مقدمه
برای پرداختن به نظر سروش دباغ، فیلسوف و اندیشمند معاصر ایرانی، حول مفهوم و کاربرد تنهایی، لازم است تا با مفهوم و جایگاه تنهایی ازهردو منظر زبانشناسانه و ساختارگرایانه نزد شوپنهاوورو هایدگر آشنا شویم. لازم میدانم تا در دو مقدمه برای خواننده این سطور ابزار مورد نیاز را جهت درک بهتر نتیحه فراهم آورم. در مقدمه اول تلاش میکنم برای تسهیل درک ساختار کلی دستگاه اندیشگانی شوپنهاوور و هایدگر با کمی تغور در مفاهیم کلیدی منظومه فکری ایشان، راه را برای سنجش دقیقتر شبکه ارتباطات-مفهومی آنها آسانتر گردانم. سپس در مقدمه دوم خواهم کوشید تا بوسیله تشریح مبانی ساختارشناسی و زبانشناسی امکان استفاده از این دو ابزار تحلیلی را به مثابه یک روش بدست دهم. در نهایت میکوشم تا نشان دهم که چگونه دباغ موفق میشود تا با تجزیه، ترکیب و بازخوانی مفهوم تنهایی در آینه شوپنهاوور و هایدگر، از این مفهوم ابزاری برای موفقیت “سالک مدرن” ایجاد کند.
البته اگرخواننده این سطور با ساختار کلی و منظومه فکری هرسه فیلسوف آشنایی دارد و میتواند تفاوت در نگاه ساختارگرایانه و زبانشناسسانه را تشخیص دهد، میتواند از مطالعه مقدمهها چشم پوشی کند و مستقیم به سراغ بررسیها برود.
مقدمه اول: آشنایی با فیلسوف
آرتور شوپنهاوور (۱۷۸۸-۱۸۶۰)
یکی از فیلسوفان برجسته و تاثیرگذار قرن نوزدهم، فلسفهای بدبینانه و عمیقاً تأملبرانگیز ارائه داد که بر پایه مفهوم „اراده“ (Wille) و تأثیرات آن بر زندگی انسان استوار است. او تحت تأثیر فیلسوفانی همچون ایمانوئل کانت، افلاطون، و متفکران هندی مانند بودا و اوپانیشادها بود و تلاش کرد فلسفهای جامع ارائه دهد که بتواند به معماهای وجودی پاسخ دهد. در سلسه درسگفتارهای سروش دباغ که به همت بنیاد سهروردی برگزار گردید، موضوعات متعددی پیرامون اندیشه و فلسفه شوپهاور و همچنین منابع الهام فلسفی وی طرح شد. مباحث قابل توجه دیگری نیز همچون چگونگی تاثیر گذاری این فیلسوف مهم بر اندیشهورزان پس از خویش در قالب این درسگفتارهای فلسفی ارایه شد. در ادامه و با بهرهگیری از درسگفتارها و کتاب جهان همچون اراده و تصور اثر شوپنهاور[۱] به بررسی نظام فکری و مفاهیم کلیدی فلسفه شوپنهاوور میپردازم:
اراده به عنوان جوهر هستی[۲]مفهوم کلیدی در فلسفه شوپنهاوور „اراده“ است. او اراده را نیروی بنیادینی میداند که جهان و تمام موجودات را به حرکت درمیآورد. برخلاف فیلسوفانی مانند کانت که جهان را به دو حوزه نومن و فنومن (پدیدار) تقسیم میکردند، شوپنهاوور معتقد است که در پشت همه پدیدارها، ارادهای کور و بیپایان وجود دارد که اصل و سرچشمه همه چیز است. این اراده در ذات خود فاقد هدف، منطق و عقلانیت است و تنها به دنبال بقا و تکرار خود میباشد.
شوپنهاوور معتقد بود که اراده در همه موجودات زنده به صورت اراده به زندگی (Wille zum Leben) تجلی مییابد. این اراده به زندگی، نیرویی است که موجودات را به سمت حفظ و ادامه حیات و نیز تولید مثل سوق میدهد. انسان نیز بهعنوان بخشی از این نظام جهانی، گرفتار این اراده است و به همین دلیل همواره در تلاش برای بقا و برآوردن نیازها و امیال خود است.
شوپنهاوور اراده به زندگی را منبع اصلی رنج و نارضایتی در جهان میداند. او معتقد است که زندگی انسان بهطور اجتنابناپذیری با رنج و درد همراه است، چرا که اراده همواره انسان را به دنبال چیزهایی میکشاند که یا دستنیافتنی هستند یا در صورت دستیابی به آنها، نارضایتیهای جدیدی به وجود میآید. در فلسفه شوپنهاوور، حتی لذت و خوشیهای موقتی نیز به سرعت به نارضایتی و کسالت تبدیل میشوند، زیرا اراده بهطور مستمر نیازهای جدیدی ایجاد میکند.
شوپنهاوور به هنر و زیباییشناسی نقش ویژهای در رهایی موقت از رنج و نارضایتی میدهد. او معتقد است که هنر میتواند به انسان کمک کند تا برای لحظاتی از سلطه اراده رهایی یابد و به تأمل در ایدهها و صورتهای خالص بپردازد. هنر، بهویژه موسیقی، از نظر شوپنهاوور به نوعی تجلی مستقیم اراده است و میتواند احوالات درونی و عمیق انسان را بازتاب دهد.
در نهایت، شوپنهاوور راهحل نهایی برای رهایی از رنج را در „ انکار اراده (Verneinung des Willens) “ میبیند. او به تأثیرات فلسفه هندی و آموزههای بودا توجه دارد و معتقد است که انسان میتواند با انکار اراده به زندگی، به آرامش و رهایی دست یابد. این انکار به معنای دوری از امیال و تمایلات دنیوی و دستیابی به نوعی حالت ذهنی است که در آن اراده تضعیف میشود و فرد به آرامش درونی میرسد.
شوپنهاوور همدردی (Mitleid) و اخلاق را بخش مهمی از فلسفه خود میداند. او معتقد است که اخلاق واقعی بر اساس همدردی با دیگران و کاهش رنج آنها بنا شده است. همدردی از دیدگاه او، امری بنیادی و طبیعی است که میتواند انسانها را به یکدیگر نزدیک کند و رنج دیگران را درک و کاهش دهد.
نظام فکری شوپنهاوور حول مفهوم اراده به عنوان جوهر اصلی هستی و تأثیرات آن بر زندگی انسان میچرخد. او با تأکید بر رنج و نارضایتی ناشی از اراده، راهحلهایی مانند هنر، انکار اراده و همدردی را برای کاهش این رنجها مطرح میکند. فلسفه شوپنهاوور، بهرغم بدبینی آن، نقش مهمی در اندیشههای فلسفی بعدی داشته و بسیاری از متفکران و هنرمندان را تحت تأثیر قرار داده است.
مارتین هایدگر (۱۸۸۹-۱۹۷۶)
یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان قرن بیستم است که با آثار خود، به ویژه کتاب „هستی و زمان“ (Sein und Zeit)، به شکلگیری و تحول فلسفه قارهای کمک شایانی کرده است. فلسفه هایدگر بر مبنای تحلیل وجود (وجودشناسی) استوار است و مفاهیم کلیدی آن حول محور پرسش از معنای „هستی“ میچرخد. در سلسه درسگفتارهایی به نام همین فیلسوف که توسط دکتر سروش دباغ برگزار گردید، مفاهیم کلیدی فلسفه هایدگر و همچنین اصول و اساس فلسفه اگزیستانسیالسم طرح گردید. دراثنای جلسات همچنین آرای برخی فلاسفه دیگر و تاقیر متفابل آنها بر اندیشه یکدیگر به طرز مبسوطی به بحث گذاشته شد. در ادامه، با تکیه بر دروس یاد شده و همچنین کتاب „هستی و زمان“ به قلم خود هایدگر نگاهی به نظام فکری و مفاهیم کلیدی فلسفه وی خواهیم داشت.
