فیلسوف بود و طبعا جز به زبان فیلسوفی هم سخن نمیگفت و جز در ساختار فلسفه، مسائل را زیر و زبر نمیکرد. هر چه میاندیشید را وقتیکه به زبان میآورد؛ به کلمات و واژگان و اصطلاحاتی بیان کرده و میکرد که اُخت روز و شباش شده بودند. مرسوم و عادت زبانِ سنگین و ثقیلاش شده بودند. ولی هرچه پیشتر هم میرفت؛ جز بدین زبان فلسفی نمیتوانست که سخن بگوید. گویی به یک الزام زبانی مبتلا شده بود. انگاری جز صحبتِ در این واژگان ثقیل و سنگین، زبان را برای بیان مقصد و مقصود خود، الکن و اَخته میدید. گویی حلاّلِ اغلب معضلات و مشکلاتِ مبتلابه حال حاضر ایران زمین را تنها در ید باکفایت فیلسوف بود که انتظارش را داشت و بدون توسل و تبرک به آستان فخیم فیلسوف، حل این معضلات را ناممکن میدانست. از اینرو جای و جایگاهی که برای فلسفه و فیلسوف میدانست و درک میکرد؛ مقام و مرتبتی ویژه بود. گویی که صدر و مصدری ویآیپی گون. شاید هم کُرسی و صدارتی که فقط و فقط آنهایی که در جستجوی حقیقتاند به اهمیتاش واقف بوده باشند. و او چه کس و کسانی را جستجوگران عرصهی حقیقت میدید؟ حقیقت مگر میتوانست به میدان رؤیت هر بنیبشرِ آسمانجُلی دربیاید؟ بدون زبان و اندیشهی فیلسوفانه، حقیقت دستنایافتنی مینمود در نظرش. این بود که در گِردی هر میزِ گردی که برای اظهار نظر جلوس میکرد؛ به ذکری که رفت فقط و فقط به کلیدواژهگان فلسفه سخن میراند:
“پایان تئولوژی”، “عقلانیت و تئولوژی”، “نقدی بر …..از منظر پدیدارشناختی و هرمنوتیکی”، “سیاست در روزگار نیهلیسم”، “اسارت در گردونهی سوبژکتویسم دکارتی-کانتی”، “امکان گسست از سوبژکتویسم”، “امکان گذر از هیستوریسیزم”،”متافیزیک در غرب”، “آنتولوژی و متافیزیک در غرب”، “سوبژه مدرن و سوبژه مجعول”، ” بیمتافیزیک شدن اخلاق”، “جهان ابژهای از سوبژهی مدرن”، ” اُنس و مؤانستِ طبیعتگرایی متدولوژیک و خداباوری”، “جدال طبیعت گرایی آنتولوژیک و خداباوری”، ” تکرارِ مکررات اگزیومی که طبیعتگرایی متدولوژیک مکرر میکند”، ” اندیشههای تئولوژیک، ایدئولوژیهای رنگارنگ”، ” متافیزیکزدگی و غربزدگی جهانی”، ” عقلانیت سوبژکتیویته”، “ضرورت فلسفه تطبیقی”، “جهان بیمتافیزیک شده”، “نظام فکری فلسفی متافیزیکی کولاژگون”
فیلسوف بود و طبیعی بود که کلمات و واژهگانی که بدان اُنس و اُلفت داشت؛ کلمات و واژگانی نبودند که در کشکول هر آدمِ بیسروپایی پیدا شوند و تناسب و نسبتی با زبان عامهی مردم داشته باشند. ولی چیزی که مایهی نگرانی بود؛ این نبود که زبان فیلسوفِ عالیمقام چرا بدین غرابت و یگانهگی خاص دچار است؛ بلکه انگاری این زبان میتوانست شاید که او را به نقصانی دچار کند. نقصان که فقط از زبان عامیانه برنمیخیزد؛ زبان که بدین فخامت اُلفت کند، میتواند صاحبِ سخن را در چنبرهی خود اسیر و عبیر کند و او را در این پندار مصمم کند که دیگرانِ ناتوان از چنین تواناییایی را، او به چیزی نگیرد و در هر صورت، قاصر و الکنشان بیابد. از شایستهگی اندک ویژهگیای هم، آنها را تهی ببیند. دست و بالشان را آنچنان خالی از این مهارتی که خود بدان مسلط و مفتخر بود؛ ببیند که نتواند ارج و مقامی برایشان قائل شود و اصلن فلسفهی وجودیشان را به چونوچرا بکشد.
