برگزیده‌ها

«اَنا رَبُکُم‌الاعلی»

آن هنگام خیلی کار می‌بُرد که اسم‌ورسم‌اش را برای جایگاه رهبری بتراشند و جا بیانداند. هاشمی رفسنجانی هم این‌را می‌دانست که داشت از خودش نقلِ قول سرِ هم می‌کرد که :«فرضاً ما می‌گفتیم ما الان نداریم کسی رو که مطرح بکنیم تو جامعه [برای رهبری]، چون ما فرضمون با مرجعیت بود و اون مسائل بود، امام فرمودن: چرا نداریم؟ آقای خامنه‌ای را [برای رهبری] داریم.»

هاشمی می‌دانست که بدون این خاطره‌سازی‌ها، سخت بود که بشود اسمی از او برای آن جایگاه بُرد. هاشمی می‌دانست که او جذبه و کِششِ به‌خصوصی که نداشت. شخصیت منحصر بفردی که نداشت. جبروت و جاذبه‌ی ذاتی چندانی هم نداشت که بتواند به‌راحتی به دیگران تأثیری بگذارد. فرهمند و کاریزما هم که نبود. مقبولیتِ عمومی خاص و نادری هم که نداشت. چهره‌ی مثال‌زدنی و اُسوه و الگومانندِ متمایزی هم که نداشت. یک سروگردن از دیگران بالاتر نداشت که. شخصیتِ آن‌چنانی‌ایی هم نداشت که بشود او را به مواهب و الطاف الهی دوخت. آن استحاله هم هنوز در او رخ نداده بود و حالاحالاها هم راه داشت که در حال‌وهوای فضای سیاسی دستی ببَرند تا اتمسفر کاذبی برای این استحاله‌اش دست‌وپا کنند. و در اثر این فقدان‌ها بود که، وقتی هاشمی مشغولِ آن روایت‌سازی کذایی بود؛ او مجبور بود که سرش را به زیر بیاندازد و به خود مثلا حالتِ مغمومی بدهد. دو انگشتِ شست و سبابه‌اش را روی بینی‌اش بگذارد که مثلا از شدت تأثر و اندوه و غم، دارد در دلش ماتم می‌گیرد. او نمی‌توانست بدون این حالتِ کاذب حتی، به سمتِ جایگاه سخن‌رانی در مجلس خبرگان رهبری خیز بردارد. ماهیت و هویتِ نادر و یگانه‌ای که در اندرون نداشت و چنان تصویر و تصوری هم از او، در ذهن و فکر اعضای همان مجلس هم نبود؛ تا او بتواند به پشتوانه‌ی آن هویت نادر نداشته و مقبولیت نادرِ نداشته‌اش، بی‌هیچ حرف و حدیثی، خودش را جا بیاندازد. از این‌رو او سخت به آن حالات سرتاپا ریایی نیاز مبرم داشت. خلاء آن ماهیت و هویتِ نادر و یگانه‌، چنین ریایی را می‌طلبید. و از سرِ این خودآگاهی از این فقدان بود که وقتی هم که پشت آن جایگاه سخنرانی قرار گرفت؛ این‌گونه سخنش را به ریایی افزون‌تر آلود که :« واقعا باید خون گریست به جامعه اسلامی که حتی احتمال کسی مثل بنده در آن [برای رهبری] مطرح بشود… به لحاظ فنی اشکال پیدا می کند این قضیه. من نه از لحاظ قانون اساسی، و نه از لحظ شرعی برای بسیاری از آقایان، حرفم حجت حرف رهبر را ندارد. این چه رهبری خواهد بود؟»

و خیلی زمان نیاز داشت و خیلی کار می‌بُرد که این‌گونه دچار استحاله شود و بگوید که :«خدای متعال همین‌طور حرف می زد. در واقع زبان من بود. حرف خدا بود.» آن فروتنی و افتاده‌گی مصلحتی هم زمان می‌بُرد تا به جایگاه همیشه متکلم وحده‌اش، از رفتار و سکناتش رخت بر بندد. لحنِ خالی از غرور و تکبرش به بازه‌ی رهبری مادام‌العمر نیاز داشت؛ که از زبانش غیب شود. آن ذهنیتی را هم که در اذهان دورواطرافیانش نبود از تشخص و جای و جایگاهش؛ به مرور با قدرتِ بلامنازعی که به هم زد. اندک‌اندک با دستورِ عزل و نصب‌هایی که از بیتش صادر ‌می‌کرد. رفته رفته با صدور فرمان و دستوراتش که همیشه و در هر برهه‌ای بالاتر از هر قانونی بود. به هیچ‌کس پاسخ‌گو نبود. بدین بالانشینیِ همواره‌اش، آن ذهنیت را هم به هر زور و ضربی در ذهن اطرفیانِ تحتِ امرش می‌کاشت.

همه‌کاره بودن، فراتر از قدرت قانون بودن، همواره بر سریرِ قدرت نشستن، واهمه و ترس و اضطرابِ اتمام دوره‌ی صدراتش را نداشتن را هر برهه و دوره‌ای به‌نحوی در ذهنش مزمزه می‌کرد.

