فصل یک:
۴. نقش و نشان هویت
هویت با نشانهها و رمزگان خاص خود شناخته میشود. بنابرین هنر و معماری خانه اصلی هویت اند چون سرشار از نشانه اند. از گنبد و نقشهایش تا ستونها و کاشیکاریهایش تا نگارگری و کتابآرایی و هر هنری که نقش هویت میزند و بر درخت تناور هویت میتند و از آفتابی که بر این شجره طیبه میتابد نور میخورد.
هویت و استعاره
هیچ هویتی از استعاره بینیاز نیست. هویت خود را در قالبهای ملکوتی و استعارهای پیکربندی میکند. رویای فردی و رویای جمعی است. کمال مطلوب است. مادر است. زاینده است. حامی است. از اینجا ست که استعارهها نقشی محوری در بیان هویت پیدا میکنند. بحرانهای هویتی نیز وقتی آشکار میشود که استعارهها دیگر لذت نمیبخشند و مشارکت ایجاد نمیکنند و به نظر میرسد زبان کهنهای است که خاموشی میگیرد و باید نو شود. از نو «بیان» شود. اهمیت شاعران درست همین جا ست.
نو شدن استعارهها اتفاقی است که به طور خاص در پایان قرن سیزدهم و در آغاز قرن چهاردهم در شعر فارسی تجربه شد. شاعران یکباره با عواطف تازه و جهانی دیگر روبرو شدند که استعارههای قدیم توان بیان آن را نداشت. یک چند کوشیدند در همان قالبهای قدیم نوآوری کنند تا زبان تازه خود را بیافرینند اما نهایتا تن به شکستن آن قالبها دادند و شعر نو پدید آمد. گرچه سالها بعد وقتی زبان تازه پیدا شد دیگر مشکلی نبود که در همان قالبهای قدیم هم این زبان را وارد کنند. غزل سیمین بهبهانی و مثنویهای فروغ فرخزاد نشانه این ابداع تازه بود و بار دیگر نشان میداد که میتوان قدیم در جدید و جدید در قدیم را وارد کرد؛ اما زمان میخواهد تا امر جدید مستقر شود. امر جدید نخست از قدیم میگریزد ولی پس از یافتن خود به قدیم باز میگردد.
هویت و بهشت و دوزخ
یکی از استعارههای جاودانی ایرانی استعاره بهشت و دوزخ است. به قول خیام فردوس دمی ز وقت آسوده ما ست، دوزخ شرری ز رنج بیهوده ما ست. آدمی مدام در خیال بهشت است و این کشف ایرانی است. در خیال کامیابی بعد از ناکامی است. در خیال گرهگشایی بعد از گرهافتادگی است. در خیال راحتی است که رنج امروزش باید به آن ختم شود. هیچ صورتی از صور امید آدمی که بنیان حیات او ست از اندیشههای بهشتی خالی نیست. نهایت همه نیروها رسیدن است به آرامش. آرامشی در بهشت. آرامشی ابدی. زندگی ابدی. آب حیات نوشیدن و همیشه نشاط جوانی داشتن و بر متکای قدرت و ثروت و فراغت تکیه زدن. تمام صور فراغت و آرامش آدمی تقلیدی از بهشت است. منظره خوب. طبیعت دلگشا. باغ مصفا. نغمه موسیقی. غذای خوشگوار. دوستان باوفا. خنده و بازی و سبکبالی. استغنا. خوشی بیپایان. بهشت.
