که روح قوم یهود را در دولت یهودی متبلور کنند و سلطهی طبیعی و وعده داده شدهی ملت یهود را بر سایر ملل جهان، بویژه ملل و مردم خاورمیانه محقق سازند.
در اندیشهی هگل دولت از همهی الگوها برتر است. بالاترین الگوهاست، زیرا همانند حلقهی اتصال آهنین فیشته، همهی الگوها را به یکدیگر میپیوندد و یکپارچه میکند. دولت به راستی بشریت است، در حد اعلای خودآگاهی، نظم و انضباط؛ و اگر بپذیریم که عالم در مسیری سیر میکند و غایتی دارد، باید قبول کنیم که در مسیری معقول سیر میکند. قبول کنیم که الگویی دارای نظم است و منظمترین چیزهاست. هرآنچه در برابر آن بایستد محکوم به نابودی است، و به حق، زیرا تاریخ هر چه را حق است رفعت میبخشد و پیش میبرد و هر چه را ناحق است رد میکند. یگانه منشأ عینی حق، مسیر واقعیات است، نه داوریهای فردی، نه هیچ مجموعهی خاصی از قوانین، نه هیچ مجموعهای از اصول اخلاقی، بلکه حکم سرپیچیناپذیر و مطالبات تاریخ حق است.
هگل دائماً از این سخن میگوید که مطالبات تاریخ چیست و تاریخ چه چیزی را محکوم میکند و چه چیزی را بر میکشد؛ تاریخ برای هگل همانا تصویر ذهنی قدرت و پرستش قدرت و حرکت در جهت زور به خاطر نقش زور است. به عقیدهی هگل، این زور فرایندی الهی است که هر چه را باید خرد کند خرد و نابود میکند و هر چه را وقت چیرگی آن رسیده باشد بر تخت مینشاند، و این کار، به اعتقاد هگل، جوهر آن فرایند است. قهرمانان کارلایل و ابرمرد نیچه و نهضتهای قدرتمحوری مانند مارکسیسم، فاشیسم و صهیونیسم که (هر یک به شیوهی خاص خود) اخلاق را ثمرهی موفقیت در تاریخ و برتری یافتن میدانند، همه از این خاستگاه برمیخیزند.
بنابر همین آموزههای هگلیِ متأثر از رومانتیسم است که صهیونیسم نیز شکل گرفته است و قوم یهود را برترین نژاد و دولت برآمده از این نژاد را دولت برتر و پیروز تاریخ میدانند که در مسیر واقعگرایانهی تاریخیِ مبتنی بر آموزههای دینی، فلسفهی تاریخ و فلسفهی حق بر همهی جهان و جهانیان مسلط خواهد شد و از جهان سراسر فساد و تباهی، بهشتی برای بندگان راستکردار یهود خواهد ساخت. انبوه رومانتیستهای دشمن عقلانیت و آزادی، بیشترین واژهای که به کار میبرند، واژهی مردم و ملت است، اما کمترین اهمیتی برای مردم و حقوق آنان قائل نیستند. در واقع حاصل و نتیجهی آن رومانتیسم، پوپولیسمی است که بهانهی سلطهی قدرتپرستانی شده که به نام مردم در تلاشاند تا توهمات غایتگرایانهی خود را محقق سازند.
تفاوت ملیگرایی دموکراتیک با ملیگرایی هگلی برآمده از رومانتیسم نشسته در اردوگاه توتالیتاریسم در عقلانیت مدرن و حقوق مردم است. ملیگرایی در اردوگاه آزادی مردم را صاحبان حق میداند که با مکانیزمهای عقلانی و خرد جمعی به اندیشه و عمل در ساختن امروز و فردای خویش میپردازند، اما در ملیگرایی اقتدارگرا یا همان رومانتیستی، مردم ابزار و آلت حفظ قدرت برای رهبر یا پیشوا یا حزب تراز نوین و گروهی خاص هستند که از کمترین حقی برخوردار نیستند و همه مکلف به تکالیفیاند که باید انجام دهند و به حکم تاریخ یا خدا باید به فرمان پیشوا و رهبر و رئیس دولت و پادشاه و هر کس و هر چیز که نماد قدرت است و تجلی زور، گردن نهند و عدالتِ تاریخی، یعنی حفظ قدرت و گسترش سلطه را محقق سازند.
