غیریت؛ معرفت دیگری

دیگری‌ گویی بخشی جدانشدنی از مفهوم هویت است. «ما» خود را در مقابل «آنها» باز می‌شناسیم. «تاریخ آنها» بخشی از شناخت «تاریخ خود» است. آنها بیگانگان‌اند. مهاجمان‌اند. بدخواهان ما. دشمنان ما. اربابان قدیم ما. آنها می‌خواسته‌اند ما را از ما جدا کنند. ما را به شکل خود درآورند. ما را از خود بیگانه ساخته‌اند. برای ما جز رنج‌های بسیار ارمغانی نداشته‌اند. آنها قدرت مسلط بوده‌اند. ما ناچار باید خاموش می‌بوده‌ایم. بوده‌ایم اما مقاومت کرده‌ایم. مقاومت خاموش. گاهی نیز بر آنها شوریده‌ایم. گاهی با آنها سازش کرده‌ایم. گاهی حتی دوستی کرده‌ایم. اما هرگز ما آنها نشده‌ایم و آنها ما را از خود نشمرده‌اند. ما از آنها متمایز بوده‌ایم و هستیم. به خاطر دین‌مان. رنگ پوست‌مان. موقعیت اجتماعی‌مان یا سابقه تاریخی‌مان یا خاستگاه طبقاتی‌مان. زبان‌مان. میزان ثروت‌مان. آیین‌ها و سنن‌مان. جغرافیایی که به آن تعلق داشته‌ایم. میزان قدرت یا بی‌قدرتی‌مان.

حتی وقتی خواسته‌ایم دیگری را بشناسیم و کشف حجاب کنیم صد حجاب بر دیده و دل افتاده بوده است تا بردریم. فهم دیگری را دشوار یافته‌ایم. چه زبانش را وقتی خواستیم ترجمه کنیم. چه تحمل‌اش را وقتی با او همنشین شده‌ایم. از او گریخته‌ایم و باز به او نزدیک شده‌ایم. و در این میانه هر بار با انبوهه تازه‌ای از سوءتفاهم‌ها روبرو بوده‌ایم. درک دیگری اصلا کار آسانی نبوده است. اخلاق و دین و قدرت و زبان ما را از هم جدا می‌ساخته است. ولی باز در بازار مکاره هویت به او بر می‌خورده‌ایم. همسایه می‌شده‌ایم. گاهی او فروشنده و ما مشتری بوده‌ایم و گاه او چیزی می‌خواسته که در خزانه ما بوده است.

هیچ هویتی تنها نیست. ناب نیست. فقط با خودش و اعضای آشنای خود ارتباط ندارد. هویت همیشه در همسایگی دیگری است. همین دیگری هویت ما را تعریف می‌کند باز می‌شناساند حد و مرزش را روشن می‌کند.

هیچ هویتی تنها نیست. ناب نیست. فقط با خودش و اعضای آشنای خود ارتباط ندارد. هویت همیشه در همسایگی دیگری است. همین دیگری هویت ما را تعریف می‌کند باز می‌شناساند حد و مرزش را روشن می‌کند. ما با او فرق داریم تفاوت داریم از او متمایزیم اما همین فرق و تفاوت و تمایز ما را به خود می‌شناساند. و همین هم کنجکاوی ایجاد می‌کند تا این دیگری متفاوت و متمایز را بشناسیم. وانگهی به خاطر تفاوت‌ها او از مسیرهایی رفته و قدرت‌ها و هنرها و ثروت‌هایی پیدا کرده که ما نرفته‌ایم و نیافته‌ایم. او دریانورد بوده و ما کوهستان‌نشین. او رام‌کننده اسب بوده است و ما با شتر دمخور بوده‌ایم. او پوست پلنگ می‌پوشیده و ما پارچه بر تن می‌کرده‌ایم. او بر پوست آهو می‌نوشته ما مبدع فن کاغذسازی بوده‌ایم. او طلا داشته ما فیروزه داشته‌ایم. پس به هم نیازمند افتاده‌ایم.

