زیتون: آنچه از این پس در زیتون با عنوان «آینهخانه هویتِ ایرانی» منتشر میشود، مجموعهای است از یادداشتها و تأملات مهدی جامی، ویراستار و پژوهشگر فرهنگ و ادب ایرانی. این مجموعه بهطور اختصاصی در وبسایت زیتون منتشر و در پایان در شکل کتاب الکترونیکی و بهرایگان در اختیار خوانندگان قرار خواهد گرفت.
پیشتر «سر سخن» و بخش نخست این نوشتارها منتشر شد؛ بخش دوم در ادامه میآید.
انس و هویت چونان میل وصل
مولوی در آغاز مثنوی از ناله نی میگوید ازیرا که از نیستان بریده شده است. هویت بازگشتگاه است. جایی نیست. مکانی نیست. هست و نیست. ملکوت است. مینوی است. همین است که با مهاجر شهر به شهر میرود. دریا به دریا میرود. و او همیشه میخواهد به آن اصل رجعت کند. در آغوش آن هویت آرام بگیرد. با او دم زند. هویت مثل روح است. جسمانیهالحدوث و روحانیهالبقا ست. با زاده شدن ما پدید میآید. اما به جسم به مکان پایبند نیست. هست و نیست. برای همین میتوان آن را در خاطره با خود برد به سرزمینی دیگر. در دل و ایمان برد به قلمروی بیگانه. نسبتاش با آن چشم و صورت برقرار است. قطع نمیشود. اما همه هویت همان نیست که در صورت مادی جلوهگر است. در آن باغ و در آن قنات و در آن خانه کویری در یزد و در آن معماری و موسیقی و کاشی و تخت چای عصرانه تابستان و کرسی زمستان و داستان مادربزرگ و هزاران صورت از این شمار.
آدمی اهل انس است. انسان است و انس. کسی که انس ندارد هویت ندارد. این با ما متولد میشود. انس به مادر انس به پدر انس به خانه و محله. انس به اقلیم. انس به آنچه در دامن آن پرورش مییابیم و میبالیم. و از همین انس هویت ساخته میشود. برای همین به چیزی میگراییم که از آن برآمدهایم. با آن خو گرفتهایم. روزهای خوب و شیرین و به یادماندنی ما را ساخته است. روزهایی که خود را کشف کردهایم. تابستانهایی که زیر درخت یاس خفتهایم. زمستانهایی که با برف بازی کردهایم. پاییزهایی که برگریزان را تماشا کردهایم. بهارانی که از شکوفه باران درخت و باغ شگفت زده شدهایم. به آن مکان به آن زمان به آن آدمها به آن حال و فضا دلبستهایم. طبیعت ما این است. طبیعت ما در انس گرفتن است. از غریبی میگریزیم. به آشنایی میگراییم. در وصل آرامش مییابیم. بهشت ما فضای انس ما فضای مانوس ما ست. باقی هر چه هست بیگانگی است. گریز است برای رسیدن به آن یگانگی.
هویت و مکان
مکان همچون زمان در هویت نقشی محوری دارد. نه تنها زندگی در یک کشور و یک شهر معین لایهای متفاوت از هویت عمومی و مشترک ما با دیگر شهرها را شکل میدهد که زندگی در یک محله از شهر نیز به هویت ما رنگی متفاوت از محلههای دیگر میزند. کسی که در محله اعیانی شهر زندگی کند با کسی که در محله فقیرنشین و حاشیهنشین شهر روزگار میگذراند از یک هویت کاملا واحد برخوردار نیست. به علاوه، مکان رنگ زمان میگیرد. مکانی که صد سال پیش مثلا شهری تازهبنیاد بوده است -فرضا دوشنبه پایتخت تاجیکستان- امروز رنگی دیگر دارد چون زمان بر آن گذشته است. در تفلیس و دوشنبه و دیگر مراکز جماهیر شوروی سابق این موضوع را به