آدمی مدام در خیال بهشت است تا دوزخی را که در آن است و گذر از آن ناگزیر است تحمل کند. ناکامی خود را بگذراند به امید رسیدن به کامیابی. فقر خود را بگذراند تا به توانایی مالی برسد. شکستهای خود را تحمل کند تا بهشت پیروزی و جبران فرا رسد. بهشت و دوزخ تار و پود پندار و گفتار و کردار آدمی را ساخته است. از پلهای خطرناک باید بگذرد که بر فراز درههای هول و آتشهای سوزان کشیده شده است. باید بگذرد تا به ساحل آرامشی برسد. به بهشت. به اندکی فراغت. آنجا که خستگیهایش شسته میشود. پای خود را در برکه خنک میشوید. چشم و دلاش را به نظرگاهی خوش آسوده میدارد. بهشت فراغت است از پس دوزخهای پیاپی که زندگی را میسازند. که راه زندگی از میان آن یا از فراز آن میگذرد. آدمی بدون بهشت هویت ندارد. بدون دوزخ قدم از قدم باز نمیشناسد و پیش نمیرود. سلوک آدمی گذار از دوزخهای بسیار است و رسیدن به گونههای رنگارنگ بهشت. بدون بهشت امید نیست. اعتماد نیست. همزیستی نیست. صلح نیست. زندگی در جهنمی ابدی میگذرد.
- این نویسنده و از همین مجموعه تاکنون منتشر شده است:
- آینهخانه هویتِ ایرانی | سر سخن
آینهخانه هویت ایرانی | الواح هویت ۱
آینهخانه هویت ایرانی | الواح هویت ۲ - آینهخانه هویت ایران | الواح هویت ۳
- آینهخانه هویت ایرانی | الواح هویت ۴.
- آینهخانه هویت ایرانی | الواح هویت ۵
- آینهخانه هویت ایرانی | قلمرو هویت ۱
- آینهخانه هویت ایرانی | قلمرو هویت ۲
- آینهخانه هویت ایرانی | قلمرو هویت ۳
- آینهخانه هویت ایرانی | قلمرو هویت ۴
- آینهخانه هویت ایرانی | قلمرو هویت ۵
- آینهخانه هویت ایرانی | قلمرو هویت ۶
- آینهخانه هویت ایرانی | هویت و زبان ۱
- آینهخانه هویت ایرانی | هویت و زبان ۲
- آینهخانه هویت ایرانی | هویت و زبان ۳
- آینهخانه هویتِ ایرانی | سر سخن
حکمت بهشت و دوزخ چندان با زندگی آدمی آمیخته است که تداوم حیات او پس از مرگ را هم میسازد. هر جا زندگی و حیات هست بهشتی هست و دوزخی. و به قول قرآن همه شمایان از دوزخ میگذرید. و برخی در آن جاودان اند. بهشت آنجهانی صورت کاملی از آرمان بهشت است که در این جهان آدمی با آن زنده است. و روشن است که زندگی جاودانی بهشت جاودانی است. و رنج و ستم و سنگدلی دوزخ جاودانی. بهشت و دوزخ هر دو تاییدی بر بیمرگی آدمی است. هستی آدمی نمیتواند نیستی خود را به تصور درآورد. هستی هستی میزاید. اما نیک و بد هستی را هم نمیتواند یکسان بنگرد. دوزخ هستی ناخوب است و بهشت بیمرگی خوب. و این بهشت در فرهنگ ما پایه همه زیباییها و هنرها ست. هنر ایران دعوت به بهشت است. صورتی از بهشت و ملکوت است در عالم خاک. -این تمدن خاکی!
تجربه زیسته ایرانیان در دوره معاصر هم این تصورهای بهشتی و گریز از دوزخ را بخوبی نشان میدهد. آخرین بهشتی که تصور کردیم زندگی زیر سایه دین و عرفان و معنویت بود که همراه باشد با آسایش مادی. دوزخی که حاصل شده است امروز سیاست را هم بیمعنی کرده است. سیاست یعنی ارائه تصویری از آیندهای که دلها را به شوق آورد. وعدههایی که تحقق یابد. و امروز دیگر کسی حرف سیاست و وعده سیاستمدار را نمیخرد. برنده میدان آینده کسی است که بتواند بهشت دیگری تصویر کند. ممکن و خواستنی و رسیدنی.
