زنانگی در انفرادی؛ روایتی از انفرادی‌های ۲-الف

نصرالله لشنی

مقدمه

علاقه‌ای به بیان تجارب زندان و بازجویی‌های خود ندارم، و برای این بی‌علاقگی دلایل متعددی دارم. اگرچه ممکن است مخاطب را قانع نکند – کمااینکه بسیاری از دوستان را قانع نکرده است – اما همین دلایل فعلاً مانع از بیان عمومی خاطراتِ بازداشت‌ها، بازجویی‌ها و زندان‌هایم شده است. یکی از دلایل اصلی که مانعی جدی برای من شده این است که بیان این بخش از خاطراتم بیشتر از آن‌که عمل‌کرد ضدانسانی نهادهای امنیتی و قوه‌ی قضائیه‌ی جمهوری اسلامی را بیان کند (که آن هم اظهرمن‌الشمس است و نیاز به بیان ندارد)، بی‌شخصیتی و بی‌پرنسیپی بخشی از اپوزیسیون جمهوری اسلامی در زندان‌ها را به تصویر می‌کشد و بی‌مروتی و ظلمی را که برخی، مثلاً، دوستان در حق من و خانواده‌ام روا داشته‌اند بیان می‌کند؛ ظلمی که به‌مراتب عمیق‌تر و تأثیرگذارتر از آنی بود که جمهوری اسلامی روا داشته است.
بیان واقعیاتی از این دست البته ضروری است و شخصیت عریان و بی‌روتوش جریانات و گرایشات سیاسی را، تا حدودی، به جامعه نشان می‌دهد، اما در شرایطی که از بغض جمهوری اسلامی انصاف و عقلانیت به حاشیه رفته و چشم‌ها و گوش‌ها به روی واقعیات بسته شده دردی از دردهای امروزمان را دوا نمی‌کند و چه‌بسا نتیجه‌ی عکس دهد.
گاهی اما، لازم است برای تبیین یک مفهوم و توضیح یک مقوله، یا ابراز یک احساس و … اشاره‌ای به گوشه‌ای از این خاطرات کنم و با کمک گرفتن از تجارب خصوصی به بیان و توضیح یک پدیده‌ی عمومی بپردازم.