خوبی میتوان ملاحظه کرد که چگونه هر قطعهای از مکانهای شهری رنگ زمان خود را دارد. زمان تاسیس خود. زمان ساخته شدن خود. مکان درک زمانی ما از هنر و زیبایی و معماری و شهرنشینی را ثبت میکند. مکانی در اصفهان که در دوران صفویه ساخته شده باشد با همان سبک و معماری ساخته نشده که در دوران معاصر بناهای اصفهان آن را نشان میدهند. بنابرین در اصفهان که قدم بزنیم مجموعه بناهای محلهها هر کدام گویای زمانی است که ساخته شده و به زبان سنگی و خاموش خود با ما از هویتی در زمان سخن میگوید که به شکل مکان پیکرینگی یافته است. به همین ترتیب مفهوم مکان در اکباتان تهران در زمانی که ساخته شد و امروز متفاوت است. مفهوم مکان در میدان اعدام با آنچه بعدها فرهنگسراها جای آن نشست طبعا متفاوت میشود. از این رو این هویت مکانی از پدر به فرزند و از مادر به فرزند یا از نسلی به نسل بعدی در همان مکان هم تغییر میکند و رنگ روزگار خود را میگیرد. معمولا در این گذر زمانی بر مکانها چیزی دیده میشود که از آن یا به زوال تعبیر میکنیم یا به اصالت. اگر ساختمانی و محلهای از جهاتی ارزشمند تلقی شود گذر عمر بر آن بر اصالتاش میافزاید که نشانه انبوه شدن خاطرات جمعی از آن است. و اگر ساختمان و محلهای مصرف روزگار خود را داشته است و خاطرهای نساخته و با خاطرهای پیوند نیافته رنگ زوال میگیرد و بتدریج به دست گروههای نوسازی تخریب و مجددا ساخته میشود. در همه این تغییر و تحولات هویت از مکان رنگ میگیرد. خاطرات تجدید یا بازسازی میشود. و سبک زندگی به همراه تحول معماری و مکان-زمان تغییر میکند. اما چیزی که در آن محله نوعی وحدت هویتی ایجاد میکرده تا سالها پس از نوسازیها باقی میماند. تا نوبت به پوست انداختن آن هم برسد و زمان کاملا خاطره محله را بشوید و بزداید یا به رنگ دیگری درآورد.
سفر تا زمانی خوب است که به آغازگاه برگردیم. مهاجرت تا زمانی خوب است که مقصد بازگشت به وطن و زادگاه محبوب باشد.
وابستگی آدمی به مکان چندان است که کمتر کسی قادر است زندگی در مکانهای مختلف را به آسانی تاب آورد و تمایل اساسی ما ماندن در یک مکان محبوب یا حفظ پیوند با آن است حتی اگر در آن مکان نباشیم. اما کمتر امکان دارد آدمی بتواند با مکانهای مختلف پیوند عمیق برقرار کند یا حتی از زندگی در مکانهای مختلف استقبال کند و اگر کرد پریشان نشود. وحدت هویتی وابستگی بسیاری به مکان دارد و به ندرت امکان دارد کسی بتواند از این وابستگی به سلامت رها شود. در واقع سلامت آدمی در حفظ پیوند با مکان است یا تداوم حضور در مکان محبوب. از این منظر، هویت امری کاملا مکانی و جغرافیایی است و صورتی عینی دارد که در مکان پیکرینه میشود. به این ترتیب، میل طبیعی آدمی به یکجانشینی است. سفر تا زمانی خوب است که به آغازگاه برگردیم. مهاجرت تا زمانی خوب است که مقصد بازگشت به وطن و زادگاه محبوب باشد. یکجانشینی در نهاد آدمی مستقر است و بشر قرنها چنین زندگی کرده است. قطع پیوند با مکان و وطن و زادگاه از نظر حضور جسمی یا توجه معنوی و روحی هویت را دستخوش بحران میکند.
