شاید این چند کلمه را ملحدی غمگین مینویسد که در آرزوی حضور خداست. حضوری که در هویت ایرانی ما -مگر نه اینکه هر کس در اقلیم تاریخ و زبان و خاطره دینیاش، نفس میکشد و تغییر جغرافیایی، تاریخ را عوض نمیکند- امروز حفرهای خالی است، بی جایگزینی و اخلاقِ ایرانی که پشتوانهاش نه بر فلسفه و قانون که بر ایمان و خوف و رجای به” او ” استوار بوده، همچو بید لرزان است.
آیا خداوند و حضورش از ایرانِ ما گریخته است، آیا ما از عطری دلاویز که روزگاری در زجاجی بی غباری، روشنی میداد، حالا تنها گلابدانی خالی در چنگ داریم که آنقدر دست به دست و فرتوت و چرکین شده که شکاکانه میپرسیم اصلاً عطری هم بوده است.
ماه رمضان است و شبهای قدر. بسیاری از همنسلان من به ایامِ شباب و در این شبها به جستجوی کسی بودند و حالی. راهی میشدند به همین مجالسِ قرآن به سر گیری و ناله و افغان.
مداح که انگار نزدیکترین فرد به خدا و بلندگو بود، در محراب مسجد ارگ مینشست و تا صبح دل خدا را نرم میکرد. آن بیرون در خیابانهای خلوت و تاریک که صبح اش پر میشد از هیاهوی بازار و تنازع بقایِ فقر و ثروت، روی زمین آسفالت نشسته بودیم و منتظر تجلی که هیچگاه رخ نداد و تنها یکباری مداح و حضار در مسجد مدعی شدند که امام زمان آمده و رفته و ما بیرون از در هیچ ندیدیم و گذاشتیم بهحساب چشمِ بیبصرمان. هر چه بود خدا نیامده بود.
قرار بود توبه کنیم از جوانی، از دیدار اتفاقی دختری در صف اتوبوس که نگاهمان چند لحظهای به چشمش گرفتار شد، یا از کارهای در خلوت و مداحِ پشت بلند گو، بعضی وقتها صاف و پوستکنده آدرس میداد، فیلمهای مستهجنی که احیاناً دیده بودیم. و خدا شاهد است در آن شب قدر که ملائکه بر زمین نازل میشدند، مردها از زنها توبه میکردند و زنها از مردها. سپیده که میزد همه شهوات بر میگشت و دوباره شب قدر بعدی، خدا از ما خسته و ما از خود و خدا.
وضع آنقدر خراب بود که مداح هم فهمید و یکبار در شب بیست و سوم که آخرین شب قدر بود، وقتی گفت گناهکاران دستها را بالا ببرند و همه دستها را بالا دید، تشری زد که مگر در این دو شب قبل بخشیده نشدید و مگر در این بیست و چهار ساعت چه غلطی کردید و ما حیرتزده نه باورمان به بخشش بود و نه از دست و دلمان مطمئن بودیم که گناهی کردهایم یا نه.
چه وقتی تلف کردیم و چه خدایی گم کردیم در شبهای قدر. خداوند در حد گشت ارشاد و محتسبِ غیبدانی که هیچ راهی جز اعتراف در حضرتش نبود به حضیض مسجد ارگ هبوط میکرد. حتی یک دعای ما مستجاب نشد و دوباره سال بعد با کوله باری از گناهانِ هورمونی، پشت در مسجد بست نشسته بودیم.