سیاست‌ورزی علمی و شهودی

ذکر تجربه به‌منظور کمک گرفتن از آن برای تبیین یک مفهوم یا مقوله غیر از اتکا به آن تجربه‌ی واحد شخصی برای ارائه‌ی یک قانون یا قاعده‌ی کلی است. به‌طور کلی (و نه مطلق، چون همیشه استثنائاتی وجود دارند) سیاست‌ورزی نسل‌های پیشین (توجه داشته باشیم که از نسل‌ها حرف می‌زنیم و نه افراد، چون در میان این نسل‌ها انگشت‌شمار افرادی هستند که بسیار از آنان آموخته‌ایم و معلمینی‌اند که دینی بزرگ بر گردنمان دارند. نسل‌هایی که در انقلاب ۵۷ نقش محوری و نیروی محرک را داشتند مدنظر است) شهودی است و نسبتی عمیق و وثیق با سیاست‌ورزیِ علمی و تکنیکال ندارد. این نسل‌ها، که در سیر تحولات تاریخ سیاسی معاصر ایران، بزرگ‌ترین خطاها را مرتکب شده و بیشترین ویرانیِ سیاسی و اجتماعی را به بار آورده‌اند و اکنونِ ما نتیجه‌ی اندیشه و عمل آنهاست، نسبت به نسل‌های پیش و پس از خود درکی کمتر از مفاهیم بنیادینِ سیاست، و به‌طور کلی مدرنیسم، دارند. تمام سیاست‌ورزی این بزرگواران خلاصه شده در تجارب شخصی و آزمون و خطاهای فردی در حوزه‌ی سیاسی. گمان می‌کنند چون دیری است که در حاشیه‌ی زندگی شخصی‌شان به‌طور غیرحرفه‌ای به برخی موضع‌گیری‌های سیاسی پرداخته‌اند، پس در این راه خاک صحنه خورده‌اند و استخوان ترکانده‌اند و حرف‌شان حجت و تجارب‌شان مرجع است.
روزی با یکی از این عزیزان که بسیار بر تجارب شخصی خود در بحث‌ها و تحلیل‌های سیاسی تکیه و تاکید می‌کند و هر بحث علمی، فنی و آکادمیک را تئوری‌پردازیِ صرف، و بیگانه با واقعیت‌های جاری می‌داند گفتگو می‌کردم. توضیح می‌دادم که هرگونه استناد به تجربه‌ی شخصی شهودگرایی محسوب می‌شود و پایه‌ی علمی ندارد. هر تجربه‌ای، در هر سطح و حوزه‌ای، اگر تئوریزه نشود غیرقابل‌انتقال، در نتیجه غیرقابل‌بررسی و صحت‌‌سنجی است. افتادن سیب به زمین تا زمانی که توسط نیوتن تئوریزه نشد، بیان‌گر هیچ دانشی نبود و صرفِ اتکا به بیان و گزارش این تجربه‌ی تکرارشونده هیچ واقعیتی را منتقل نمی‌کرد تا مورد آزمون و صحت‌‌سنجی قرار گیرد. تجارب مستمر زمانی به امرواقع (fact) و قابل استناد تبدیل می‌شوند که در فرایند تئوری‌سازی از آنها استفاده کنیم، حال آن‌که تجارب سیاسیِ شخصی من و شما که امکان تکرار شدن یا مستمربودگیِ بسیاری‌شان منتفی است از هیچ قابلیتی برای انتقال دانش به دیگری برخوردار نیستند و دقیقاً گونه‌ای تجربه‌ی عرفانی، و شهودگرایی در حوزه‌ی سیاسی است. تلاش کردم تا به این دوست توضیح دهم تئوری‌پردازی شرط ضروری انتقال دانشی است که ممکن است تجربه‌ی شخصی نیز نقشی در کسب آن داشته باشد و اساساً چیزی به‌عنوان تئوری‌پرازیِ صرف و ناب نداریم. این بیان منطقی و مدلینگ امرهای واقع است که مبتنی بر شناخت‌های پیشینی در یک روش‌شناسی خاص تبدیل به تئوری می‌شود.
چون موضوعِ گفتگو جنبش‌های اجتماعی بود، توضیح دادم که در رابطه با جنبش‌های اجتماعی به‌طور اعم و انقلاب به‌طور اخص چهار نسل تئوری و چندین روش‌شناسی برای تحلیل این پدیده وجود دارد که مبتنی بر انبوهی از فکت‌ها هستند. تجربه‌ی شخصی ما، در قالب یک فکت، یا باید درون یکی از این تئوری‌ها گنجانده شود، یا در کنار مجموعه‌ای از فکت‌های دیگر در چارچوب یک تئوری جدید قرار گیرد که در این صورت نیاز به تئوریزه کردن فکت‌ها داریم. صرف بیان تجربه بدون هیچ تئوری‌ و روشی چیزی را بیان نمی‌کند و صرف داشتن تجربه هم نمی‌تواند ترجمان صحت سخن و عمل کسی باشد.
در ادامه وقتی به توضیح مفاهیم استثنا (Exception) و مشمولیت (Inclusion)، و اینکه نسبت تجربه‌ی شخصی ما با تئوری‌های موجود یکی از این دو است، پرداختم، و مواردی مثل انقلاب ۵۷ ایران را به‌عنوان یک exception در نسل سوم تئوری‌های انقلاب که متاثر از پژوهش‌های خانم تدا اسکاچپول در افتاده بودند را مطرح کردم که موجب ایجاد نسل چهارم تئوری‌های انقلاب شده‌اند و … گفت تو در آسمان‌ها سیر می‌کنی و من بر زمین سفت واقعیت پا می‌گذارم. متوجه شدم که از نظر این دوست‌مان استفاده از روش‌های علمی برای شناخت و تبیین پدیده‌ها و مقولات یعنی آسمان‌گردی و برخورد دیمی و غیرعلمی و تخیلی یعنی واقع‌گرایی.
اکنون اما، من هم مثل بسیاری از هم‌نسلان خویش، از این نسل‌ها عبور کرده‌ام و خیلی وقتِ خود را صرف گفته‌ها و نوشته‌های آن‌ها نمی‌کنم. چون یا ایده‌های نو و بدیعی که جوانان مطرح کرده‌اند را (بی‌آنکه نامی از آنها ببرند و این یکی از عادات زشت روشنفکران ایرانی است که ایده‌های جوانان را بدون ذکر نام‌شان به نام خود مطرح می‌کنند) با زبانی دیگر به ما تحویل می‌دهند، یا مثل همیشه حرف‌ها و تحلیل‌هایی غیرعلمی، دیمی و تخیلی ارائه می‌دهند که جز انحراف فکر و خراش ذهن نتیجه‌ای ندارد. هرچند دیر و پرهزینه اما اکنون دریافته‌ایم که این نسل‌ها به لحاظ بینشی و روشی چیزی که بتواند ما را به جامعه‌ای بهتر رهنمون باشد در انبان ندارند، که اگر داشتند حال‌وروزمان این نبود. پس برای داشتن آینده‌ای بهتر و روشن ضروری است که، هرچند به لحاظ عاطفی سخت و غم‌انگیز، تن به گسست سیاسیِ همه‌جانبه‌ای دهیم و از این نسل‌ها به‌طور کامل عبور کنیم. با اینکه هیچ ضرورتی ندارد، اما اگر دوست داشته باشیم که به روشنفکران ایرانی و سنت‌های سیاسی بومی خود نظر کنیم، باید به سنت روشنفکران پیش از این نسل‌ها (به‌عنوان مصداق‌های مثالین می‌توان به روشنفکران هم‌نسل مهدی بازرگان و نسل‌های پیش از آن اشاره کرد) بازگردیم و سیاست را آن‌چنان که آن‌ها می‌فهمیدند بفهمیم و به‌کار بریم. درواقع نسل مهدی بازرگان آخرین نسل روشنفکران ایرانی محسوب می‌شود که درکی عمیق از مفاهیم، ارزش‌ها، آرمان‌ها و اهداف دنیای مدرن داشتند و در تلاش بودند که با مقولات و مفاهیم سیاسی برخوردی علمی داشته باشند نه شهودی. نتیجه‌ی سیاست‌ورزی شهودی ویرانی روزافزون و نابودی تمام و کمال ایران است، پس ضرورت دورانی و پیش‌گیری از ویرانی ایجاب می‌کند که با گذر از نسل‌هایی که سیاست‌ورزی‌شان شهودی بوده و هست به سیاست‌ورزی علمی بپردازیم.