مهر، نور، و فره و سیمرغ
الف. مهر و خورشید و نقشهای جاودانه و قدسی آن
خورشید مهبط فره است. زاینده مهر است. مهر و خورشید دست در آغوش هم اند. پدیدارهایی اند که راست به خداوند میرسند. از این جا ست که ابراهیم نخست به ستاره روی میکند به نشان آن روشنی بیکرانه. ماه که بر میآید پرستنده آن میشود. و چون خورشید برآمد مهرپرست میشود؛ فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَهً قَالَ هَذَا رَبِّی هَذَا أَکْبَرُ. و از غروب این آفتاب تابان نتیجه میگیرد که آن روشنایی که دل و جان او را گرم میدارد نباید غروب کند. باید آتشی نامیرا و بی زوال و بی غروب باشد. اینجا ست که یکسره روی به منشا روشنایی و آتش جاودان میکند: إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا.
تمام تاریخ معنوی ایران گرداگرد این روشنایی نامیرا این نور درخشنده این آتش قدسی میگردد. صورت خورشید به نمایندگی از آن فره ایزدی همه جا هست. صورت ماه نیز بر چهره معشوق مینشیند. این زیبایی نمودگاری از آن روشنایی جاودانه است. آتشی است در دل که هرگز نمیرد. این حکمت عتیق بر این ایمان استوار است که مهر نباشد جهان ظلمات است. آتش مهر نباشد جهان تاریک ابدی است. پس به چراغ مهر بایدش افروخت. و بختیار باشد به درخت آتش طور. پیوند ایران و اشراق که سپستر به قرآن پیوند می خورد از اینجا ست.
به حقیقت دین هزارهها در ایران دین مهر بوده است. در هر دورهای نشانیها از آن میتوان یافت تا روزگار ما. سخنهای بسیار در این موضوع گفته شده است که مهر به صورت دین و آیین از ایران به غرب سفر کرد. معمولا آن را در چارچوب مهرپرستی یا میترائیسم بحث میکنند اما صورت تاریخی آن چیزی مربوط به قرون ماضیه که گذشته باشد نیست. مهر ایرانی در مسیحیت تداوم یافت. و اگر دین غیررسمی ایران را مهر بدانیم در صورت مسیحی خود صورت رسمیت یافت. از اینجا ست که میتوان دریافت چرا باید سه مغ اشکانی ستاره مسیح را دنبال کرده باشند تا به بشارت تولد او برسند.[۱]
ب. فره نور الهی و صورت مجرد خورشید و آتش
فره روشنی روان است. در وصف مادر زرتشت آمده است که او چندان پرفره بود که تناش تابناک بود: «آنجا که این دختر نشیند روشنتر از آنجا ست که آتش بلند افروزند به سبب روشنی که از این تن بتابد.»[۲] و در مقابل آن کسان که این دختر را جادوگر میخواندند میگوید: «آن کس که ایدون فرهمند است جادوگر نبود.»[۳]
این روشنی همان است که از روشنی بیپایان به خورشید آمده است و از آن به ماه فرود آمده و آنجا به ستارگان و از ستارگان به آتشی که در خانه افروخته است.[۴] این آتش نمودگار آن روشنی بیپایان است و از همین جا ست که باید آتش را نگذاشت خاموش شود و آن آتشی که نمیرد همیشه مقدس است. نشانهای است از آن روشنی بیپایان.
فرهمندی رسیدن است به این آتش نامیرا. این دستاورد درخشان. این گرمای تن و جان. و اگر زرتشت از چنین روشنایی بیپایانی روشنی یافته است این مقصد همه کسانی است که روشنی را میجویند. فره را میجویند. فرهی که میتواند پیدا شود و یا چون خاتم سلیمانی گم شود. و تاریخ اسطورههای روشن ایرانی پر است از این یافتنها و باختنها.
