ابراهیم نبوی
نامهای از دشمن
میخواهید باور کنید، میخواهید باور نکنید، نه من را توی قبر شما میگذارند، نه شما را توی قبر من. قسم میخورم که هرچه میگویم عین حقیقت است. اصلا توی کل شهر لسآنجلس یا بهقول ایرانیها «ال.ای.» اگر نگویم نود درصد حداقل هفتاد درصد همه ایرانیها آقای اردوبازاری را میشناسند. اسمش از آن اسامی منحصر بهفرد است که اگر شصت تا دفتر تلفن خبرنگاران قدیمی را بگردید، حتما سی تا علوی و سعیدی و شهیدی پیدا میکنید ولی حتی یک اسم هم مشابه اردوبازاری پیدا نمیکنید. حالا چرا قدیمی؟ چون الآن دیگر همه اسامی آشناهایشان را توی لیست تماسهای موبایلشان مینویسند و از آن دوره که مردم اسامی دوستان و خانواده را توی دفتر تلفن مینوشتند، حداقل بیست سالی گذشته است. اگرچه خانم مشتاق علاوه بر لیست تماسهای موبایلش هنوز هم آخرین دفتر تلفن خودش را که مال دوازده سال قبل است و کمابیش مثل قالی کرمان میماند، همیشه توی کیفش دارد.
حالا از کجا فهمیدید که خانم مشتاق خبرنگار است؟ خب! معلوم است وقتی گفتم خبرنگاران قدیمی خودتان حدس زدید این خانم محترمی که یک دفترتلفن قدیمی دارد- که مثل قالی کرمان است- لابد همان خانم مشتاق است. این فریده خانم مشتاق از خبرنگاران قدیمی سرویس اجتماعی است و دفتر تلفنش شبیه همان قالی کرمان است، که از قضا شبیه جگر زلیخا هم هست. شباهت جگر زلیخا با قالی کرمان هم در این است که هر دو تاشان کهنه و پاره پوره هستند. البته جگر زلیخا معمولا پارهپاره است، آن قالی کرمان است که هر چه پا بخورد و کهنهتر بشود بیشتر ارج و قرب و قیمت پیدا میکند. دفتر تلفنهای قدیمی هم هرچه کهنهتر و بینظمتر و قاطی پاطی تر بود، ارزش و اعتبار بیشتری داشت.
آن روزگاری که مردم دفتر تلفن داشتند، اعتبار خبرنگارها، بهخصوص خبرنگارهای سرویس اجتماعی روزنامهها به دفتر تلفنشان بود. خبرنگارها مثل ناموسشان حافظ دفتر تلفنشان بودند و آن را دست کسی نمیدادند. مثلا همین خانم مشتاق، یک دفتر تلفن کهنه جلد قهوهای مندرس داشت که از اسامی وزرای کابینه سیدضیاء طباطبایی تا اسامی نیمکتنشینان تیم ملی در بازی ایران و استرالیا با گزارش جواد خیابانی اسم همه را توی آن نوشته بود. من خودم یک بار شرط بستم که خانم مشتاق اسامی سنگقبرنویسهای بهشت زهرا را دارد و اسد امرایی گفت: نه، این یکی را دیگر ندارد. بدیهی بود که شرط را بستیم و طبیعی بود که من شرط را بردم. برای اینکه خانم مشتاق اسامی سه نفر حکاک روی سنگ قبرهای بهشت زهرا را توی صفحه «ب» در قسمت بهشت زهرا داشت.
حالا اصلا برای چی این همه حاشیه رفتم؟ منظورم این بود که آقای اردوبازاری با اینکه اسمش خیلی منحصر به فرد است، ولی توی فهرست آشنایان اغلب آدمهای مهم لسآنجلس نامش را نمیتوانید پیدا کنید. البته منظورم از آدمهای مهم لسآنجلس صرفا دکتر هلاکویی و آن ۷۵۰۰ نفر دیگری که در لوسآنجلس روانشناس هستند و از طریق تلویزیون به تربیت کودک درون مردم این شهر میپردازند، نیست.