در لمحات و گوشههایی از جنگ جهانی دوم، نبرد این دوگونهی ملیگرایی جریان داشت. ملیگرایی اقتدارگرای فاشیستی در تلاش بود تا نژاد ژرمن را بنابر حکم تاریخ و طبیعت بر جهان مسلط سازد و ملیگرایی دموکراتیک، که نهضت مقاومت ملیِ فرانسه را میتوان نماد آن دانست، برای حفظ آزادی و استقلال نوع بشر به مبارزه و مقاومت برخواست و نشان داد که تاریخ هیچ غایت ازپیشتعیینشدهای ندارد و این انسان است که تاریخ را میسازد. در ایران نیز رضاشاه نماد ملیگرایی فاشیستی و محمد مصدق نماد ملیگرایی دموکراتیک و مصادیقی درخور برای شناخت تمایزات گونههای متناقض ملیگرایی هستند.
صهیونیسم هم یکی از همین مکاتب ضدبشری است که مبتنی بر آموزههای رومانتیسم و فلسفهی هگل با خوانشی بنیادگرایانه از دین یهود به منظور اعمال قدرت و سلطه بر یهودیان و غیریهودیان شکل گرفته است؛ مکتبی که اگرچه دستان امپریالسم در تشکل و قوامش کاملاً هویداست، اما اگر از بستر رومانتیسم و فلسفهی هگل برخوردار نبود هرگز ایجاد نمیشد و امکان نمییافت، بنابراین لازم است که صهیونیسم را با توجه به بستر فرهنگی و اجتماعی آن مورد بررسی قرار دهیم تا نتیجه بررسیمان به واقع نزدیکتر باشد.
صهیونیسم
صهیونیسم بهسان مارکسیسم و فاشیسم، نهضتی است قدرتپرست که اساس رابطه را زور میداند و بنابر همین زور میخواهد با دیگر کشورها و از جمله کشورهای منطقه رابطهی سلطه برقرار کند. یکی از دلایل اصلی دوام و حضور صهیونیسم در معادلات و مناسبات جهانی و منطقهای، گره زدن موجودیت آن به منافع امپریالیسم است.
صهیونیسم در مقام یک جنبش نژادپرستانه، اگرچه در زمانهی برآمدنش مبتنی بر رومانتیسم و فلسفهی هگل، بخصوص غایتپنداری تاریخی و ملیگرایی توتالیتر آن بود، اما نباید فراموش کرد که در تشکیل و تکوین ایدئولوژی صهیونیسم علل و عوامل متعدد و متنوعی دخیل بودهاند، که این عوامل با یکدیگر ترکیب شده، وحدت مییابند و صهیونیسم را شکل میدهند. در سال ۱۸۹۶ «تئودور هرتزل» روزنامهنگار اتریشی جزوهای منتشر کرد به نام «کشور یهود»، هرتزل بعدها به عنوان پدر صهیونیسم معرفی شد. انتشار این جزوه همزمان بود با انتشار کتاب «هوستن چمبرلین» انگلیسی. چمبرلین در سال ۱۸۹۸ کتابی نوشت با نام «بنیاد سدهی نوزدهم» و در آن کتاب به شدت بر ایدئولوژی نژادپرستانه تأکید کرده و جنگ نژادهای «آریایی» و «سامی» را اتفاق عمده و تاریخساز آن دورهی تاریخ اروپا میداند. نژادپرستی ضدسامی از انگلستان به آلمان منتقل و تبدیل به جنبشی ضدیهودی شد. جنبش صهیونیسم نیز در همان برهه از انگلستان برمیخیزد و انگلستان به عنوان حامی اصلی تشکیل کشور و دولت یهودی نقشآفرینی میکند. این همزمانی، البته اتفاقی نبوده و کاملاً بسته و مرتبط با برنامهها و منافع انگلستان است. در سال ۱۸۹۷ هرتزل در شهر بازل در سوئیس اولین کنگرهی صهیونیستها را ترتیب داد. در این کنگره ۲۰۰ نماینده از ۱۷ کشور جهان تشکیل کشور یهودی در فلسطین را مورد تأیید قرار دادند.
