کاندیداهای ولایی و عکسِ ‌رُخ یار

«هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد/ هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد/ گه پیر و جوان شد.»

ایران هنوز که هنوز است، بخت و اقبالش در خوابی عمیق فرو رفته و سرنوشتش مستمسک اوهام و خواب‌وخیال‌‌های دورودراز و تمنای نفسانیِ او شده است. خواب‌وخیال‌هایی که فقط و فقط به دلیل چنگ انداختنش به ثروت ملی، هم‌چنان تحقق داشته و امکان تحقق‌اش در آتی نیز ممکن است که به مدد توسل به بودوباش ایران هم‌چنان برای او میسر باشد. اویی که صفحات تاریخِ حالِ حاضر را، فرصت و رخصت جولان هواوهوس خود یافته و به مددِ چنگ انداختنش به ثروت ملی و بودوباش ایران‌زمین، انگاری توانسته است عداوت و کینِ خود را به تنها قطعیت معاصر حیات سیاسی ایران بدل کند.

و حالا هم هرچه در معرکه‌ی انتخابات در جریان است؛ انگاری که نمودِ بارزِ نه هویت ایران، که بروز و ظهور تصویرِ ظاهر و باطنِ خودِ اوست و اغلب آن‌هایی که به کت‌وشلواری آراسته و لبی خندان و شناسنامه‌ای روی به دوربین، پای به زیرزمین وزارت کشور می‌کنند؛ انگاری که پازلی از پازل‌های تصویر کلی او را می‌سازند.

آن یکی که به کاپشنی مندرس و پیشانی پینه‌بسته با تمرکز به تصویر سیمای خود در آینه‌ی گوشه‌ی اتاقش عازم معرکه شده بود؛ تصویر نزدیکی از دنیای هپروت خودِ معظم را برملا می‌ساخت. دنیایی که آن‌قدر مالیخولیایی و سودازده بود که چندان دغدغه‌ی کشوری که آرزوی نشستن در صدر ریاست دولتش در سر می‌پخت را نداشت. میز مذاکره‌ی سرنوشت کشور را، به بحث‌وجدل در باب ذهنیت مالیخولیازده‌ی خود بر باد می‌داد و بی‌خیال گیروگرفتاری‌های روزافزون مردم، از برنامه‌ی «تصمیمات نقطه‌زن» خویش رونمایی می‌کرد؛ او انگاری تصویر نمای نزدیک از بی‌خیالی خود معظم را ترسیم می‌کرد. تصویر از کسی که فقط و فقط شاد و شنگولِ بافته‌های ذهن و روان هپروتی خنزرپنزری خودش بود. دور از عالم و آدمِ ایران که در فقر و فلاکت، زندگی را سر می‌کنند؛ در عوالمِ وهم و خیالاتِ خودبزرگ‌بینی خود سیر می‌کند و انگاری بهتر از آن آینه‌ای که روبروی‌اش ایستاده است، چیزی را فراخور چشمهای خود نمی‌یابد.

این یکی هم که چندی بود کاپشن مندرس‌اش را از تن کَنده بود. زیرِ پوستِ رخ و گونه‌اش را از بوتاکس پر کرده بود و حالا با کت‌وشلواری تروتمیز و اتوزده، با چشمانی وقیح روی به دوربین «شناسنامه‌ی ساخت وطن»اش را توی چشم رقیبش می‌کرد و در جمله جمله‌ی حرف‌هایش، مردم مردم می‌کرد؛ همان بی‌آزرمی خودِ او بود که از پسِ هر سرکوب و کشت و کشتارها، باز به ترفند و حیله‌ای دیگر از مردم سخن می‌راند. پوزخندِ این یکی، پوزخندِ همواره‌ی او از پسِ همه‌ی کشت‌وکشتارها بود که انگاری هوار می‌زد که پیروز ِهمواره‌ی میدان من‌ام.

این “معجزه‌ی هزاره‌ی سوم” دیروز و نمادِ “جریان انحرافی” امروز، در فرصتِ اندکِ دوربین و تریبونِ رسانه‌های جهانی زیرزمین وزارت کشور، عطش سیری‌ناپذیر ِدر آغوش گرفتنِ دوباره‌ی قدرت، چنان از سر و روی‌‌اش می‌بارید که عکاسان حرفه‌ای، انگاری که از فرصت نادری که نصیب‌شان شده بود در پوست خود نمی‌گنجیدند. فرصتی که می‌توانستند؛ این عطش سیری‌ناپذیر را از اداواطوار و چشمانِ دریده‌ و هوس‌ِ او برای خودنمایی پشت تریبون را شکارش کنند. گستاخی این بزک‌کرده به بوتاکس، که بی‌شرمی از حدقه‌ی چشمانش بیرون می‌زد؛ انگاری چهره‌ی بی‌روتوش خودِ معظم بود. رخ‌وروی پشتِ پرده‌ی خود او بود که لحظه لحظه‌ی عمرش را در تصاحب تمام‌وکمال قدرت، سپری کرده بود. درست عینِ همان لحظاتی که برای تسلا و تسکین کینه‌ی خود علیه سیدِ حصر، این یکی را فراخوانده بود. و او آن روزها این‌گونه خیالش را تخت کرده بود که: «گفتم آقا ناراحت نباشید. تازه مناظره‌ها هم هست. انتحاری می‌زنم به خط! آقا فرمودند: بسیار خوب ولی مواظب باشید. گفتم چشم.»