ج. فره یا خُرّه یا خُوَرنه
سهروردی شهید که اساس فلسفه خود را بر مراتب نوریه گذاشته و سرچشمه هستی را نورالانوار میداند، در بحث از فره یا خُره کیانی سه قسم از آن را یاد میکند: فرهی که اسباب شجاعت میبخشد و دارنده آن به سیطره و شجاعت شهره میشود، فرهی که جذبه ایجاد میکند و دارنده آن را محبوبیت میبخشد و معشوق کسان میگرداند و ستایش مردمان را بر میانگیزد، و فرهی که هیبت و علم و فضیلت میبخشد و دارنده آن را بختیار میسازد.[۵] بنابرین، فرهمند آن کسی است که یکی از این صفات را دارا باشد و صفتی از این صفات در او برجستگی یافته باشد. ناچار آن که از فره بیبهره است از شجاعت و محبوبیت و دانشوری و فضیلت نشان ندارد -مثل بسیاری از مقامات و اهل سیاست در روزگار ما؛ حال آنکه دریافت اصیل ایرانیان درست عکس آن است و آنکه از فره نصیب ندارد شایسته حکومت نیست. اما اگر کسی بهرهای ولو اندک از این فره داشته باشد پارهای از آن سهگانه هم در او هست. و اگر نیست دلی «سیاه» دارد یعنی خالی از نور و مهر و صفا. چنین کسی اگر قدرت یابد خونریز خواهد بود و اگر نیابد به مکر و سیاهدلی روزگار خواهد گذراند. نور و فره آسمانی است مقدس است چون از خداوند سرچشمه میگیرد که خود نور آسمانها و زمین است. نورالانوار است. و چون به او پشت کردی رو به ظلمات کردهای: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ.
کیخسرو از برجستهترین فرهمندان ایرانی یا نمونه انسان کامل/انسان نورانی است که به قول سهروردی «از قدس صاحبسخن شد و غیب با او سخن گفت و نفس او به عالم اعلی عروج کرد و متنقش گشت به حکمت حق تعالی و انوار حق تعالی او را پیدا کرد و پیش او بازآمد و معنی کیان خره دریافت»[۶] و این فره که از کیانیان یک به یک به او رسیده بود از او به زرتشت رسید.[۷]
دارنده فره چنانکه در یشتهای اوستا آمده است به «شهریاری، فرمانروایی، نیکبختی، نعمت و برکت و پیروزی و حکمت» دست مییابد و تا وقتی به دادگستری و مسیر الهی متعهد است فره با او ست[۸] و گرنه از او جدا میشود. بنابرین، مسیر فرهمندی با آزمون همراه است و مراقبه. شکست در این آزمونها و غفلت از این خاتم اهورایی اسباب گم شدن آن است. به تعبیر اوستا فره چون مرغی -موسوم به وارغنه- از جمشید جدا میشود. گویی این روح دمیده خداوندی در گل تاریک آدمی است که می ریزد. و تن تاریک را بر جای میگذارد.
د. یافتن و گم کردن فره
آدمی ممتاز است به فره ایزدی. به روشنایی بیپایان. به اینکه بخشی از آن آتش جاودانه اهورایی باشد. اما این آتش را یافتن و نگه داشتن آسان نیست. آتشی که در انتهای ظلمات ظاهر میشود. آتشی که آب حیات است. درخت طور است در سرزمین مقدسی که به شعله آسمانی میسوزد و نورش تمام نمیشود. عبرت را، بزرگترین پادشاه فرهمند ایرانی از آن کسان است که فره روشن ایزدی را گم میکنند. آن که بهشت را روی زمین ساخته بود به پشتوانه آن فره اینک سرگشته بیفرهی است که سلطنتاش به دست دروج (دهاک) میافتد.[۹]
ه. مروارید و دیگر صورتهای گنج گمشده خویش
در داستانهای عتیق، تمثیلی از داستان مروارید میآید. برای یافتن صدفی که مروارید گم شدهی فره را در خود پنهان داشته باید سفرهای دور و دراز کرد. باید از خانمان دور شد. پدر را فراموش کرد. مادر را دلتنگ رها ساخت. و رفت تا مروارید دوباره بازیافته شود. و چون یافتی جهان دوباره جوان میشود.[۱۰] و این بیسفر ممکن نمیشود. مولانا گوید:
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
عطار میگوید: پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شامات میگشت و ریاضت میکشید.[۱۱] در عهد قدیم این سفرها معمولا در شرق بود و به سوی کعبه و مصر و دورترین جایها. در ایران معاصر این سفر عمدتا به سوی غرب و فرنگستان صورت گرفته است و غرب مظهری از بازیافتن خویش بوده و بسیاری از کسانی که در سرنوشت ایرانیان و هویت ایشان موثر افتادهاند سفرکردگان غربی بودهاند. اگر در تاریخ ایران سفر به هند روزگاری به معنی دستیافتن به گنجهای مادی و معنوی بوده است (چنانکه از مانی تا برزویه طبیب و حلاج و ابوریحان و دیگران به هند سفر کردند تا چیزی بجویند که جای دیگر به دست نمیآمد)، و روزگاری دیگر مکه و بغداد و مصر مقصد سفرهای روحانی و علمی میبوده، در روزگار ما فرنگستان این نقش را برعهده گرفت و بسیاری در سیر و سلوک این سفر تغییر کردند و با پیامهای تازه برای مردم خود بازگشتند. برخی از ایشان مثل سیدجمال و ملکم مدعی تغییرات سیاسی بودند، برخی مثل علی اکبر سیاسی و حلقه ایران جوان به نوسازی و مدیریت روی کردند، و برخی نیز مثل فروغ و سپهری و علی حاتمی و مهرجویی دنیای جدید ادب و هنر و سینما را شناختند و به مردم خود شناساندند. در این میان، سپهری و شایگان و جهانبگلو از معدود استثناهایی بودند که هم غرب عالم را دیدند و هم در شرق به شاگردی و آموختن پرداختند.
به این ترتیب، گمشده خود هر زمان در سرزمینی است. آن سرزمینی که میخواهیم کشفاش کنیم در واقع کاشف خود ما ست. ما باید به مکه زمان خود به هند زمان خود و به مصر زمان خود سفر کنیم تا خود را تا سقف شناخت ممکن زمانه بازشناسیم. این شناخت یا بازشناخت مستلزم بازگشت است.
غرب بخشی از وجود ما ست که انسان ایم و به همه تجربههای انسانی نیازمندیم. اما ماندن در غرب برای من ایرانی بیمعنا ست و به مفهوم گمشدن و یا تداوم گمگشتگی است. غرب را باید ضرورتا تجربه کرد. این کاری است که به اختیار و اجبار در دو سده اخیر انجام دادهایم و امروز جمعیت بزرگی از ما ایرانیان به اجبار در غرب میزیند. اما در غرب زیستن به معنای در غرب ماندن نیست. غرب را تجربه کردیم و سوی مغربی خویشتن انسانیمان را شناختیم باید بازگردیم به تجربه خودی و وطنی و بومی و ایرانی و محلیمان. این بازگشت دیگر یک بازگشت ساده نیست. معرفتی مجدد و تولدی دوباره است. یافتن خود و دریافتن تفاوتهای خود با دیگری است. تکیه بر خود و فرهنگ خود و معارف و داشتهها و میراث خود است. مثل غذای ایرانی است که بو و طعم و خاطره خاص خود را دارد. فرهنگ ایرانی هم طعم و تاریخ و خاطره خاص خود را دارد. و ما تنها در پناه آن است که احساس امنیت روحی میکنیم. مقام امن ما ست. رفیق شفیق ما. آنجا ست که با خود یگانه میشویم.
آن کس که مسافر غرب است باید همیشه بداند که مسافر است و روزگاری باید به خراسان وطن بازگردد. با تجربهای گران از سفر غرب و بازشناخت شرق. این شرق را تنها با سفر به غرب میتوان شناخت. دیگری ما بوده است از چند هزاره پیش و همچنان دیگری ما ست. نیمه مغربی ما شرقیان است.