من خودم دقیقا سه ماه و هشت روز بعد از اینکه بهقول ایرانیهای ال.ای. به این شهر موو کرده بودم، با ایشان آشنا شدم. این آقای اردوبازاری برخلاف آن شصت و سه درصد ایرانیان مقیم «ال.ای.» که عضو کابینه بختیار در سال ۱۳۵۷ بودند، تا سه سال بعد از اینکه با هم آشنا شدیم، از ایرانیانی بود که قبل از انقلاب طرفدار کمونیستها بود و به گفته خودش تقریبا در تمام سی سال اول زندگیاش تحت تعقیب ساواک بود. حالا چرا در سه سال اول رابطهمان ایشان سابقه طرفداری از کمونیستها را داشت؟ چون از هفت سال قبل که دقیقا من و ایشان اولین بار همدیگر را دیدیم، کمکم اغلب ایرانیانی که قبل از انقلاب کمونیست بودند، از این کارشان پشیمان شدند و به این نتیجه رسیدند که کمونیستها از همان دوران مشروطه قصد داشتند که دولت محمدرضاشاه را سرنگون کنند و این تصمیم را هم دقیقا در همان روز دوم کنفرانس گوادالوپ گرفتند.
من این نکته را وقتی فهمیدم که بعد از سه سال رابطه با آقای اردوبازاری وقتی ایشان داشت خاطره سخنرانیاش را در دانشگاه تهران که علیه شاه سخنرانی کرده بود، برای هفتاد و چهارمین بار برای من و قدسی همسرم تعریف میکرد، به او گفتم: البته شاه خیلی هم آدم بدی نبود. تا این جمله را گفتم، آقای اردوبازاری نگاهی به صورت شیرین خانم همسرش که داشت برایش خیار پوست میکند، انداخت و با حالتی عصبانی به من گفت: همین شما انقلابیون بودید که شاه را ساقط کردید. و بعد آن جمله تاریخیاش را که «ما ملت قدرناشناسی بودیم.» تکرار کرد. یک دفعه مانده بودم که مگر آقای اردوبازاری تا هفته قبل سابقه کمونیستی نداشت؟ خواستم چیزی بگویم که دیدم شیرین خانم عیال آقای اردوبازاری زیرچشمی نگاهی به من انداخت و با چشم اشارهای به لیوان ویسکی آقای اردوبازاری انداخت که یعنی جواب نده که استاد داغ کرده.
این آقای اردوبازاری عاشق ویسکی جک دانیل است. نه اینکه هفتهای یکی دو بار ویسکی بخورد، تقریبا از سیصد و بیست و چهار باری که ما با همدیگر بهقول هموطنان لسآنجلسی گت تو گدر میکردیم، فقط یکی دو بار که قبل از ظهر همدیگر را در ایام عید ملاقات کردیم، همیشه از ساعت شش بعد از ظهر بطری ویسکی را کنار خودش میگذاشت و ضمن اینکه به مهمانها تعارف میکرد، خودش هم تا خرتناق ویسکی میخورد.
خدا بیامرزد مادرم این کلمه خرتناق را معمولا در مورد مشروبات الکلی بهکار میبرد و من تا زمانی که زیر پانزده سال بودم، همیشه فکر میکردم خرتناق یک جایی است روی گلوی آدم که معمولا در نوشتههای خیلی ادیبانه به آن سیب آدم میگویند. آقای اردوبازاری ساعت شش معمولا خودش لیوان ویسکی خوری را با یک ظرف یخ جلوی خودش میگذاشت و به محض اینکه عقربه دقیقه از روی ۱۲ میگذشت، اولین شات ویسکی را توی لیوان میریخت.