در مواجهه‌ی تمام‌عیار با دولتی که بیش‌از بیست‌میلیون رأی را پشتوانه‌ی خودش داشت؛ داشت قَدَر قدرتی خودش را می‌چشید. داشت واقعیتِ زور و قدرت را در جسم و جانش بی‌واسطه لمس می‌کرد؛ به قدرتی که پشتوانه‌ی لباس‌شخصی‌های تحتِ امرش قرار داده بود تا دانشجویان را در کوی دانشگاه سرِ جای‌شان بنشانند. او می‌دید که دستوراتش چقدر می‌تواند بی‌رقیب باشد. آن‌چنان‌که آن لباس‌شخصی‌های خالی از هر درجه و نشانی را، قدرتی بالاتر از هر افسر و سرتیپ و سرهنگی قرار می‌داد. به فرمانی که درِ گوشی به گماشته‌هایش داده بود تا قانون در شرف تصویبِ مطبوعات را در مجلس ششم ملغی کنند؛ اندک‌اندک آن شیرینی مزه‌ی قدرت را چشیده بود که به‌راحتی توانسته بود نمایندگان مردم را ساکت کند. به “فرمایشات داهیانه‌ای” که کرده بود “مطبوعات پایگاه دشمن است” و یک‌شبه به همین یک‌خط گفته‌ی شفاهی‌اش، تمامی مطبوعات کرکره‌شان را پایین کشیده و روزنامه‌نگاران دست از نوشتن گزارش و یادداشت برداشته بودند؛ او به‌عینه قدرت متمایزِ فرمایشات خودش را هم مزه ‌کرده بود.

آرام آرام فهم و ذهنیتی ویژه از خودش پیدا می‌کرد. انگاری بدین باور داشت می‌رسید که نیرویی جادویی در او حلول کرده است. گویی داشت ارزش‌های دیگری درونش جوانه می‌زد. ارزش‌هایی که بلاوسطه بود و برخواسته از صِرفِ قدرت بود. به غرور و خودبزرگ‌بینی و نخوتِ عجیبی داشت دچار می‌شد. و بر این اساس بود که رفته رفته خود را محورِ هر چیزی می‌دید. کرور کرور مردم بودند که از این‌جا و آن‌جا برای “تجدید عهد و پیمان” با او، زیر پای صحبت‌هایش جمع می‌آوردند. شاعران را گِرد او جمع می‌کردند تا مدحِ سیاست‌های او را بگویند. در وصفِ باورهای او شعر زمزمه کنند. در نکوهش رقبای او، آنان‌را چونان گمراهان راه او، به وهم بیاورند. گماشته‌هایش نیز دیگر خیلی‌وقت بود که در این کار، کارکشته شده بودند که طرفدارانش را هم که برای تجدید پیمان گردش جمع می‌کردند؛ جدوجحد می‌کردند که اگر یکی از همان طرفداران را هم فرصت صحبتی چند پیش آمد، چیزی بگوید که “حضرت آقا خوشش آید”.

سازمان‌های مختلف زیر دست او نیز، جز این نمی‌کردند. همه‌ی ارکان حکومتی دست‌به‌دست هم می‌دادند که از او تصویری جبروتی و کبریایی و بی‌همتا بسازند. تصویری برای کرنش و تبعیت، برای فرمان‌برداری و پیروی. او که در آغاز آن مجلس تعیین رهبری، به مصلحت، تملق مردم کرده بود. اینک آن‌قدری جلوه و جبروت پیدا کرده بود که نهادهای تحت امرش، مردمی را برای تملق‌اش جمع می‌آوردند. بسیجیانِ شیفته‌اش، از سر و کول هم بالا می‌رفتند تا تبرکی از او بگیرند. چفیه‌ای را به تبرک از او به یادگاری بگیرند. از محل و مکان نشستن او، تبرک می‌جستند.

این بود که سازمان‌های تحت یدش و هم‌چنین طرفدرانش، انگاری داشتند تصویر و تصوری غیرزمینی از او می‌ساختند. مردمانی که پای صحبتش می‌نشستند. اسمِ او را بر کف دست‌شان حک می‌کردند. عکسی از او را به دست می‌گرفتند. لبیکِ به او را چون نشان از پیروی، بر پیشانی می‌بستند. در حضور او و در ستایش و در مدح او، شعر و سرودی حماسی را هم‌خوانی می‌کردند. دَم می‌گرفتند. و از سرِ این دَم گرفتن‌ها بود که حسی سماوی را هم به او القا می‌کردند. وهم و خیالات را در او تسری می‌دادند که او یگانه و نادر است. انگاری هر دو طرف در پخت‌وپز این پدیده‌ی کاذب ولی خطرناک، نقشی سزای سهم هم را داشتند.

حالا نه کشور و نه امنیت ملت، که طرفداری و فرمانبرداری از او بود که خون سردارنی را به جوش می‌آورد. پیروی و تبعیتِ صرف از سیاست‌های ماجراجویانه‌ی او بود؛ که سرداری را سرِ زبان‌ها می‌انداخت. ارج و قربش می‌داد. آن‌چنان که بی‌نام او، سرداران انگاری طفیلی و زیادی می‌نمودند.

