برای ضیاء نبوی

افشین حکیمیان

«دحترِ هفت-هشت ماهه‌ای سرش را گذاشته است روی شانه‌ی چپِ مادر، سرش روی شانه‌ی راست‌ش خم شده است و پنداری خوابیده است. دخترِ هشت ماهه‌ی لچک به سر،…چشمانِ موربِ زیبایی دارد؛ موهایی لخت و پوستی تیره. با لب‌هایی که هنوز قطراتِ شیر را می‌شود روی‌شان تشخیص داد….راستی، این دخترِ هشت ماهه، با این چشم‌های موربِ زیبا چه فرقی با پسرِ من دارد؟ پسرِ من، تا چند ساعتِ دیگر خانه می‌رسد و تا چند سالِ دیگر به مدرسه می‌رود و تا چند وقتِ بعد دانشگاه و… خیلی که بدبیاری بیاورد در زنده‌گی، رتبه‌اش سه رقمی می‌شود و….مسیری مملو از موفقیت‌های بزرگ و کوچک. و این دختر… چند بار باید بترسد از این که اختطاف نشود، همه‌ی این‌ها را که رد کند، در کدام کلاسِ درس مطمئن می‌شود که طالب‌ها خوراکی مسموم توزیع نمی‌کنند و به صورت اسید نمی‌پاشند..»(*)

و این‌ها واگویه‌های نویسنده‌ی انقلابی‌‌ست. ولی نه در اندوهِ از وضعیتِ مسمومیت دختران دانش‌آموز ایرانی که در حُزن و اندوه، تصور تصویرِ سرنوشتِ دخترکِ افغان از قلمش سرازیر شده است. نویسنده‌‌ی متعهد انقلابی، تنها به رؤیتِ دخترک ناآشنای افغان در فرودگاهِ هرات، چونان در غم و اندوهِ او فرو می‌رود که با تصور سختی‌های در راهِ قد کشیدنِ دخترک، به حال‌واحوالی اندوه‌بار دچار می‌شود. او از مسمویت‌هاییی که ممکن است طالبان در راهِ مدرسه‌ی دخترک، به جانش بیاندازند می‌نویسد. از اسیدی که یحتمل طالبان به دلیل تحجر، به چهره‌ی دخترک خواهند پاشید می‌گوید و از این ظلم و ستمی که به سرنوشتِ دخترک، تحمیل خواهد شد؛ رنجور می‌شود. نویسنده‌ی انقلابی در سیمایِ یک ارزشیِ متعهد به انقلاب، انگاری رنج‌های یک جوان مؤمن و انقلابی را شماره می‌کند. انقلابی متعهدِ رنجور از رنجِ مستضعفین جهان.

ولی این ارزش‌ها و آمالِ برساخته‌شده به نامِ شخصیت و پرستیژِ انقلابی، اعتبارِ ماندگاری و استمرارش، زودی تاریخِ انقضاء می‌خورد؛ وقتی‌که به محک آزمون واقعیت درمی‌آید. وقتی‌که به واقعیتِ ملموس مسمومیت‌های ده‌ها هزار دانش‌آموز دختر ایرانی در پسِ انقلاب زن، زندگی، آزادی می‌رسد. جلوه‌گری و نمایشی بودنِ آن همه آه و سوزهای شِبهِ انسانی از هم می‌پاشد و چیزی جز ریا و دروغ و فریب از آن باقی نمی‌ماند. انقلابی‌های مؤمن و جوان که سمبل ارزش‌های‌شان را آن نویسنده به قلم آورده بود؛ در مواجهه با هزاران تصویر ضجه و ناله و اشکِ دانش‌آموزان دختر ایرانی، از آن احساست رقت‌انگیزِ انقلابی‌اش تهی می‌شود و گویی به هیبتِ یک شِبه‌ِ انسان درمی‌آید. به‌راحتی آن‌ها را “پروژه صهیونیستی القای مسمومیت دانش‌آموزان” می‌نامد. به توصیف‌هایی چون «تمارض» دانش‌آموزان و «هراس جمعی»، بر رنج آن دانش‌آموزان، انگاری که قهقهقه می‌زند. به تمسخرشان می‎‌گیرد.

اما همان‌طور که آن نویسنده‌‌ی انقلابی به تصور تصویرِ ذهنی از آینده‌ی دخترک افغان، به سوز و آه درآمده بود که: «گریه‌ام گرفته است. اشک روی گونه‌هایم روان شده است. چه تفاوتی است بین این دخترِ هشت ماهه با این چشمانِ مورب و پسر من؟! جز یک مرز موهوم….اشک می‌ریزم برای این بلاکش و تخیل می‌کنم مسیرِ زیستنِ او را تا کلاس شدن‌ش… جا عوض می‌کنم. نمی‌توانم برقِ چشمانِ دخترک را تحمل کنم.»(**)