هایدگر فلسفه خود را با پرسش بنیادی „معنای هستی چیست؟“ آغاز میکند. او معتقد است که در فلسفه غرب، از افلاطون تا دکارت، هستی به عنوان اساسیترین مسئله نادیده گرفته شده و بیش از حد به موجودات به عنوان موضوعات شناخت توجه شده است. هدف اصلی هایدگر در کتاب „هستی و زمان“ بازگرداندن این پرسش به مرکز توجه فلسفه است. او میک.شد تا به جای بررسی موجودات (entities)، خوذ „هستی“ (Being) را مورد کاوش قرار دهد.
یکی از مفاهیم محوری در فلسفه هایدگر „ دازاین (Dasein)“ است، که میتوان آن را به عنوان „بودن-در-جهان“ یا „هستی-آنجا“ ترجمه کرد. دازاین به انسان به عنوان موجودی اشاره دارد که قادر است هستی خود را مورد سؤال قرار دهد و به آن معنا ببخشد. هایدگر معتقد است که دازاین موجودی است که همیشه در حال بودن در جهان است و به طور ذاتی با آن ارتباط دارد. دازاین از طریق تعامل با جهان و دیگران، هستی خود را شکل میدهد و میفهمد.
„بودن-در-جهان“ یکی دیگر از مفاهیم کلیدی در فلسفه هایدگر است. این مفهوم نشان میدهد که دازاین همیشه در یک محیط و با دیگران در ارتباط است. برخلاف دیدگاه دکارتی که انسان را به عنوان یک سوژه مجزا از جهان در نظر میگیرد، هایدگر معتقد است که دازاین و جهان از هم جداییناپذیرند و هستی انسان همواره به عنوان „بودن-در-جهان“ قابل درک است.
هایدگر در تحلیل هستی دازاین، میان دو حالت از هستی تمایز قائل میشود: اصالت و غیراصالت (Eigentlichkeit und Uneigentlichkeit)و در حالت اصیل، دازاین به صورت خودآگاه و مسئولانه با هستی خود مواجه میشود و به امکانهای وجودی خود فکر میکند. در مقابل، در حالت غیراصیل، دازاین درگیر روزمرگی و زندگی غیراندیشیده است، یعنی در جهانی که توسط „داس مان“ (Das Man) یا „جمع“ کنترل میشود. این حالت عیز اصیل باعث میشود که دازاین به صورت ناخودآگاه و از روی عادت زندگی کند، بدون اینکه به حقیقت هستی خود بیندیشد.
یکی دیگر از مفاهیم کلیدی هایدگر مفهوم „بودن-سوی-مرگ“ (Sein-zum-Tode) است. او معتقد است که دازاین همیشه با مرگ خود مواجه است و این آگاهی از مرگ باعث میشود که دازاین به اصالت و معنای هستی خود فکر کند. مرگ به عنوان نهایت هستی دازاین، به او امکان میدهد تا زندگی خود را به شکلی اصیل و با مسئولیت به پیش ببرد. مرگ نه تنها پایان زندگی است، بلکه باعث میشود دازاین از زندگی غیراصیل و روزمره فراتر رود و به هستی واقعی خود نزدیکتر شود.
هایدگر به زمانمندی (Zeitlichkeit) به عنوان یک ویژگی بنیادین دازاین نگاه میکند. او معتقز است که زمانمندی به معنای توانایی دازاین برای اندیشیدن به گذشته، حال و آینته است و این ویژگی باعث میشود که دازاین بتواند معنای هستی خود را در چارچوب زمانی بیابد. زمانمندی به دازاین امکان میدهد که امکانهای آینده خود را بررسی کند و زندگی خود را به شکلی اصیل شکل دهد.
هایدگر معتقد است که زبان (Sprache) یک ابزار نیست، بلکه وسیلهای است که از طریق آن هستی خود را به ما مینمایاند. او میگوید که „زبان خانه هستی است“ و از طریقزبان است که انسانها میتوانند به درک و تفسیر هستی خود دست یابند. زبان در فلسفه هایدگر نقشی بنیادین در شکلگیری و انتقال معنا دارد و به همین دلیل، او بر اهمیت تحلیلزبان برای فهم بهتر هستی تأکید میکند.
هایدگر با نقد سنت متافیزیکی غرب، بهویژه دیدگاههای دکارتی و فلسفههای مبتنی بر سوبژکتیویته، تلاش میکند تا رویکردی جدید به هستیشناسی ارائه دهد. او معتقد است که متافیزیک غربی، با تمرکز بر موجودات به جای خود هستی، باعث گمراهی فلسفه شده و باید به پرسش از هستی بازگشت.
فلسفه هایدگر با تمرکز بر پرسش از هستی، تلاش میکند تا دیدگاه جدیدی درباره انسان و جهان ارائه دهد. او با معرفی مفاهیمی مانند دازاین، اصالت، زمانمندی و مرگ، به تحلیل عمیقتری از وضعیت انسانی و رابطه آن با هستی میپردازد. نظام فکری هایدگر تأثیر عمیقی بر فلسفه قارهای و جریانهای مختلف فلسفی و فکری در قرن بیستم داشته و همچنان موضوع بحث و بررسی گستردهای در میان فیلسوفان و متفکران معاصر است.
سروش دباغ (۱۹۷۴- اکنون)
فیلسوف، رواندرمانگر، نویسنده، و پژوهشگر ایرانی است که در حوزههای فلسفه غرب، فلسفه دین، اخلاق، رواندرمانگری و عرفان فعالیت میکند. سروش دباغ تحصیلات خود را در رشته داروسازی در دانشگاه علوم پزشکی تهران به پایان رساند و سپس به فلسفه علاقهمند شد و در این زمینه به تحصیل و پژوهش پرداخت. وی پس از اخذ مدرک دکتری در فلسفه تحلیلی از دانشگاه وارویک[۳] با اتحاذ رویکردی رواندرمانگرانه به تحقیق و مطالعه گسترده در حوزه سایکی و روان پرداخت.
دباغ آثار متعددی در زمینه فلسفه، عرفان و دین منتشر کرده است. برخی از آثار اصلی او عبارتند از:
آئین در آیینه، سکوت و معنا، عرفان و فلسفه وجودی، فلسفه لاجوردی سپهری، از خیام تا یالوم و …
فلسفه سروش دباغ بیشتر بر ترکیب و تعامل میان عقلانیت و معنویت، و همچنین بازاندیشی در مفاهیم دینی و عرفانی در دنیای معاصر تمرکز دارد. برخی از مفاهیم کلیدی در فلسفه او عبارتند از:
دباغ تلاش میکند تا یک تعامل معنادار و سازنده بین عقلانیت مدرن و معنویت دینی برقرار کند. او معتقد است که میتوان بدون چشمپوشی از عقلانیت علمی و فلسفی، به معنویت و تجارب دینی نیز پایبند بود.[۴] دباغ به تأثیر و اهمیت تجربههای دینی و عرفانی در زندگی انسانها اعتقاد دارد. او بر این باور است که این تجربهها میتوانند یک منبع عمیق معنایی و وجودی برای افراد باشند و باید در فلسفه دین مورد توجه قرار گیرند. دباغ غذقان را مدرن میکند و آنرا چنین توصیف میکند:
„عرفان مدرن“ را میتوان ذیل مقولهی دینداری تجربتاندیش یا دینداری عارفانه فهمید، عرفانی که دلمشغول تحقق تجربههای عارفانه در جهان راززدایی شدهی کنونی است و پیدایی این تجربهها را در زیستجهان کسانی سراغ میگیرد که عادات ذهنی مألوف پیشین خود را ترک گفتهاند و به نحو دیگری به هستی مینگرند. „عرفان مدرن“ در اندیشهی بهدست دادن تلقی موجه و سازگاری از این مقوله، در جهان کنونی است.[۵]
یکی از دغدغههای دباغ، بازاندیشی در مفاهیم و آموزههای دینی است. او معتقد است که باید با نگاه نوین و با استفاده از ابزارهای فلسفی و علمی مدرن، به دین و آموزههای آن نگریست.[۶] دباغ برخلاف برخی از سنتگرایان، معتقد است که دین و سنتهای دینی باید مورد نقد و بررسی عقلانی قرار گیرند و از تطابق آنها با تحولات زمانه اطمینان حاصل شود.[۷] سروش دباغ بهطور کلی تلاش میکند تا با ترکیب اندیشههای فلسفی و دینی، به درکی تازه و عمیقتر از معنویت و دین دست یابد که با شرایط و چالشهای دنیای مدرن همخوانی داشته باشد.
