کاسبان تحریم

خودشان را شبیه به عامه‌ی مردم جا می‌زنند. تن‌پوشِ کت و شلوار و پیراهن‌شان را نه بر اساس وُسع جیب‌ پر پولی دست‌چین می‌کنند؛ که اغلب از یکی دو فیش حقوقی پر می‌شود؛ بل‌که بر طبق سفارشات سازمانی و یا توصیه و نصایح علمای خودی‌شان، به زهد و تقوی و پارسایی پیرایش‌اش می‌کنند. ولی با این همه نه زندگی‌شان، نه دغدغه و نه فکر و ذکرشان شبیه عامه‌ی مردم است. دور از گرانی زار و زندگی مردم سر می‌کنند. دور از گرانی برنج و گوشت و مرغ مایحتاج زندگی، سبد خرید مایحتاج خود را از فروشگاه‌های اختصاصی سازمانی‌شان با بن و تخفیف و کارت خرید و هزاران بسته‌ی حمایتی جوروواجور تا خرخره پرشان می‌کنند. دور از کوچه پس‌کوچه‌های زندگی مردم، دور از گرانی افسارگسیخته خانه و اجاره‌خانه‌ی مرسوم مردم، در شهرک‌های مناطق خوش‌آب و هوا روزگار خوش انقلابی‌شان را طی می‌کنند. نه دغدغه‌ی کار و بی‌کاری دارند؛ که تا عمر دارند «شیفتگی به خدمت» آن‌ها را از گرفتاری به رنج بی‌خودی بی‌کاری و حق و حقوق‌های معوقه و حقوقِ بخورنمیر توده‌ی مردم، مصون نگه می‌دارد. نه فکر و ذکرشان را تحریم و اقتصاد رو به فروپاشی اشغال می‌کند؛ که از تحریم کاسبی می‌کنند و به «اقتصاد مقاومتی» اقتصاد رو به فروپاشی را می‌دوشند. نه از هزینه‌های بی‌سروسامان بهداشت و درمان و کمبود درمان و دارو، واهمه‌ای دارند که بیمارستان‌ها و مراکز بهداشت نهادهای انقلابی‌شان، هم دارو و درمان را برای‌شان کنار گذاشته است و هم نرخ صلواتی هزینه‌های بستری و بیمارستان را برای زندگی مؤمنانه‌شان مصوب کرده است.

این است که در هنگامه‌ای که مردم در کشاکش مذاکرات برجام، چشم به رسانه‌ها دوخته بودند که مگر ظریف این تحریم‌ها را از پیش پای زندگی‌شان بردارد. انگاری این سخنگو، دور از رنج و گرفتاری مردم، هیجان و جوش و خروش و تلاطمِ نداشته‌ی زندگی انقلابی و حزب‌الهی خود را داشت به سنگ‌اندازی در برابر برجام پروپیمان می‌کرد. و چه کِیفی می‌بُرد. چه شوق و ذوقی می‌کرد؛ که از پسِ ابراز وجودش برای بالابردن بُردِ موشک و…در برابر تریبون‌ها، خبردار شده بود که: «آقای ظریف از هتل کوبورگ تماس گرفتند و گفتند اظهارات ایشان تمام بساط ما را به هم ریخت.»

خبرِ ناراحتی ظریف از خراب‌کاری‌‌شان را که شنیده بودند؛ انگاری روحیه‌ی بیش‌تری گرفته بودند برای مانع‌تراشی و خراب‌کاری بیش‌تر. “آقای جعفری گفته بود آقای شریف چه گفتی؟ گفتم که قدرت موشکی را با تمام توان‌مان ادامه می‌دهیم و لحظه‌ای هم متوقف نمی‌شویم، گفت خیلی حرف خوبی زدی!” و حالا، جمع‌شان داشت بشکن بشکن می‌زد. شادی می‌کردند که بساط مذاکرات برجام را توانسته‌اند به هم بزنند. این یکی سردار داشت تشویق‌اش می‌کرد. آن سردار دیگر داشت به‌به چه‌چه‌اش را می‌گفت: «سردار جعفری گفت اتفاقا چند دقیقه پیش آقای شمخانی با من تماس گرفت و گفت بگویید فلانی این حرف را دوباره تکرار کند.»

