هویت و مهاجرت
مهاجرت چه اختیاری باشد چه اجباری آغاز یک بحران است که گاه اصلا آرام نمیگیرد و گاه با نوعی مصالحه به نتیجه تازهای میرسد. مهاجرت جدا شدن از یک کل مانوس و پیوستن به یک کل ناآشنا و موهوم است. موهوم از این بابت که بیشتر مهاجران پیش از رسیدن به مقصد خود، تصوری از سرزمین میزبان دارند که از راه خواندن و دیدن و شنیدن فراهم شده است تا تجربه دست اول و جزئی و مشخص. این تجربهای است که خود آنان باید از سر بگذرانند.
مهاجرت گسستن است و پیوستن. عوض کردن شبکه ارتباطهایی است که ما را ساختهاند. گریز است از آن شبکه یا ارتباطهایی که مزاحم ارتباطهای مطلوب ما میشوند. گریزی ناگزیر. کمتر مهاجری است که بتواند دیگر به پشت سر نگاه نکند. پشت سر ارتباطهایی است که او از آنها جدا شده است ولی طی زمان نشان میدهد که برخی از آنها محکمتر از آناند که بتوان از آن جدا شد. مادر. پدر. خانواده. دوستان. محیطهای مانوس و محبوب. زبان. فصلهایی که خیابانها و خانهها را رنگ میزنند. و عطری که با غذاها هست. در بازارها هست. و در همنشینی با عزیزان و محبوبان هست. هیچ مهاجری نمیتواند از همه اینها خالی شود و با همانندهای آن در سرزمین میزبان پر شود. برخی از این ارتباطها وجودی است. قابل جایگزینی نیست. و این آغاز بحران است.
بحران مهاجر از آن است که نمیتواند به آن میل ذاتی وصل تحقق بخشد. هویت وصل میطلبد. و مهاجر اکنون از هر وصالی دور افتاده است. برخی از آن را میتواند در باهمستان هموطنان و همزبانان در سرزمین میزبان بازسازی کند. نمونهسازی کند. اما بخش اعظم آن ارتباطها در خانه در وطن مانده است و مهاجر دیگر به آن دسترسی ندارد.
مهاجر در خطر بیگانه شدن با سرزمین خود است. زمان میگذرد و بر همه چیز رنگ میزند. موهای مادر و عزیزان سفید میشود. چینهای تازه در صورت آنها پیدا میشود. بیمار میشوند. سوگوار میشوند. شادی دارند. فرزندانشان بزرگ میشود. وضعیت زندگیشان تغییر میکند. استادان کتابهای تازه مینویسند. دوستان موقعیتهای تازه کسب میکنند. جامعه با نسلهای تازهای روبرو میشود. سوالهای تازهای مطرح میشود. و مهاجر از همه اینها دور است.
مهاجر باید پیش از همه زبانش را دیگر کند. و همین خود تغییر هویتی بزرگی است. حال باید خود را با زبانی بیگانه بیان کند. زبانی که به آن مسلط نیست. زبانی که زبان عاطفه او نیست. زبانی است ابزاری. مهاجر در بهترین موقعیت هم که کشورش را ترک کند اینک در سرزمین مقصد باید دوباره نوآموز شود. دوباره کودک شود. همه چیز را از نو بیاموزد. این به او امکانهای تازهای میدهد و چه بسا شوق کشف کردن ببخشد و به او تولدی دیگر ارزانی کند. اما این از دست دادن موقعیت اجتماعی او را به ماهی تنهایی در دریایی بیگانه تبدیل میکند. به هیچ شبکهای از ارتباطها پیوند ندارد. خویشان و دوستان و استادان و حامیان و همه کسانی که اعتبار اجتماعی او را میساختند و جایگاه او را در جامعه مشخص میکردند از دست رفته است. باید از نو شروع کند. یعنی از نو ارتباط بسازد.
.
