هویت جزء و هویت کل
در همه ارتباطهایی که آدمی برقرار میکند یا بخت آن را پیدا میکند، در جستجوی پارهای از خویشتن است. جهان انسانی جهانی است که در آن همه چیز رنگی از انسان دارد. کوه باشد یا دریا، جنگل باشد یا گلستان. شاعران این جهان انسانوار را بخوبی میشناسند و از آن سخن میگویند.
اسطوره کیومرث صورتی از این انسانوار دیدن جهان است.[۱] جهان ادامه آدمی است. از آدمی است که جهان به وجود میآید. یا هر چه به وجود آمده ست صورتی از انسان در او یافت میشود. بنابرین جهان کل است و آدمی پارهای از این کل. این میل طبیعی آدمی است که خود را در یک کلیت پیدا کند. با کوه یکی شود. از کوه بزاید. با دریا یکی شود. با دریا سفر کند. در دل ماهی خانه کند. باد باشد و قالیچهای سلیمانیاش را بر آن براند. آب باشد و به پاکی و پیراستگی و زلالی بپیوندد. پنهان شود و دوباره از زیر خاک و سنگ سربرآرد و بجوشد. خاک باشد و دانهها را در خود بپذیرد و از خاک خویش گیاه و درخت برآورد. دستهایش را بکارد تا سبز شود. شاعران این غریزه بنیادین آدمی را بیان میکنند.
زبان آدمی رمزهای این گرایش به کل است. گرایش به یکیشدن با طبیعت. با عناصر اصلی. با پیوستن به اصل. اصلی که ما را معنی میکند. خون ما را گرم میکند. دل ما را گرم میکند. بدون کل و کلی آدمیزاد تک افتاده و تنها و بییار و پیوند است. و این به طور خاص خصلت دورانی است که به مدرن موسوم است.
جهان مدرن جهانی است که آدمی را از کل محروم ساخته است. مرگ خدا مثال اعلای آن است. بعد از خدا دیگر کل واحد و دربرگیرندهای نماند که آدمی خود را پارهای از آن بشمارد. طبیعت هم به وجودی بدون شعور تبدیل شد که آدمی اینک خدای آن بود و میتوانست هر طور که مایل است در آن تصرف کند. انسان به جهان کثرت جزءها رها شد و بدون پیوستگی به کل تبدیل شد. و این معنای اتمیزه شدن جماعتهای انسانی بود. حال کلهای تازهای به صورت مصنوعی پدید آمد که عمدتا ساخته و پرداخته دولت بود. و از آدمی انتظار میرفت که به این کل بپیوندد. و نه تنها بپیوندد که در آن فنا شود. مظهر اعلای این کلسازی مدرن فاشیسم بود که در آن هیچ چیز خارج از دولت معنا ندارد.[۲]فرد تا جایی حرمت و امنیت دارد که در خدمت ماشین دولت باشد. دولت به خدا تبدیل شد و دولتها یکی پس از دیگری دولتخدایی پیشه کردند.
.
تا وقتی کل در صورت دولتخدا معتبر بود هنوز پریشانیهای بعدی تجربه نشده بود. اما وقتی دولتخداها یکی یکی فروپاشیدند انسان مدرن دوباره رها شد و نیاز به پیوستن به کل صورتهای کثیر پیدا کرد اما صورتهایی که کمتر میتوانست نیاز عمیق آدمی به پیوستگی به کل را پاسخ دهد.