مقدمه دوم آشنایی با روش تحلیل
تحلیل زبانشناسانه
یک روش علمی برای مطالعه زبان است که به بررسی ساختار، معنا و استفاده از زبان میپردازد. اصول تحلیل زبانشناسانه شامل چندین مفهوم و رویکرد اساسی است که در زیر به مهمترین آنها اشاره میکنم:
تقسیمبندی سطوح زبانی زبانشناسان زبان را به سطوح مختلفی تقسیم میکنند که شامل آواشناسی (Phonetics)، واجشناسی (Phonology)، صرفشناسی (Morphology)، نحو (Syntax)، معناشناسی (Semantics)، و کاربردشناسی (Pragmatics) است. هر سطح به تحلیل جنبههای خاصی از زبان میپردازد.
تحلیل توصیفی و تجویزی تحلیل زبانشناسانه میتواند توصیفی (Descriptive) باشد، یعنی چگونگی استفاده از زبان را بدون قضاوت بررسی کند، یا تجویزی (Prescriptive)، یعنی تلاش برای تعیین „درست“ و „نادرست“ در زبان.
رویکرد همزمانی و درزمانی تحلیل همزمانی (Synchronic) به بررسی زبان در یک زمان خاص میپردازد، در حالی که تحلیل درزمانی (Diachronic) تغییرات زبان را در طول زمان مطالعه میکند.
رویکرد ساختگرایی و پساساختگرایی (Structuralism) به مطالعه ساختارهای زبان و روابط درونی آنها میپردازد. پساساختگرایی (Post-structuralism) این دیدگاه را نقد کرده و به بررسی نقش قدرت، ایدئولوژی و جامعه در شکلدهی به زبان توجه میکند.
تحلیل تقابلی در این نوع تحلیل، زبانها یا لهجههای مختلف با یکدیگر مقایسه میشوند تا شباهتها و تفاوتهای آنها مشخص شود.
تحلیل گفتمان (Discourse Analysis) به مطالعه زبان در متنهای بزرگتر از جمله مکالمات، متون نوشتاری، و ارتباطات اجتماعی میپردازد و به بررسی چگونگی ساخت معنا در تعاملات اجتماعی میپردازد.
کاربردشناسی بررسی چگونگی استفاده از زبان در موقعیتهای اجتماعی مختلف و تأثیرات زمینههای اجتماعی، فرهنگی و روانشناختی بر ارتباط زبانی.
تحلیل کاربردی زبانشناسی کاربردی به بررسی و حل مشکلات زبانی در دنیای واقعی میپردازد، مانند آموزش زبان، ترجمه، و تحلیل متون.
این اصول به زبانشناسان کمک میکند تا زبان را بهصورت علمی و دقیق تحلیل کنند و به درک عمیقتری از چگونگی کارکرد زبان و نقش آن در جوامع انسانی دست یابند. اصول و روشهای تحلیل زبانشناسانه که ذکر شدند، بر مبنای منابع عمومی و استانداردهای پذیرفتهشده در مطالعات زبانشناسی هستند و از دانش پایهای در این حوزه نشأت میگیرند.[۸]
تحلیل ساختارگرایانه (Structuralism)
یک رویکرد نظری در علوم انسانی و اجتماعی است که به مطالعه ساختارهای زیربنایی فرهنگها، زبانها، و نظامهای اجتماعی میپردازد. این رویکرد تلاش میکند تا با شناسایی ساختارهای اساسی که بر تفکر، رفتار، و معانی تأثیر میگذارند، به فهم عمیقتری از پدیدهها برسد. ساختارگرایی ابتدا در زبانشناسی با کارهای فردیناند دو سوسور (Ferdinand de Saussure) ظهور کرد و سپس به حوزههای دیگری همچون انسانشناسی، ادبیات، روانشناسی و فلسفه گسترش یافت.
اصول اصلی تحلیل ساختارگرایانه:
کلنگری (Holism) یکی از اصول کلیدی ساختارگرایی این است که معنا و کارکرد یک جزء را نمیتوان بدون توجه به کل سیستم بررسی کرد. هر جزء در ارتباط با دیگر اجزاء سیستم معنا پیدا میکند. به عبارت دیگر، یک پدیده تنها در چارچوب ساختار کلی که به آن تعلق دارد قابل فهم است.
سیستمهای دوتایی (Binary Oppositions) ساختارگرایان معتقدند که بسیاری از مفاهیم و معانی در فرهنگها و زبانها به صورت دوتایی یا متضاد سازماندهی میشوند. به عنوان مثال، مفاهیمی مانند „خوب/بد“، „روز/شب“، یا „زن/مرد“ نمونههایی از این تضادهای دوتایی هستند. این تضادها کمک میکنند تا معانی در فرهنگها و زبانها شکل بگیرند.
معنا از طریق تفاوت (Meaning through Difference) در ساختارگرایی، معنا از طریق تفاوتها به وجود میآید. به عبارت دیگر، یک مفهوم یا عنصر از طریق تمایزش از دیگر عناصر و نه به صورت مستقل معنا پیدا میکند. این اصل بر این نکته تأکید دارد که معنا نه از ذات یک چیز، بلکه از رابطه آن با چیزهای دیگر ناشی میشود.
ساختارهای زیرین (Underlying Structures) ساختارگرایان به دنبال کشف ساختارهای زیرین و ناپیدایی هستند که بر روی سطح قابل مشاهده تأثیر میگذارند. این ساختارهای زیرین معمولاً شامل قوانین، قواعد یا الگوهایی هستند که به صورت ناخودآگاه بر فرهنگ، زبان، و رفتارهای انسانی حاکماند.
عدم تأکید بر فردیت (De-emphasis on Individuality) در تحلیل ساختارگرایانه، تأکید بر ساختارها و نظامهای کلی است، نه بر افراد یا ویژگیهای منحصر به فرد آنها. به عبارت دیگر، رفتارها و معانی فردی به عنوان محصولی از ساختارهای بزرگتر اجتماعی و فرهنگی دیده میشوند.
زبان به عنوان یک سیستم نشانهای (Language as a Sign System) ساختارگرایی از زبان به عنوان یک سیستم نشانهای (Semiotic System) بهره میگیرد، که در آن هر نشانه (Sign) متشکل از دال (Signifier) و مدلول (Signified) است. دال به صورت صوری یا مادی (مثلاً یک کلمه یا تصویر) و مدلول به معنای ذهنی یا مفهومی که دال به آن اشاره میکند، اشاره دارد. معنا از رابطه بین دال و مدلول و از طریق تفاوتهایشان با دیگر نشانهها در سیستم زبان به وجود میآید.
تحلیل همزمانی (Synchronic Analysis) ساختارگرایان معمولاً به تحلیل همزمانی میپردازند، یعنی بررسی یک سیستم در یک زمان معین، به جای بررسی تحولات تاریخی یا دیکرونیک (Diachronic) آن. این رویکرد به آنها امکان میدهد که ساختارهای کنونی و نحوه عملکرد آنها را بررسی کنند.
ساختارگرایی رویکردی تحلیلی است که بر فهم نظامهای زیربنایی تأثیرگذار بر فرهنگ، زبان، و تفکر تمرکز دارد. این رویکرد از طریق شناسایی ساختارهای زیرین و بررسی روابط بین اجزاء، به فهم بهتری از پدیدهها و معنای آنها میرسد. ساختارگرایی ابزاری قدرتمند برای تحلیل زبان، فرهنگ، و دیگر نظامهای اجتماعی ارائه میدهد. با این حال، محدودیتهایی نیز دارد، از جمله نادیده گرفتن تغییرات تاریخی، عدم توجه به عوامل فردی و خلاقیت انسانی، و گاهی بیش از حد انتزاعی بودن در تحلیلها. پسامدرنها و پساساختارگرایان نیز به نقد محدودیتهای این رویکرد پرداختهاند. [۹]
بخش اول: بررسی بافتاری „تنهایی“
مقایسه بافتاری تنهایی درمتن فلسفه شوپنهاوور و هایدگر از منظر زبانشناسانه میتواند به بررسی نحوه استفاده این دو فیلسوف از زبان برای مفهومسازی و بیان تجربه تنهایی بپردازد. این تحلیل نه تنها به فهم معانی ضمنی و صریح واژگان مورد استفاده آنها کمک میکند، بلکه به روشنسازی شیوههای متفاوتی که هر فیلسوف از طریق زبان، تجربیات و مفاهیم فلسفی خود را شکل میدهد، نیز یاری میرساند.