معمولا وقتی داشت شات اول را میخورد، بهشدت طرفدار آرمانهای بزرگ بشری از جمله دموکراسی و حقوق بشر و بهخصوص حقوق زنان و حیوانات بود. وقتی داشت گیلاس دوم را میخورد- تقریبا در فاصله ساعت هفت و ربع تا هفت و نیم- اگر کسی با نظراتش مخالفت میکرد، با یک لبخند دموکراتیک حرفش را گوش میکرد و خیلی مودبانه نظرش را رد میکرد. وقتی ساعت به حدود نه شب میرسید دیگر اصلا مهم نبود که نظر او چیست و نظر شما چیست، یا اصلا با او مخالفید یا موافق، در هر حال عصبانی میشد و اگر خدای ناکرده از نظرتان دفاع میکردید، صورتش سرخ میشد و با گفتن این جمله شروع میکرد که «ما ایرانیها اصولا آدمهای قدرناشناسی هستیم…» و منظورش هم از ما ایرانیها، خودش نبود، بلکه آدمی بود که با او مخالفت میکرد. نمیدانم این ویسکی جک دانیل چطوری است که آدم وقتی لیوان سومی آن را میخورد کل آرمانهای بشری و حقوق بشر و بهخصوص حقوق زنان را فراموش میکند.
آن شب ما به نقطه عطف تاریخی رسیدیم. بگذارید توضیحی در مورد این اصطلاح نقطه عطف تاریخی بدهم که متوجه بشوید در مورد چه زمانی صحبت میکنم. تقریبا هفت سال قبل بود که آقای اردوبازاری به یک نقطه عطف مهم تاریخی عمرش رسید. فکر کنم ساعت هفت بعد از ظهر یک روز پنجشنبه بود. اصولا تجربه من این است که اغلب آدمها معمولا روزهای پنجشنبه عصر به نقطه عطف تاریخی زندگیشان میرسند. و این قاعده در مورد آقای اردوبازاری هم صدق می کرد.
مشکل از آنجا شروع شد که آقای اردوبازاری داشت در مورد راهپیماییهای قبل از انقلاب حرف میزد که من به شوخی به او گفتم: اصلا تقصیر شما کمونیستها شد که شاه رفت. با گفتن این جمله و بهخصوص آن دو کلمه آخر «شاه رفت» که انگار مثل روزنامه کیهان روز دوازدهم فروردین این عبارت «شاه رفت» با حروف درشت تیتر ۴۸ در صفحه اول چاپ شده بود، یک دفعه سکوت سنگینی اتاق و محتویات آن را که شامل من و عیالم و آقای اردوبازاری و عیالش و یک بطری جک دانیل و سه لیوان نیم خورده ویسکی و مقداری اسباب و اثاثیه بیاهمیت از نظر تاریخی بود، را فرا گرفت. یک دفعه صورت آقای اردوبازاری مثل لبوی پخته وسط زمستان سرخ شد و تیک زیر چشمهای ایشان شروع شد.