هرتزل بعدها ادعا کرد که در این کنگره، کشور یهود را به وجود آورده است. البته این تنها یک ادعا بود و مدتها پیش از آن که تئودور هرتزل و شرکا، اندیشهی تأسیس حکومت یهود را پیش کشند نداهای دیگری به گوش رسیده بود؛ صدای صهیونیستهای تمامعیاری که نه تنها نخستین کسانی بودند که این نظر را عنوان کردند، بلکه نخستین کسانی نیز بودند که طرح استعمار نقاط مختلفی از جهان را با نیروی انسانی یهود، در مقام راهگشایانی که مصائب و رنجهای مهاجران اولیه را تحمل کنند، پیش کشیدند، همین صهیونیستهای غیریهودی بودند که ضرورت کارهایی اینگونه را تبلیغ میکردند و یهودیان متنفذی را میجستند که بتوانند کیفیتی «ملی» بر اندیشهی گرد هم آوردن و اسکان مجدد مردم یهودیتبار بیفزایند. آری، نخستین صهیونیستها محافل حاکمهی قدرتهای استعماری بودند.
«چارلز.پی.دیلی» (Charles.p.Daly) مینویسد: «در سال ۱۶۵۲ با اجازهی کمپانی هلندی هند غربی قطعه زمینی در جزیرهی «کوراسااو» (Curasao) به «ژوزف نونزدا فونسهکا» (Joseph Nunezda Fonseca) و دیگران داده شد که مستعمرهای یهودینشین را در جزیرهی مزبور تأسیس کنند، اما این اقدام موفقیت نیافت…» در سال ۱۶۵۴ انگلستان در نظر داشت یهودیان را در مستعمرهی خود به نام «سورینام» اسکان دهد؛ فرانسه نیز نقشهی مشابهی برای «کهین» داشت. اقدام به استعمار فلسطین با اسکان یهودیان نخستینبار در سال ۱۷۹۹ از ناحیهی ناپلئون بناپارت و بنابر ملاحظات سوقالجیشی بود، اما این اقدام نیز مانند کوششهای پیشین به شکست انجامید. در سال ۱۸۴۰ قدرتهای بزرگ استعماری اروپا که میکوشیدند در امپراتوری رو به زوال عثمانی رخنه کنند مسئلهی آیندهی سوریه را که آن زمان در اشغال قوای مصر بود پیش کشیدند.
در ماه اوت سال ۱۸۴۰ روزنامهی تایم مقالهای با این عنوان انتشار داد: «سوریه – بازگرداندن یهودیان»، بخشی از این مقاله میگفت: پیشنهاد استقرار یهودیان در سرزمین آبا و اجدادی خود، با حمایت پنج قدرت بزرگ، اینک دیگر یک مسئلهی ذهنی و خیالی نیست، بلکه موضوعی است از نظر سیاسی درخور اعتنا». «ارل شافتسبری» (Earl Shaftesbury) یکی از سیاستمداران برجستهی انگلیس در نامهای به تاریخ ۲۵ سپتامبر ۱۸۴۰ به «ویسکانت پالمرستن» (Viscount Palmerston) وزیر خارجهی وقت نوشت که لازم است سوریه را به صورت یکی از دومینیونهای انگلیس درآورد و تأکید میکرد که نیل به این منظور مستلزم سرمایه و کار خواهد بود و اضافه میکند که: «…جریان سرمایه به هر کشوری که در آن مال و حیات اشخاص را نتوان مصون و مأمون پنداشت مسئلهای است حساس…»
شافتسبری در پایان میگوید: «اگر بازگشت ایشان، یعنی یهود را در پرتو وضع جدید فلسطین یا استعمار آن مورد توجه قرار دهیم خواهیم دید که این طرح و اقدام ارزانترین و مطمئنترین راه تدارک نیازمندیهای این نواحی کم جمعیت است». تلاش قدرتهای استعماری برای رخنه در خاورمیانه، بهویژه در دورهی بلافاصله پیش و پس از ساختمان کانال سوئز، فوقالعاده شدید بود. «ادوارد رابینسن» در توصیف رقابتهای شدید و سبعانه در این بخش از جهان مینویسد: «فرانسه مدتهاست حامی رسمی مذهب کاتولیک رومی است… در تعدادی کلیساهای یونانی روسها حتی هواخواهانی با حرارتتر از فرانسویان دارند… اما کجا هستند هواخواهان انگلیس در قلمرو عثمانی؟» انگلستان هم به هر حال با گذراندن قانون حمایت از یهودیان درصدد جلب هواخواهی یهودیان شرق و ترغیب یهودیان اروپایی برای مهاجرت به فلسطین برآمد.