تنهایی در زبان شوپنهاوور
در زبان فلسفی شوپنهاوور، تنهایی اغلب با واژگانی همچون „انزوا“، „رهایی“ و „آرامش“ همراه است. شوپنهاوور از زبان به گونهای استفاده میکند که تنهایی را به عنوان یک وضعیت ذهنی که امکان تأمل و جدایی از جهان بیرونی و امیال آن را فراهم میکند، بازنمایی کند. در اینجا، زبان نقشی توصیفی و روانشناختی دارد که از طریق آن، تنهایی به مثابه یک حالت ذهنی آرامشبخش و راهی برای فرار از رنج وجودی به تصویر کشیده میشود که میتوان مثالهای آنرا در آثار مختلف شوپنهاوور بازیافت:
تنهایی و انزوا به عنوان منبع آرامش
در کتاب „جهان همچون اراده و تصور“ (The World as Will and Representation)، شوپنهاوور درباره تنهایی و انزوا به عنوان شرایطی صحبت میکند که فرد را از سر و صدای زندگی روزمره و دغدغههای بیهوده دور میکند. او این شرایط را منبع آرامش و تأمل عمیق میداند. شوپنهاوور معتقد است که تنهایی و انزوا میتوانند فرد را به درون خود و به آرامشی عمیق هدایت کنند، جایی که از نگرانیهای زندگی فاصله میگیرد و به تفکر درباره مسائل فلسفی و معنوی میپردازد.[۱۰]
تنهایی به عنوان بستر آرامش روانی
در اثر „حکمت زندگی“ (The Wisdom of Life)، شوپنهاوور بهطور مستقیم به ارتباط بین تنهایی و آرامش روانی اشاره میکند. او بیان میکند که افرادی که قادر به پذیرش و حتی جستجوی تنهایی هستند، میتوانند به یک حالت آرامش درونی دست یابند. او معتقد است که تنهایی و انزوا، افراد را از ارتباطات سطحی و بیمعنای اجتماعی دور کرده و به آنها اجازه میدهد تا به یک آرامش عمیق و واقعی دست یابند.[۱۱]
تنهایی و انزوا به عنوان راهی به سوی آرامش درونی
در مقاله „درباره سرشت انسان“ (On Human Nature) ، شوپنهاوور توضیح میدهد که تنهایی و انزوا به انسان اجازه میدهند که از فشارهای اجتماعی و انتظارات دیگران دوری کند. این دوری از جامعه و فرو رفتن در تنهایی، فرصتی برای دستیابی به آرامش درونی و نوعی خودشناسی فراهم میآورد. او تنهایی را به عنوان یکی از راههای رسیدن به صلح درونی و خویشتنپذیری میداند.[۱۲]
در واقع، شوپنهاوور از تنهایی به عنوان ابزاری برای تقویت مفاهیمی همچون „اراده به زندگی“ و رهایی از „رنج“ استفاده میکند. او از زبان برای ایجاد تقابل بین زندگی اجتماعی و دنیای پر از رنج، و تنهایی به عنوان فرصتی برای دستیابی به آرامش، بهره میبرد. بنابراین، زبان در فلسفه شوپنهاوور بیشتر توصیفی و روانشناسانه است و از طریق آن، تلاش میشود تا حالتهای ذهنی خاصی که با تجربه تنهایی مرتبط هستند، به تصویر کشیده شود.
تنهایی در زبان هایدگر
در مقابل، هایدگر از زبان به گونهای پدیدارشناسانه و هستیشناختی استفاده میکند. برای هایدگر، تنهایی یک مفهوم بنیادین است که از طریق زبان به عنوان بخشی از ساختار وجودی دازاین (Dasein) تعریف میشود. هایدگر از اصطلاحاتی مانند „انزوا“ (Vereinzelung) و „گسست“ (Abkehr) برای توضیح تنهایی استفاده میکند، اما این واژگان در زبان هایدگر بار معنایی سنگینتری دارند که فراتر از مفهوم روانشناختی تنهایی هستند.
تنهایی و گسست از „آنها“ (Das Man)
در کتاب „هستی و زمان“ (Being and Time)، هایدگر مفهوم „تنهایی“ را به عنوان حالتی بررسی میکند که در آن فرد از جمع و عادتهای روزمره جدا میشود و با گسست از „آنها“ (Das Man)، به حالت اصیل خود بازمیگردد. این گسست، فرد را به سمت انزوای وجودی هدایت میکند، جایی که فرد با پرسشهای بنیادین درباره وجود خود مواجه میشود. تنهایی در اینجا به معنای گسست از اجتماع و ورود به حالت اصیل دازاین است که امکان برخورد با واقعیت وجودی خود را فراهم میکند.[۱۳]
تنهایی و انزوا در مواجهه با مرگ
در همان کتاب „هستی و زمان“ (Being and Time)، هایدگر به بحث درباره مرگ به عنوان تجربهای کاملاً شخصی و تنهایی اشاره میکند. او توضیح میدهد که مواجهه با مرگ، فرد را به گسست کامل از دیگران و انزوای مطلق میکشاند. در این وضعیت، فرد به تنهایی و انزوای خود در برابر ناپایداری و فناپذیری وجودیاش پی میبرد. این انزوا و تنهایی، گسست از دنیا و دیگران را در پی دارد و به فرد اجازه میدهد تا با وجود خود به شیوهای اصیل و بدون فریب مواجه شود.[۱۴]
تنهایی و گسست در فرآیند خودشناسی
در کتاب „پرسش از تکنولوژی“ (The Question Concerning Technology)، هایدگر به تأملات فلسفی درباره تکنولوژی و تأثیر آن بر وجود انسان میپردازد. او به این نکته اشاره میکند که انسان مدرن به دلیل تسلط تکنولوژی، از ارتباط اصیل با هستی و طبیعت گسسته شده است. این گسست، نوعی انزوای وجودی را ایجاد میکند که در آن فرد احساس تنهایی میکند. در اینجا، تنهایی نتیجه گسست از حالت طبیعی و اصیل وجود انسان است که تکنولوژی موجب آن شده است، و فرد به انزوای عمیقتری فرو میرود.[۱۵]
هایدگر با استفاده از زبان، تنهایی را به یک وضعیت وجودی مرتبط میسازد که در آن فرد از „داس مان“ (Das Man) جدا میشود و به سوی درک اصیلتری از هستی خود حرکت میکند. در اینجا، زبان نقش بنیادی در شکلگیری و انتقال تجربه وجودی دازاین دارد. واژگان و اصطلاحات مورد استفاده هایدگر نه تنها به تبیین تنهایی به عنوان یک تجربه شخصی میپردازند، بلکه آن را به عنوان بخشی از ساختار کلی هستی انسان معرفی میکنند.
تنهایی در زبان دباغ
در بررسی مفهوم تنهایی نزد سروش دباغ، تحلیل زبانشناسانه بر چگونگی استفاده از زبان برای بیان تجربیات انسانی و مفاهیم فلسفی متمرکز است. دباغ با بهرهگیری از واژگان و تعابیری که هم ریشه در سنتهای عرفانی و فلسفی دارند و هم از زمینههای روانشناختی مدرن تأثیر گرفتهاند، به مفهوم تنهایی میپردازد. برای درک بهتر نحوه استفاده از زبان برای بیان مفهوم تنهایی لازم است تا پا را کمی فراتر گذاریم و با نحوه مرتبط ساختن زبان و معنا در فلسفه دباغ آشنایی بهتری پیدا کنیم. مقاله برخوردِ انگشتان با اوج: سلوک رواقیِ شمس تبریزی و سهراب سپهری[۱۶] نمونه بسیار موثری از چگونگی استفاده زبانی مفاهیم در اندیشه دباغ میباشد.