قدسی زیر چشمی نگاهی به من کرد و من هم زیر چشمی به شیرین خانم عیال آقای اردوبازاری نگاه کردم. یک جوری به من علامت داد که یعنی دنبال حرف را نگیر. درست در همان برهه حساس زمانی یا همان نقطه عطف تاریخی خودمان بود که آقای اردوبازاری دو بار با عصبانیت زد با کف دست راستش روی زانوی راستش و سرش به چپ و راست تکان خورد. معمولا هر وقت سرش اینطوری تکان میخورد من متوجه میشدم که ما ایرانیها مردم قدرناشناسی هستیم. قدسی زیرچشمی به من نگاهی کرد و مثل اینکه بخواهد برود دستشویی. بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
آقای اردوبازاری بلند شد و با نوعی شتاب و عجله انگار که دنبال سند مهمی میگردد، لای چند کتاب کتابخانه قدیمیاش را نگاه کرد. و هی لای کتابها را باز و بسته کرد و به شیرین خانم گفت: من کتاب امثال و حکم را کجا گذاشتم؟ شیرین خانم گفت: فکر کنم امانت دادی به آقای اسعدی، همان بالا پهلوی لغتنامه معین بود. اردوبازاری با عصبانیت گفت: من اصلا به اسعدی کتاب امانت نمیدهم. و بعد با حالت عصبانی ادامه داد: بچهها کتاب را نبردند خانهشان؟ شیرین خانم مثل همیشه که وقتی میخواست تنشزدایی کند، با حالت خونسرد و صدای کلفت جواب شوهرش را میداد، گفت: این حرفِ که میزنی؟ نه مینو فارسی بلده بخونه، نه مینا. اونها کتاب فارسی میخوان چیکار؟
این جمله به جای اینکه مشکل آقای اردوبازاری را حل کند، مثل بنزین روی آتش بود. تازه یادش افتاد که دخترهایش فارسی خواندن و نوشتن بلد نیستند، و داغ دلش تازه شد. دوباره کتابها را اینور و آنور کرد و گفت: اون نامه رو کجا گذاشتم؟ شیرین خانم پرسید: کدوم نامه؟ آقای اردوبازاری مثل همیشه که وقتی از دست مهمانش عصبانی بود، سر زنش غرغر میکرد، گفت: تو هم که اصلا از هیچ چیز این خونه خبر نداری.
من نمیدانستم باید چه بگویم. لیوان ویسکی را بلند کردم به طرف آقای اردوبازاری و گفتم: به سلامتی، و جرعهای نوشیدم. ظاهرا حقه من موثر واقع شد. شیرین خانم معمولا روی مشروب خوردن اردوبازاری حساس هست و معمولا خوشش نمیآید میهمان دمبهدم مشروب خورد شوهرش بدهد. اردوبازاری آمد نشست سرجایش و تهمانده لیوانش را لاجرعه نوشید و لیوان خودش و من را پر کرد و گفت: به سلامتی، نوش جان. من زیر چشمی نگاهی به شیرین خانم کردم که یعنی اگر مشروب خوردم برای فرونشستن غضب شوهرش بوده. او هم نگاهی با رضایت به من کرد.
دقیقا از همان نقطه عطف تاریخی بود که کامران هخامنشی به دنیا آمد. یعنی از همان زمانی که آقای اردوبازاری یادش آمد که از دو سه سال قبل از انقلاب از طرفداری از کمونیسم دست برداشته و وقتی مردم در خیابان راهپیمایی میکردند، او از کسانی بود که از اینکه کارتر قصد سرنگونی شاه را داشته خیلی ناراحت بود و جزو کسانی بود که برای حمایت از بختیار به راهپیمایی طرفداران قانون اساسی میرفت. قضیه به اینجا هم ختم نشد، تا پیش از این شیرین خانم که هوادار حزب توده بود، بهخاطر اعتقادات اردوبازاری زنش شده بود، اما دقیقا از همان نقطه عطف تاریخی بود که شیرین خانم شد جزو زنانی که اول انقلاب علیه اجباری شدن حجاب راهپیمایی میکردند.
این نقطه عطف تاریخی دقیقا همزمان با ورود کامران هخامنشی به جمع ما بود. اردوبازاری یک جرعه بزرگ ویسکی را بالا انداخت و به قدسی که از دستشویی آمده بود و من نگاهی نسبتا عاقل در نسبتا سفیه کرد و گفت: داشتم دنبال نامه کامران میگشتم. شیرین خانم مثل همیشه که وسط حرفهای شوهرش اما و اگر میآورد، گفت: کدوم کامران؟ اردوبازاری با حالتی که تحکم از آن میبارید گفت: کدوم کامران؟ مگر ما چند تا کامران داریم؟ پسر رفیقم آقای هخامنشی.