هویت و ندانستگی
یک اصل عام هویت انسانی ندانستگی است. در هر آغازی این ندانستگی حکمفرما ست. ما نمیدانیم یا کم میدانیم. خیلی کم. و این ما را ناگزیر میکند که دست به آزمون بزنیم. و همه آزمونها نتیجه بخش نیست. ناچار آزمونها در بخش زیادی به خطاهای ریز و درشت منتهی میشود. نمیدانیم که هستیم. دست به آزمون میزنیم. همپای کسانی میرویم که فکر میکنیم میدانند. اما حتی اگر آنها بدانند به معنای آن نیست که ما هم میدانیم. کوهپیمایی میکنیم همراه کوهنوردان. چون دوستانی در میان ایشان داریم. تجربه میکنیم و آزمون. و بعد از چند سفر در مییابیم که ما کوهنورد نیستیم. بدنمان سازگار نیست. شیوه یادگیریمان فرق میکند. انگیزههامان سست میشود. دست میشوییم. به سراغ تجربه دیگری میرویم. میرویم تا خود را کشف کنیم. هویت خود را بازشناسیم. آسان نیست. به این یا آن گرایش و حزب و ایدئولوژی و مذهب در میآییم. یا در مذهب خود مراتبی را که بالاتر مییابیم تجربه میکنیم. همراه مرشدی میشویم. مدتی مراد ما میشود. و بتدریج در مییابیم که این نیستیم. آنایم که اینجا یافت مینشود. دوستانی انتخاب میکنیم. نمیدانیم بهترینها باشند. دوستترینها باشند. با ایشان طی مسیر میکنیم. تجربه میکنیم و یک به یک آزمون میکنیم. تا درک میکنیم که این یا آن دوست نمیشود. فرقهایی داریم که پل نمیشود زد. شیوه زندگی ما که مطلوب میدانیم از این دوستی حاصل نمیشود. چیزی درون ما ست. یک راهنمای درونی. باید به آن گوش کنیم. از این دوست به دوستی دیگر. تا مرام دوستی کردن و وفاداری و بیوفایی بیاموزیم. اعتماد کردن را بسنجیم. عاشق میشویم. این همانی است که میخواهیم. یا به وصال میرسیم یا نمیرسیم. برسیم تجربهای است که روشن نیست پایاناش هم عشق باشد. نرسیم تجربه دیگری است. میآموزیم که چقدر عاشق میتوانیم بود. از چه چیزها میتوانیم گذشت. و از چه چیزها نمیتوان.
زندگی ما قدم به قدم آزمون است تا از ندانستگی به اقلی از دانستگی برسیم که بتوانیم راه بجوییم
زندگی ما قدم به قدم آزمون است تا از ندانستگی به اقلی از دانستگی برسیم که بتوانیم راه بجوییم. بتوانیم با آن ندای راهنمای درونی هماهنگ شویم. هر ندانستگی ترس دارد. خوف و رجا ست. تن دادن به خطر است. خطرهایی که بتدریج میآموزیم به کدام یک از آنها میتوانیم تن دهیم یا ندهیم. با ترس رشد میکنیم. با خطرکردن میبالیم. با آزمون میآموزیم. با خطا به صواب میرسیم. راه دیگری نیست. هویت ما در این هزارتوی تجربه پنهان است. دانهای هستیم که در تاریکی ریشه میزنیم. از خاک سر بر میآوریم. تنفس میکنیم. ساقه نازکی میشویم. و اگر بخت یاری کند و تندباد ما را نشکند و ریشهکن نکند بتدریج نهالی میشویم و برگ و باری خواهیم آورد. اما تا درخت شویم و میوهدار زمان لازم است. گاهی دیرتر میوه میدهیم گاهی زودتر. گاهی در باغ و باغچهای نیکو میبالیم و گاهی باد و باران باغبان ما ست و بس. کژ میشویم. مژ میشویم. اگر نشکنیم به بار مینشینیم. به هویت خویش پی میبریم. کشفاش میکنیم. ترسها تمام میشود. از آنچه راه ما نیست جدا میشویم. راه خود را میشناسیم و به رفتن و رشد کردن ادامه میدهیم. هویت سلوکی است میان ندانستگی و ترس و آزمون و خطا. میان تجربهها و ندای درون.
