چهرهی مچالهشده از گریه و لابهی بسیارِ او، بِرندی شده بود. بر بالای هر منبری که میرفت، در جمعِ هر جماعتی که میرفت؛ اشکاش دمِ مشکش بود. چشمِ جوانان مؤمن و انقلابی را خوب گرفته بود و گویی رشکِ بسیاری از آنها را هم بُرده بود؛ به این حالتی که مدام اشک و گریهاش بهراه میافتاد. پامنبریهایش از “خداترسی و سینهی سوخته”اش میگفتند و بدین اشک و آهِ او فخر میفروختند که:”گریه و اشک چشم دل صاف و بیریا میخواهد و هر کسی قادر به گریستن نیست”. از “گریهی زیبا” او میگفتند. از “رقت قلب و صفای باطن” او مینوشتند. در تأییدِ این لابههای او از ائمه حدیث میآوردند که:«نَفَس کسی که برای مظلومیت ما محزون است تسبیح است و اندوه و ماتم او عبادت خدا و پوشیدن اسرار ما از بیگانگان جهاد در راه خداست.» و بدین وصف و اوصاف او را لقبِ “شیخالبکایین” داده بودند.
و او به توصیه و نصیحتهایی که خطابِ به مردم میگفت؛ این چهرهی شیخالبکاییاش را، شکلی دیگر میداد. میدانست که قطره قطرهی اشکهایاش را به کدام سو هدایتش کند و مایهی چه خطابهای بکند که بتواند نتیجهی کاروبارِ خود را تضمین کند. این بود که از ارزیابی اینکه:”کشور درگیر جنگ اقتصادی است” رو به مردم خطبه میخواند که :«در خلوت اشک بریزید و مشکلات کشور را با دعا حل کنید.» او به چَم و خمِ این کار، خوب آگاه شده بود. میدانست که این بِرند را چگونه خرج کند. میدانست که این چهرهی مشهور شدهاش را با چه اِسانسی ترکیبش کند تا ره صد ساله را یکشبه بپیماید. کلید ورود به بیت را یافته بود. به تجربه دریافته بود که در گیرودارِ همهی بحرانها و مشکلاتی که همه به منشأ و عامل اصلیاش آگاه بودند؛ از چه عامل و منشأ کاذبی برای این بحرانها سخن بگوید؛ میتواند راههای بسیاری برای رسوخ به آن بالابالاها را بیابد. از اینرو بود که به جعلِ زبان آخوندی خود، خطبهاش را دراز میکرد که :«اگر مردم مؤمن بودند و تقوا داشتند و گرفتار هوی و هوس نمیشدند، از مشکلات معیشتی و بیآبی در کشور نجات مییافتیم.» به “ایمان و تقوایی” که از مردم مطالبه میکرد؛ “حقوق شهروندی”شان را از یادها میبرد. به اباطیلِ “گرفتاری هوی و هوسی” که مردم را بدان توصیف میکرد؛ “گرفتاری هوی و هوس انحصارطلبی حاکم” را از چشم پامنبریهایش مخفی میکرد. او بندهگی و اطاعتِ آستانِ قدرت را میکرد و میدانست که اقامت در بهشت عدن قدرت را به بهای همین جعل کردنها میتواند که استمرار بخشد.
او به قاعدهی بندهگی آستان قدرت مؤمن بود. ایمان داشت که صراطهای رسیدن به آن بهشت قطعی حکومت، یکبهیک برایش گشوده خواهد شد. حاکم، خود قاعدهی این راه را ترسیم کرده بود. کسانیکه در تحکیم پایههای قدرتش، مجاهدت میکردند؛ راههای هدایتِ به ثروت و مکنت هم، یکبهیک به رویشان گشوده میشد.
و ظریفی، حدیث و آیتِ ناگفتهی حکومت را خطاب به مؤمنان خود اینچنین روایت کرده بود:« +چند میگیری گریه کنی؟ -هزار میلیارد.»
یغما فشخامی روزنامهنگار هم، نشانههای ایمانِ شیخ بُکا به صراطهای حکومت را، اینچنین توئیت میکرد:«درست زمانیکه آقای صدیقی مردم را توصیه به صبر میکرد و به آنها میگفت: رفتن به بهشت تحمل میخواهد و مدعی بود: مردم اگر خدا را در نظر میگرفتند مشکلات معیشتی نداشتند، خودش در زمین غصبی نماز اقامه میکرد و با پول غیر، بنگاه راه انداخته بود و امر به معروف و اخلاق اسلامی درس میداد.»