شیرین خانم از لحن پر از تحکم اردوبازاری فهمید که وقت کلکل کردن نیست. اردوبازاری ادامه داد: وقتی ما از ایران بیرون اومدیم این کامران پنج سالش بود، هنوز مدرسه نمیرفت. حالا شده بیست ساله و توی ایران زندگی میکنه. جزو دانشجویان شاگرد اول کنکور شد. هفته قبل برای من نامه نوشته که عموجان! من شما و پدرم رو مقصر این وضعیت و زندگی خودمون میدونم. و نوشته در مورد گرانیها و تورمها و بگیر و ببندها و زندانها… هر وقت آقای اردوبازاری میخواهد موضوعی را در مورد سیاست ایران بگوید و برای آن دلیل و آمار مشخصی ندارد، همیشه موضوع را با «ها» جمع میبندد و میگوید «مخالفتها» و «گرانیها» و چیزهای «ها»دار دیگر.
من با احتیاط گفتم: این کامران ایران زندگی میکنه؟ اردوبازاری که از به رسمیت شناخته شدن کامران توسط من خوشحال شده بود، گفت: بله، بعله، توی همین جهنم ایران زندگی میکنه و مثل من و شما دستی از دور بر آتش نداره که از این رادیو تلویزیونهای اپوزیسیون اخبار مملکت رو بشنوه. کامران بچه کف تهرانه. توی نامهاش نوشته بود: عمو جان! من شما و پدرم رو نمیبخشم، شما مردم قدرناشناسی بودید. ما رو انداختید گیر این انقلاب و خودتون رفتید به آلمان و فرانسه و آمریکا. بله آقا! ما مردم قدرناشناسی بودیم.
کمکم متوجه شدم که کامران این وسط چه کار میکند. مشکل آقای اردوبازاری مثل اغلب ایرانیان مدل ۵۷ مقیم فرنگ این بود که وقتی من و آدمهایی مثل من که تازه از ایران آمده بودند، به آنها میگفتند که اوضاع ایران با بیست سال قبل فرق کرده و قیمت یک ماه اجاره امروز به اندازه قیمت همان خانه قبل از انقلاب است، هیچ پاسخی برای دادن نداشتند. در واقع کامران از همان شب منبع خبری آپدیت شده آقای اردوبازاری شده بود. حالا دیگر آقای اردوبازاری یک شاهد مستند داشت که در تهران زندگی میکرد و در جریان جزئیات زندگی کف تهران بود. و معلوم بود که تحلیلهایش دقیقا از کف شهر یا همان ناف تهران است. وگرنه اردوبازاری اگرچه از مشتریان ۲۴ ساعته شبکههای ماهوارهای لسآنجلسی بود، حرف مفت نمیزد.
در واقع همزمان با تغییرات تاریخی در گذشته آقای اردوبازاری که از یکی از فعالان مارکسیست در قبل از انقلاب تبدیل به یکی از دلسوزان مخالف هر گونه انقلابی بود و اصولا در روزی که بختیار نخستوزیر شد، از خوشحالی گریه میکرد، من و قدسی تبدیل شدیم به نمایندگان انقلاب و جمهوری اسلامی و باید به تمام انتقادات کامران در نامههای دائمیاش پاسخ میدادیم.
اما کامران یک شخصیت ساده که آن شب بهخاطر بالارفتن دوز ویسکی آقای اردوبازاری یک دفعه وارد حافظه ایشان شده بود، نبود. بهتدریج همزمان با پنج شش سالی که ما با آقای اردوبازاری رفت و آمد میکردیم، کامران هم سنش اضافه میشد و همچنان به نوشتن نامه به عمو هوشنگ خودش- همان آقای اردوبازاری خودمان- ادامه میداد. در همین ایام کامران کمکم رشتهاش را از مهندسی برق به علوم سیاسی تغییر داد، چون نسبت به مسائل سیاسی کشور حساس شده بود. و یکی دو سال بعدش بود که کامران دو سه بار در پارتی دستگیر شد و آقای اردوبازاری را در جریان جزئیات دستگیری خودش گذاشت. یکی دو سالی که گذشت کامران عاشق دختری به نام آناهیتا شد که پدرش به خاطر مخالفت با اختلاسها از وزارت آموزش و پرورش اخراج شده بود. در واقع کامران هم مانند ما با گذشت ایام به سنش افزوده میشد.