انتحاری زده بود. مردم را خس و خاشاک خوانده بود. به فرموده با گلوله سینه‌های مخالفان را دریده بود و گفته بود صحنه‌سازی‌ست. در کانتینرهای کهریزک مغز مخالفان را متلاشی کرده و گفته بود مننژیت بوده. پزشک رسواگرشان را کشته و گفته بود خودکشی بوده. جسد سوخته‌شان را به بیابان انداخته و گفته بود از اول وجود نداشتند. با ماشین پلیس آن‌ها را زیر گرفته و گفته بود ماشین دزدی بوده.
و هم‌چنان به همین خدمت‌هایی که به معظم کرده بود؛ نظرکرده‌ی امام زمانش خوانده بودند. از ” مواضع او، ساده‌زیستی، تواضع، پرکاری، عدالت‌خواهی، خدمت به محرومین، شهامت و شجاعت، مبارزه با استکبار و سلطه‌طلبان زورگو و…” او گفته بودند. مخالفانش را بی‌بصیرت خوانده بودند تا فرصتش بدهند برای راه‌اندازی کارخانه‌ی لمپن‌سازی. تا خط تولیدِ جلیلی و زاکانی و بذرپاش و جبرائیلی و منصوری و رادان…را فراهم کند. تا ترویج دروغ و کاسبی از تحریم و کره گرفتن از خون مردم را یادشان بدهد.

و این پدیده، عکس تثبیت و مستند شده‌ی خودِ خودِ او بود. عکس مستندی از کابوس دائمی‌ایی که به سرکردگی او بر سرِ ملت ایران در جریان و سیلان مانده است. خون‌شوری را آن صاحبِ کاپشن چرک و دهانی که جز دروغ و نفرت از آن نمی‌تراوید؛ از خود او آموخته بود که آن زمان خبرنگار سی‌بی‌اش ازش درباره کشته شدن ندا پرسیده بود و این یارو، عکس زن مصری راکه در دادگاه در المان توسط یه نژادپرست (که بعدا دادگاهی و زندانی شد) به قتل رسیده بود در آورده و گفته بود: این زن هم در دادگاه المان با چاقو کشته شده است.

و اما این یکی دیگر ،که با وجود قرار گرفتنش بر صدارتِ مجلس و علی‌رغمِ قول‌وقرارهایی که به خودشان داده بود که در هر صورت، از این مصدر تکان نخواهد خورد؛ انگاری آن‌چنان از اشتهای قدرت، سیری نداشت که او هم به پوزخندی بر لب روانه‌ی معرکه شده بود. این یکی هم خودِ او بود در کینه‌ای که به دانش‌‍جویان و اهل خِرد داشت. آن‌ها را “لوله کرده بود”. به حملات “گاز انبری” بر سر کوی دانش‌جویان خراب شده بود. و درست مثلِ خودِ او که علی‌رغم چنبره زدن بر قدرت و ثروت مملکت، به دم‌پایی پاره‌پوره در بیت حاضر می‌شد و خاطراتِ انگشتری لحیم‌زده‌اش را سرِ زبانِ اطرافیانش می‌انداخت؛ این یکی هم با وجود پرونده‌های فسادِ ریز و درشت و آبروریزی سیسمونی‌گِیت‌اش، موجودی یک‌میلیون تومانی‌اش را به خوردِ رسانه‌ها می‌داد.

آن چند وزیر و اطرافیانِ سیاه‌پوشِ عزادارِ رئیس مرحوم‌شان هم که به نیشی که تا بناگوش‌شان باز بود و در هجوم به آن معرکه، گویی که از سروکول هم بالا رفته بودند. خون‌سردی و بی‌اعتایی خود او را داشتند فاش می‌ساختند. آن‌ها در زیر دستِ او آموخته بودند که در مراسمِ عزای هر “رحلتِ جان‌گداز”ی، تنها فرصتِ جانشینی‌ست که می‌بایست به هوش و حواسی تمام، غنیمت انگاشته شود. به تمارض، رخت و لباسِ سیاه بر تن کردن. چهره را به عزا و لابه، دُژم نشان دادن و در عینِ حال، به سمتِ زعامت هر مصدری خیز برداشتن.

قصه‌ی آن روزِ اغلبِ مراجعینِ به زیرزمین وزارت کشور، قصه‌ی خودِ او بود؛ دست‌پروردگانی که هر آن‌چه را به تجربه و ممارست در نظامِ او و تحت رهبری او آموخته بودند را داشتند پیش دوربین‌های خبرنگاران، نمایش می‌دادند. یوم، یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرِ خودِ او بود. هر یک از آن‌ها، پرده‌ای از پرده‌های اسرار نهان و آشکارِ هویت و ماهیت معظم را برملا می‌ساخت.