و اکنون هواداران ولایت‌مدار او در کنار سپاه سرداران و نهادهای انقلابی، به‌سان نیروهای امداد، همیشه حی‌وحاضر بودند که هرکدام به نقشی که به عهده گرفته بودند؛ استمرار حال‌وهوای کاذب جذبه و جبروتش را تضمین کنند. مردم که به خیابان می‌ریختند تا با مقاومت و ایستادگی در برابر سیاست‌های بنیان‌کن او، او را از آن اتمسفر دروغین حاکم بر ذهن‌وروانش بیرون بکشند. واقعیتِ تصویر او را به‌ش نشان دهند. فریاد تلخ واقعیت را به گوشش برسانند. در اولین مرحله سپاه سرداران در صحنه حاضر می‌شدند که به حکمی که از او در جیب‌شان داشتند؛ هر مخالفتی را به هر نحو ممکن سرکوب کنند تا اتمسفر برساخته‌ی کاذب‌شان به هم نریزد. از پس سرکوب، هواداران ولایی با تظاهرات سازمان‌دهی‌شده بر خیابان‌ها حضور به هم می‌رساندند تا به حمایت خود از او، تصویر مخدوش شده‌ی او را ترمیم کرده و هم‌چنان او را بر این باور نگه دارند که او دست برتر را دارد و بود و نبودمقام و مرتبتش، مستقل از خواستِ مردم به ورای تاریخ و زمان بند است.

و کسی چه می‌داند که سرجمع این همه مجالس مدح و ثنای او بود که این فکروخیال را در او می‌پخت که می‌تواند بی‌خیالِ ملت، “دولت خدمتگزار” سرهم‌بندی کند؟ آن‌را به مردم تحمیل کند و آرزوی ملی دموکراسی‌خواهی و آزادی را در پای این وهم و خیالاتِ خود سرکوب کند؟
چه‌کسی می‌تواند، به قاطعیت بدین سؤال پاسخ بگوید که سهمِ هر کدام چقدر بود در خلق و خلقت پدیده‌ای که رئیس‌جمهور منتخب را به حصر می‌کشید. ملیجکِ زمانِ خود را به جایش می‌نشاند. افشای فساد و رانت و اختلاس گماشته‌های خود را مانع می‌شد. هست‌ونیست کشور را در پای اوهام و خیالات خودش قربانی می‌کرد. حال و آینده‌ی کشور را به باد می‌داد. در پاسخ به هر خیزش و جنبش مردمی، حکم به سرکوب می‌داد. و هرچه پیش‌تر می‌رفت؛ انگاری به تصوری که از جایگاه خودش پیدا می‌کرد؛ در سرکوب مخالفان، از هرگونه شک‌وتردیدی هم خالی می‌شد. حس‌وحال‌های معمول، در او از کار می‌افتادند. نه به غم و افسردگی‌ایی دچار می‌شد و نه در تاوانِ این‌همه شکستی که بر کشور تحمیل می‌کرد؛ از کسی، از نهادی و از جایی توبیخ می‌شد. این‌گونه بود که از پسِ هر سرکوب خونینی، از پس هر افشای فساد و تباهی و ناکارآمدی سیاست‌هایش، باز بر بالای منبر می‌رفت تا که از خدای بگوید و از پیغمبر.

او این همه راهِ بی‌راهه را به همراهی آن‌ها آمده بود. و اینک انگاری آن‌ها بودند که آن جمله‌ی شِبهِ شِرک را بر زبانش جاری می‌کردند. آن شاعری که پس از هر سرکوب خونینی، مجلس او را گرم می‌کرد. آن «مردم همیشه در صحنه»ای که از پسِ قطعیت هر جنایتی، باز در صحنه حاضر بودند که او را دست‌تنها و محروم از حمایت اُمتش نگذارند. آن حلقه‌ی گماشته‌هایش هم که همیشه گوش به فرمانش بودند. همه و همه او را بدین احوالات دچارش می‌کردند که خود و خدا را هم‌نشین هم متصور شود و بر این احولات کاذب هم‌چنان باقی بماند. آن‌چنان که به شیفتگی و شیدایی از خود، تاریخِ خودبزرگ‌بینی را بازنمایی کند که: «اَنا رَبُکُم‌الاعلی»

Recent Posts

معاویه: یک عرب ایرانی یا مسیحی؟

مسعود امیرخلیلی

۱۳ آبان ۱۴۰۳

آقای خامنه‌ای، ۱۳ آبان و شورای‌ نگهبانِ جهان

۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…

۱۳ آبان ۱۴۰۳

آیا پذیرفتگان دیکتاتوری مقصرند؟!

در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…

۱۳ آبان ۱۴۰۳

روز جهانی وگن؛ به یاد بی‌صداترین و بی‌دفاع‌ترینِ ستمدیدگان!

امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندی‌ها و خودآگاهی‌هایی است…

۱۲ آبان ۱۴۰۳

اسرائیل؛ درون شورویه و بیرون مستبده!

درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…

۰۸ آبان ۱۴۰۳