لازم است این توضیح غیرضروری را بدهم که من و قدسی متاسفانه اصلا آدمهای قابل اعتمادی نبودیم و هر وقت در جایی مهمان بودیم قدسی داستان کامران و آقای اردوبازاری را تعریف میکرد و مثل همیشه وسط پامنبریهایش مرا که ادای آقای اردوبازاری و لهجه بامزهاش را در میآوردم وادار میکرد که ادای پیرمرد را در بیاورم.
کمکم آقای اردوبازاری مثل دیسنیلند و خیابان وستوود و میبدی و دکتر هلاکویی و نمایشگاه هنر لسآنجلس و قبر مرحومان مهستی و هایده تبدیل به یکی از اماکن توریستی شهر لسآنجلس شده بود. حتی یکی دو بار قدسی در کمال پلیدی و شناعت مادر و برادرش را که از ایران پیش ما آمده بودند، و ماجراهای من و آقای اردوبازاری را شنیده بودند، دعوت کرد که بر ای شنیدن داستانهای کامران به خانه ایشان برویم و خودش به محض اینکه آقای اردوبازاری بلند میشد که نامه آخر کامران را بیاورد و متاسفانه نامه در جایی بود که ایشان یادش رفته بود کجاست، شروع میکرد ریزریز خندیدن و مرا هم به خنده میانداخت.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد. مشکل جایی ایجاد شد که فخری خواهر قدسی از لندن به خانه ما آمد و یک ماهی پیش ما بود. اصولا فخری مثل خیلی از ایرانیان و بهخصوص دانشجویان ساکن فرنگ اهل حرف و حدیث اپوزیسیون فرنگنشین نبود. منتهی کار از علاقه گذشته بود. فخری اینقدر داستانهای کامران و آقای اردوبازاری را شنیده بود که علیرغم اینکه من از بردن او به عنوان مهمان به خانه آقای اردوبازاری خودداری کردم، ولی این قدسی بدذات تلفن زد به شیرین خانم و گوشی را داد دست من و آقای اردوبازاری و شیرین خانم رسما از فخری و من و قدسی دعوت کردند که حتما شب مهمان آنها باشیم. البته من قدسی و فخری را قسم دادم که اولا نباید در مورد کامران حرف بزنند و ثانیا نباید زیر لب و ریز ریز بخندند. وقتی سوار آسانسور خانه آقای اردوبازاری شدیم خندههای قدسی و فخری شروع شده بود و من مطمئن بودم که امشب این دو خواهر گند ماجرا را درمیآورند.
اما همه چیز آنشب متفاوت پیش رفت. یکی از ویژّگیهای کامران این بود که با وجود اینکه پدر و مادرش آشنای خانوادگی آقای اردوبازاری بودند و کامران به شیرین خانم بنا به گفته آقای اردوبازاری میگفت خاله شیرین، اما هیچ وقت نشده بود که شیرین خانم وارد این ماجرا شود.
در واقع وقتی آقای اردوبازاری به قدسی و فخری ویسکی تعارف کرد، فخری گفت من شراب میخورم و هنوز جملهاش تمام نشده بود که گیلاس دو خواهر و شیرین خانم، پر از شراب قرمز شده بود. البته آن شب عجیب بود که آقای اردوبازاری هنوز یاد کامران نیافتاده بود. من هم خداخدا میکردم که حرفی از کامران زده نشود.