هویت و دیگری در هم پیچیده‌اند. مثل دو گیاه به هم پیچیده که به هم تکیه دارند اما دوگانگی‌شان یگانه نمی‌شود. هویت و دیگری محل یگانگی نیست. محل شناخت است. لتعارفوا مصداق آن است. میل یکی‌ شدن‌شان هویت را تخریب می‌کند. وقتی من دیگری می‌شوم دیگر من نیستم. دیگری هم نیستم. ناچار همیشه فاصله‌ای می‌بینم و می‌بیند. گریز از خود ممکن نیست. از خود بریدن و به دیگری پیوستن هم ممکن نیست. رسواکننده است.

ما دیگری را می‌شناسیم. به سختی. به زحمت. در طول زمان. به تجربه. به دانش. با کنجکاوی. با تامل. با همنشینی. با داد و ستد. اما از خود جدا نمی‌شویم. می‌شناسیم تا مشترکات‌مان را بیشتر کنیم. اما جدا می‌مانیم. و چون دیگری همیشه هست و باید باشد و همیشه هم یکی‌شدن با او ممکن نیست نه از هم جدایی داریم و نه امکان یگانگی.

هر قدر خود را بشناسیم از دیگری فاصله بیشتری پیدا می‌کنیم. هر قدر دیگری را بشناسیم خود را بهتر شناخته‌ایم. این دور نزدیک همیشه دور می‌ماند همیشه نزدیک است. اما یکی‌شدن با او ممکن نیست. وَلَوْ شَاءَ رَبُّکَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّهً وَاحِدَهً وَلَا یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ.

پس چگونه هویت ما در طول زمان تغییر می‌کند؟ چگونه از دین بهی زرتشت به اسلام در می‌آییم. چگونه از اهل سنت به تشیع روی می‌کنیم؟ چگونه سبک زندگی‌مان تغییر می‌کند؟ زمان و آمیختگی رمز کار است. همانطور که نژادمان آمیخته می‌شود در طول سده‌ها. بنابرین درست این است که دیگری همیشه دیگری نمی‌ماند. اما شتاب نباید کرد. این آفت هویت است. هویت آرام است. محافظه‌کار است. و باید چنین باشد. و گرنه هویت نیست. پایدار نیست.

هویت و تفاوت

اکنون درباره تفاوت اندکی بیشتر تامل کنیم. به استقلال. یعنی نه در مطاوی بحث‌های دیگر که به نحو جداگانه درباره خود تفاوت. پرسش اصلی این است که اگر هویت واحد است تفاوت‌ها را چگونه می‌توان توضیح داد. چطور ممکن است هم متدین و هم لاقید و بی‌اعتنا به دین یک هویت داشته باشند. چطور ممکن است کسی که محافظه‌کار خوانده می‌شود با کسی که لیبرال یا اصلاح‌طلب دانسته می‌شود همه از یک سرچشمه آب خورده باشند؟ آیا جنگ‌سالار و صلح‌طلب هویت مشترک دارند؟ چطور دو جبهه متقابل که نه صدها جبهه متقابل در یک چارچوب ملی ممکن است یک هویت داشته باشند؟ رابطه این وحدتی که در هویت قائل‌ایم با آن کثرتی که عملا آن را می‌بینیم و در رقابت‌ها و طرد و قبول‌ها و مخالفت و موافقت ظاهر می‌شود چگونه است؟ آیا واقعا هویت واحد وجود دارد؟ و اگر وجود دارد واقعیت این نیست که آنقدر کلی است که ما را متفق و همرنگ و همزیست نمی‌کند؟ آیا این نیست که پرده نازکی است که به آسانی دریده می‌شود و از پس آن هویت‌های متضاد و متناقض واقعیت خود را نشان می‌دهند؟ چگونه می‌توان این‌همه تضاد و ضدیت را با «یک» هویت توضیح داد؟ آیا هویت جبار و حاکم جائر با مردم ستمدیده و جورکش واقعا یکی است؟ آیا فقیر و غنی یک هویت دارند؟ زندانبان و زندانی ممکن است در هویت یکسان باشند؟ قاضی فاسد و محکوم بی‌گناه هیچ وجه مشترکی می‌توانند داشت؟ آیا زیر حجاب هویت واقعیت‌های بسیار متفاوت را از چشم خود و دیگران پنهان نمی‌کنیم؟