سلول سیاه و هواخوری زنان

بعد از اینکه در ترکیه بازداشت شدم، به گروهی قاچاقچی سپردند و آنها من را در خوی به سپاه تحویل دادند. یک شب را در اطلاعات سپاه خوی سر کردم و فردا به بازداشتگاه اطلاعات سپاه ارومیه منتقل شدم. در بدو ورود رئیس بازداشتگاه ارومیه به سلولم آمد و با برخوردی گرم و دوستانه ورودم را خوش‌آمد گفت و تاکید کرد که به‌عنوان مهمان ویژه چندروزی آنجا خواهم بود و بعد به تهران منتقل می‌‌شوم. گفت هرچه لازم است بگو تا در حد اختیاراتم فراهم کنم. بنابر تجارب پیشین می‌دانستم که اختیارات رئیس بازداشتگاه تقریباً هیچ است و مختار مطلق بازجو است، لذا گفتم که فقط یک تلفن چند ثانیه‌ای به من بدهید تا به خانواده خبر زنده بودنم را بدهم. گمان نمی‌کردم موافقت کند و احتمال می‌دادم که آن را موکول به اجازه‌ی بازجو کند. چند دقیقه بعد از اینکه رفت یکی از نگهبانان آمد و من را برای یک تلفن چند‌ثانیه‌ای که تنها محدود به اعلام سلامتی‌ام می‌شد برد. تماس گرفتم و زنده بودن خود و اینکه در بازداشتگاه اطلاعات سپاه ارومیه هستم را به خانواده گفتم. یک ماه در بازداشتگاه ارومیه بازجویی شدم. بعد از آن به تهران و بازداشتگاه ۲الف منتقل شدم.