و. سیمرغ بیهمتا
سیمرغ مرغ آتش است. مرغ خورشید است. مظهر مهر است. در کنار او و زیر بال و پر او هیچ تاریکی نیست. زال زر فرزند او ست. نگاهش تیری درخشنده است. حمایتاش بیهمتا ست. کسی همسنگ او نیست. پهلوان او رستم است. مظهر مهر و پیمان و جوانمردی و پهلوانی. مظهر رزم با دیو و دروج.
اگر فرهنگ ایرانی با رستم و مهر و پهلوانی و پیمان و جوانمردی و راستی گره خورده است اینها همه از سیمرغ سرچشمه میگیرد. سیمرغ به این معنا مادر فرهنگ ایرانی است. چیزی از مبانی هویت ایران نیست که با سیمرغ پیوند نداشته باشد. او خورشید جهان ایرانی است. نور این جهان است. و چون بر درخت بسیارتخمه مینشیند که تخم همه گیاهان را در بردارد در واقع نه تنها مادر انسان ایرانی که مادر طبیعت ایرانی است. سیمرغ زال را به آشیانه خود میبرد و میپرورد و چون برومند شد پری از خود به او میدهد تا هنگام نیاز سیمرغ را فراخواند. بنابرین اولین منطق الطیر ایرانی هم در گفتگوی زال و سیمرغ پدید آمده است.[۱۲]
سیمرغ نقشی بنیادین در اندیشه سیاسی ایرانی هم دارد. آرمان سیاسی ایرانشهر رسیدن به وحدتی از کثرتها ست که سیمرغ/سیمرغ نشانه آن است و در منطق الطیر عطار جاودانه شده است.[۱۳]
ادامه دارد …
منابع و پانوشتها
[۱] برای بحث مستوفی بنگرید به: موذن جامی، ادب پهلوانی، پیشین، ۲۰۵-۲۱۱.
[۲] محمدتقی راشد محصل، دینکرد هفتم، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۸۹، ص ۲۰۸.
[۳] همانجا.
[۴] همان، ص ۲۰۷.
[۵] مصنفات، ۱/۵۰۴ به نقل از: حسن سیدعرب، فرهنگنامه سهروردی، تهران: هرمس، ۱۳۹۱، ص ۱۴۶ ذیل «خره کیانی»؛ نیز: هاشم رضی، حکمت خسروانی، تهران: بهجت، ۱۳۷۹، ص ۱۵۹.
[۶] مصنفات، ۳/۱۸۷ به نقل از: فرهنگنامه، پیشین.
[۷] رضی، همان، ۱۶۵.
[۸] رضی، همان، ۱۶۲.
[۹] داستان جمشید را در ادب پهلوانی ببینید: صص ۲۹-۳۱.
[۱۰] برای خواندن فشرده سرود مروارید بنگرید به: ادب پهلوانی، پیشین، صص ۲۳۷-۲۳۹؛ نیز: پورنامداریان، شهود زیبایی و عشق الهی، هفده مقاله عرفانی، تهران: نشر آبی، ۱۳۹۹، ص ۲۳۶ که میگوید «قصه غربت غربی» سهروردی کاملا از نظر ساختار و موضوع با سرود مروارید هماهنگی دارد. برای خواندن قصه غربت غربی بنگرید به: پورنامداریان، عقل سرخ؛ شرح و تاویل داستانهای رمزی سهروردی، تهران: سخن، چ۳: ۱۳۹۲، ص ۱۱۱.
[۱۱] ذکر بایزید بسطامی، تذکره الاولیا، با مقدمه محمد قزوینی، تهران: ۱۳۲۱، ص ۱۳۰.
[۱۲] دو تن در شناساندن سیمرغ در روزگار ما حق به گردن ما دارند: استاد دکتر پورنامداریان از جمله با کتاب رمز و داستانهای رمزیاش (تهران: علمی و فرهنگی، ۱۳۶۷) و نیز منوچهر جمالی؛ برای افکار او نگاه کنید به فصل دوم.
[۱۳] از این موضوع به تفصیل در دموکراسی انجمنی (لندن: نشر نبشت، ۱۴۰۰) سخن گفتهام.