ارتباط ساختن کار آسانی نیست. وقتی به زبان خودی و در میان مردم دیار خودی هستی پیشاپیش بسیار چیزها تو را با ایشان مرتبط میکند. اما وقتی خارجی هستی و آشنا نداری و در محیط مالوف خود نیستی همه چیز را باید از نو بسازی. بین فرهنگها پل بزنی. اگر بتوانی. و بسیاری نمیتوانند. و بسیاری طرد میشوند قبل از اینکه بتوانند. خارجی بودن یعنی بیرون بودن از شبکه ارتباطهای مرئی و نامرئی جامعه میزبان. جامعهای که چه بسا از تو میخواهد در او ادغام شوی. از خودت خلع شوی و با او یکی شوی. این بدترین حکم است برای هر کسی که هویت خود را میشناسد و به آن دلبسته و پایبند است. از اینجا ست که میان جامعه مهاجران و جامعه میزبان همیشه شکاف باقی میماند. و مهاجر از یک حد معین در ارتقای اجتماعی بالاتر نمیرود. مگر بندرت. مگر در جوامع خاصی که به قشری از مهاجران توجه ویژه داشته باشند. راه ارتباط را باز کنند. باقی پشت مانعگذاریهای ناشی از گسستگی ارتباط میمانند. از اینجا رانده و از آنجا مانده. مهاجرت خاصه مهاجرت بیبازگشت یکی از دردناکترین تجربههای انسانی است. اکنون مهاجر اگر تصمیم بگیرد به خانه بازگردد در خانه نیز بیگانه خواهد بود. ارتباطها اغلب گسسته است. با فضا بیگانه است. با آدمها بیگانه است. عزیزان رفتهاند. دوستان پراکنده شدهاند. و او دوباره به ماهی تنهایی در دریای بیگانگی بدل شده است.
آونگ هویت
هویت یک جا قرار ندارد. نیازمند حرکت است. نیازمند کشف است. این سو میدود. آن سو میدود. از این تجربه میآموزد. از آن تجربه میگریزد. هویت به افراط تن میدهد. از افراط تن میزند به تفریط گرفتار میشود. مدام نیازمند تعریف و بازتعریف خود است.
هویت میان طیفی از رنگها و تجربهها در حرکت است. گاهی میل به یک سو دارد در انتهای طیف تا انتهای خود را بیازماید. و گاهی به ضرورت به سوی دیگر طیف میل میکند تا درست سوی خلاف آن را تجربه کند. به دین میگراید و بعد از چندی تجربه از آن میگریزد. به جمع میگراید و بعد از تجربه به فرد بازمیگردد. به جنگ روی میکند تا هر فتنهای را به خیال خود خاموش کند و چون ویرانی به نهایت رسید به صلح تن میدهد خواسته یا ناخواسته. مدتی جامه صلح میپوشد و از جنگ دیگر سخن نمیگوید. ولی زمانی میرسد که میبیند چارهای جز رها کردن جامه صلح و پوشیدن لباس رزم ندارد.
هویت آونگ است. گاهی آرامتر و میانهتر. گاهی از یک سوی انتهایی به سوی انتهایی دیگر پر شتاب گذر میکند. هویت نمیایستد. آرام میشود. اما نمیایستد. زیرا تجربههای آدمی نمیایستد. حتی اگر خودش بخواهد که از عادتهای نسل خود و نسلهای پیشتر دورتر نرود باز همسایگان و دیگران تغییر میکنند و او نیز ناچار تن به گذر از عادتهای خود میدهد. به تجربههای تازه دست میزند. و ناچار دوباره باید خود را تعریف کند.
تاریخ هویت تاریخ همه مسیرهایی است که فرد یا جمع یا گروه و جامعه و ملتی طی میکنند. بعد که مسیر حرکتهای آنها را رسم میکنیم میبینیم مشترکات بسیاری دارد. این تجربههای مشترک این مشترکات تجربهها هویت است. هویتی پایدار که از هویتهای زمانمند و ناپایدار پیدا میشود. از آونگ هویت. آونگ مسیر جزئی حرکت است. نقشههای راه و مشترکات حرکت همان کل است که هویت را در یک دوره دراز و پایدار از تاریخ حرکتها معنی میکند.