دباغ از زبان انتزاعی برای بیان مفهوم „تنهایی وجودی“ بهره میگیرد. اصطلاحاتی مانند „وضعیت وجودی“ و „اضطراب وجودی“ در زبان او، از واژگان فلسفی خاصی شکل گرفتهاند که مخاطب را به سمت تأمل در مسائل عمیق و انتزاعی هدایت میکنند. وی مینویسد باید میان „خرسندی“ و“خوشحالی“ فرق نهاد. این تقسیم بندی رنگ و بوی تقسیمی مورفولوژیک دارد. اما اعتبار آن نه فقط در تقکیک میان استفاده صرفشناسی، نحوی و دستوری کلمات است، بلکه میکوشد تا عمق معناشناختی مفاهیم را در درازنای ماندگاریاشان درک کند. گویی قدرت نفوذ مفاهیم با میزان مانگاری آنها ارتباط مستقیم دارد.
این نوع زبان، با استفاده از اصطلاحات دقیق و مفاهیم پیچیده، تلاش دارد تا تجارب انسانی را که به سادگی قابل توصیف نیستند، منتقل کند. در تفکیکات هشتگانه مفهوم تنهایی در این مقاله میبینیم که چگونه فیلسوف میکوشد تا از طریق زبان وسیلهای برای معنا بخشیدن به زندگی ایجاد کند. از منطر سمنتولوژیک نویسنده موفق میشود تا تصویری جدید به کلمهای قدیمی اضافه کند. از این رو شاید کمی بازی منطقی زبان را بر هم میریزد و از ساختار منطقی عبور میکند و حدود زبان و معنا را، آنچنان که در ویتگنشتاین اول سراغ داریم در مینوردد چراکه اینکار دقیقا سخن گفتن در جایی است که نمیتوان از آن سخن گفت.
دباغ در بحث از „تنهایی و معنویت“، از زبان استعاری و نمادین بهره میگیرد. عباراتی مانند „سلوک عمودی و افقی“ و „تأملات روحانی“ نشاندهنده استفاده از زبانی است که به تجربههای معنوی و عرفانی اشاره دارد. این نوع زبان، با استفاده از استعارهها و تصاویر نمادین، تلاش میکند تا جنبههای غیرمادی و فراروی در تجربه انسانی را توصیف کند. دباغ با بهرهگیری از رویکرد کاربردشناسانه، با یکارگیری عبارتی همچون „آرامش ژرف درونی“ و همزمان کردن آن با کلمه „سکوت“ تصویری معنوی از کلمات ترسیم میکند، که اینبار دیگر نه عمودی، بلکه افقی اتفاق میافتند. در ادامه با اتخاذ رویکردی معناشناسانه و استخراح „تنهایی مخملین“ معنای عبارات استعاری همچون „مخملین“ برای همیشه جایگزین میشوند.
دباغ با رویکردی تحلیلی در صدد آن است تا وضعیت انسان مدرن را توسط ابزار های زبانی آشکار کند. وی از زبانی استفاده میکند که میتواند ویژگیهای جامعهشناختی انسان مدرن را آشکار کند. او میکوشد تا انسان را چنان کلمهای در یک متن طولانی باز بخواند و معنی متناسب آن کلمه را در جای جای متنی که قدیمی و کهنه است، اما امروزی و بازنویسی شده، معنا ببخشد. در متن وی واژگانی مانند „جامعه مدرن“، „ارتباطات“ و „بحران هویت“ به کار میروند تا پدیدههای اجتماعی و فرهنگی مرتبط با تنهایی را توضیح دهند. این زبان، با تأکید بر روابط انسانی و تغییرات اجتماعی، به بررسی تنهایی از دیدگاه جامعهشناختی و روانشناختی میپردازد. میتوان از تقسیمات „تنهایی بین فردی“، „تنهایی درون فردی“ و „تنهایی اگزیستانسیل“ به عنوان نتایح این رویکرد نام برد. توصیفات و مثالهایی که دباغ در بیان تنهایی اگزیستانسیال استفاده میکند طنین نقدی کانتی دارد و با پیشینی گرفتن عدم امکان ارتباط میان انسانها بجز با „پدیدار“ها تنی بر نگاه روانشناسانه و نقادانه شوپنهاور و مفهوم اراده از منظر وی میساید.
در ادامه تقسیمات مفهوم تنهایی دباغ با استفاده روانشناسانه از عبارتهایی مانند „عریانیِ روانی“و „نگرانی“ میکوشد تا وضعیتی را توضیح دهد که در آن فرد چگونه از وضعیتی خارج و به وضعیت دیگری وارد میشود. این انتقال در زبان وی به نحوی توصیفی و با آهنگی روانشناسانانه میافتد. آنچنان که در توضیحات „تنهایی عرفانی“، „تنهایی خویشاوندی“ و „تنهایی تلخ“ میبینیم، نحوه بکار گیری توصیفی زبان تا حد زیادی میتواند با گریز از ساختار معنایی سنتی و همچنین با فاصله گرفتن از تصویر زبانی رایج به امری زمانمند تبدیل و نوعی دیگر از معنی را اتخاذ کند. در بخش مربوط به „خودشناسی“، دباغ از زبانی استفاده میکند که دارای تأثیرات عرفانی است. واژگانی چون „تفکر عمیق“، „خویشتن“ و „فهم بهتر“ نشاندهنده تمایل به استفاده از زبان برای انتقال نوعی از تجربه است که در چارچوبهای عرفانی و معنوی معنا پیدا میکند. ساختار جملات نیز به گونهای است که خواننده را به سوی دروننگری و تأمل درباره خویشتن سوق میدهد. استفاده از داستان ها و روایت های منتصب یه سنت روایی عرفانی ایرانی اسلامی و بیان مدرن از نگاشته های پیشینان در حقیقت تلاشی برای اتصال فرمیک زبان میان ساختار و زمان است. این نحوه بکارگیری معانی در ارتباط روانشناختی با وضعیت سوژه، در اینجا فرد تنها، تداعی کننده زمانمندی موضوع است. یعنی آن نوع از تنهایی در طول زمان مشخصی اتفاق میافتد. به بیان دیگر استفاده از زبان، حامل زمان و وضعیت است که هردو از مولفههای مهم رویکرد روانشناسانانه هستند .
بخش دوم: بررسی ساختاری „تنهایی“
مفهوم تنهایی در فلسفه آرتور شوپنهاوور و مارتین هایدگر، اگرچه در ظاهر به یک پدیده مشابه اشاره دارد، اما از نظر ساختار و جایگاه در نظام فکری هر یک از این دو فیلسوف، تفاوتهای بنیادینی دارد. از منظر ساختارگرایانه، بررسی این تفاوتها به شناخت دقیقتر از چارچوبهای مفهومی و نظامهای معنایی هر یک از این فیلسوفان کمک میکند. برای خواننده ایرانی اما درک مفهوم تنهایی استلزامی است که میتواند پیوندی میان سلوک سنتی سوژه ایرانی و سلوک مدرن انسان جهانوطن ایجاد کند. در تقاطع دباغ میتوان به وضوح بازخوانی امتزاجی هردو مفهوم را دریافت و آن نوع تنهایی امتزاجی را را در آینه پیوستگی از سنت به مدرنیته بازدید.
تنهایی در نظام فلسفی شوپنهاوور:
در ساختار فکری شوپنهاوور، جهان اساساً بر محور اراده بیپایان و کورکورانهای استوار است که منجر به رنج و نارضایتی مستمر میشود. در این نظام، تنهایی به مثابه فرار از این اراده و در نتیجه، از میان برداشتن واسطههای حسی و اجتماعی که اراده را تقویت میکنند، فهمیده میشود. در تنهایی، فرد میتواند به یک حالت تأملی و مراقبهای برسد که در آن اراده، به طور موقت متوقف میشود و بدینترتیب، از درد و رنج ناشی از آن نیز کاسته میشود. از این منظر، تنهایی در فلسفه شوپنهاوور، عملکردی ساختاری در جهت نفی اراده و دستیابی به نوعی آرامش ذهنی دارد.