مثال مشابهی در ملل و نحل وجود دارد: با وجود همه اختلافاتی که میان شیعه و سنی و اسماعیلی و فرقه‌های هر کدام وجود دارد چطور می‌توان آنها را مسلمان خواند؟ یا وجه مشترک مسیحی میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها و ارتدوکس‌ها چیست؟ چه چیزی انواع مختلف عقاید و رویکردها را به یک هویت منسوب می‌سازد؟ آیا تنوع عقاید شاخه‌های یک درخت است یا در حکم درختان یک باغ است؟ در صورت اول، هویت واحد روشن است. اما در صورت دوم چطور؟ آیا همه درختان یک باغ به صرف اشتراک در باغ هویت یکسان دارند؟

این بحث را می‌توان در زبانشناسی و دیگر علوم هم پی گرفت. چه چیزی زبان‌های هند و اروپایی را از زبان‌های سامی جدا می‌کند؟ و وقتی درباره شاخه هند و اروپایی زبان‌ها سخن می‌گوییم آیا آنها را یک زبان می‌شماریم؟ آنها می‌توانند یکدیگر را بفهمند به صرف اینکه از یک ریشه و سرچشمه آمده‌اند؟ در زیست‌شناسی هم این سوال مطرح است. آیا همه پستانداران به صرف اینکه به یک اسکلت و ساختار بدنی یکسان تعلق دارند یک هویت دارند؟ آیا حتی میمون با همه نزدیکی‌اش به انسان هویت واحدی با آدمیان دارد؟ از منظر جامعه‌شناسی هم در چارچوب ملی هر کشور اقوام مختلف و زبان‌های مختلف و ادیان و مذاهب ناهمسان می‌زیند. چطور می‌توان همه آنها را به نام‌های مختلف نامید و همزمان هویت واحدی را برای ایشان تعریف کرد؟

واقعیت ساده این است که شناخت کثرت‌های بسیار بدون طبقه‌بندی تحت عناوین واحد ممکن نیست. انسان در فردیت خود نیز مجموعه‌ای از صدها لایه است اما یک نام دارد که به آن ارجاع می‌شود. حال آنکه ده‌ها اندام در بدن هر فرد کار می‌کند و جزئی از او ست. یکی چشم‌اش بهتر کار می‌کند یکی بینایی‌اش مشکل دارد. یکی قلب قوی‌تری دارد دیگری مدام با مشکل قلبی روبرو ست. یکی این استعداد را دارد و دیگری آن استعداد را فاقد است و صاحب استعداد دیگری است. یکی در این خانواده از خاستگاه اجتماعی معین بالیده است و دیگری در خانواده‌ای دیگر با مشخصات متفاوت یا متضاد و از خاستگاهی مشابه یا متضاد. اما برای نامیدن هر فرد یک نام بر می‌گزینیم و سپس صفات او را با آن نام به یاد می‌آوریم. نام جامع وجود ندارد. یعنی نامی که همه ویژگی‌های فردی را دربرگیرد. این موضوع برای گروه دونفره زن و شوهر پیچیده‌تر می‌شود و برای خانواده‌ای از والدین و فرزندان پیچیدگی بیشتری می‌یابد و در چارچوب باهمستان و محله و شهر و جامعه ملی چندان پیچیده می‌شود که خطاب کردن و بازشناسی را ناممکن می‌کند. سوی دیگر مساله این است که هر نوع طبقه‌بندی و نامگذاری و ایجاد وحدت برای شناسایی نمی‌تواند این پیچیدگی را بپوشاند و نادیده بگیرد. وقتی از برادران حرف می‌زنیم درست است که همه آنها را یکی می‌کنیم اما در عمل می‌دانیم که هر برادر از دیگری متفاوت است. پدر و مادر و محیط رشد آنها یکی بوده است اما هر کدام شکل دیگری یافته‌اند. پس از بابتی یکی هستند و از بابتی یکی نیستند. این همان پارادوکس شناخت است که لغزیدن به این یا آن سوی آن همیشه مساله آفرین بوده است.