اما ماجرا آنجا شروع شد که فخری در پاسخ آقای اردوبازاری که در مورد دوستان فخری در لندن و بهخصوص دوست پسر او سئوال کرد، فخری در کمال بدجنسی گفت که دوست پسرش ایرانی است و اسمش کامران است. من زیر چشمی نگاهی به قدسی کردم و او شانه بالا انداخت که یعنی به من چه، من که چیزی نگفتم. با شنیدن نام کامران آقای اردوبازاری نگاهی به فخری انداخت و گفت: لابد شما هم مثل خیلی از دانشجوهایی که تازه از ایران بیرون آمدند، طرفدار اصلاحطلبها هستید؟ و بعد یک شیشکی ملایم بست و گفت: اسهال طلبها! و خندید و ادامه داد. اینها همان انقلابیهای قدیمی هستند.
فخری در کمال بدجنسی گفت: نه، نسل ما طرفدار سلطنت است. گوشم داغ شد، اصلا انتظار شنیدن چنین حرفی را از فخری نداشتم. این فخری ذلیلمرده اصلا کاری به سیاست نداشت و من مطمئنم که داشت مقدمه ورود به بحث شیرین کامران را فراهم میکرد.
آقای اردوبازاری که با شنیدن حرف فخری نطقش باز شده بود، بلند شد و مثل همیشه شروع کرد به گشتن لای کتابها. یک باره شیرین خانم که معمولا الکل نمیخورد و آن شب پابهپای فخری و قدسی شراب خوردن را شروع کرده بود، به شوهرش گفت: دنبال نامه میگردی؟ گذاشتی لای کتابات روی پاتختی اتاق خواب.
یک دفعه من و قدسی چشممان شد چهار تا. اصلا سابقه نداشت شیرین خانم در ماجرای کامران و نامههایش دخالت کند، همیشه خودش را به نشنیدن میزد. آقای اردوبازاری رفت توی اتاق خواب و برگشت و به شیرین خانم گفت: لای اون کتاب نبود، پاشو ببین پیداش میکنی؟
من نگاهی به شیرین خانم کردم و دیدم که او مطلقا طرف من نگاه نمیکند. شیرین خانم پاشد و گفت: تو بشین، فکر کنم من یه جا دیدمش. من مطمئن بودم که شیرین خانم میداند که اصلا کسی به اسم کامران وجود ندارد و کلا نامههایی از تهران فقط وقتی آقای اردوبازاری بیش از دو لیوان ویسکی جک دانیل خورده باشد، حضورشان واقعیت پیدا میکند، اما در کمال شگفتی بلند شد و رفت دنبال نامه.
آقای اردوبازاری بیاعتنا به من و قدسی خیره شد به فخری که یک گوش جدید و تازه بود و گفت: بله، اقدس خانم. ما قدرناشناس بودیم. فخری که نامش به اشتباه رفته بود، گفت: البته اسم من فخری هست. آقای اردوبازاری گفت: بله، فرقی نمیکنه، اکرم خانم یا فخری خانم، حرف من اینه که ما قدرناشناس بودیم. ما ملت قدرناشناسی هستیم و در حالی که روی کلمه قدرناشناس تاکید میکرد به من نگاه کرد. انگار من نماینده تمام ملت قدرناشناس بودم. دوباره گفت: ما ملت قدرناشناسی بودیم، این حرف رو شما دختر من که توی ایران زندگی کردی خوب میفهمی. من میخواستم نامه کتایون رو برات بخونم، این کتایون دختر آقای هخامنشی رفیق قدیمی منه، این دختر سه چهار سالش بود که انقلاب شد و من و پدرش مخالف این انقلاب بودیم. اما این دختر ما رو مقصر میدونه و میگه شماها انقلاب کردید و نسل ما رو بدبخت کردید بعد خودتون رفتید فرنگ. و ما هیچ جوابی نداریم به این دختر که تازه بیست سالش شده بدیم.