در فلسفه شوپنهاوور، „اراده“ (Wille) به عنوان نیروی بنیادین و کور طبیعت توصیف میشود که تمامی پدیدهها و موجودات را به حرکت وامیدارد. اراده در نگاه او منبع اصلی رنج، ناآرامی، و نارضایتی انسان است، زیرا انسان به واسطه اراده دائماً در حال تمایل به دستیابی به چیزهای جدید و ناپایدار است.
نفی اراده از طریق پذیرش تنهایی:
شوپنهاوور معتقد است که تنهایی میتواند به عنوان وسیلهای برای نفی اراده به کار گرفته شود. وقتی فرد به تنهایی روی میآورد، او از دنیای بیرون و تمایلات بیپایان آن فاصله میگیرد و به نوعی خودداری از شرکت در این بازی بیپایان تمایلات میپردازد. در این حالت، فرد کمتر تحت تأثیر وسوسههای دنیوی و تمایلات جسمانی قرار میگیرد و به جای آن، به تأملات عمیقتر و معنوی میپردازد. به این ترتیب، فرد به صورت ساختاری اراده را با کنارهگیری از جامعه و از بین بردن تمایلات مادی نفی میکند.
آرامش درونی و نفی اراده:
در فلسفه شوپنهاوور، دستیابی به آرامش درونی از طریق تنهایی یکی از روشهای کلیدی برای نفی اراده است. تنهایی به فرد این امکان را میدهد که به نوعی آرامش و صلح درونی برسد که در آن اراده خاموش شده و فرد به آزادی از اسارت آن دست یابد. شوپنهاوور این حالت را به عنوان نوعی انصراف و چشمپوشی از جهان مادی و تمایلات آن میبیند که میتواند منجر به کاهش رنج و دستیابی به نوعی رهایی شود. این رهایی از خواستهها و تمایلات، که از طریق تنهایی حاصل میشود، نفی اراده به معنای واقعی کلمه است.
تنهایی به عنوان راهی برای تفکر فلسفی و نفی اراده:
تنهایی همچنین به عنوان یک شرایط ایدهآل برای تفکر فلسفی و تأمل عمیق مورد توجه شوپنهاوور است. این تأملات فلسفی به فرد کمک میکند تا به درک عمیقتری از ناپایداری و پوچی زندگی برسد. این درک، به نوبه خود، میتواند به نفی اراده کمک کند، زیرا فرد متوجه میشود که تمام تلاشها و تمایلات انسانی در نهایت بینتیجه است. تنهایی شرایطی را فراهم میکند که فرد بتواند این نوع از تفکر و فهم را تجربه کند و در نتیجه، اراده را به عنوان نیرویی که منجر به رنج و ناآرامی میشود، نفی نماید.
در مجموع، تنهایی در فلسفه شوپنهاوور میتواند به صورت ساختاری و معنادار به نفی اراده منجر شود. این نفی از طریق کاهش یا توقف تمایلات و خواستهها، دستیابی به آرامش درونی، و فراهم کردن شرایطی برای تفکر فلسفی ممکن میشود. به این ترتیب، تنهایی به عنوان ابزاری برای رهایی از اسارت اراده و کاهش رنجهای انسانی عمل میکند.
تنهایی در نظام فلسفی هایدگر
از سوی دیگر، در نظام فکری هایدگر، تنهایی بخشی جداییناپذیر از وضعیت وجودی دازاین (Dasein) است. در ساختار هستیشناختی هایدگر، تنهایی به معنای گسست از „داس مان“ (Das Man) یا جمعی است که فرد را به زندگی غیراصیل و سطحی میکشاند. در این گسست، فرد به سوی هستی اصیل خود بازمیگردد و با حقیقت مرگ و فانی بودن خود روبرو میشود. بهعبارتی، تنهایی در نظام هایدگری نه تنها یک وضعیت روانشناختی بلکه یک موقعیت هستیشناختی است که ساختار وجودی دازاین را آشکار میسازد. در این معنا، تنهایی بهمثابه یک گذرگاه به سوی اصالت و درک عمیقتر از هستی خود فرد عمل میکند.
در فلسفه هایدگر، تنهایی (Einsamkeit) به عنوان یک موقعیت هستیشناختی (ontological situation) و گذرگاه به سوی اصالت (authenticity) دارای اهمیت ویژهای است. این تنهایی نه صرفاً به معنای جدا بودن فیزیکی از دیگران، بلکه به معنای گسست وجودی از „آنها“ (Das Man) و دست یافتن به فهمی عمیق از وجود خود است. در ادامه، به توضیح چگونگی عملکرد تنهایی به صورت ساختاری به عنوان موقعیتی هستیشناختی و گذرگاهی به سوی اصالت میپردازیم.
تنهایی به عنوان گسست از „آنها“ (Das Man):
در کتاب „هستی و زمان“ (Being and Time)، هایدگر مفهوم „آنها“ (Das Man) را به عنوان حالت عادی و غیراصیل وجود انسان در جهان معرفی میکند. در این حالت، فرد در جمع، در میان دیگران و به واسطهی معیارها و انتظارات اجتماعی زندگی میکند، بدون آنکه به پرسشهای بنیادین درباره وجود خود بیندیشد.
تنهایی در اینجا به معنای گسست از این وضعیت غیر اصیل و جدا شدن از جریان معمول زندگی است. فرد در این گسست، از „آنها“ فاصله میگیرد و به سمت مواجهه با خود به عنوان یک دازاین (Dasein) هدایت میشود. این نوع تنهایی، انسان را از تأثیرات بیواسطه اجتماع جدا میکند و به او اجازه میدهد تا به سؤالات اساسی درباره وجود خود و وضعیتش در جهان بیندیشد.
تنهایی به عنوان رویارویی با امکانهای اصیل دازاین:
در تنهایی، فرد با امکانهای وجودی خود (Existenzmöglichkeiten) بهطور مستقیم و بیواسطه مواجه میشود. این رویارویی باعث میشود که فرد به جای ادامه دادن در مسیر غیر اصیل زندگی (زندگی روزمره تحت تأثیر دیگران)، به بررسی امکانهای اصیل وجودی خود بپردازد. در این وضعیت، فرد با مرگ (که هایدگر آن را به عنوان „امکان اصیل“ میداند) مواجه میشود و این مواجهه میتواند فرد را به سوی زندگی اصیل سوق دهد.
مرگ به عنوان تنها امکان قطعی و اجتنابناپذیر، فرد را وادار میکند تا تنهایی وجودی خود را بپذیرد و از طریق این پذیرش، به حقیقت و اصالت دازاین خود نزدیکتر شود. در این حالت، تنهایی راهی برای درک این نکته است که فرد، تنها در برابر مرگ و وجود خود قرار دارد و هیچکس نمیتواند این وضعیت را برای او تغییر دهد.
تنهایی به عنوان گذرگاه به سوی اصالت (Authenticity):
تنهایی به عنوان یک موقعیت هستیشناختی، فرد را به سمت اصالت (Eigentlichkeit) هدایت میکند. در فلسفه هایدگر، اصالت به معنای زندگی کردن به گونهای است که دازاین به طور کامل و آگاهانه با وجود خود و امکانهایش مواجه میشود. در این وضعیت، فرد دیگر به صورت غیر اصیل و مطابق با انتظارات اجتماعی زندگی نمیکند، بلکه به درک عمیقی از خود و جایگاهش در جهان دست مییابد.
تنهایی ساختاری است که به فرد اجازه میدهد تا از همه وابستگیهای بیمعنا و شرطیشده اجتماعی جدا شود و به خود به عنوان یک موجودیت منحصر به فرد و آزاد بنگرد. در این تنهایی، فرد به سمت زندگی اصیل حرکت میکند، زیرا در آن امکانهایی برای درک و انتخاب آزادانهی مسیر زندگیاش فراهم میشود.
در فلسفه هایدگر، تنهایی به عنوان یک موقعیت هستیشناختی عمل میکند که از طریق گسست از „آنها“، فرد را به رویارویی با امکانهای اصیل وجودی خود و در نهایت به سوی اصالت هدایت میکند. این تنهایی، فرد را از زندگی غیر اصیل دور میکند و گذرگاهی به سوی تحقق اصالت و زندگی آگاهانه بر اساس انتخابهای وجودی خود فراهم میسازد. به این ترتیب، تنهایی در فلسفه هایدگر نه به عنوان یک حالت منفی، بلکه به عنوان شرطی ضروری برای دستیابی به حقیقت وجود و زندگی اصیل در نظر گرفته میشود.