علمالیقین هویت
یک خصلت عام انسانی تردید دایمی است. آدمی کم میداند. مختار هم هست. این که گویی این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای صنم. اما این کنم یا آن کنم دلیل تردید هم هست. و هیچ انتخابی از تردید خالی نیست. از خطر خالی نیست. از خطا خالی نیست. در بن هر تصمیمی که مختارانه گرفته باشیم باز تردید هست. آیا درست انتخاب کردم؟ آیا این محله بهترین محله است برای من؟ این شغل بهترین شغل است برای من؟ آیا همسری که انتخاب کردم گزینهای است که میتوانم عمری در کنار او بمانم؟ آیا خدایی که دارم و به او ایمان دارم واقعا مرا ناظر است و مراقب است؟ من که بر سر ایمان خویش نیز چو بید میلرزم. آیا آنچه کردم یا میکنم گناه است؟ آیا حق دارم چنین کنم؟ آیا نزد طبیب بروم یا خوددرمانی کنم؟ آیا نسخهای که طبیب داده مفید است یا نیست؟ آیا ورزش را ادامه دهم یا قطع کنم؟ آیا حتما باید وزن کم کنم؟ آیا این کتاب که میخوانم ترجمهاش قابل اعتماد است؟ آیا آن نویسنده که به او علاقه دارم قابل اتکا ست؟ آیا تجربههای من به اندازه کافی وسیع هست که انتخابام را درست انجام داده باشم؟ آیا الان وقت همین کاری است که میخواهم بکنم؟ آیا این سند تاریخی درست است؟ آیا تمام قصه در انقلاب مشروطه یا در کودتای ۲۸ مرداد همین است که شنیدهام و خواندهام؟ آیا نظریههای اجتماعی که از فرنگان آموختهام در مورد ایران هم کاربرد دارد؟ آیا معماری بومی در کویر بهتر جواب میدهد یا معماری سبک شهری تهران؟ آیا خبر فساد فلان مقام حقیقت دارد؟ آیا اصلا به این رسانه میشود اعتماد کرد؟ آیا درست است که فلان مجله به فلان نهاد وابسته است؟
ما هر روز و هر ساعت با این نوع سوالها روبروییم. گاهی این سوالها سادهتر است و گاهی بنیانی و حیرتافزا. امکان ندارد که بتوانیم در همه موارد به همه سوالهای خود پاسخهای صددرصد بدهیم. همیشه گرایش نشان میدهیم. گرایش ما به این یا آن است یا پرهیز از این و آن. ما هرگز قطعیت نداریم. با اطمینان نمیتوانیم اظهار نظر کنیم. همیشه شایدی هست و بایدی و شرط و شروطی. ما آدمیان مظهر انتخابهای پرتردید هستیم. همیشه در معرض ریسک کردنایم. این شیوهای است که با آن میآموزیم و پیش میرویم. با خطرهایی که میکنیم.
ما نمیدانیم. علم به ما کمک نمیکند. فلسفه به ما کمک نمیکند. پس چگونه گرایش خود را تعیین میکنیم. چگونه مصمم میشویم. چگونه بر تردیدهای خود غلبه میکنیم؟ چگونه از سرگردانی رهایی مییابیم؟ به کدام سنگ و ستون تکیه میکنیم؟
جواب همه اینها هویت است. هر قدر هویت ما بر ما روشنتر باشد تردیدهای ما در مسیر بهتر و پرنورتری رفع میشود. هویت چراغ راه است. هویت با ما ست. مثل نفس ما. مثل بدن ما. مثل مادر و پدرمان. مثل خویشان مان. آن را انتخاب نمیکنیم. بخشی از آن ایم. با اذعان به این خویشی و نزدیکی است که تردیدها را به سود هویت خود پس میزنیم. خطرهایی که میکنیم را به نام هویتمان انجام میدهیم. در کنار هویتمان میایستیم. به سنگ و ستون آن تکیه میزنیم. از آتش آن گرم میشویم.
همه انسانها هرگز امکان رشد علمی و عقلی و آکادمیک به اندازه دیگر همگنان خود پیدا نمیکنند. اما همه انسانها باید بر تردیدهای خود غلبه کنند. اینجا نه علم کمک میکند که ناتمام است و نه عقل که مدام میآموزد و نه هیچ دستاویز دیگری هست که بیرون از آدمی و به کمک آن راه را بیابد. هویت درون ما ست. راهی است که آغازش و ادامهاش و مقصدش در ما ست. سالک هویتایم.
علم زیبا ست. عقل پادشا ست. فلسفه فضیلت است. اما بدون هویت نه علم کارگشا ست نه عقل قلمروی دارد و نه از فلسفه فضیلتی حاصل میشود.
علم زیبا ست. عقل پادشا ست. فلسفه فضیلت است. اما بدون هویت نه علم کارگشا ست نه عقل قلمروی دارد و نه از فلسفه فضیلتی حاصل میشود. انسان بدون هویت در ابتدای خویش است.