هویت و سازگاری و همسازی
یک رگه از هویت از قدیم به مردمانی گره خورده است که توان درک سیروسلوک هویتی را نداشتهاند. هویت آن بستهای نیست که چوپان از بوسعید درخواست میکرد تا بتوان سرّ خدا را در آن به او هدیه کرد. هویت شبیهترین است به خداوند. در بستهای جا نمیگیرد. رودخانه است. دریا ست. در موج دایم است و نوشدن دایم. آنها که هویت را در حوضی یا استخری یا برکهای میبینند بدون اینکه با رگههای آب تازه تماس داشته باشد از راکد شدن هویت، بو گرفتناش و گندیدناش بیخبرند. هویت دریادل است. ظرفی که همه آن را در خود جای دهد یافت مینشود.
هویت برکه ما و دریای ما با آبهای تازه و رودهای تازه و بارانهای تازه نو میشود. هر قطره نو هر رگه نو که وارد آن میشود با برکه در میآمیزد. برکه با آن سازگار میشود. آن را در خود جای میدهد. از خود میکند. تازگی و زلالی هویت این چنین پدید میآید. حتی اگر نخست گلآلود شود. بعد از تهنشین شدن دُردها و یکی شدن نو و قدیم دوباره شفاف میشود.
سازگاری، سازش، دربرگیری و گشودگی بخشی بنیادین از زنده بودن هویت است. و هویتها هر قدر پختهتر و سنجیدهتر و باتجربهتر و کهنسالتر سازگاری بیشتر مییابند. کهنهترین هویتها زبان و دین است. و هر دو در هر قلمرو هویتی آکنده از پارههای همسازشده هستند. این است که هر زبان کهنسالی آمیخته با تعبیرها و واژگان و معناهایی است که از رودهای دیگر زبانی به آن وارد شده است. هر دین کهنسالی آمیخته با آیینها و نیایشها و باورهایی است که از بارانهای دیگر دینی در آن خانه کرده است. سازگاری مفهوم مقابل نابگرایی است. سازگاری آمیختگی است.
در دوران معاصر مهدی بازرگان این خصوصیت را در فرهنگ و هویت ایران شناسایی کرد. او میخواست روح ملت ما را نشان دهد. و پیش از او درویشی و صوفیگری و خاکساری و عرفان این سازگاری را در خود پرورده و از خود کرده است. عرفان ایرانی سرشار از روح همزیستی و سازگاری است. میخواهد جنگ هفتاد و دو ملت را کنار بگذارد و به وحدتی دست یابد که وحدت انسانی را نمایندگی کند.
اما سازگاری و همزیستی با هر هاضمهای ممکن نیست. سختسری و خشکاندیشی هست و به قول مولوی پختگی نیازمند آسانگیری است و این مرحلهای از کسب هویت است که نیازمند سلوک و تمرین و مراقبه و رسیدن است:
این جهان همچون درختست ای کرام
ما برو چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانک در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
اما این هم هست که آسانگیری تا جایی است که هویت به ضد خود بدل نشود. آسانگیری به معنای تسلیم شدن و رها کردن خویشتن به دست دیگری نیست. پاسداری از هویت و باغبانی از درختی است که بر شاخه آن میروییم.مهر بنیاد هستی و
جامعه
عرفان ایرانی یک شاخصه بنیادین دارد. یعنی بدون آن عرفان نیست. و آن مهر است. بزرگترین عرفای ما همه مبلغ مهر بودهاند. از بوسعید تا روزبهان بقلی. و از عطار تا حافظ و مولوی.
بنیاد هر جمع و جامعهای مهر است. درست مثل خانواده. مثل برادری. مثل یک محله. مثل حلقه خویشاوندی. این مهر مرادف پیمان هم هست. پیمان یعنی رسمیت بخشیدن به مهر و صلح و برادری. درخت دوستی نشاندن. و شکستن پیمان بدترین گناه است. با دروغ همراه است. با ترس و وحشت و عبور از خط دوستی همراه است. پیمان شکنی آغاز دشمنی است. ظهور دشمنی است. مجاز دانستن هر امر غیرمجاز است. آغاز شر است. ظهور شر است.
عرفان ایرانی بخوبی میداند که جامعه را نمیتوان با ترس و ارعاب و قهر و دشمنی بنیاد کرد. اینها برای تفرقه و پراکندهسازی به کار میآید نه برای جمع و جمعیت و همبستگی و دوستی و دست به دست یکدگر دادن. جامعه ضد قهر و ضد ترس است. عرفان از این منظر بنیادگذار جامعه است و مدافع جامعه و نگهبان دوستیها و مهرها و برادریها و عیاری و گذشت و جوانمردی و فتوت. و بدون جامعه هویتی نیست. از اینجا میتوان گفت نگاهبان هویت ما عرفان ما بوده و هست.
