اخیرا مطلبی با عنوان” روانشناسی ساواک” در پلاتفورمهای مجازی از ایشان منتشر شد که با قضاوتی یکجانبه سرنوشت جریانات چپ مسلحی که توسط ساواک سربهنیست شده بودند را توجیه و با پرسشی چالشگونه، راه برخوردی متفاوت از ساواک با آنان را نیز غیر میسر جلوە دادە بود.” مگر با چریکهایی که از روستاها میخواستند شهرها را تسخیر کنند و یا ساکنان آمریکایی را بکشند چگونه میتوان رفتار کرد؟”
وقتی به عنوان یک خواننده ذهنیت لیبرال ایشان را به چالش کشیدم که بدون لحاظ کردن زمینه عدول از سلطنت شاه به حکومت، یک طرفه حکم بر محکومیت میدهد، استاد کار لیبرال به جای تساهل لیبرالی، زحمت را کم کرده و طبق منطق جناب پرویز ثابتی ، حذف را بر مدارا ترجیح دادند.
به همین جهت دوباره تلاش میکنم پرسشهای انتقادی خود را به گونهای رسمیتر و گستردەتر با ایشان در میان بگذارم.
شناخت نولته به عنوان فیلسوفی فاشیزمپژوه را مدیون آقای تدینی هستیم که در تبارشناسی و برسی تطبیقی نظامهای توتالیتر تبحری وافر دارند. اما در کانالهای رسمی آقای تدینی اثری پژوهشی از فاشیزم در ایران چه در ابعاد حکومتی در راستای همسانسازی و یکسانسازی هویت و قومیت و چه حتی در تنازعات ایدئولوژیکی با چپ رادیکال یا متمایل به بولشویزم و چه حتی در بین نویسندگان مجلاتی که در مقالات خود، گرایش به فاشیزم و نازیسم را با افتخار به سردمداران وقت حکومت پیشنهاد دادەاند ، دیده نمیشود. هرچه هست و نیست چپ هست و مسبب تمام بدبختیهای عالم و تمام درجازدنهای تاریخی و حرکات قهقرایی تاریخ معاصر ایران ریشه در چپ دارد!
چپ با تمامی گستردگیهای طیفی آن مورد ستیز و هراسافکنی و برابرانگاری با نظامهای ورشکسته نظیر شوروی ،کوبا ، ونزوئلا و کره شمالی هست و میهنستیزی و غربستیزی و مدرنستیزی عناوین مختلفی هستند که از جانب مدرس لیبرال نثارشان میشود. حال اگر دولتهای اسکاندیناوی هم خودشان را چپ معرفی کنند، حتما درک درستی از چپ ندارند و نمیدانند که اینها خود بخشی از فرزندان لیبرالیزم هستند.
گاهی به این نکته فکر میکنم که انسانها اگرچه در مسیر زمان همدیگر را نقد میکنند اما در واقع در ابعادی دیگر بخشهای مهمی از سیستم فکری یکدیگر را یدک میکشند. نویسندگان چپ و اسلامگرای پیش از انقلاب، ناتوان از درک مناسبات تاریخی چند سده حاکمیت قرون وسطایی دین در خاورمیانه و نادیده گرفتن حداقل سه قرن انقلاب صنعتی و روشنگری و مدرنسازی در غرب که منجر به تسلط علمی و نظامی آنها بر کشورهای جهان سوم شد، بساط نظریهای را پهن کردند که عقلیت و موجودیت سنتی خودمان را از تیغ نقد و نفی مبرا میساخت و تمامی معضلات جوامع شرقی را با سادەانگاریهای بیبدیلی تحت عنوان نظریه امپریالیسم پنهان و ماست مالی میکرد.
اما آیا تغییر شیفت از منتها الیه چپ به منتها الیه راست و جایگزین کردن چپ در جایگاه متهم قبلی که امریالیزم باشد، واقعا راهکار علمی و درستی جهت بازگشت به ریل پیشرفت هست؟ یا در واقع تداوم همان روششناسیهای ایدئولوژیک شبه روشنفکران چند دهه پیش خود ما در جهت مخالف هست؟ البته ارنست نولته نیز ظهور فاشیزم در اروپای غربی را ناشی از مجوعه تحولات حداقل دو قرن اخیر اروپا میدانست که در تنازعی دیالکتیکی با چپ همدیگر را دنبال کرده و با پدید آمدن بلشویزم به عنوان نمود عینی رادیکالترین بخش چپ، سبب شکل گیری آنتی تز آن در منتها الیه راست افراطی شده و فاشیزم مولد چنین اوضاعی بودە است.
شاید جناب تدینی به سبک استاد خود رابطه علی بین فاشیزم و بولشویزم را تشخیص داده که میخواهد کاسه کوزەهای راست افراطی ایران را هم در سر چپ بشکند! حال اگر نقش ورسای را در فشردن گلوی آلمانها نادیده بگیریم و از الحاق بخشی از سرزمینهایش به فرانسه و تجزیه بخشی دیگر در تحقیر آلمانها و گرایششان به فاشیزم چشمپوشی کنیم و صرفا زاویه دید نولته را مبنای شکل گیری حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان و فاشیزم ایتالیا قرار دهیم ، باز نولته فیلسوفی هست که بیش از هرکس دیگری فجایع زیست چنین نظام سیاسی را برای مردم تبیین کرده است.