و او گویی پا در زمین نداشت. انگاری در ابرها سیر می‌کرد. از هیجان داشت پر می‌کشید. به چند کیلومتری شهر دیگری رسیده بود که قرار بود پشت بلندگو و تریبون، دوباره فریاد بزند که موشک‌های ما همیشه و در همه حال آماده‌ باقی خواهند ماند. قرار بود دوباره عرض اندام کنند. وقتی‌که به رئیس‌اش گفته بود:«دارم برای سخنرانی روز قدس به زنجان می‌روم.» و او گفته بود: «یک بار دیگر این حرفت را آنجا هم تکرار کن.» او انگاری از خود بی‌خود شده بود. آن شادی و شعف، آن‌قدری زیرپوست‌اش دویده و در عمق جانش لانه کرده بود که از پس گذشت این همه سال هنوز هم وقتی از آن واقعه داشت تعریف می‌کرد؛ نمی‌توانست شادی‌اش را پنهان کند.

آن‌ها نه شادی‌شان برای مردم بود. نه غم‌شان غمِ مردم بود. در حال‌وهوای خجسته‌ای به سر می‌بردند. در حال‌وهوای انقلابی. و این انقلابی‌گری همه چفت‌وبست‌اش به حفظ منافع ثروت و قدرت، سرِ پا مانده بود. برخلاف ظاهرش، همه وفور نعمت بود. انگاری ایران غنیمتِ بزرگی بود که به دست‌شان افتاده بود. یکی داشت بشکن بشکن می‌زد برای کاسبی تحریم. برای تجارت پرسود از مبادلاتی که ایران فقط می‌توانست از واسطه‌گری‌های شرکت‌های ریز و درشتِ او، نیازمندی‌های اولیه‌ی مردمش را تأمین کند. این بود که در ولنگاری کامل نسبت به مصالح و منافع ایران، این سردار را توصیه می‌کرد که دوباره همان‌هایی را پشت بلندگو بگو که بتواند اطمینان پیدا کند که بساط مذاکرات به هم می‌ریزد. آن یکی سردار هم که نگران موفقیت رقیب سیاسی بود؛ داشت او را تهییج می‌کرد.

نه پرنسیپ، نه ارزش‌های ملی و میهنی. نه عِرق و نه حمیت. نه دغدغه‌ی سرنوشت این خاک. آن‌ها در سرمستی قدرت و ثروت، پاک همه‌ی ارج و قرب وطن را بر باد داده و می‌دادند. شاید درست هم‌زمان با لابی‌گری‌هایی که نتانیاهو داشت در آن سوی مرزها می‌کرد تا برجام را زمین‌گیر کند. تلفن پشت تلفن می‌زد تا اوباما را از نشستن پشت میز مذاکره با ایران پرهیز دارد. این‌جا و درون خاک سرزمین ایران، آن‌ها هم در تلاش شبانه‌روزی بودند که راه به مذاکره را ببندند. آن‌ها هم تلفن پشت تلفن بود که این سردار به آن دیگر سردار می‌زد و این دبیر شورای‌عالی، آن یکی را خبردار می‌کردند تا نقشه‌شان به هدف نهایی ۱خود برسد.

و این‌چنین بود که ایران داشت به زمین سوخته بدل می‌شد و هرچه ایرانیان افسرده و نزار و فقیر و درمانده و سرگردان و آواره‌ی دیار غربت می‌شدند؛ ولی آن‌ها انگاری که بیش‌تر از دیروز آب به زیر پوست‌شان می‌دوید و در اوهام انقلابی خود مست و شیدایی باقی می‌ماندند.

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

اگر روند تحولات سیاسی کشور را در شش ماه گذشته (از ابتدای اسفند ۴۰۲ تا اول شهریور ۴۰۳) بررسی کنیم، یک نتیجه بیشتر نمی توانیم بگیریم: ناگهان کشتی‌بان را سیاستی دیگر آمده است! سیاستی که

ادامه »

امروز وقت گذاشتم و دو ساعت مناظره آقایان مهدی طائب و احمد زیدآبادی را دیدم و شنیدم. موضوع گفتگو و مناظره رخداد خونین ۱۳۸۸

ادامه »

اسلام سیاسی در تمام خوانش‌هایش به پایان نظری خود رسیده و تنها پایان عملی و واقعی اش در ایران و

ادامه »