در بازداشتگاه ۲الف به سلولی انداختنم که هیچ نوری نداشت. چند روز در این سلول در تاریکی مطلق بودم. سلول به‌قدری تنگ و تاریک بود که گاهی فراموش می‌کردم چشمانم باز است یا بسته، و برای اینکه متوجه‌ی باز یا بسته بودن چشمانم شوم پلک می‌زدم. توالت داخل سلول بود، اما من اصلاً چشمانم نمی‌دید که بتوانم درست از آن استفاده کنم، به معنای واقعی نابینا شده بودم. در تاریکی مطلق، هیچ صدایی شنیده نمی‌شد و از وجود هیچ موجود زنده‌ای غیر از نگهبانان خبری نبود. روزی یک‌بار به هواخوری می‌بردنم که خود یک شکنجه‌ی بزرگ بود. تصور کنید بعد از ۲۴ ساعت از تاریکی مطلق سلول بروید زیر نور آفتاب ظهر تابستان؛ با اینکه چشم‌بند داشتم اما چشمانم بسیار اذیت می‌شد و تا به نور عادت کند چند دقیقه‌ای می‌گذشت و بعد از اتمام نیم ساعت وقت هواخوری دوباره به آن قبر تاریک بازمی‌گرداندنم و تا ۲۴ ساعت در تاریکی مطلق بودم.

برای هواخوری به طبقه‌ی دوم بند ۲الف و هواخوری زنان می‌بردنم. آن وقت نمی‌دانستم چرا به هواخوری زنان می‌برند، بعدتر اما تا حدودی متوجه‌ی چرایی این موضوع شدم.

بازداشتگاه ۲الف دو طبقه است (البته اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم دو‌ونیم طبقه است، ولی دو طبقه‌ی آن اصلی است). طبقه‌ی هم‌کف از چندین سلول انفرادی و چند سلول جمعی، حمام و آرایشگاه، و محل کار و استراحت نگهبانان تشکیل شده است که بند مردان است. طبقه‌ی دوم هم با قدری تفاوت بند زنان است. بند مردان بازداشتگاه دو هواخوری دارد. یک هواخوری بزرگ که محوطه‌ای مستطیلی با مساحت تقریبی ۱۰ متر در ۱۵ متر (کمی کمتر یا بیشتر) است. یک هواخوری کوچک و باریک هم دارد که شبیه یک کریدور به طول ۲۰ متر و عرض ۲ متر است. بازداشتی‌هایی که تحت بازجویی و در سلول‌های انفرادی هستند را معمولاً به هواخوری بزرگ می‌برند. این‌طور که ۳ نفر از سلول‌های انفرادی را با چشم‌بند به هواخوری می‌برند و با فاصله‌ای که نتوانند با هم صحبت کنند قرار می‌دهند که در عرض هواخوری و به موازات هم قدم بزنند. در این هواخوری، زندانی اگرچه با چشم‌بند است و به خوبی نمی‌تواند کسی را ببیند و با فاصله‌ی چند متر از دیگر زندانیان قدم می‌زند و به‌واسطه‌ی حضور مستمر نگهبان نمی‌تواند با کسی صحبت کند، اما حضور دیگری را کاملاً احساس می‌کند. گاهی حتی می‌توان با ترفندهایی از زیر چشم‌بند هم آنها را دید. در این هواخوری صحبت‌های برخی از زندانیان با نگهبانان را می‌توان به وضوح شنید؛ اگرچه همیشه با تذکر و تحکم نگهبان مبنی بر سکوت همراه است، اما به‌هرحال حضور دیگری حس می‌شود. دیگری‌ای که در وضعیت اولیه‌ای شبیه به تو قرار دارد و به‌طور جدی از احساس عمیق تنهایی تو می‌کاهد. یکی از تاثیرات ماندگار و مخرب انفرادی که زندانی را دچار ضعف و استیصال می‌کند، احساس تنهایی است. تنهایی‌ای که او را به زندان‌بان و بازجو وابسته می‌کند و تقریباً همه‌ی ما ذیل عنوان سندروم استکهلم چیزهایی در مورد آن خوانده یا شنیده‌ایم و لازم نیست دیگر به آن بپردازیم.

گمان می‌کنم در آن چند روز که در سلول سیاه بودم، برای اینکه احساس تنهایی و تاثیر آن بر من را عمیق‌تر و کاراتر کنند به هواخوری زنان می‌بردنم تا حضور هیچ زندانی دیگری را احساس نکنم و خود را در آن قبر تنگ و تاریک چونان تنها ببینم و تنهایی را چونان بیابم که چاره‌ای جز تسلیم نداشته باشم.