تنهایی در نظام فلسفی دباغ
دباغ در آثار و تأملات خود به موضوع تنهایی از دیدگاههای فلسفی و روانشناختی پرداخته است. ساختار این مفهوم در زمینه فکری وی از سنتهای فلسفی غرب و همچنین از میراث فکری ایرانی-اسلامی بهره میگیرد. وی کوشیده است تا با برساختن مفاهیمی چون تنهایی مخملین، تنهایی خویشاوندی، تنهایی تلخ، تنهایی عرفانی وتنهایی میان جمعی سه گانه اروین یالوم را در ابعاد گستردهتری توضیح دهد.
نگاه دباغ به مفهوم تنهایی را میتوان در چارچوب چند رویکرد کلی بررسی کرد:
تنهایی وجودی:
دباغ در برخی از آثار خود به تنهایی به عنوان یک وضعیت وجودی و اگزیستانسیل اشاره میکند که انسانها در مواجهه با پرسشهای بنیادین درباره زندگی، مرگ، و معنای هستی تجربه میکنند. یا همان که در آینه دباغ از سپهری نقل میشود:
„آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایۀ نارونی تا ابدیت جاریست „.[۱۷]
این تنهایی ریشه در نیاز انسان به درک معنای وجودی خود دارد و به نوعی با آنچه که مارتین هایدگر و ژان پل سارتر از آن به عنوان „وجود“ و „اضطراب وجودی“ یاد میکنند، مرتبط است. دباغ معتقد است که این نوع تنهایی، اگرچه میتواند باعث اضطراب و نگرانی شود، اما در عین حال فرصتی برای رشد معنوی و فکری فرد نیز فراهم میآورد.
تنهایی به مثابه امکانی برای خودشناسی:
سروش دباغ همچنین بر این باور است که تنهایی میتواند فرصتی برای خودشناسی و تفکر عمیق باشد. او با استناد به آموزههای عرفانی و فلسفی، از تنهایی به عنوان حالتی سخن میگوید که در آن فرد میتواند از روزمرگیهای زندگی فاصله بگیرد و به تفکر درباره خویشتن و مسائل اساسی وجودی بپردازد.
„در سلوک افقی، سالک از پیش خود راه میافتد و به مدد خودشناسی، خودکاوی و خودپالایی، مسیری پرفرازونشیب را درمینوردد و دوباره به پیش خود بازمیگردد. در سلوک افقی، زندگیِ این جهانی، برجسته میشود و فرارفتن از زندان تن و طبیعت به محاق میرود“.[۱۸]
در این نگاه، تنهایی نه به عنوان یک وضعیت منفی، بلکه به عنوان حالتی ارزشمند و ضروری برای فهم بهتر از خود و جهان اطراف تلقی میشود.
تنهایی و معنویت:
دباغ در برخی از آثار خود به پیوند میان تنهایی و معنویت اشاره میکند. او با توجه به سنتهای عرفانی، به ویژه در اسلام و مسیحیت، از تنهایی به عنوان راهی برای نزدیکی به خداوند و کسب تجربههای معنوی سخن میگوید. این نوع تنهایی، برخلاف تنهایی وجودی، بیشتر به یک وضعیت عرفانی و دینی مرتبط است که در آن فرد از دنیای مادی جدا شده و به تأملات روحانی و معنوی میپردازد.
تنهایی در دوران مدرن:
دباغ همچنین به بررسی مفهوم تنهایی در زمینه جامعه مدرن میپردازد. او اشاره میکند که در دنیای معاصر، با وجود افزایش ارتباطات و پیشرفتهای تکنولوژیک، انسانها ممکن است بیشتر از همیشه احساس تنهایی کنند. این نوع تنهایی، برخاسته از از دست دادن پیوندهای عمیق انسانی و معنوی است و میتواند به نوعی بحران هویت و معنای زندگی منجر شود. دباغ در این زمینه به نیاز انسان به بازگشت به معنویت و بازسازی روابط اصیل انسانی اشاره میکند.
نتیجه گیری
در این پژوهش، مفهوم تنهایی از منظر زبانی و فلسفی در اندیشههای شوپنهاور، هایدگر، و سروش دباغ مورد بررسی قرار گرفت. در این راستا، تنهایی به عنوان مفهومی چندبعدی و پیچیده تبیین شد که هر یک از این فیلسوفان با رویکردهای متفاوت به آن نگریستهاند.
از منظر زبانشناسانه
تفاوت اصلی در نحوه استفاده شوپنهاوور و هایدگر از زبان برای بیان تنهایی به دیدگاههای فلسفی متفاوت آنها برمیگردد. شوپنهاوور از زبان برای توصیف تجربیات ذهنی و روانشناختی استفاده میکند و تلاش میکند تا از طریق واژگان، حالتی از رهایی و آرامش را به تصویر بکشد. در مقابل، هایدگر از زبان برای بیان تجربهای بنیادینتر و هستیشناختی استفاده میکند که در آن تنهایی به عنوان یک وضعیت ضروری برای درک اصالت و معنای وجود به کار میرود. به طور کلی، شوپنهاوور از زبان به عنوان ابزاری برای توصیف وضعیتهای ذهنی و تقابل آنها با جهان بیرونی استفاده میکند، در حالی که هایدگر از زبان برای ساختن و تبیین مفاهیم پیچیدهتری استفاده میکند که به ساختارهای عمیقتر هستیشناختی اشاره دارند. این تفاوت در رویکرد زبانشناسانه به بازنمایی تنهایی، بیانگر تفاوتهای بنیادی در نظامهای فکری این دو فیلسوف است.
سروش دباغ اما از امکاناتی که هردو فلسفه پیشین در اختیارش قرار میدهند بهره میبرد و از زبان به شیوهای چندوجهی و با بهرهگیری از واژگان و ساختارهای مختلف استفاده میکند تا مفهوم پیچیده تنهایی را بیان کند. زبان او ترکیبی از اصطلاحات فلسفی، عرفانی، و جامعهشناختی و روانشناختی است که هر کدام به شکلی متفاوت به توضیح جنبههای گوناگون تنهایی میپردازند. از منظر زبانشناسانه، این تنوع زبانی نشاندهنده عمق و پیچیدگی نگاه دباغ به این مفهوم است.
از منظر ساختارگرایانه
شوپنهاور تنهایی را به عنوان راهی برای رهایی از رنج ناشی از اراده به زندگی میبیند؛ آنرا نوعی انزوا برای دستیابی به آرامش میداند. او معتقد است که فرد از طریق انکار اراده و پذیرش تنهایی میتواند به آرامش درونی دست یابد. در فلسفه شوپنهاور، تنهایی ابزار مهمی برای رسیدن به نوعی صلح ذهنی و فلسفی است.
تنهایی در فلسفه هایدگر ساختاری بنیادینتر و درونیتر در هستی انسان دارد که به جای فرار از جهان، فرد را به مواجهه اصیل با آن میکشاند. هایدگر، تنهایی را به عنوان یک وضعیت وجودی اصیل در نظر میگیرد که به فرد امکان میدهد با حقیقت مرگ و ماهیت خود رو در رو شود. برای هایدگر، تنهایی چیزی بیش از جدایی فیزیکی از دیگران است؛ این تنهایی، به معنای جدا شدن از „مان داس“ و ورود به مرحلهای از وجود است که به اصالت فرد منجر میشود و ضرورتی وجودی برای درک حقیقت هستی به شمار میرود.