در ۲۵ ژانویه سال ۱۸۵۳ سرهنگ «جورج گاولر» (George Gauler) که حکمران سابق استرالیای جنوبی و لذا در امور مستعمراتی صاحب منصبی مجرب و کار کشته بود؛ در پارلمان اعلام داشت: «عنایت پروردگار، سوریه و مصر را درست در میان شکاف موجود بین انگلستان و مهمترین نواحی مستعمراتی و تجارت خارجی، یعنی هندوستان و چین و جزایر هند و استرالیا قرار داده است… از اینرو پروردگار از او میخواهد مساعی خود را در بهبود وضع این دو سرزمین به کار برد… و اینک بر انگلستان است که با استفاده از تنها مردمی که توانایی و نیرویشان در این مهم به منتها درجه به کار گرفته خواهد شد، یعنی با استفاده از اولاد اسرائیل که فرزندان حقیقی این سرزمین هستند، در نوسازی و تجدید حیات سوریه اقدام کند».
در سال ۱۸۶۶ «هنری دونان» (Henry Dunant) بنیانگذار کمیتهی جهانی صلیب سرخ پیشنهاد تأمین «انجمن بینالمللی شرق» برای آبادانی و عمران فلسطین را با «مشارکت مردم اسرائیل» عنوان کرد و خاطرنشان کرد که «رجال منتفذ فرانسه، انگلستان و سایر ممالک نسبت به این طرح نظر مساعد دارند»، اما این «مالکیت جمعی» به هیچوجه باب طبع انگلستان نبود. «شافتسبری» در پایان خدمت سیاسی خود در مطبوعات خاطرنشان کرد که «در آن صورت سوریه از لحاظ تجارت موقعیتی بس ممتاز خواهد داشت، اما بازرگانان ممتاز جهان چه کسانیاند؟ و وقتی تغییرات موردنظر حاصل آمد برای جولان نیرو و استعداد یهودیان جایی مناسبتر از آن میتوان یافت؟ و آیا انگلستان در کمک به «چنین بازگشتی» ذیعلاقه نیست؟ تصاحب سوریه توسط هر یک از ممالک رقیب ضربهای بر پیکر انگلستان خواهد بود…»(۹)
در سالهای ۱۸۷۰ «انجمن استعمار سوریه و فلسطین» در انگلستان تأسیس شد. اینک زمان برای ظهور صهیونیسم مناسب بود، چنان که «ماکس نوردو» یکی از رهبران صهیونیست اوایل قرن بیستم گفت: «آن زمان فرا رسیده بود که اگر صهیونیسمی وجود نمیداشت بریتانیای کبیر آن را اختراع کند.»(۱۰) در چنین شرایطی است که هرتزل کتاب کشور یهود را منتشر میکند و با کمک دوستان و همفکران خویش اسکان یهودیان را در فلسطین سازمان میدهد. اتفاقی که البته با مخالفت افکار عمومی یهودیان سراسر جهان روبهرو شد و به مشکلی جدی برای صهیونیستها و امپریالیستها تبدیل شد. یهودیان علاقهی چندانی به مهاجرت به فلسطین نداشتند و در فاصلهی «بین سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۹۲۹ که تقریباً چهار میلیون یهودی از روسیه، اتریش، مجارستان، لهستان، رومانی و دیگر کشورها مهاجرت کردند، تنها ۱۲۰ هزار نفرشان به فلسطین رفتند و بیش از سه میلیون نفر آنها به ایالات متحدهی آمریکا و کانادا مهاجرت کردند.»(۱۱)