به غیر از یک هفته‌ای که پسرم کرونا گرفته و در بیمارستان بستری بود و به‌اندازه‌ی ۷۰ سال بر من گذشت و واقعاً پیر و شکسته شدم، این روزها سخت‌ترین روزهای عمر من بودند. (ماجراهای من و دادیاران و بازجویان، در آن یک هفته‌ای که پسرم در بیمارستان بستری بود، خود یک روایت مستند از شکنجه‌ای پیچیده است). تجربه‌ی من از انفرادی کم نبود، انواع بازداشتگاه‌ها را، از ۲۰۹ و ۲۴۰ و ۲۴۱ و … را تجربه کرده بودم. تابستان سال ۷۸ مدتی در یک سلول ۱ متر در ۲ متر، در بندرعباس، بازداشت بودم. در این سلول هیچ وسیله‌ی سرمایشی، حتی یک پنکه‌، نبود. سلول انفرادی درواقع یک سونای خشک بود که در آن گاهی گرما چونان شدید می‌شد که مرگ را پیش چشمم می‌دیدم. در سلول کناری من یک زندانی بود که با پارچه‌های دور پتو خود را دار زده بود. زنده مانده بود و وقتی پرسیدند چرا خودکشی کردی، پاسخ داده بود بیش از این تاب تحمل گرما را ندارم. بعد از آن بود که زندانبانان به فکر خنک کردن سلول‌ها افتادند. منظور از ذکر این موارد بیان برخی تجاربم از انفرادی‌ها و بازداشت‌های سختی است که داشته‌ام. بااین‌حال، تجربه‌ی سلول سیاه، تجربه‌ای نو، سخت، ترسناک و دیوانه‌کننده بود.

زنانگی در انفرادی

در این روزهای سخت و طاقت‌فرسا در هواخوری زنان که قدم می‌زدم، روی زمین ۲ واژه‌ی انگلیسی دیدم که روی سیمان حک شده بود. معلوم بود که وقتی راه‌آب کف هواخوری را عوض می‌کرده‌اند و سیمان (بتن) اطراف آن تازه بوده است، یکی از زنان بازداشتی را برای هواخوری برده‌اند و آن دو کلمه را روی سیمانِ تازه حک کرده و پس از خشک و سفت شدن سیمان، این حکاکی ماندگار شده بود. دو کلمه‌ای که به انگلیسی حک شده بودند hop و love بودند. عشق و امید واژگانی حک شده در کف هواخوری زنان بند ۲الف بود که آن روزهای سخت را بر من آسان ساخت.‌ زنانگی، با تمام مولفه‌ها و ویژگی‌های مثبت و امیدبخشش در هواخوری ۲الف موج می‌زد. در آنجا هیچ نشانه‌ای از خشم و خشونت نبود، چیزی که نشانگانش در بازداشتگاه‌های مردان زیاد به چشم می‌آید. ازخودگذشتگی و فداکاری زنانه را در «گوشه پس‌گوشه‌های» هواخوری زنان به راحتی می‌شد حس کرد. در بازداشتگاه‌های مردانه با یادگاری‌های بسیاری مواجه می‌شویم که زندانی‌ها از خود به جا گذاشته‌اند. با نوشتن و حک کردن نام خود بر در و دیوار سلول‌ها و هواخوری‌ها رفتاری چنان دارند که گویی هریک در تلاش برای مشخص کردن قلمرو خویش هستند. یادگاری رفتاری که از دوران‌های کهن در انسان باقی مانده است و به هرجا که می‌رود به صرافت تعیین قلمرو برای خود می‌افتد. در یکی از سلول‌های ۲۰۹، روی رادیاتور (شوفاژ) اسم بسیاری از کسانی که به آن سلول رفته بودند دیده می‌شد.

در هواخوری زنان اما، چنین چیزی دیده نمی‌شد. کوچک‌ترین نشانه‌ای که خودخواهی و خودنمایی و تعیین قلمرو در آن باشد نبود. هرآنچه بود ترجمان از خودگذشتگی و عشق بود. زنان نیامده بودند که نام خویش را بر در و دیوار زندان‌ها حک کنند، آمده بودند تا با گذشتن از خویش امید و عشق را حکاکی نمایند.