در نهایت، سروش دباغ با بهرهگیری از هر دو دیدگاه، سعی میکند تا مفهومی ترکیبی و چندبعدی از تنهایی ارائه دهد. او با استفاده از زبان به شیوهای تحلیلی و ترکیب آن با عرفان و معنویت، تنهایی را به عنوان حالتی از تأمل عمیق و خودشناسی معرفی میکند که میتواند به رشد و تعالی معنوی فرد کمک کند
دباغ موفق میشود تا با جایگزینی تهدید با فرصت از تنهایی به عنوان وسیلهای جهت فراروی اسمیثی استفاده کند. او میکوشد تا با در مرکز قرار دادن مفهوم تنهایی و با تقسیم بندی هشتگانه[۱۹] خود از این مفهوم امکاناتی فرادست دهد تا فرد بتواند وضعیت درونی خود را بهتر درک کند. در حقیقت با این تقسیمات امکانات بسیار بیشتری در اختیار فرد قرار میگیرد تا بتواند حالات درونی خویش را در سطوحی متفاوت تشخیص دهد. اما کار در همین نقطه متوقف نمیشود و هشت نوع مختلف از تنهایی از قالب مفاهیم به قامت کلمات در میآیند و حالا نه فقط وسیلهای برای درک موضوع که ابزاری برای تشریح و توضیخ آن نیز بدست میدهند. در کل میتوان نتیحه گرفت که نگاه دباغ آستانه امتزاج نگاه روانشناسانه و سایکولوژیک شوپنهاوور و هستی شناسانه یا فنومنولوژیک هایدگر به مفهوم تنهایی است.
در مجموع، پژوهش نشان میدهد که هرچند تنهایی به ظاهر پدیدهای مشابه در این سه نظام فکری است، اما بررسی زبانی و ساختارگرایانه آنها تفاوتهای بنیادین در نگرش این فیلسوفان به تنهایی و نحوه تعامل با آن را آشکار میسازد. تنهایی در هر سه دیدگاه، مسیری برای نیل به معنای عمیقتر از هستی و درک بهتر از خویشتن و جهان پیرامون است، اما با رویکردهایی متفاوت که هر یک از این فیلسوفان در پیش گرفتهاند.
منابع و پانوشتها
[۱] از تطبیق متن فارسی به همت رضا ولییاری و آلمانی انتشار موسسه گوتنبرگ
[۲] The World as Will and Representation
[۳] University of Warwick
[۴] ”تعبد و مدرنیت، نقدی بر آرای مصطفی ملکیان در باب دین و مدرنیته،“
[۵] طرحوارهای از عرفان مدرن، سروش دباغ
[۶] سروش در حایی از پاسخش به نوشتار روشنفکری دینی و مسئله شرّ، نوشته محمد رضا نیکفر میگوید:
نواندیشی دینی متاخر درپی آن نیست که فی المثل ظهور «داعش» در بلاد اسلامی را پنهان کند و منکر انتساب آن به سنت اسلامی شود، بلکه با رصد کردن این جریان و سراغ گرفتن مؤلفه های چون «تحت اللفظی گرایی» و «غیر تاریخی گری» در آن، به نقد صریح آن همت گماشته است. به عنوان عضوی از خانوادۀ نواندیشیِ دینی، در دو مقاله « اسلام و خشونت» و « پیامبر اسلام، خشونت و عدالت»، با تاسی به برخی از جستارهای مهم اثر نقدی بر قرائت رسمی از دین، نوشتۀ محمد مجتهد شبستری، نظیر« فقه سیاسی بستر عقلایی خود را از دست داده است »، همچنین با تحلیل مفهوم «خشونت» که در زمرۀ مفاهیم برساخته اجتماعی است و مد نظر قرار دادن زمینه و زمانۀ تحقق حوادث صدر اسلام و عدم ارتکاب مغالطۀ « زمان پریشی»، به فهم و ارزیابی آنچه موسوم به « امور خشن» در صدر اسلام است، پرداخته ام.
[۷]
[۸] با این حال، برای مطالعه عمیقتر و دستیابی به منابع دقیق و تخصصیتر، میتوانید به منابع زیر مراجعه کنید:
۱. “Introduction to Theoretical Linguistics” نوشته جان لیونز (John Lyons) – این کتاب یکی از منابع کلاسیک در حوزه زبانشناسی نظری است که اصول و مبانی تحلیل زبانشناسانه را با جزئیات بیشتری مورد بررسی قرار میدهد.
۲. “The Handbook of Linguistics” ویراستاری مارک آرونف (Mark Aronoff) و جنیفر ریسر (Janie Rees-Miller) – این کتاب مجموعهای از مقالات جامع است که به جنبههای مختلف زبانشناسی و روشهای تحلیل آن میپردازد.
۳. “Discourse Analysis: An Introduction” نوشته برایان پالتریج (Brian Paltridge) – این کتاب بهویژه در زمینه تحلیل گفتمان و روشهای آن بسیار مفید است.
۴. “An Introduction to Language” نوشته ویکتوریا فرامکین (Victoria Fromkin)، رابرت رادمن (Robert Rodman)، و نینا هیامز (Nina Hyams) – این کتاب یک معرفی کلی به زبانشناسی و اصول تحلیل زبان است.
این منابع میتوانند اطلاعات دقیقتری درباره اصول و روشهای تحلیل زبانشناسانه ارائه دهند و برای کسانی که به دنبال دانش عمیقتری هستند، بسیار مفید خواهند بود.
[۹] برای مطالعه بیشتر و دسترسی به منابع معتبر در این زمینه، منابع زیر توصیه میشوند:
۱. “Course in General Linguistics” نوشته فردیناند دو سوسور (Ferdinand de Saussure) – این کتاب، اثر کلاسیک و بنیادی در زبانشناسی ساختارگرایانه است و بسیاری از اصول ساختارگرایی را برای اولین بار مطرح میکند. سوسور به مفهوم زبان بهعنوان یک سیستم نشانهها و روابط درونی آنها پرداخته است.
۲. “Structural Anthropology” نوشته کلود لوی-استروس (Claude Lévi-Strauss) – این کتاب کاربرد رویکرد ساختارگرایانه در انسانشناسی را نشان میدهد، ولی تأثیرات عمیقی نیز بر مطالعات زبانشناسی و تحلیلهای ساختاری گذاشته است.
۳. “Structuralism and Semiotics” نوشته ترنس هاوکس (Terence Hawkes) – این کتاب یک معرفی جامع به مبانی ساختارگرایی و نشانهشناسی است و بهخوبی اصول و کاربردهای این رویکرد را در زبانشناسی و سایر علوم انسانی توضیح میدهد.
۴. “The Prague School of Structural and Functional Linguistics” ویراستاری Peter A. Luelsdorff – این کتاب مجموعهای از مقالات درباره مکتب پراگ، یکی از مهمترین جریانهای ساختارگرایی در زبانشناسی، و دستاوردهای آن در تحلیل زبانشناسانه است.
۵. “Language” نوشته لئونارد بلومفیلد (Leonard Bloomfield) – بلومفیلد یکی از پیشگامان زبانشناسی ساختارگرایانه در آمریکا بود و این کتاب یکی از آثار مهم او در این زمینه است که به تحلیل دقیق ساختار زبانها میپردازد.
این منابع به شما کمک میکنند تا درک عمیقتری از تحلیل ساختارگرایانه زبان به دست آورید و با اصول و روشهای مختلف این رویکرد آشنا شوید.
[۱۰] منبع: Schopenhauer, Arthur. The World as Will and Representation. Vol. 1, § ۶۸.
[۱۱] منبع: Schopenhauer, Arthur. The Wisdom of Life. Section 3: The Manner of Leading One’s Life.
[۱۲] منبع: Schopenhauer, Arthur. On Human Nature. Chapter 4: The Suffering of the World.
[۱۳] منبع: Heidegger, Martin. Being and Time. Trans. John Macquarrie and Edward Robinson. § ۲۷.
[۱۴] منبع: Heidegger, Martin. Being and Time. § ۵۳.
[۱۵] منبع: Heidegger, Martin. The Question Concerning Technology and Other Essays. Trans. William Lovitt
[۱۶] برخوردِ انگشتان با اوج: سلوک رواقیِ شمس تبریزی و سهراب سپهری
[۱۷] . از خیام تا یالوم
[۱۸] در هوای لودویگ و سهراب
[۱۹] تنهایی بین فردی ، تنهایی درون فردی ، تنهایی اگزیستانسیل، تنهایی مخملین، تنهایی تلخ ، تنهایی عرفانی، تنهایی خویشاوندی و تنهایی میان جمعی