در میان همه تردیدهای ناشی از درس و بحث و سوال و دانشجویی و عقلگماری آن علمالیقین که همیشه دستگیر است هویت است. در هر مرحلهای از حیات و رشد که باشیم. چه آن زمان که به تقلید راه میبریم. چه آن زمان که بالغ میشویم و به اختیار راه میجوییم. همیشه میدانیم از کجا شروع کنیم.
هویت علمالیقین است. چون هویت ایمان است. کتاب هویت که لاریب فیه، که در آن تردید نیست، هدایت برای مومنان است. بدون ایمان بدون باور، علم و عقل و فلسفه رهنما نیستند اگر رهزن نباشند.
هویت و واقعیت
به این ترتیب هویتها بیش از آنکه با واقعیت ارتباط داشته باشند با روایت ارتباط دارند. با درکی از جهان که در هر زمان متناسب است با میزان ندانستگی ما. آن که واقعیت را روشن و مشخص و واحد میبیند از هویت انسانی به دور میافتد. میکوشد جامعه را هم شکل و همسان کند. و این با طبیعت بشری و جامعه او ناسازگار است. اصل در هویت تغییر دایمی اما تدریجی است. تغییر روایتها ست. در دورانهای قدیم این تغییر به کندی صورت میگرفت و در دوران ما این تغییر گاه چنان با سرعت صورت میگیرد که سرگیجهآور است. برای ما ایرانیان این تغییر میان پیش از انقلاب و بعد از انقلاب کاملا آشکار است. نه تنها این تغییر را در میان هنر و هنرمندان میتوان دید مثل مخملباف که از توبه نصوح به شبهای زاینده رود و نوبت عاشقی میرسد که نهایتا در فرد فرد ما آن را میتوان نشان داد. هنرمندان از آنجا که پیشگام آیندهاند و شم قوی برای تغییر روایتها دارند زودتر از دیگران آن را در کار خود نشان میدهند. اما این تغییرها بتدریج فراگیر میشود. از این سرگیجههای پشت سر هم بحران میزاید. بحرانهایی که ویژگی عصر جدید است. زیرا سرعت با طبیعت سازگار نیست. طبیعت رشدی آهسته و پیوسته دارد. اما آدمی میتواند از طبیعت خود پیشی بگیرد یا با تجربههای پیشگامان درآمیزد. این بحران نیاز او را به استقرار و یافتن ریشهها بیشتر و بیشتر میکند. آدمی به طبع نیازمند استقرار و آرامش است. اضطراب مدرن را پس میزند تا به ریشههای خود برسد. و باز طبیعی است که در این ریشهیابی روایتهای گوناگون به کمک او میآیند یا با مصالح قدیمی از نو بازساخته میشوند. دور بودن آدمی از واقعیت ناشی از محدودیت دانش و تجربه او ست. و این ذاتی بشریت است. از آن گریزی نیست. اما مثل هر امر انسانی دیگر این پارادوکسی است که آدمی آموخته است با آن زندگی کند. آن کسی که میخواهد پارادوکس را نفی کند و بر «یک» نتیجه یا روایت برگزیده خود تکیه کند و همه را آنچنان بخواهد به سمت ارعاب و تحقیر و ستم حرکت میکند. و این باز به نوبه خود نشان میدهد که زیستن با هویت به سلوکی دراز و همهجانبه نیازمند است و آسان به دست نمیآید. هر روایتی از هویت که به نفی تحمیلی دیگر هویتها برسد به صورتی مضاعف از واقعیت دور است. سوی دیگر ماجرا آن است که وقتی واقعیت متزلزل میشود، ملموسترین چیزها که صورتی مادی داشته باشند اهمیت پیدا میکنند. بنابرین، اگر تزلزل رابطه آدمی و واقعیت را در عصر جدید بپذیریم دیگر جای شگفتی نخواهد بود که هر چه صورت مادی دارد از خود پول تا انواع تظاهرات مادی به اصل هویتبخش تبدیل شده باشد. و این به معنای غلبه ماتریالیسم است. یعنی آن آگاهی دردناک که رابطه ما با واقعیت آن قدرها هم که تصور میکردیم محکم نیست به چیرگی هر چیز مادی و قابل تجربه انجامیده است. در عصر مدرن این مایه و پایه بسیاری از بحران بوده و هست.
ادامه دارد…
بخشهای پیشین:
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…