یکی از کارکردهای اصلی انفرادی و تحمیل تنهایی، سرکوب عشق و برانگیختن نفرت است. آنها که تجربه‌ی انفرادی و بازجویی دارند می‌دانند که پس از چند روز انفرادی نوبت به تک‌نویسی می‌رسد. در فرایند تک‌نویسی نام کسی را بالای یک برگه می‌نویسند و از زندانی می‌خواهند که در مورد او بنویسد. تک‌نویسی بسیار مهم است، از آن جهت که هرنکته‌ای در آن می‌تواند دست‌آویزی برای بازداشت کسی باشد که در موردش می‌نویسیم. بنابراین یا باید مقاومت کنیم و انجام ندهیم یا باید دقت زیادی در تک‌نویسی داشته باشیم تا علیه کسی چیزی که منجر به بازداشت او می‌شود یا ممکن است اطلاعی را منتقل کند ننویسیم. پیشنهاد من نوشتن با دقت است.

یکی از دلایلی که بعد از چند روز انفرادی و بازجویی تک‌نویسی را شروع می‌کنند این است که در انفرادی انسان به‌شدت احساس تنهایی و رهاشدگی می‌کند و ممکن است نسبت به دوستان و حتی اعضای خانواده‌اش خشمگین شود و علیه آنها چیزهایی بنویسد که نباید. انفرادی و تنهایی در انسان نسبت به دوستان و نزدیکانش نفرت ایجاد می‌کند و نتیجه‌ی این نفرت وابستگی به بازجو است و بازجوها هم این را خوب می‌دانند و از آن در بازجویی‌های‌شان بسیار بهره می‌برند.

در بازداشت سال ۹۲، من در مورد چند ده نفر تک‌نویسی کردم. در مورد هرکس هرآن چیزی که می‌شد با جستجو در گوگل یافت را نوشتم و نه بیشتر. در مورد بسیاری از این افراد، اطلاعات خودم هم در حد همین داده‌های گوگلی بود و آنها را خیلی نمی‌شناختم. هرآنچه را هم که بازجوها می‌دانستند و می‌توانستند از آن بهانه‌ای برای بازداشت کسی بسازند را به گردن تقی رحمانی و رضا علیجانی که از کشور خارج شده بودند انداختم. مثلاً در مورد چاپ و انتشار یک‌سری کتب و تقویم‌های مربوط به نیروها و مناسبت‌های ملی–مذهبی که برای بازجوها بسیار مهم و حساسیت‌برانگیز شده بود خیلی می‌پرسیدند. گفتم همه‌ی اینها کار تقی بوده، قبل از اینکه از کشور خارج شود تدارک چاپ و نشر آن‌ها را داده است. طبیعی بود که باور نمی‌کردند و به بازجویی ادامه می‌دادند، اما من هم همین پاسخ را تکرار می‌کردم.

در تمام تک‌نویسی‌ها از همه‌ی افراد به نیکی یاد کرده و از آنها به‌عنوان انسان‌های شریفی که سال‌هاست برای عدالت و آزادی تلاش کرده‌ و هزینه داده‌اند نام برده بودم. هرچند نسبت به برخی از این افراد نظر واقعی‌ام این نبود و دل‌ِ خوشی از آنها نداشتم اما نزد بازجوها، به‌اصطلاح آبروداری کرده و، خوبی‌ها را گفته بودم. در واکنش به این تک‌نویسی‌ها بازجو از من پرسید، از هیچ‌یک از این افراد متنفر نیستی و هیچ‌کدام را مقصر وضعیتی که در آن گرفتار شدی نمی‌دانی؟ این پرسشِ کاملاً صریح و مستقیم نشان داد که بازجوها با آگاهی کامل از تاثیر انفرادی و تنهایی بازجویی می‌کنند و خوب می‌دانند که تنهایی و انفرادی عشق را به نفرت و مهر را به خشم تبدیل می‌کند.