واقعیت ساده دیگر این است که هر فردی یا خانواده‌ای یا باهمستان و ملتی، هر صنفی و حرفه‌ای از پزشک و مسگر تا معلم و زرگر، و هر برشی که در لایه‌های مختلف زندگی فرد و جامعه بزنیم، یکبار خود را با سوی کثرت خویش می‌شناسد و یکبار خود را با سوی وحدت خویش. یکبار به تفاوت‌های خود با دیگران اهمیت می‌دهد و یکبار به شباهت‌های خود با دیگران. و در هر نظر شناختی تازه از خود پیدا می‌کند. من با برادرم یکی هستم وقتی به برادری نظر کنم. ولی از او متفاوت‌ام وقتی به فردیت خود نظر داشته باشم. برادری ما برادران را تحت نام خود وحدت می‌بخشد. و نام‌های متفاوت ما، ما برادران را از هم متمایز می‌سازد. من لایه خانواده دارم. خانواده من مثل هیچ خانواده‌ای نیست وقتی آن را از حیث بیولوژیکی و حقوقی بررسی کنم. اما مثل همه خانواده‌های محله ما ست از بابتی دیگر و مثل همه خانواده‌های شهر است از بابت بعدی و در سطح ملی جزو خانواده‌های معینی با سطح درآمد مشخص و تعداد فرزندان معین و سطح سواد معین است. معیارهای شناخت کثرت در قالب وحدت‌های معنایی و تعیین جای طبقه‌بندی هر روز در حال برآمدن و کشف جدید است. دانش کارش ساختن طبقه‌بندی‌های تازه و تشخیص وحدت‌های تازه میان انبوه کثرت‌ها ست.

برادری نخست از بیولوژی آغاز می‌شود. اما سپس با آیین و رسم و عرف و انتظارات و تربیت و خلق و خوی شخصی می‌آمیزد و می‌تواند مفهوم جهانی «برادری» را بسازد. برادران با هر عقیده‌ای و رویکردی و میزان رشد عقلی و جسمی برادرند. اما وقتی دل‌شان برای هم تپید از هویت زیستی به هویت انسانی ارتقا می‌یابند. هویت زیستی و سن و سواد و میزان ثروت و قدرت برادران را از هم جدا و متمایز می‌سازد. اما هویت انسانی میان آنها وحدتی برادرانه به آنان می‌بخشد که فارغ از تفاوت‌های ایشان است.

 هویت دولتی، هویت مقاومت

دولت همیشه می‌کوشد قلوب و عقول مردمان را فتح کند اما نه همیشه موفق است. ناچار از زور استفاده می‌کند. گاهی از زور پوشیده گاهی از زور عریان. جنگ صورت آشکارتر آن است. تحمیل از راه قانون دولت‌نهاده‌ای که مردمان در آن دخالتی نداشته باشند صورت رسمی آن است. دولت می‌خواهد قبله باشد و اگر نباشد قبله تعیین کند. دولت در این توهم همیشگی است که جهان‌گیر است، قدرت برتر است، «قبله عالم» است؛ قبله وطن که جای خود دارد.

از یک منظر قرن بیستم قرن تضاد دولت‌ها و ملت‌ها بوده است. تضاد هویت رسمی و هویت مقاومت.[۱] قرن تحمیل و دولت‌خدایی در صور مختلف آن از کمونیسم و فاشیسم تا مک کارتیسم و مائوئیسم و اسلامیسم و صهیونیسم و قرن نهضت‌های مقاومت مردمی. نهضت‌هایی که ده‌ها صورت نهان و آشکار داشته‌اند. نهضت‌هایی که مسلمانی را در حکومت شوروی حفظ کرد. نهضتی که هویت فلسطینی را حفظ کرده است. و نهضتی که زنان ایران را در مقابل اسلامگرایان وطنی سرانجام به جنبش زن زندگی آزادی رساند. نهضتی که زیر پوست جامعه ایرانی در سال‌های پس از انقلاب زندگی دوگانه‌ای ایجاد کرد تا مردم از تحمل ارزش‌های رسمی و دولتی رها باشند. دوگانه‌ای که نهایتا باید به یگانه تبدیل شود. وقتی مقاومت به ثمر رسیده باشد.

مقاومت جایی اتفاق می‌افتد که هویت در آن خانه دارد. ریشه دارد. برکندنی نیست. مقاومت صورت ظاهر آن هویتی  است که باطن ما را تعریف می‌کند. و دست هیچ دولت و قدرت و زور و تحمیل و تطمیعی به آن نمی‌رسد.