ولی فقط او نبود که از زاهدی و سالکیِ درگاه قدرت، مقیمِ بهشت عدن حکومت شده بود. او از همان راهی داشت طی طریق میکرد که آخوندهای شُهرهی اینراه، بر آن رفته و در اُوج علیین آن، مکان گرفته بودند. شیخی به مرتبت “انسان بزرگ و پرهیزگار” در نزدِ حاکمیت که رسیده بود؛ صدر دانشگاه امام صادق نصیباش شده بود و برجها و مجتمعهای تجاری قسمتاش. آن دیگر آخوند به مقام “عالم پارسا و مجاهد”ی که نائل شده بود؛ لاستیک دنا را پاداش گرفته بود. این آخوند دیگر که مدح و ثنای رهبر از زبانش نمیافتاد؛ واردات شکر را ثوابِ بُرده بود. آن یکی شیخ چندین معدن سنگهای قیمتی را به اقامه نماز وحدتآفرین و دشمنشکن جمعه، پاداش گرفت.
آنها زبان نصیحت و خطابه و نوحه و موعظه آخوندی خود را به خدمتگذاری بیت سپرده بودند. در پرستش بُتِ بیت، سنگ تمام گذاشته بودند. هرچه را که فقط و فقط میبایست در مدح و ستایش خداوند میگفتند را در تملق و چاپلوسی آن بُت، حیفومیل میکردند. آنها زبان سیاست روزمره را به زبان خداوندگار و بندهگی استحاله میکردند. به قدیسی که از حاکم میساختند؛ حاکمیت خدمتگذار و پاسخگو را از زبان معمول سیاست میزدودند. به وظایفی که برای مردم، در قبال حاکم جعل میکردند؛ خدمتی که حاکمیت میبایست در قبال ملت میکرد را از اذهان پامنبریهای خود پاک میکردند. به فرمانبریایی که برای مردم از ولایت، سرهمبندی کرده و آنها را به اطاعت و بندگی «ولی امر» فرامیخواندند؛ پاسخی که حاکمیت میبایست در قبال مطالبات ملت، میداد را از زبان مرسوم سیاست پاک میکردند.
آنها رابطهی شهروند و حاکمیت خدمتگذار را به “رابطهی بالا و پایین، رئیس و مرئوس، سلطان و رعیت، رهبر و پیرو، یا همان شبان و رمه” فرومیکاستند. از آن بالایی قدیس میساختند تا تردید و خدشهای به جای و جایگاهش وارد نشود. بر قرارومدار”نظم و امتیاز و رابطهی ویژه” ولایت، خطبه و خطابهها میبافتند. و بر این قرارومدار کذایی، انگاری مردم را «در حکم کودک صغیری» متصور میکردند که «به قیم نیازمندند. یا در کلیت اجتماعی خود، در حکم رمهای هستند که بیشبان و چوبدستش، از هم میپاشد».
و این همه را درست به قیمتِ تنعم از بهشت موجود قدرت، به حاکمیت سرویس میدادند. به حوزهی علمیهی لاکچریایی که در خوشآبوهواترین جای ممکن، عَلَم میکردند. به ملک و املاکی که “رفاقتی” به اسمشان سند میزدند. به خرج و مخارج زندگیایی که به لطف “هدایای دوستان” میچرخید. به مالکیت فلان و بهمان معدن و مجوز واردات قند و شکر….که چارچنگولی به چنگاش میآوردند. به عایداتی که از کلی موقوفات، به حساب همسر و یا که عروس و داماد و فرزندان واریز میشد. به ارضای کلی هوا و هوسی که، بر بالای منبر، مردم را، از آن پرهیز میداشتند. هوا و هوسهایی که به درز کردن اخبارِ گستردگیاش، کلهی مردم سوت میکشید. و خبرها هرچه بیشتر بیخ پیدا میکرد؛ اشتهای سیریناپذیر آنها را بیشتر فاش میکرد. اشتهایی که ته نداشت. هرچه میخورد سیرمونی نداشت. اشتهایی که در قیاسِ با نیازهای اولیهی برآوردهنشدهی مردم، انگاری به هوسهای شیطانی میمانستند.
انگاری به صرفِ دستیابی بهچنین نعماتی بود که آنها مدح و ثنای حاکمیت را میکردند. دنیادوستی و دنیاطلبی خود را تسکین میدادند. میخوردند. میبُردند. میچاپیدند.
و تا بر آستان ولایت میماندند. در مدح و ثنای او، افسانهها میساختند. از دیدار او با «امام زمان» قصه میبافتند. نقل قول از زبان «امام زمان» سرهمبندی میکردند در باب نزدیکی و قرابتش با ائمه و امامان. تا بر این مدار باقی میماندند؛ حاکمیت تضمین بقای «بهشت عدن موجود»شان را میکرد. ولی اگر زبانشان اندکی به سمت حق و حقوق مردم میچرخید و یا حتی فقط به قهر و عدم همراهی با خط ولایت روی میآوردند. آنوقت بود که باید بندگی یکلاقبایشان را یادشان میآوردند و سرشان سرکوفت میزدند که:«به اسم مدرسه علمیه، کاخ ساختید! آیا ارث پدرت بود؛ از کجا آوردی ساختی؟»
حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هستهای، در تحریریه روزنامه بحثی…
بیشک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلویها در ایران برقرارشد تاثیر مهمی در…
کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…
ناترازیهای گوناگون، بهویژه در زمینههایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…