امروز از تجربه نابودی کل قدیم فردی باقی مانده که چیزی جز خود ندارد. به جایی پیوستگی ندارد. رها ست و تنها و فریاد میزند تا از تنهایی خود کمتر بترسد. و این همان است که فردگرایی مینامیم. فرد همه چیز است. فرد آزاد است. فرد نیازمند جمع و جماعت و جامعه نیست. نیازمند هیچ کل بزرگتر از رویاها و روایتهای خود نیست. اتمیزه شدن به معنی کامل خود رسیده است. خانواده، پیوندهای اجتماعی، زناشویی، دین، میهن و همه آن کلهایی که انسان در طول تاریخ خود به آن وابسته و پیوسته بوده و مفهوم ایثار و وظیفه و خدمت را از آن اخذ میکرده از دست رفته است. انسان به خدا تبدیل شده است. خدایی که کم میداند. خود را گم میکند. باید به تنهایی خود خو کند. خلوتی دردناک دارد. عمر کوتاهی دارد. و سوالهایی بیجواب یا جوابهایی که قانع نمیکند. نمیپاید. پایداری و بستگی نمیآورد. زیرا چنین انسان-خدایی اساسا ادعای خودبسندگی دارد. و به هیچ چیز دل نمیسپارد. انسانی است خودویرانگر. انسانی است خلاف انسان. انسانی است که انسان بودن را نفی میکند. جزئی است که جزئی بودن خود را نمیپذیرد. احساس بینیازی میکند. فقیری است که خود را مستغنی میپندارد.
هویت صورتی از کل است
آدمی عمری کوتاه دارد. و در خلال سالهای عمر به صدها بلای جسمی و روحی دچار میشود. رنجها میبیند. ملول میشود. خسته میشود. از خویشتن و جهان دل میبرد. در معنای زندگی سرگردان میشود. عمر کوتاه او صد سال هم که باشد اصلا عمر نوح را هم داشته باشد باز چیزی نیست. باز مرگ هست. باز پایانی هست بر حیات او. و حیات آدمی به ذات خویش دوستدار تداوم است. دوستدار جاودانگی است. هیچ کس نیست که مرگ را پایان خویش بداند و بخواهد. هر کسی به صورت تداوم حیات خود را دنبال میکند. با شعری. هنری. ساخت ترانهای. بنایی. صنعتی. سنتی. با ارائه ابداعی. با شریکشدن در شادیهای خلق. آن که نخستبار آتش را کشف کرد با همه شادیهای تمام آدمیان پس از خویش زنده است. آنکه تخت جمشید را ساخت با همه نسلها زندگی کرد. آنکه پلی ساخت با همه گذرندگان از آن پیوند یافت. آنکه قنات آورد با همه آبهای زلالی که مردم او خوردند به رگ رگ ایشان رفت. و از این شمار بسیار. کاشفان همواره به جاودانگی میرسند. چون به زمانهای بعد از خود پیوند میخورند. در حیات دیگر مردمان شریک میشوند. گرهی از کار ایشان باز میکنند. رنجی از ایشان میکاهند. راحت و فراغت ایشان را میسازند. و حس زیبایی ایشان را سیراب میکنند.
آدمی در عمر کوتاه و گذرای خود نیازمند پیوستن به کل است. به آن کل ابدی ازلی. به آن کل که حیات طولانی و طلایی میبخشد. و هویت صورتی از کل است. فراتر از من است. فراتر از نسل من است. فراتر از زمانه من است. مرا به تاریخ دیروز و فردا پیوند میدهد. به من معنا میبخشد. مرا از تنهایی و ملال میرهاند. شادی میبخشد و من در زنجیرهای قرار میگیرم که آغاز و پایان آن پیدا نیست. بخشی از هویت میشوم. همانطور که من فرزند پدر و مادری هستم و آنها فرزندان پدر و مادری پیش از خود و خود نیز پدر یا مادر فرزندانام میشوم و همه با هم زنجیرهای پیوسته هستیم و هویت بومی و خانوادگی و محلهای و شهری و زبانی و دینی خود را سینه به سینه منتقل میکنیم و جزئی از کل میشویم هویت نیز چنین است. مرا و پدر و مادر و فرزندان مرا با همسایگانام و محلهام و شهرم و وطنام و جهان بزرگتر گره میزند. خودآگاهی به این کل همان هویت است.