مهر از اینجا ست که مرکز هستی است. سبب آفرینش است. «عشق سبب آفرینش است و همه چیز از عقل کلی و جان کلی گرفته تا ستارگان و افلاک و عناصر چهارگانه و همه و همه به سبب عشق پدید آمدهاند.»[۱] به تعبیر پورجوادی، متون عرفانی ما را باید «مهریشت»هایی خواند که در فرهنگ اسلامی بازآفرینی شدهاند. او اساسا پیمانی را که خداوند در ازل با آدمی بسته است پیمان مهر/عشقمیداند. تخطی آدمی از مهر او را از آدمیت دور میکند و پیروی از مهر ما را به صبغه آدمیت در میآورد. صبغه الله التی فطر الناس علیها.[۲]
هویت پایهاش بر مهر است. اگر اصل جهان مهر است و بیعشق و سوانح آن جهان نبود و معنا نبود، هویت نیز چونان حبلالمتین وجود فرد و جامعه نمیتواند از مهر جدا باشد. صورتی از مهر است. و بیهویت آن است که از مهر تهی است. بیخبر است. از مهر بویی نبرده است. با چیزی و کسی پیوند ندارد. دل به مهر کسی شاد ندارد.
هویت و ضدیت
از این اشاره نیز ناگزیریم که هویت را از راه تقابل میتوان شناخت. این در زبان و تحلیل زبانشناختی هم جاری است. هویت هر کلمه از آن است که کلمه دیگر نیست: آب و خواب / ماش و آش/ مردی و سردی / مجد و درد / سهل و وصل. مولانا گوید:
بی ز ضدی ضد را نتوان نمود
و آن شه بی مثل را ضدی نبود
یعنی که خدا را از این جهت نتوان شناخت که ضدی در مقابل او نیست. در واقع اگر چه صورت آرمانی هویت فارغ از کین شناخته میشود، صورت عملی و عمومی آن چه بسا همواره با شناخت ضدهویت همراه است. یعنی خود را از طریق ضدیت با دیگری تعریف میکند. و این البته مثل دیگر امور انسانی میتواند صورت متعالی داشته باشد به صورتی نازل از هویت سقوط کند است که به کار جنگ و ستیز و غلبه میآید و میتواند بسیار ذرهای شود و هویت فردی را هم از طریق ضدیت با دیگر افراد بازشناسی کند که خطرناکترین صورت هویت است. مسیر هویتشناسی اگر تنها از راه ضدیت تعریف شود مسیری ناهموار و پردستانداز است که اصولا ما را به هدف و مقصدی متعالی نمیرساند. گرچه در دورههای معینی از زندگی فرد یا جامعه چه بسا ضرورت پیدا میکند. وقتی فرد باید از موانع اجتماعی خاصه موانع مصنوعی عبور کند یا جامعه در برابر دشمنی مهاجم قرار گرفته است. با اینهمه، بدون سویه تعالی این سویه ضدیت راهزن است و آدمی را در چاله ستیز دایمی گرفتار میکند. یعنی که دل و جان و محیط او را از مهر خالی میکند. و ناچار هویت به ضد خود تبدیل میشود.
پایان بخش دوم
منابع و پانوشتها
[۱] از یادداشتهای فیسبوکی نصرالله پورجوادی،
https://shorturl.at/qGT67
[۲] همو، «عهد الست، عقیده ابوحامد غزالی و جایگاه تاریخی آن»، معارف، شماره ۲۰ (آبان ۱۳۶۹)، صص ۲۹-۳۷.
.
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…
تردیدی نیست که تداوم نزاع اسرائیل و فلسطین که اینک منطقهی پرآشوب و بیثبات خاورمیانه…
تصور پیامدهای حمله نظامی اسرائیل به ایران نیروهای سیاسی را به صفبندیهای قابل تأملی واداشته…
ناقوس شوم جنگ در منطقۀ خاورمیانه بلندتر از هر زمان دیگری به گوش میرسد. سهگانۀ…