و از این جهت نبود که هر فرصتی که مییافت به سلبریتی جماعت میتاخت؟ سلبریتیهایی که بنا به همان فخامت جایگاهی که خودش برای فیلسوفان میدید، آنها از نظرش میافتادند و به زعم خود، آنها را گیر و گرفتار در “امور بسیار سطحی و زودگذر” میدید که “با ریشههای تاریخی و فرهنگی نمیتوانستند ارتباط برقرار کنند”. تردید نداشت که “متفکران و اصحاب نظر و به تبع آنها روشنفکرانی که کار فکری و فرهنگی اصیل میکنند، از اثرگذاری بیشتری برخوردار خواهند بود”. این بود که در یقینِ به دردانگی جهان فیلسوفانهی خودش، بینیاز از اینکه زبان خودش را اسیر و عبیر ترتیب و آدابی متداول و مرسومی بکند؛ ابایی نداشت که بگوید: “سلبریتیها شبیه یک جوش در صورت هستند.”
تسلط و مهارت در آن زبان فیلسوفانه، او را انگاری به خیالات یگانگی و یکتایی بیبدیلی دچار میکرد که در قیاس با خودش، چشمِ دیدنِ هیچ اصناف دیگری را نداشت. حوصلهاش را سر میبُردند. آنها را طفیلی و زیادی میدید. اگر هم زیادی نمیدید؛ چندان کارکرد و ارزشی برایشان در جامعه قائل نبود. انگاری طاقت از کف میداد به صِرفِ به زبان افتادن اسم و رسمِ هر یک از آنهایی که در صنفِ او نبودند. این بود که در یقین راسخ به شایستگیهای بیهمتای انگار که فیلسوفان، شاید که دائم با خود در مِنومِن بود که چرا هیچکس این دردانگی فیلسوفان را باور ندارد. چرا قحطی اندیشه و تفکر را کسی در نمییابد. چرا ضرورت ارج و قُرب اندیشمندان دریافته نمیشود؟ و از این جهت بود که زبان به شِکوه و شکایت باز میکرد که :
“احساس میکنم این کشور بدون فوتبال کشور نخواهد بود. این کشور بدون برخی از چهرهها کشور نخواهد شد.
این کشور بدون “علی دایی” کشور نخواهد بود.
اما این کشور بدون عبدالکریمی میتواند کشور باشد.
این کشور بدون اهل فلسفهاش میتواند کشور باشد.
من احساس میکنم. احساس “طفیلی بودن” میکنم در این ساختار .
من ، زیادیام .
چرا ؟
چون جامعه نیازی به تفکر ندارد ولی برایش فوتبال مهم است.”
آن صاحب زبان فخیم، با تمام دانندهگیایی که مفتخرش بود؛ نمیدانست یقهی چه کسی را بگیرد؟ طفیلی بودن او را چه کسی رقم زده بود؟ چه عواملی، فرهنگ این سرزمین را از عناصر اصلی و اصیل خودش فقیر کرده بودند؟ چه کسی نویسنده را با اعمال سیاستهای انحصارطلبانه خانه خراب کرده بود؟ چه کسی کاروکاسبی هنرمندان اصیل را با سنگاندازیهای مختلف، از رونق انداخته بود؟ خوانندهی اصیل را بدلیل عدم همراهی و همدلیاش با سیاستهای حاکم، از بازار موسیقی خارج کرده بود؟ کارگردانهای مطرح را به طرق مختلف از گیشه بیرون رانده بود؟ اساتید و اندیشمندان بزرگ و سترگ را، با اعمال فشار و خفقان، آوارهی عالم و آدم کرده بود؟ انگاری حسِ بینیازی به همصحبتی با دیگرِ اصناف و ابتلای به نگاه از بالا به پایین، جناب فیلسوف را دچار پریشانی احوالات کرده بود. گویی با زمزمه کردن صبح تا شب و شب تا به روزِ همان اندک اصطلاحات و واژهگان سنگین و ثقیل بود که او را از داشتن نگاهِ واقعی محروم کرده بود و این محرومیت بود که او را از اعتقاد کارکردی حداقلی برای سلبریتیها انداخته بود و در همه حال انگاری از آنهاچندشاش میشد. هر چه میشد خِر آنها را میچسبید که :” امروزه جایگاه یک مُطرب در جامعه بیش از جایگاه یک موسیقیدان اصلی است، جایگاه یک هنرمندی که حضورش نمایشی است بیش از جایگاه یک هنرمند اصلی است. وجود سلبریتیها یک وجود رسانهای است و به محض اینکه دوربین از روی آنها برداشته شود، وجودشان فرو میریزد.”
حالا جامعه، قسم حضرت فیلسوف به آن واژگان ثقیل و اصطلاحات نامأنوس را باید باور میکرد یا دُم خروسِ پریشانگویی چندین و چندبارهی جناب فیلسوف را که هر دَم از جایی بیرون میزد؟ که در آخرین موضعگیریاش در تلویزیون، نمونهای دیگر از این پریشانی گفتار را به نمایش گذاشته بود. وقتی که در ارزیابی از چرایی واکنش متفاوت مردم ایران به رخدادهای خونین غزه، بیآنکه جرئت کند اندکی به وضعیت غزهگون مردم ایران سخنی و اشارتی حداقلی بکند. از مظلومیتشان چیزی بگوید. از بچهکشی حاکمیت، حرفی بزند. به مسمویتهای سازماندهی شدهی دختران مظلوم حال حاضرِ ایران، اشارتی بکند. از مادران داغداری بگوید که حتی در حد مادران مظلوم غزه، فرصت و رخصت ماتم و گریه و عزا را در این حکومت ندارند. چیزکی از فشار به خانوادهی کشتهشدگان جنبش زن، زندگی، آزادی سخنی براند که پدران و مادران عاصی داغدار را به اسارت میگیرند. به تیر ساچمه و گلوله بر سر مراسم عزاداری آنها یورش میبرند. ولی بیهیچ اشارتی به این همه ظلم و خونریزی و در عینِ حال، با حالتی از طلبکاری که گویی از خودشیفتهگی فیلسوفانهاش ناشی میشد؛ بیآنکه دغدغهی آنرا داشته باشد که رعایت حال خراب مردم را بکند، انگاری داشت برای همان ظالم، چیزکی از وفاداریاش را ثابت میکرد : «به شدت نگرش مردم ما تودهایه، عوامانه است. دلیلش هم این است که جامعه ما تبآلود است و مردم ما به دلیل فشارهایی که در زندگی و معیشتشان است، در واقع تب دارند و از روی تب یک حرفهایی میزنند و گاهی وقتها هذیان میگویند.» و البته باز هم دستبردار نبود. باید حساباش را با همه یکی میکرد یا به عبارتی دقیقتر، حسابِ همه را در قضیه غزه روی دستشان میگذاشت. به حسابشان میرسید. گویی آن نخوت حاصله از خیالات دُردانهگی فیلسوفی، باز میخواست قربانی بگیرد. اینک انگاری به زبان خدایی میخواست که سخن بگوید که ناخودآگاه و خودآگاه، اینچنین بر سر روشنفکران مخالف خراب میشد که:«بخشی از مردم روشنفکران ما هستند که من آنان را هیچگاه نمیبخشم.» آیا این حس شوری و شیدایی به جایگاه فیلسوفیاش، او را به خداوندانگاری هم مبتلا کرده بود که اینگونه از “عدم بخششِ” انگاری که بندهگان خودش سخن دراز میکرد که طبق فرمودههای حضرت عمل نکرده بودند؟
حضرت فیلسوف از حولِ حلیم نذری حاکمیت در دیگاش افتاده بود؟ چگونه بود که حضرت، حتی در حدِ یکی از همان سلبریتیهایی ظاهر نمیشد که رخصت رخنمایی در رسانهها را به فرصتِ نیشگون گرفتن از حاکمیت بدل کرده و میکنند؟ آنچنان که یکی از این اصنافِ سلبریتی(که جناب فیلسوف از آنها چندشاش میشد) روزیوروزگاری، یقهی سردارِ ظالمی چون رادان را در یکی از همین برنامههای تلویزیونی گرفت و او را با خاک یکسان کرد. یا سلبریتیای دیگر، شعار سال حاکمیت را به مسخرهبازی میگرفت. و آن دیگران هنرپیشههایی که به روسریایی که از سر میگرفتند و یا به نقشی که از خود در رسانههای اجتماعی نشر میدادند؛ حداقلی از مخالفت با وضع موجود را رقم میزدند. چگونه بود که از اینهایی که در نظر حضرت فیلسوف “شبیه یک جوش در صورت ” بودند؛ اینگونه نقشی از مخالفتشان را ابراز میکردند؛ ولی او به ذکری که رفت، به یاری گرفتن از کشکول گرانقدر کلماتاش نمیخواست از حاکمیت نیش بگیرد؟ او صرفا به تفنن در زبانی مهارت داشت که در خدمت حاکم بود و بارِ خاطرِ مردم؟
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…
آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…
۱. بدیهی است که میتوان بر روی مفاد و مواد گفتگوی مناظره عبدالکریم سروش با…
دونالد ترامپ، چهره جنجالی این سالهای آمریکا و جهان، پس از سالها تلاش و پایداری…
بازگشت ترامپ به کاخ سفید، بنبست راهبرد "نه جنگ، نه مذاکره" رهبر حاکمیت ولایی را…