یهودیانی که قرنها پیش از سرزمین خویش تبعید شده بودند اکنون دیگر بومی مناطقی بودند که صدها سال نسل بعد از نسل در آن زیسته بودند. بسیاری از آنها علاقهای به ترک سرزمین کنونی خویش نداشتند و دوست داشتند که در موطن خویش به تلاش و تکاپو برای بهتر کردن وضع بشریت بپردازند: «در سراسر اروپا، زوال رسوم و عقاید قرون وسطایی، و بسط و گسترش آزادیهای سیاسی یهودیان و دست کشیدن ایشان از زبان «یدیش» به سود زبانهای مللی که در میانشان میزیستند و بهطور کلی جذب انکارناپذیر و مترقیانهی ایشان در مردم محیط، همگام پیش میرفت.»(۱۲)
«لئونارد اشتاین» در بررسی این دوره در اثر خویش به نام صهیونیسم میگوید: «یهودیان آزاد شدهی غرب، دیگر خویشتن را تبعیدیانی که در جهانی مجزا زندگی کنند نمیپنداشتند. ایشان در ممالک زادبومی خویش ریشه کرده بودند و نه تنها به وسیلهی تابعیت سیاسی، بلکه با نزدیکترین پیوندهای عاطفی به این ممالک دل بسته بودند… اینان دیگر یهودی نبودند، بلکه در مقام افراد انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و… به میل و دلخواه خود میزیستند و رفتار میکردند، و دیگر نمیتوانستند به عقاید جهان باستان درخصوص «تبعید» و «بازخرید» که یهودیان را در مقام اجزای پراکندهی مردمی بیخانمان میدید خرسند باشند.»(۱۳)
نمایندگان اعزامی به کنفرانس سراسری «مجمع اصلاح یهودیت» که در سال ۱۸۸۵ در «پیتسبورگ» تشکیل شده بود به اتفاق اعلام داشتند که: «ما انتظار بازگشت به فلسطین را نداریم.» در سال ۱۸۹۷ – همان سالی که هرتزل و دوستانش اولین کنگرهی صهیونیستها را در بازل سوئیس برگزار کردند – کنفرانس مرکزی خاخامهای آمریکا قطعنامهای را تصویب کرد که هرگونه اقدام در جهت تأسیس یک حکومت یهودی را نکوهش میکرد و میافزود: «آمریکا صهیون ماست.»(۱۴) جنبش ضدمهاجرت و ضدصهیونیستی یهودیان سالها پیش ایجاد شده بود و اکنون و در اوج جنبش صهیونیسم، آن نیز به اوج رسیده بود. سالها پیش از این بنابر دستور خاخام «اسرائیل یاکوبسن» ارگهایی در کنیسههای هامبورگ نصب شد و سرودهای مذهبی به زبان آلمانی خوانده میشد(۱۵). کلمهی صهیون از ادعیه حذف شده و یکی از رهبران یهود آلمان اعلام داشته بود: «اشتوتگارت… اورشلیم ماست.»(۱۶)
در چنین شرایطی و در مخالفت با افکار عمومی ضدمهاجرت به فلسطین و تشکیل کشور و حکومت یهودی زوج صهیونیسم–امپریالیسم برای رسیدن به مقاصد و منافع خویش باید چارهای میاندیشیدند؛ چارهای که صهیونیستها آن را در ایدئولوژی صهیونیسم مبتنی بر نژادپرستی و ملیگرایی رومانتیسم و امپریالیستها آن را در یهودستیزی و به جان آوردن یهودیان و اجبار آنها به مهاجرت میدیدند. به موازات صهیونیسم و جنبش ضدمهاجرت یهودیان، یهودستیزی که البته پیشینهای تاریخی داشت دوباره جان گرفت و سربرآورد. نژادپرستی آریاییگرایی در فرانسه توسط «کنت گوبینو» و در انگلستان توسط «هوستن چمبرلین» بنیان گذارده شد. آنان نژاد آریایی را خالصترین نژاد و دشمن درجهی یک آنها را یهودیان معرفی میکردند؛ باوری که از دل آن نازیسم برتراوید.