رهبرِشان نیز در مواجهه با مسمویت دانش‌آموزان دختر ایرانی به سخن درآمده بود که : «اگر کسانی در این موضوع دست دارند، باید عوامل این جنایت به اشد مجازات برسند.» ولی این مواجهه هم، هم‌سنگِ همان احوالاتِ نمایشی نویسنده‌ی انقلابی بود. جلوه و نمایش بود. سرهم‌بندیِ پرستیژی بود که در زیرِ خورشیدِ واقعیت، آب می‌شد. رقتِ قلب بدل به قساوت و سنگ‌دلی می‌شد. ضیاء نبوی از آخر و عاقبتِ یکی از اعتراضات دانشجویی به مسمویت سازمان‌دهی شده‌ی دانش‌آموزان دختر این‌چنین توئیت می‌زد: «۱۶ اسفند ۱۴۰۱ روزِ تجمع اعتراضی به مسمومیت‌ها در دانشگاه علامه، شاید که سیاه‌ترین روز این دانشگاه در دو سه دهه اخیر بود. نیروهای حراست به جمع دانشجویان حمله کردند، پوسترها و پلاکاردها را پاره کردند، دانشجویان را مورد ضرب و شتم قرار دادند و آنها به روی زمین کشیدند تا از در دانشگاه بیرون بیاندازند. به این هم بسنده نکردند. از آنها شکایت هم کردند! تعداد زیادی ممنوع‌الورود به دانشگاه شدند. بعضی احکام تعلیق گرفتند، هستی امیری و من هم به یک سال زندان محکوم شدیم.»

و حالا در غیابِ نمایش رقت قلبی که، همیشه انقلابیونِ جوان و مؤمن، مشتاق و مُصِرِ به جلوه‌گری‌اش بودند. رقتِ قلبی که تا بیش از رخ‌وروی حزب‌الهیِ متبرک به محاسن و مُقیدِ احتمالی به مناسک دینی، کِش پیدا نمی‌کرد؛ رنجِ حکم زندان هستی امیری و ضیاء نبوی بود که آن تصویرِ بزک‌کرده‌ی جوان و مؤمن و انقلابی را برملا می‌کرد. انگاری تصویرِ هویتِ واقعی و اصیل آن نوشته‌های نویسنده‌ی انقلابی و متعهد در شخصیت ضیاء نبوی بروز می‌یافت که نه به نمایش؛که در عالم واقعیت در برابرِ حکم ظالمانه‌ی زندان خود این‌چنین توئیت می‌زد که:« زندان جای خیلی ترسناکی نیست، دستکم اگر محکومیت طولانی‌مدتی در کار نباشد. در زندگی گاهی مصیبت‌هایی بدتر از زندان هم پیش می‌آید که آدمی بر آن صبر می‌کند و از آن می‌گذرد. مسئله اما در مورد دشواری زندان گاهی فکر کردن به ناعادلانه بودنش است. این‌که حس می‌کنید دیگران رنجی را عامدانه و به ناحق بر شما تحمیل می‌کنند زور دارد! این‌که می‌بینید بخاطر درست‌ترین رفتارهای‌تان مجازات می‌شوید آزارتان می‌دهد! بگذریم، این هم آزمونی است. اگر پیش آمد، راهی برای مواجهه با آن خواهیم یافت. »

سوز و گدازهای حزب‌الهی و حال‌واحوال‌های رقت‌انگیزی که به حالِ «مستضعفین جهان» هم اشک می‌ریخت. از تخیلِ سرنوشت دخترک افغان، اشک از روی گونه‌های‌شان سرازیر می‌شد. خود را غم‌خوارِ همه‌ی مظلومان عالم معرفی می‌کرد. حالا حاکم محبوب چنین نگرشی، نه فقط چشم بر مصیبت دختران مظلوم ایران می‌بست؛ که معترضان به این مسمومیت سیستماتیک را هم مجازات می‌کرد. گویی آن سوز و گدازها، چنان متقلب و کاذب و دروغین از کار درمی‌آمدندکه در برابر سرشت و سرنوشتِ کسانی چون هستی امیری و ضیاء نبوی به نمایشِ مضحکی بدل می‌شد. انگاری که پوچ و پوک از هر اعتقادی.

حسین باستانی در وصف پوکی و پوچیِ مشی‌ومرام نظام حاکم توئیت می‌کرد:«‏مقایسه ج.ا با طالبان اشتباه است. نیروهای طالبان به نوعی ایدئولوژی عقب‌افتاده معتقدند. نیروهای ج.ا زمانی چنین بودند، ولی الان اکثرشان به «هیچ چیز» اعتقاد ندارند و «در حد توان» فاسدند. توضیح از آن جهت عرض شد که رسانه‌ای حکومتی نوشته بود بنده ج.ا را با طالبان یکی دانسته‌ام.»

(*) و (**)- از کتاب جانستان کابلستان نوشته‌ی رضا امیرخانی

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

رسانه‌های گوناگون و برخی “کارشناسان” در تحلیل سیاست‌های آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، به‌طور مکرر از مفهوم “فشار حداکثری” (Maximum Pressure) استفاده می‌کنند. این اصطلاح شاید برای ایجاد هیجان سیاسی و عوام‌فریبی رسانه‌ای کاربرد

ادامه »

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی جدی میان من و یکی از همکاران و دوستان

ادامه »

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در شکل گیری و حمایت گسترده

ادامه »