مقاومت جایی اتفاق می‌افتد که هویت در آن خانه دارد. ریشه دارد. برکندنی نیست. مقاومت صورت ظاهر آن هویتی  است که باطن ما را تعریف می‌کند. و دست هیچ دولت و قدرت و زور و تحمیل و تطمیعی به آن نمی‌رسد. دولت‌ها در قرن بیستم راه‌های بسیاری رفته‌اند تا مقاومت مردمان خود و مردمان دیگر سرزمین‌ها را در هم شکنند. ولی مردمان هم راه‌های مقاومت را یافته و رفته‌اند. تاب آورده‌اند. از سر گذرانده‌اند. تا بالاخره نظام تحمیل و ارعاب فروپاشیده است. یا سیاست دیگر کرده و خود را با واقعیت تطبیق داده است. طَوْعًا أَوْ کَرْهًا.

مقاومت در ایران اساسا در دو جبهه اتفاق افتاده است: در مقابل دولت و در مقابل عوارض مدرنیته. گاهی این دو یکی بوده‌اند و گاهی نیز دو هدف مختلف و گاه نیز دولت هم در مقاومت ملت مشارکت کرده است؛ یعنی مقاومت دولتی در برابر مدرنیته و قدرت استعماری با حمایت مستقیم یا غیرمستقیم مردمی روبرو شده است.

باز هم به این بحث باز خواهیم گشت.

هویت، ارتباط و پیوستگی

آدمیزاد با ارتباط شکل می‌گیرد. از ارتباط‌اش با مادر و سپس دیگر اعضای خانواده تا ارتباط‌اش با عرف و اخلاق و آیین‌های محله و زادگاه و قلمروهای بزرگتر از آن. آدمی هر چه دارد از ارتباط است. به وسعت ارتباط‌هایش و به وسعت تاثیری که این ارتباط‌ها بر او دارند می‌زید و رشد می‌کند. آنچه ما را می‌سازد خاطرات ما از مهر مادری و خوراک‌های خانگی و بازی‌ها و شادمانی‌های کودکی و معلمان مکتب و مدرسه و دختران و پسرانی که با آنها دوستی کرده‌ایم دلتنگ‌شان شده‌ایم برای دیدن‌شان روزشماری کرده‌ایم و همه ارتباط‌هایی است که داشته‌ایم و مُهر خود را بر خاطرات و تربیت ما و پسند و ناپسند ما گذاشته‌اند.

منظومه ارتباط‌های حسی و عینی و معنوی و انسانی است که از یک جا به بعد ما را در غم مردمانی که ندیده‌ایم یا نمی‌شناسیم شریک می‌کند. از شادی‌ها و دستاوردهای دیگران به شوق می‌آییم و زبان به تحسین ایشان باز می‌کنیم. یا اصلا جزو هواداران آنها می‌شویم. ارتباطی یکطرفه برقرار می‌کنیم که طرف ارتباط ممکن است هرگز ما را به صورت فردی نشناسد اما تاثیر هواداری و شریک‌شدن در غم و شادی خود را از طرف دیگران می‌فهمد و در می‌یابد و به آن می‌بالد و مباهات می‌کند و سپاس می‌گزارد.

حس ارتباط با دیگران است که ما را به دستگیری ایشان و محبت به ایشان می‌کشاند. هر چند که آن محبت یک‌طرفه باشد و طرف محبت خود را نبینیم. محبت ما را به دیگران پیوند می‌دهد.

حس ارتباط از دایره آدمیان هم فراتر می‌رود. مانوس شدن به حیوانات و محبت به آنها و توجه به نیازهای آنان نیز از داستان‌های مکرر تاریخ آدمیان و جانوران است. اسب یا گاو یا سگ یا گربه یا پرندگان و طیف وسیعی از جانوران طرف توجه آدمی بوده‌اند و در داستان‌های تاریخی و اساطیری چنان‌که در معماری این ارتباط‌ها باقی مانده یا پیکرینگی یافته است. برای نمونه گاو از مهم‌ترین حیواناتی است که صورت آن از مصر تا هند پرستیده می‌شده و مقدس بوده است چنان‌که در تخت جمشید و قصه موسی و هارون و گاو افریدون و بسیار قصه‌ها و شواهد دیگر باقی مانده است.