در دهههای ۱۸۸۰ و ۹۰، انجمنهای ضدیهودی در آلمان به سرعت گسترش یافتند و با پشتوانههای مالی کلانی که از صهیونیستها و امپریالیستها کسب میکردند، در انتخابات سال ۱۸۹۳ موفق به اخذ ۲۵۰ هزار رأی و فرستادن ۱۶ نماینده به مجلس آلمان شدند. شاید اکنون بهتر بدانیم که چرا ویلهلم دوم، امپراتور آلمان و از دوستان نزدیک و صمیمی «سر ارنست کاسل» – یکی از یهودیان ثروتمند انگلیسی – مبلغ و مشوق یهودستیزی بود، و این که چرا ویلهلم دستور داد کتاب یهودستیز چمبرلین انگلیسی در دانشگاه افسری آلمان تدریس شود.
لازم به یادآوری است که چمبرلین انگلیسی طی سالهای ۱۸۸۹ تا ۱۹۰۹ به طور منظم به کاخ ویلهلم رفتوآمد داشت و با ادعای پیوند با عالم غیب و استادان غیبی به رؤیاهای ویلهلم در زمینهی سروری بر جهان و ایجاد نژاد نوین که در واقع تلاشی جهت وسعت بخشیدن به یهودستیزی بود، دامن میزد. چمبرلین مدعی بود که با عالم غیب در ارتباط است و از آنجا به او ندا میآید که ویلهلم سرور جهان خواهد شد، اگر قوم آریایی را برتری بخشد. این برتریبخشی زمانی امکان مییابد که دشمنان اصلی این قوم یعنی یهودیان از پهنهی هستی محو و تماماً نابود شوند. (ارتباطی با همین کیفیت در زمان ریاستجمهوری احمدینژاد نیز با وی برقرار شد و احمدینژاد را به یکی از یهودستیزان و در عینحال منجیان اسرائیل تبدیل کرد).
به موازات تلاشهای یهودستیزانهی امپریالیسم، صهیونیستها، یهودستیزی و ظلمی که در طول تاریخ به یهودیان رفته است را بهانهای برای ایجاد کشور و دولت مقتدر یهودی میدانستند و این مظالم را حربهای برای رسیدن به مقاصد خویش کرده بودند. صهیونیسم برای ایجاد حس همبستگی و وحدت بین یهودیان باید مواردی را برجسته میکرد و بر زخمهایی انگشت میگذاشت که بیش از هر چیز این حس را در یهودیان برمیانگیخت و ایجاد انگیزه میکرد تا یهودیان اقدام برای ایجاد کشور و دولت مقتدر یهودی را تقویت کنند. از اینرو تکیه و تأکید بر مظالمی که در طول تاریخ بر قوم یهود رفته است و در آن زمان همچنان میرفت، انگیزانندهای مؤثر و قوی مینمود. مظالمی چون سرکوب یهودیان و ویرانی اورشلیم توسط رومیان و سرکوب و اجبار آنها به ترک فلسطین در واقع حلقههای زنجیرهی رنجهایی محسوب میشدند که در ادوار مختلف تاریخی یهودیان متحمل شده بودند؛ نشانههایی که یهودستیزی را امری مداوم و تاریخی نشان میداد. برای ملموس کردن این رنجها بود که صهیونیستها با امپریالیسم دوران همآواز و همراه شدند تا یهودستیزی را در کشورهایی چون روسیه، آلمان، انگلستان، فرانسه و… به منتها رسانند؛ سیاستی که بنابر کارایی و مؤثر بودنش همچنان ادامه دارد و از هر فرصت و بهانهای برای به رخ کشیدن وجود یهودستیزی و خطراتی که یهودیان را هر لحظه تهدید میکند استفاده میشود.