من دهانم وا مانده بود، میخواستم بگویم که مگر کسی که نامه مینوشت کامران نبود؟ ولی انگار آن شب بهخاطر گل روی فخری هم که شده کامران تبدیل به کتایون شده بود.
فخری در کمال بیرحمی دمبهدم آقای اردوبازاری داد و گفت: اتفاقا من هم همین رو از پدرم میپرسم، میگم شماها انقلاب کردید و ما رو بدبخت کردید. یک دفعه قدسی با مشت زد به پهلوی فخری. پدر فخری و قدسی اصولا از بیخ سلطنتطلب بود و حتی قبل از اینکه آقای اردوبازاری از جریان مارکسیستی انشعاب کند و طرفدار سلطنت بشود، هم قدسی و هم من گفته بودیم که پدرشان طرفدار سلطنت است.
خوشبختانه سر آقای اردوبازاری اینقدر گرم ویسکی بود که متوجه گاف فخری نشد. شیرین خانم برگشت و به شوهرش گفت: من نامه کامران رو پیدا نکردم. آقای اردوبازاری گفت: کامران رو چیکار دارم، من دنبال نامه کتایون میگردم. و بعد بدون اینکه منتظر عکسالعمل شیرین خانم باشد، گفت: حالا نامه رو پیدا میکنم. این نامه سند اعتراض یک نسل به نسل ماست. نسلی که سوخته و از بین رفته و قربانی ما پدرانی شده که انقلاب کردیم.
شیرین خانم که کم کم مثل مش قاسم دائی جان ناپلئون داشت وارد جنگ کازرون آقای اردوبازاری میشد، گفت: البته من که هیچ وقت توی راهپیماییهای انقلاب نیومدم. اردوبازاری نگاه تندی به شیرین کرد. انگار که بگوید مگر من میرفتم؟
یک دفعه همه ساکت شدیم، شیرین خانم بلند شد و گفت: من برم کمکم شام رو آماده کنم. قدسی همراه با شیرین خانم بلند شد که برود آشپزخانه و فخری هم همراه او رفت. حالا من مانده بودم و آقای اردوبازاری. تا چشم شیرین را دور دید لیوانش را پر از ویسکی کرد و برای من هم که لیوانم نیمه بود یک شات بزرگ ریخت و گفت: اینها بچههای پشت سر هم بودند، کامران و کتایون. من گفتم: چه جالب که از اون موقع فامیلیشون هخامنشی بود.
ماجرای کامران بعدها در زندگی سیاسی من و شاید بسیاری از مخالفان حکومت در تبعید اهمیت زیادی پیدا کرد. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که من در خانه بسیاری از پیرمردهای لسآنجلس متوجه شدم که افراد جوانی با نامهای هرمز و ایرج و طوس و هوشنگ و فریدون برای عموهای تبعیدیشان نامه مینویسند و از آنها بهخاطر انقلاب گلایه میکنند. البته کامران آقای اردوبازاری خیلی جوان دینامیک و پرتحرکی بود. یک بار که با یکی از دوستان ورزشکارم به خانه اردوبازاری رفته بودم، معلوم شد که کامران برادر کوچکی به نام وحید دارد که فوتبالیست است و از اینکه نتوانسته وارد تیم ملی شود خیلی گلایه کرده و گفته شماها آدمهای قدرناشناسی بودید. فوتبال ایران را از بین بردید و خودتان رفتید فرنگ.
همه اینها را گفتم که بگویم همین هفته پیش پرهام پسر یکی از دوستان قدیمی من یعنی آقای بهارمست برای من ایمیل زده بود و نوشته بود که عمو ابراهیم شماها به نسل ما خیانت کردید و ما را گرفتار این حکومت کردید و خودتان رفتید خارج. و من واقعا نمیدانستم چه جوابی باید به او بدهم
بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی، مریلند
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…