با این حال در هواخوری زنان من با واژه‌ی عشق (love) مواجه شدم. انفرادی‌ و تحمیل تنهایی این بزرگ‌ترین مشخصه‌ی زنانگی را نتوانسته بود از بین ببرد و زنانی بودند که حتی در دخمه‌های بازجویی هم مروج و مبلغ عشق باقی مانده بودند. اینکه در بازجویی مقاومت کنیم و مقهور نفرت‌آفرینی بازجوها نشویم و به دوستان‌مان خیانت نکنیم یک چیز است و اینکه با تمام تلاشی که برای سرکوب عشق می‌شود، همچنان مروج و مبلغ عشق باشیم چیزی دیگر است. و من در بند زنان ترویج عشق و تاکید بر آن را دیدم.

در انفرادی، امید نیز به‌سان عشق باید کشته شود. اصلاً شاید امید نام دیگر عشق باشد و هر یک از این مفاهیم در دیالکتیکی ابدی ستار و نیز ترجمان دیگری باشند. وقتی در تنهایی و غربتِ انفرادی هیچ امیدی نیابیم و بازجو به خدای توانایی که هرکاری از دستش بر می‌آید تبدیل شود، آنگاه‌ست که تن به هر امر او می‌دهیم و فرامینش را بی‌چون‌وچرا اجرا و حتی حکم مرگ خویش و دوستان‌مان را هم امضا می‌کنیم.

در هواخوری زنان در کنار عشق دعوت به امید و امیدواری هم بود. دو مشخصه‌ی برجسته‌ی زنانگی که در آن روزهای سخت و جان‌فرسا، جانی به من بخشید و در من امیدی عاشقانه آفرید.

پی‌نوشت:

زنانگی یک مفهوم جامعه‌شناختی است که هیچ ربطی به جنسیت زن ندارد. ویژگی‌ها و نقش‌های زنانگی در هردو جنس نر و ماده می‌تواند رشد کند. در این باره به مقاله‌ی «نسبت جنبش زن، زندگی، آزادی به گسترش زنانگی و سیاست زندگی» مراجعه کنید

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

یک پاسخ

  1. “نسل مهدی بازرگان آخرین نسل روشنفکران ایرانی محسوب می‌شود ” خنده دارترین و مضحک ترین ادعایی است که نویسنده عزیز نوشته است. امثال بازرگان به دلیل مذهبی بودنشان اولا نمی توانند روشنفکر باشند. روشنفکر به کسی اطلاق می شود که در همه موضوعات می تواند شک کند و پرسش کند، ولی این امکان برای دین داران وجود ندارد و بازرگان یک دیندار است و سوال و پرسش هایش در مرز های اعتقادات مذهبی و بویژه قران می ایستد. دومین موضوع این است که بازرگان هم به مانند اخوندها دنبال سراب حکومت کردن با مذهب بودند و این به اصطلاح روشنفکر شما انقدر مسخ مذهب بود که تشخیص نداد از امثال خمینی که یکبار در عمر خود سینما نرفته، هنر نمی فهمد زندگی در نمی اید. هر انچه در ذهن خمینی بود توهمی از اسلام حکومتی است و فکر می کرد اسلام برای همه چیز راه حل دارد. بدتر اینکه حتی با همراهی کردن با اخوندها قشر تحصیلکرده را که فریب اخوند ها را نمی خوردند فریب داد. یار غار بازرگان در پاریس به خمینی یاد می داد که با گفتن چه چیزهایی خود واقعی و مرتجعش را پنهان کند و ذات متوهم خود را بروز ندهد. واقعا بسیار غریب است فردی ۴۵ سال حکومت اخوند ها را دیده باشد و همراهی شدید بازرگان با این نادانان را هم دیده باشد و بازرگان را هنوز روشنفکر بداند. کتاب های حوزه قران بازرگان به تنهایی عدم درک ایشان را اشکار می کند.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

رسانه‌های گوناگون و برخی “کارشناسان” در تحلیل سیاست‌های آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، به‌طور مکرر از مفهوم “فشار حداکثری” (Maximum Pressure) استفاده می‌کنند. این اصطلاح شاید برای ایجاد هیجان سیاسی و عوام‌فریبی رسانه‌ای کاربرد

ادامه »

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی جدی میان من و یکی از همکاران و دوستان

ادامه »

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در شکل گیری و حمایت گسترده

ادامه »