آنها بنابراین سیاست حتی کسانی را مأمور کرده بودند که بر طبل یهودستیزی بکوبند و نابودی قوم یهود و بعدتر کشور اسرائیل را طلب کنند تا بتوانند از این سخنها برای مظلومنمایی بیشتر استفاده کنند. تجربهی ویلهلم تجربهای ارزنده برای صهیونیسم جهت استفاده از دیگران بهمنظور مظلومنمایی خویش بود. آنها چه بسا مأمورانی تربیت کرده باشند که در بزنگاههای خاص با مواضع و سخنان خود بهانهای فراهم سازند که صهیونیستها از آن بیشترین استفاده را برده و خود را در نزد افکار عمومی یهودی و جهانی مظلوم جلوه دهند و آرای جهانی را به نفع خویش سازند.
باری واقعیتِ ظلمی که در تاریخ بر یهودیان رفته بنا بر مستندات موجود انکارناپذیر است، اما با بزرگنمایی آن توسط رسانههای صهیونیسم و امپریالیسم خود ابزار ستمی دیگر شده است. یهودیان نیز به سان دیگر اقوام و پیروان مذاهب مورد ظلم و ستم دستگاه زر و زور و تزویر در همه جای جهان قرار گرفتهاند و آنها که این مظالم را بزرگ میکنند خود عاملین اصلی این ظلم بودهاند. بر یهودیان ظلمهایی شده است، اما این مظالم بیشتر از ظلمی که به سیاهپوستان شده است، نیست؛ سیاهپوستانی که سالیانی دراز برده دانسته میشدند و برخی از این بردهداران و سوداگران برده خود یهودیانی بودهاند که به انسان ظلم روا میداشتهاند.
در میان انبوه کسانی که پس از کشف آمریکا به کشتار وسیع سرخپوستان پرداختند، یهودیان مهاجری هم بودهاند که در این ظلم، در مقام ظالم نشستهاند. و اکنون مگر غیر از این است که یهودیان به بهانهی ایجاد کشور یهود و دولت یهود کودکان، زنان و پیران فلسطینی را به قتل میرسانند و این مردم را در نوار غزه چنان محاصره کردهاند که ممکن است حتی از تشنگی و گرسنگی بمیرند؟ یهودیان نیز در کارگاه هستی گاهی ظالم بودهاند و گاه مظلوم، اما آنچه اهمیت دارد تلاشی است مستمر برای از میان برداشتن هر ظلمی علیه هر قوم و ملتی در هر جای جهان. آنچه مهم است انسان است فارغ از رنگ، زبان، ملیت و مذهب و باید تلاش کنیم که جهان زیستِ انسان عاری از ظلم و ستم باشد.
یهودیان ابزاری در دست امپریالیسم به منظور تأمین منافعش در خاورمیانه و آسیا شدند؛ خاورمیانهای که سالهاست به یکی از منابع اصلی و محوری تأمین انرژی دنیا نیز تبدیل شده است و همین اهمیت این منطقه را برای قدرتهای جهانی چندین برابر کرده است. یهودیان اروپا، سربازان و فدائیان صفشکن امپریالیسم محسوب میشده و میشوند تا، بیآنکه خود بدانند، با تحمل رنجها و مصائب، راه را برای غارت و سلطه یقدرتهای جهانی در منطقه باز کنند. سربازان و صفشکنانی که بنابر رومانتیسم دوران، باورشان شده که بازگشتشان به سرزمین موعود و سکنی گزیدنشان در صهیون فلسطین، وعدهی خدا و جبر تاریخ است و پیروزیشان غایتی است که از ازل برای بشر نوشته شده است.
آنها باور کرده بودند که عملشان مقدس است و این تقدس را برای آزادی قدس شریف و بازیابی سرزمین موعود انجام میدهند و در این راه هر چه سختی ببینند در اعداد صوابشان نوشته و چون کشته شوند شهید محسوب میشوند. آری، به یهودیان ظلم شده است و این ظلم از سوی امپریالیسم اعمال شده است و چه ظلمی بالاتر از این که مردمی را به صفشکنان و فدائیان خویش تبدیل کنید تا تأمینکنندهی منافع شما باشند.