ارتباط آنگاه به طبیعت دامن می‌گسترد. باغبانی که به درخت و گل و گیاه خود عشق می‌ورزد و با آنان ارتباطی حسی و درونی دارد. از رشد و ثمرناک بودن آنها غرق شادی می‌شود و از تشنگی و سوختن آنها و آفت زدگی‌شان اندوهگین می‌شود. آب زلالی که جاری است شادی بخش است و چشمه روشنی که می‌جوشد محل ستایش و چه بسا پرستش. کوه عظمت را به آدمی می‌آموزد و در وقت خود پناهگاه او ست یا گنجینه‌ای که در سینه دارد به آدمی می‌بخشد. کوه و آب و رود و چاه و چشمه و ماه و خورشید و فلک همه با آدمی پیوند دارد و آدمی از ارتباط با آنها خود را در جهان باز می‌شناسد. بازتاب این شناسایی را در بروج فلکی می‌توان دید که همه بر اساس طبیعت و جانوران شکل گرفته و جهان انسانی یا تقویم او و به عبارت دیگر سرنوشت او را نشان می‌دهد.

چراغ‌های رابطه تاریک‌اند. این حرف فروغ سویه دیگری از مساله ارتباط را توضیح می‌دهد؛ وقتی ارتباط شکل نمی‌گیرد شکل نگرفته است. اگر بدون ارتباط رشد و هویت معنی ندارد جوامعی که تحت حکومت‌هایی قرار دارند که ارتباط را عامدانه قطع می‌کنند دچار بحران‌اند. نه تنها حکومت و حکمرانی که افراد جامعه نیز وارد بحران می‌شوند. شناختی واقعی و موثر و قابل اتکا از خود و دیگری و جهان پیدا نمی‌کنند. ارتباط‌ها دشوار و محدود و پراکنده است. و نخستین آسیب آن به سیب هویت است. این سیب نمی‌رسد. خام و کال می‌ماند. سرخ نمی‌شود. کال از شاخه جدا می‌شود. و هویتی ایجاد می‌کند که چون در بی‌ارتباطی و محدودیت گرفتار بوده تجربه کافی برای زیستن فعال و مقاومت و بقا ندارد. بی‌خبری و عدم شفافیت حاکم می‌شود. توهم دامن می‌گسترد. هر حرفی قابل قبول می‌نماید. و برعکس هر حرفی قابل تردید می‌شود. و حیات فردی و اجتماعی به پایین‌ترین سطح آن تقلیل می‌یابد. می‌شود معیشت روزانه. می‌شود آنچه در آن پول هست. آنچه نیاز فعلی و زودگذر را تامین می‌کند. آینده تاریک می‌شود. کسی نمی‌تواند به آینده بیندیشد. زیرا اندیشیدن نیازمند دانش و آگاهی و داده و آمار و بحث و نقد و معرفت است. و این همان محیطی است که بقای تاریکی و خاموشی ارتباط را تضمین می‌کند. ارتباط به مردم قدرت می‌بخشد. بنابرین قدرت قاهره حاکم آنها را از هم جدا می‌کند. از محیط‌های مالوف و همگن دور می‌سازد. تشکل و تحزب و کانون و محفل را به هم می‌ریزد. اجازه رشد نمی‌دهد. اندیشه زیرزمینی می‌شود. و حتی وقتی آشکار شد برش و کاربرد ندارد. زیرا فاقد توان ارتباطی است یا فاقد شبکه‌ای از اصول و آیین‌ها و حامیان است. حیات بدون ارتباط مثل زندگی بدون چشم و گوش و ذائقه است. حیاتی نباتی است. توقف رشد است. بحران و بیماری هویت است

[۱] Manuel Castells, The Power of Identity, ۲۰۱۰, p 8

Recent Posts

به همه ی اشکال خشونت علیه زنان پایان دهید

در حالی که بیش از دو سال از جنبش "زن، زندگی، آزادی"، جنبشی که جرقه…

۱۴ آذر ۱۴۰۳

ابلاغ «قانون حجاب و عفاف» دستور سرکوب کل جامعه است

بیانیه‌ی جمعی از نواندیشان دینی داخل و خارج کشور

۱۴ آذر ۱۴۰۳

آرزوزدگی در تحلیل سیاست خارجی

رسانه‌های گوناگون و برخی "کارشناسان" در تحلیل سیاست‌های آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، به‌طور…

۱۴ آذر ۱۴۰۳

سلوک انحصاری، سلوک همه‌گانی

نقدی بر کتاب «روایت سروش از سهراب »

۱۴ آذر ۱۴۰۳

مروری بر زندگی سیاسی طاهر احمدزاده

زیتون: جلد دوم کتاب خاطرات طاهر احمدزاده اخیرا از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر…

۰۹ آذر ۱۴۰۳