سیطرهی دروغ بود که جولان میداد. به نام حجاب، به نام عترت و پاکی، به نام فراخواندن به معروف و بازداشتن از منکرات داشت بر همه جان و جهان شهروندان چنگ میانداخت. دروغ بود که میخواست از درودیوار هر شهر و هر دیاری بالا برود و حظور مداوم خود را به ذهن و ضمیر مردم تحمیل کند. و تحمیل آن فقط که برای چنگ انداختن به ثروت و مکنت که نبود. آنها به اشاعهی دروغ، اگرچه پایههای حکمرانی خود را مستحکم میکردند؛ که در حقیقت میخواستند دروغ را به روزوروزگار اهالی این سرزمین، به رسانهها و به درس و کتاب و رفتار و سکنات مردم تحمیل کنند. آنها میخواستند جز دروغ ماهیتی دیگر امکان جولان نداشته باشد. انگاری که میخواستند دروغ را به روح و روان مردم مسلط کنند. و آن مواجهه و رودررویی او، گویی پنجه در پنجه افکندن با همین دستدرازی به روح و روان خویش بود. انگاری او داشت خودش را از این تحمیل نجات میداد. گویی به رودررویی با آن دخترک که او را تهدید میکرد. ترس را به جانش میانداخت که حتی همین روسریایی که بر سرت نیست را هم به ارباب قدرت گزارش خواهم کرد. انگاری آن گستاخی داشت او را بیدار میکرد. گستاخیایی که آنقدر در پوستین دروغ خود پُف کرده بود، فربه شده بود؛ که اندک نمادونمود خلاف باورهای تحمیلی کاذب خود را نمیتوانست تحمل کند. چنان در توهم و خیالات بارگاه هپروت جاودانهگی و یگانهگی خود، متوهم شده بود؛ که نمیتوانست موی پریشان او را تاب بیاورد. نمیتوانست حداقل بروز و ظهور خلاف «منویات حاکم» را مجازش کند. و این حدِ از لجاجت و وقاحت و زورگویی بود که او را هشیار میکرد. انگاری تازه داشت باورش میشد که دُم حکومت تا داخل بیآرتی هم کِش پیدا کرده بود. تا بگومگوی شهروندان هم دراز شده بود. نمیدانست و نمیتوانست باور کند که دُم حکومت آنقدری دراز شده باشد که او هم پا روی دُم کذایی گذاشته باشد. درست آنجایی که فکر میکرد که مگر داخل این بیآرتی چه خبر است؟ داخل این حجم درهم فشردهی مردمان خسته و ملول و درماندهی مسافران دَم صبح بیآرتی چه خبر میتواند باشد؟ چه تهدیدی میتواند بروز پیدا کند که خبرچینان حاکم را بتواند به خودنمایی وادار کند؟
سپیده آندَم صبح و در داخل مردمی که در جنگ خستگی و خواب و افسردگی، به زور سرِپا ایستاده بودند که روز دیگر از این همه روزهای دوزخیایی را آغاز کنند که در احاطهی ناأمیدی و فشار و عصبیتِ مدامِ چرخهی چرخ روزوروزگارشان به سختی میچرخید؛ میدید که گماشتههای حاکم به چشمی که فروبسته بودند به روزوروزگار سیاه و نکبتی که برای مردم به بار آورده بودند؛ آماده بودند که تازیانهی امرونهی حاکم را به سر و صورت مردم مظلوم فرود بیاورند.
و آن تصویر چقدر بکر بود. بلاواسطه بود. لمس مستقیم جور و ظلم بود. حسِ آنی ظلمی بود که بر صورت او هم چنگ میانداخت و تن او را هم زخمی میکرد. ظلمی که هوای دَم کردهی انبوه مسافران دَم صبح داخل بیآرتی را هم بینصیب از ظلم و جور خود نمیخواست که ببیند.
او بیپرده داشت سرشت حکومت را درمییافت و این دریافت او را به درگیر شدن و گفتوگوی با خویشتن سوق میداد. او مگر چه خطایی کرده بود که گماشتههای حاکم اجیر شده بودند که خطایاش را گزارش کنند تا به حسابِ او هم برسند؟ او زیرِ چه پایهای از پایههایی از حکومت حاکم، چه مین و چه بمبی کاشته بود که به شب نرسیدهی آن صبح، در پی گزارشات دخترک، دهها نفر بر سر او ریخته بودند تا دستبند به دستهایی بزنند که جز تایپ کردن آرزوهای خویش زوری نداشت؟ واگویههای او در ذهن و ضمیرش داشت او را به تکاپو وامیداشت. نمیتوانست به بلاهت گردن کج کند. و از سرِ این بگومگوی با خویشتنِ خویش بود که باخود میگفت:«چهار سال حبس به خاطر داشتن مو به همان اندازه بلاهت محض است که انگار کسی را به خاطر داشتن دست یا پا زندانی کنند»
و هانا آرنت اینرا به خوبی متذکر شده بود که:«پیش شرط اینگونه داوری هوش بسیار زیاد یا تجزیه و تحلیل پیچیده مضامین و مفاهیم نیست. بلکه صرفاً استعداد رویارویی بیپرده با خویش است یعنی گرایش به درگیر شدن در گفتوگویی بیصدا میان من و خودم، گفتوگویی که از زمان سقراط و افلاطون معمولاً آن را تفکّر مینامیم. آنان که مستعد اندیشیدناند، اهل تردید و شکاند، در مسایل دقت و ریزبینی دارند و شخصاً تصمیم میگیرند، در چنین هنگامههایی اخلاقی عمل میکنند.»
سپیده داشت به راز مقاومت و ایستادگی در برابر حکومت دروغ پی میبُرد؟ او داشت سلاحی از حکومت را از کار میانداخت که از راهروهای مترو گرفته تا پیادهروهای خیابان و مراکز تحصیلی و ادارات و محلات و …را در تیررس خود قرار داده بود؟ او به قولِ واسلاوهاول عزم آن کرده بود که:«با زیستن در دایره حقیقت، رژیمها را از قدرتمندترین سلاحش، -“دروغ”-، محروم بکند.»
سپیده تازه به توشوتوان قدرت بیقدرتان دست یافته بود. همان را که هاول در کتابش نوشته بود:«رژیمهای مستبد، در واقع بناهایی هستند ساخته شده بر ستونهای دروغ، و تا زمانی دوام خواهند آورد که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی کنند. من اعتقاد ندارم فقط کسانی که فعال سیاسیاند و علیه رژیم ها میجنگند شایسته ستایش هستند. برای این افراد ارزش بسیار قایلم اما کسان دیگری هم هستند که شایسته ستایشند.کسانی که تصمیم گرفتهاند از این پس در هیچ حرکتی که در آن رگهای از دروغ و ناراستی باشد شرکت نکنند.»
و او سهم خویش از آن مقاومت و ایستادگی را میخواست ادا کند؟ همان سهمی که کارل یاسپرس از آن اینگونه یاد کرده بود که:«همه اعضای جامعه مسئول شیوه حکومت جامعهاند و هر کس که از این مسئولیت مدنی شانه خالی کند در «گناه سیاسی» حکومت شریک و مقصر است.»
و آنها از اشاعهی این تصویر میترسیدند. از همهگیری این حسوحال بر خود میلرزیدند. از اینرو بود که دهها نفر را به سمت خانهی او گسیل کرده بودند تا در پوشش فریب و حیلهی همسایهی سپیده رشنو و در دل شبی تاریک به خانهی دختری تکوتنها یورش ببرند. از اینرو بود که مکر و حیلهشان هم که کارساز نشده بود به “چیزی چون تبر در را شکافته بودند*”. از اینرو بود که “زنی داشت توی سر و صورت او میزد و چند مرد لگدش میزدند*.” در هجوم این ترسولرز به جان و جهان پست و فرومایهشان بود که حقارت مأموریتِ اذیت و آزار دختری تکوتنها را در دل شبی تاریک و در خانهی کوچکش را بیشرمانه قبول کرده بودند و “حدود ده، دوازده نفر، شاید هم بیشتر یا کمتر توی خانهی سپیده، هر سوراخی را وارسی میکردند. یک نفرشان فیلم میگرفت. دو نفر دفتر و دستک داشتند.” و هر کسشان داشت تکهای از وجود او را میکَند. ” تحقیرِ من تقسیم شدهبود بین همهشان. هر کسی سهم خودش را برداشتهبود و چیزی میگفت*.”
از همرسانی عکس دختری که جرأت کرده بود در همهمهی مسافران بیآرتی، گیسوان خود را به باد آزادی بسپارد. از شیوع شجاعتی که در تن یکی از آن بیقدرتان خزیده بود تا بیدروغ و بیپروا زندگی عادی خودش را سر بکند. از همهگیری ابتلای به عزم و همتی که هیچ دردش نمیگرفت اگر آمربه معروف و نهی از منکر حاکمیت «گازش» بگیرد. از ترس تکتک این اِلمانها بود که بازجوهایاش تصویر کبودشدهی زیر چشم سپیده را جلوی دوربین حقیرشان “به سمع و نظر بینندگان” میرساندند. او را پشت دیوارهای قطور زندان اسیر میکردند. زندانبانهای عبوس را دَم سلولاش میکاشتند تا لحظه لحظهی زندگی و نفسکشیدن او را تیره و تباه کنند و او را پشت در آهنیایی که زندگی را ازش دریغ میکردند اسیرش کنند. “در آهنیِ دوباره بسته شد. ترکیدم. چنان بغضِ بیصدایی که میتوانست فولادها را در هم بشکند اما دیوارها سر جایشان بودند. وقتی آدم در منتهای شب، بغضش سوزن سوزن میکند توی گلوش، یعنی دیگر ته خط. یعنی ته تهماندهی امید. یعنی آن یک ذرهٔ مانده هم بخار شد. در بهتِ بغضِ ترکیده با سردردِ بعدِ گریهٔ بیصدا نشستم. از زیر گوش تا مردمک چشم تیر میکشید و انگار که گلو زخم شدهباشد.*”
آنها از سمبل سپیده رشنو، دختری که مینِ شجاعت بر زیر پایههای دروغشان کاشته بود میترسیدند. دختری که با تمامی رنجی که بُرده و میبرد؛ آنها را اینگونه خطاب میکرد که:«شما هم خوشحال نباشید. چهار سال اسارتِ سیاه نمیتواند تغییری در حقیقت ایجاد کند. شما به آگاهی و ارادهها باختهاید.*»
(*)-از کانال اینستاگرام خانم سپیده رشنو
حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هستهای، در تحریریه روزنامه بحثی…
بیشک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلویها در ایران برقرارشد تاثیر مهمی در…
کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…
ناترازیهای گوناگون، بهویژه در زمینههایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…
آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…