کاری که زمانی با نام حمایت از قوم ستمکشیدهی یهود انجام میشد امروزه به دفاع مشروع نیز مزید و مزین گشته است. امپریالیستها و صهیونیستها زمانی از زمینهی رومانتیسم برای اعمال نفوذ و تأمین منافع خویش استفاده میکردند و امروزه از زمینهی دفاع از آزادی و حقوق بشر، اما هم آن روز و هم امروز هدفی به جز حفظ منافع خویش نداشته و در این تأمین منافع از هر جنایتی رویگردان نبودهاند.
پس عواملی که در کنار هم و در رابطه با یکدیگر موجب ایجاد صهیونیسم شدهاند عبارتند از:
۱. بستر فرهنگی و اجتماعی دوران که در مکتب رومانتیسم فرموله میشود و عناصر اصلی آن قومگرایی، ایجاد دولت مقتدر، توتالیتاریسم، ضدیت با عقلانیت و پوپولیسم است.
۲. فلسفهی هگل که به عنوان اندیشهی غالب دورانی و برآمده از زمینهی رومانتیسم، بر اصالت دولت، قومگرایی، ضدیت با عقلانیت روشنگری و باور به غایتپنداری و جبر تاریخی و پیشبینیهای پیامبرانه تأکید میکند.
۳. منافع امپریالیسم که به واسطهی یک دولت صهیونیست وابسته به امپرالیسم، در خاورمیانه تأمین میشد.
۴. یهودستیزی تاریخی که در میان مردم بیشتر کشورها واقعیتی انکارناپذیر است و همواره مورد استفادهی صهیونیسم هم قرار گرفته است.
۵. احساس نیاز برخی از یهودیان به یک دولت یهودی که مدافع حقوق و منافع آنان در مقابل یهودستیزان باشد.
این شرایط و عوامل تشکیل پدیدهی صهیونیسم هستند؛ پدیدهای که بر خلاف همزادانش – مارکسیسم و فاشیسم – سختجانی کرده و همچنان در عرصهی جهانی و منطقهای حضور دارد. این دوام و قوام خود مولود علل و عواملی است که یکی از مهمترین آنها، پیوند موجودیت صهیونیسم به منافع امپریالیسم است و تا زمانی که امپریالیسم سختجانی کند و وجود و حضور داشته باشد، صهیونیسم نیز وجود خواهد داشت، مگر آنکه خاورمیانه به دموکراسی گذار کند و موجودیت صهیونیسم را با خطری جدی روبهرو سازد، چرا که دموکراسی در منطقهی نفتخیز خاورمیانه، بزرگترین خطر برای منافع امپریالیسم و موجودیت صهیونیسم است و تا زمانی که صهیونیسم وجود داشته باشد، یهودیان اسرائیل در بحران جدی خواهند بود و این بحران، عمق و وسعت بیشتری مییابد.
رهایی از ظلم جز در پناه آزادی امکان نمییابد و تا آزادی و دموکراسی بر منطقه حاکم نشود، یهودیان، مسلمانان و مسیحیان و دیگر اقوام و مذاهب نمیتوانند در صلح و صفای انسانی زیستی مسالمتآمیز داشته باشند. جنبشهای مردمی علیه دیکتاتورها و مستبدین منطقه، اعم از یهودی و مسلمان و ضددین میتواند آغاز صلحی عظیم در منطقه باشد که در پناه آن کشورهای منطقه به مدار رشد و رفاه وارد شوند و راه ترقی و کرامت را بپویند. امید که چنین باشد.
در حالی که بیش از دو سال از جنبش "زن، زندگی، آزادی"، جنبشی که جرقه…
بیانیهی جمعی از نواندیشان دینی داخل و خارج کشور
رسانههای گوناگون و برخی "کارشناسان" در تحلیل سیاستهای آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، بهطور…
زیتون: جلد دوم کتاب خاطرات طاهر احمدزاده اخیرا از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر…