یادداشت

رؤیا حشمتی؛ روایت ایمان و آرمان

“تا دنیا دنیاست جان‌های آزاده‌ای خواهند بود که در برابر تجاوز به آزادی انسانی گردن بکشند، وجدان‌های شریف و جان‌هایی که به هر تجاوزی به وجدان انسانی با اراده استوار «نه» بگویند. هیچ درنده‌خویی و هیچ خودکامگی هرگز نخواهد توانست به پایه و نظمی دست بیاید که فرد هوشمند نتواند از چنگ تجاوز فراگیر آن گریبان در ببرد و حق خویش را به داشتن باوری شخصی از دست‌اندازی قهرورزان یکسونگر در امان بدارد**”.
اشتفان تسوایگ

هر روز که می‌گذشت، باورهای مدرن، شکل جدیدی از پشتوانه‌های عملی خود را رخ‌نمایی می‌کرد و صحنه‌هایی تاریخی و شگفت‌آوری از آن باور را ورق می‌زد. صحنه‌هایی که ایمان به این باورها را مسجل می‌کرد. عمق و شدتِ این باورمندی را ثبت می‌کرد. تحول ریشه‌دارش را سند می‌زد. هویتی غیرقابل‌انکار پیدا می‌کرد و واقعیت وجودی خود را چون ماهیتی درست‌درمان و خدشه‌ناپذیر به اثبات می‌رساند. آن‌چنان که انگاری باور را و ایمان را معناومفهوم می‌بخشید. احیای‌اش می‌کرد و بدین احیا، باورهای کاذب حاکم را به سُخره می‌گرفت. به‌ گماشته‌های حاکم, تردیدِ جای و جای‌گاه‌شان را می‌چشاند. موجودیت‌شان را متزلزل می‌کرد و پوستینِ خنزرپنزری‌ و منقضی‌شان را به چشم‌شان می‌آورد؛ که برای برجا و برقرار ماندنِ افکار و اوهام پوسیده‌شان، جز توسل به تازیانه، چاره‌ی دیگری نداشتند.

هرچه بر نماد و نمود این باورها تاخته بودند. اهالی مؤمنانش را به زندان کشیده بودند. بسیاری از آن خلق را به خون خود آغشته کرده بودند. بخش‌نامه‌های کاملا محرمانه برای سرکوب آن‌ها صادر کرده بودند. هیچ‌کاری از پیش نبرده بودند. فقط و فقط باعث و بانی تکثیر و تعمیقش شده بودند. نمادهای آن‌را اگرهم از کافه‌ها و دورهمی‌ها و رستوران‌ها، پاکش کرده بودند؛ ولی انگاری آن آرمان‌ها تا درونی‌ترین لایه‌های وجودِ بشرِ ایرانی، پناه بُرده و در مأمن وجدان‌شان ماندگار شده بود. جایی که از دستِ تطاول بازجو و قاضی و مجری احکامِ حاکم در امان مانده بود.

و روایت رؤیا حشمتی از ده‌ها ضربه شلاقی که بر تن‌اش فرود آورده‌اند. روایتِ همین ایمان و آرمانی‌ست که زیر آن ضربات، نه فقط به شک و تردید دچار نمی‌شود؛ که قطعیت این ایمان را به ترانه‌ای بر لب زمزمه می‌کند. از یادِ آرمانش دلش گرم می‌شود. هر ضربه‌ای که به تن‌اش فرود می‌آید؛ آن ترانه را چون آیه‌های ایمانِ خود، به امداد فرا می‌خواند: «به نام زن، به نام زندگی، دریده شد لباس بردگی، شب سیاه ما سحر شود، تمام تازیانه‌ها تبر شود…*»

و گویی به نوعِ مواجهه‌ای که با آن مأمورانِ معذور حاکم عمل می‌کند؛ بت ذهنی حاکم بر مأموران شکنجه را می‌شکند. پوچ و پوکی این بت‌ها را به‌شان اثبات می‌کند. این است‌که درست در زمانی‌که قاضی، حکم شلاقش را برایش می‌خواند. درست در زمانی‌که میرغضب، در آن سیاه‌چاله، “شلاق چرمی سیاهی از بین انوع و اقسام شلاق‌های‌اش، اختیار می‌کند. دو دور دور دستش می‌پیچاند *” او از سر کردنِ روسری، خودداری می‌کند. ایمانِ او، چونان زنده و واقعی و پیش چشم آنان است که زنِ مأمور اجرای احکام را متأثر می‌کند. اصرارش می‌کند که:« خواهش می‌کنم روسری را سرت کن*.» و آن زن، انگاری موقعیت شنیع خود را به مقاومت رؤیا درمی‌یابد. عَمله بودنِ خودش برای دم‌ودستگاه ظلم و جور را بی‌واسطه درمی‌‎یابد. بُت اندرونش شکاف برمی‌دارد . به هر دری می‌زند که انگاری کم‌ترین عذابِ ممکن را برای روح‌وروان خود نصیب ببرد. آهی که آن زن از عمق جانش می‌کشد و به کلمات نامفهومِ “می‌دونم. می‌دونم*” بر زبانش جاری می‌کند؛ گویی شرمندگی خودش را فاش می‌کند. در برابر مقاومت رؤیا، خودش را می‌بازد. انگاری، تازه دارد شیرفهم می‌شود که تن به چه کاری زده است. گویی ایستادگی رؤیا، او را به آنی، بیدار می‌کند. به شرمی ناگفته دچار می‌شود. نمی‌داند این مواجهه‌ی مقاومتِ در پای آرمان با عَمَله ظَلَمه‌ای که او هم یکی از آنها بود را چگونه تاب آوَرَد؟ رؤیا، قاضی را هم مجبور به اعتراف می‌کند که پشتوانه‌ای برای کاروبارِ خودش پیدا نمی‌کند جز این‌که :«ما خودمون خوشحال نیستیم از این قضیه، ولی حکمه و باید اجرا بشه*.»

و از پسِ افشای آن‌چه که در “اتاق شکنجه‌ی قرون‌وسطاییِ تمام‌عیار” بر او گذشته بود. با دست‌به‌دست شدنِ این روایت شکنجه و تصویری که هی داشت تکثیر می‌شد. وجدان مردم را به درد می‌آورد. لذا انگاری تحجر و سنگ‌دلی آن‌ها را برملا می‌کرد. دست آن‌ها را از ادعای حاکمیت ارزش‌ها تهی می‌کرد. این بود که مقاومت و ایستادگی رؤیا حشمتی، سران پس‌وپشت این شکنجه را مجبور می‌کرد که برای توجیه حکم ظالمانه‌شان به تحریف واقعیت روی بیاورند. گویی بدین توجیه، به مشروعیت نداشته‌ی پشت این نوع از احکام، اعتراف می‌کردند.

هر روز که ظلم استمرار پیدا می‌کرد؛ گم‌نامانی هم از بستر جامعه بلند می‌شدند که این ظلم را رسوا سازند. این خود گویای آن بود که ظلم را هیچ تضمینی برای بقا نیست. “تنها آرمان آزادی اندیشه والاترینِ همۀ آرمان‌هاست که نامیراست و جاودانه، به جاودانگی جان اندیشمند انسانی. و چون از او چندگاهی در بیرون امکان سخن گفتن را بگیرند به درونی‌ترین لایه‌های وجود بشری به خلوتگاه وجدان آدمی پناه می‌برد، به دور از دسترس هر فشار و هجومی. از این‌رو، سخت بیهوده و باطل است که زورمداران زمانه گمان برند بر آزاده‌جانی و آزاداندیشی چیرگی یافته‌اند، تنها به این دلیل که دهان‌ها را دوخته‌اند و بر لب‌ها مهر خاموشی کوبیده‌اند.**”

رؤیا حشمتی را کسی نمی‌شناخت. او را همان وجدان بیداری، سرِ زبان‌ها انداخت که حکومت فکر می‌کرد به قوت سرکوب‌های مداومش، برای همیشه خاموش کرده است. و نمی‌دانست که ” با هر انسانی که متولد می‌شود، وجدانی نو پا به عرصۀ زندگی می‌گذارد و همواره یکی از این میان خواهد بود که بر تکلیف معنوی خویش آگاهی یابد، و برای دفاع از حقوق گرانبهای انسانی و انسان‌ها به میدان‌گاه این نبرد دیرینه‌سال پا بگذارد و نبرد کند.**”

(*)- روایت شخصی رؤیا حشمتی از هفتادوپنج صربه‌ی شلاقی که متحمل شده بود.
(**)-برگرفته از کتاب وجدان بیدار اثر اشتفان تسوایگ

Recent Posts

معاویه: یک عرب ایرانی یا مسیحی؟

مسعود امیرخلیلی

۱۳ آبان ۱۴۰۳

آقای خامنه‌ای، ۱۳ آبان و شورای‌ نگهبانِ جهان

۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…

۱۳ آبان ۱۴۰۳

آیا پذیرفتگان دیکتاتوری مقصرند؟!

در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…

۱۳ آبان ۱۴۰۳

روز جهانی وگن؛ به یاد بی‌صداترین و بی‌دفاع‌ترینِ ستمدیدگان!

امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندی‌ها و خودآگاهی‌هایی است…

۱۲ آبان ۱۴۰۳

اسرائیل؛ درون شورویه و بیرون مستبده!

درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…

۰۸ آبان ۱۴۰۳