هویت شهری ناشناخته
هویت ما یک بار بخشی از یک کل است و باید پیوستگی به کل را بازجوید و یک بار هم در خود دارای یک کلیت است که جزءهایش بر ما بتدریج و به اندازه وسعت خیال و تلاش و تجربه ما آشکار میشود. یعنی یک بار کل را فراتر از خود باید بیابیم و یک بار هم خود را همچون یک کل به جا آوریم. در هر دو مقام هر مرحله با ترس و شگفتی و بخت همراه است و خیال. خیال است که دستگیر ما ست برای قدم بعدی. کشف بعدی. خیال بحران را به کشف گره میزند.[۳]
در کودکی بخشهایی از شخصیت خود و جسم خود و نیازهای خود را بجا میآوریم. در نوجوانی بخشهای تازهای از من و فردیت خویش را باز میشناسیم. با شیرینیها و تلخیها و بحرانهای این دوران. و در هر دهه از عمر بخشی از شهر خویشتن را کشف میکنیم. با بختی با بحرانی. این شهری است که ما بر آن حاکمایم. سلطان خویشتنایم. قلمروی است که باید گوشه کنار آن را بشناسیم سرکشی کنیم مراقبت کنیم. قلمروی است که هر قدر بیشتر آن را بشناسیم باز هم گوشههای نادیدنی دارد. گوشههایی که روزی به حسب بخت و تجربت با آن آشنا میشویم. کوی ساکتی است که ناگهان چراغان میشود و مرکز توجه ما قرار میگیرد. این کوچههای خفته و نیمخواب یا بیدار، این باغهای کوچک و بزرگ و متروک و آباد این فصلهایی که در هر گوشه شهر کشف میکنیم این نهالی که یک روز جایی دیده یا کاشتهایم و فراموش کردهایم و یک روز دیگر آن را باز میبینیم و از بزرگی و شاخ و بارش شگفت زده میشویم یا از فروفسردگیاش اندوهگین میشویم اینها همه قلمرو ما ست. شهر ما ست. کوی و برزن و بازار ما ست. ما در هر زمانی بخشی از این شهر را بیشتر و بهتر و دقیقتر میبینیم و میشناسیم. اما این شناسایی تمامی ندارد. هر تجربه تازهای چشم ما را به گوشه تازهای از خویش باز میکند که تا آن روز ندیده بودیم یا خوب ندیده بودیم و در آن سیر نکرده بودیم.
آشفتگی، گم کردن شهر خود است. رها کردن باغ خویشتن است. پشت کردن به فصلهای من و زمان و عمر من است. خواستن شهر دیگری است. رها کردن کشف است. نومیدی از بهاری است که در راه است اما به آن ایمان نیاوردهایم. سیر شدن از زمستانی است که در آن گرفتاریم. افتادن در برهوت غیبت خیال است یا از دست دادن باغ رنگارنگ خیال. تکافتادگی و دوری از آبادیهای دیگر است. نیافتن شهرهایی است که با آن یک کل میسازیم. رها کردن سلطنت بر خویشتن به دست بیگانه است. و از این شمار بسیار.
ادامه دارد…
منابع و پانوشتها
[۱] «چون کیومرث را بیماری برآمد بر دست چپ افتاد. از سر سرب، از خون ارزیر، از مغز سیم، از پای آهن، از استخوان روی، از پیه آبگینه، از بازو پولاد و از جان رفتنی زر به پیدایی آمد.» به نقل از بندهشن. بنگرید به: ادب پهلوانی، پیشین، ص ۲۸.
[۲] “Anti-individualistic, the Fascist conception of life stresses the importance of the State and accepts the individual only in so far as his interests coincide with those of the State.” See: Benito Mussolini, The Doctrine of Fascism, ۱۹۳۲.
[۳] مثل داستان «آخرین برگ» از او. هنری که در آن هنرمند نقاش برای اینکه دوست بیمارش که در عالم هذیان هر برگ درخت روبروی پنجره که می افتد تصور میکند به مرگ نزدیک شده پنجره ای نقاشی میکند که در آن آخرین برگ باقی مانده تا امید بیمار را زنده نگه دارد.
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…