میخواهم به آقای تدینی بگویم که اگرچه مارکسیسم در مدل لنینی و مائوئی آن و حتی در تبار مدهای لاتینتبارش، بیش از پیش وجهه آسیایی به خود گرفت و میراث استبداد شرقی را تبار دیوانسالاریهای مخوف و عظیم صاحب شد و بندگی عمومی را در وجوهی فراگیرتر و وحشتناکتر از امپراتوریهای شرقی به نمایش گذاشت، اما فاشیزم نظامی بود که در کشورهای نسبتا لیبرال غرب، با سنتهای دمکراتیک و ریشهدار حقوقی سربلند کرد. به قول آرنت مارکسیزم حداقل مبنای انسانی داشت و آرمانی انسانی برای جهانی بهتر موتور محرکەاش بود اما فاشیزم چه؟ به همین جهت غرب بصورت مطلق معادل لیبرالیزم نیست و شاهی که از نظر شما اقتصاد و فرهنگش متولی ارزشهای غربی بودند، و از نگاه شما دیر یا زود خودش هم در این گستره لیبرالی تسلیم میشد، لزوما چنین نبود و نخواهد بود. شما بنگرید به چین و روسیه کە به قول خودتان غربی تر از غرب شدەاند و حتی از ماهیت قدرت غربی شده خودشان علیه غرب و ارزشهای غربی که لیبرالیسم باشد استفاده میکنند. شاه که در بازگشت به خویشتن هزار و اندی سال از شریعتی سبقت میگرفت و دستان خود را تا خرخره در گلوی تاریک تاریخ فرو میبرد تا مشروعیت جایگاه سیاسی خود را از آنجا کسب کند و لیبرالیزم و دمکراسی غرب را بربریت و جایگاه زنان را به سخره میگرفت، بیشتر مساعد شیفت به نظامهای اقتدارگرا بود تا لیبرالیزم. حتی ممکن است تحلیل مصدق به عنوان استعمار ستیزی که از فیلتر دمکراسی خواهی و لیبرالیزاسیون جناب تدینی نمیگذرد ریشه در همین اردوگاه کشی شاه و مصدق داشتە باشد. مگر میشود کل کارنامه مصدق را به نزاعی دائمی او با پارلمان ترجمه کرد؟ کدام پارلمان؟ وقتی پارلمان خود در جهت توجیه عدول شاه از مشروطیت و تضییع حقوق ملت عمل میکند، میشود مصدق را به نزاع با پارلمان به عنوان نماد مشروطیت محکوم کرد؟
حال با توجه به اینکه خطر چپ بولشویکی از سر ما گذشته، مبارزان نسل قبل چپ بازنشسته شده و در روایت عملکرد خود نقدهای اساسی متوجه خویشتن کردهاند و در هیچ کجای دنیا مشغول سازماندهی جهت بنیانگذاری نوعی از دیکتاتوری پرولتاریا در ایران نیستند و نسل کنونی چپگرایان ایران نیز بیشتر از باشگاه سوسیالدمکراتها و چپ میانهاند که بیش از نیمی از ارزشهایشان را با لیبرالیزم سهیماند و در عوض جناح راست افراطی تمامی پتانسیلهای لازم جهت پیوستن به یک باشگاه فاشیستی را دارد، واقعا این حجم از هجمه سرایی علیه چپ و سکوت در برابر راسط افراطی توجیهپذیر است؟
نستالژی پهلویزم به عنوان هویتی جدید برای جوانان ناراضی از هویت فعلی نظام از یکسو، باورداشت به پیشوایی یک نفر از خانوادهای میهندوست که سبب ترقی ایران بوده و در آینده هم چنین خواهد بود، تاکید بر هویت گرایی پارسی به عنوان تنها هویت زبانی و فرهنگی ایران، تاکید بر نقش ارتش در پاکسازی به قول خودشان «سه فاسد» مضاف بر تجزیهطلبان و هویتطلبان ملی، مضاف بر تواناییهای مالی و رسانهای که به لطف درامدهای نجومی که در زمان شاه به بیرون منتقل کردەاند، برای شما تداعیگر یک جنبش خطرناک برای آینده ایران نیست؟
یکی از معضلات استبداد این است که تمرین ساز و کار سیاسی و نعمت حرفەای شدن فرد سیاس را از جامعه میگیرد. چه چیزی برای قوام و دوام یک نظام استبدادی بهتر از انفراد گلهوار جامعه است؟ بههمین جهت نظامهای دیکتاتور همیشه در قلب جامعه بذر دیکتاتوری بعد از خود را هم میکارند. قهرمانانی که چون اختر فروزان در افق سیاسی چنین جوامعی ظهور میکنند و رویاهای یک ملت را میدزدند با جامعهای سیاس سروکار ندارند که مو را از ماست بیرون بکشد، صرفا لازم است چند فیلم از حضور روسای غرب و چند مستند از پیشرفت صنعت نفت و چند فیلم از کماندوهای سپاه دانش ببیند که چونان بابانوئلهای کریسمسی در بین روستاها و ایلات صعب العبور پایین میآیند و مسیحآسا مملکت را میسازند و این نوستالژی بازگشت به دوران طلایی در واقع بازگشت به همان گژراهە دیکتاتوری است.
به همین جهت مهم است که نویسنده رسالت خود را بسان آل احمد در ژست روشنفکری و لطف و تشویق جامعه قرار دهد یا به سبک کسروی اول باورهای مردم را از دم تیغ بگذراند و بعد دیو استبداد را متمکن به قانون کند.
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…