گریختن از خدا از مسجد شروع شد وگرنه آنها که از جامُهری این سوتر نیامده بودند، مسئله خدا آنقدر برایشان جدی نمیشد که از حفره سیاه نبودنش در محراب بگریزند. آنها که مسئله خدا ندارند، حداقل از کنار خدا عبور میکنند و پی زندگیشان میرود و نه اینکه بحران خدا را تجربه کند و دست خالی بشکنند و بریزند و خرد شوند. بحران خدا برای مفلوکانی مثل ما بود که بالا و پایین منبر و زیر عبای هر آخوندی را گشتیم بلکه نوری و صفایی ببینیم و نبود و نجویید که گشتهایم ما. بزرگترین درد این دنیا فروریختن ایمان است و ایبسا که در این سی هفت سال که از انقلاب اسلامی میگذرد، آنقدر ایمان فروریخت که حالا زمین خشک ایران، پر از برادههای سوزناک و سوزنی ایمانهای شکسته است.
خدایی که با خمینی آمد ما را فریفت. بسیاری به بتهای جسمانی و روحانی دل بستند و این آیات الله، چنان پوک و توخالی درآمدند که ایمانهای لطیف متلاشی شد و مؤمنینی که بر همان دین آیتاللهیان ماندند به درندگانی مبدل شدند که دیگران را دریدند و از خدا گریزان کردند.
در ایران، خداوند در سیاست محو شد، دیانت عین سیاست شد و ظلم به نام خدا و قتل برای رضای خدا و زنجیر کردن مردم به احکام اجباری خدا، کاری کرد که بسیاری نه از رمضان راضی هستند و نه شب قدر و خدا را باور دارند.
فقط در ایران است که میتوان فهمید، میکدههای گشوده و حضور نازنین و آزاد خداناباوران و بیخیالان نسبت به خدا، چه برکتی برای مسجد و مؤمنان است. آزادی در انتخاب خداباوری یا خداناباوری، آزادی در روزهداری و روزهخواری و شستن شهر از تمام اسماء الهی و برداشتن نام تمامی ائمه از خیابانها و کوچهها، تنها راهی است که میتواند خدا و ایمان را بازگرداند. وگرنه در این شهر که میکدهها را بستهاند، مساجد هم خالی از آن عطر قدیمی، خواهند مرد.
و اما خداوند، آن سکوت و صبر بیانتها که گاه میتواند دلیل بر نبودنش باشد و نشانهای بر توهم بودنش. شاید باید تا لحظه احتضار و تا دروازه مرگ در حیرت بودن و نبودنش باشیم. اما ایکاش که باشد که اگر نباشد همه امیدها بربادرفته است.
6 پاسخ
زمانی دکتر شریعتی در پاسخ ناصر مکارم که از بیدین شدن جوانان گفته بود ، نوشت که “رویگردانی جوانان از دینی که شما تبلیغ میکنید مایه امیدواری است تا به حقیقت دین برسند “(نقل به مضمون)
خدایی که در حال مرگ است خدای فقیهان است ، فقیهانی که بزرگترین مانع رسیدن انسان به خدا هستند .
من از این دلن.شته لذت بردم
یاد گفته ای از مولانا در “فیه ما فیه” افتادم
“در بلا بودن به از بیم بلا”
دلنوشته ی محمد رهبر حکایت بخشی از مردمان است که نمی توانند مرگ خدا را باور کنند، حکایت مردمانی که نمی توانند نبودن خدای ادیان را باور کنند.
و البته حکایت مردمی که مرگ و نبودن خدا را دیده اند اما اعتیاد شدید به “پندار خداوند” اعتیاد که نسل در نسل در سلول های ما همچون دی ان ای حکاکی شده را نمی توانند کنار بگذارند.
در باب اعتیاد گفته اند که هیچگاه ترک نمیشود و در خوش بینانه ترین حالت میتوان مصرف مخدر و افیون را مهار و کنترل کرد.
باید نسل ما برود تمام بشود ، نسل های دیگری بیاید
شاید پدران و مادرانی که حداقل اعتیاد به این مخدر را دارند بتوانند فرزندانی پاک از “توهم خداوند” را به جامعه تحویل بدهند.
البته با این شرط که تا آنروز چیزی به اسم ایران باقی مانده باشد
سخن سلمان درست است و خدا را آن گونه باید جست که خود گفته نه آن سان که به بدعت در دین او وارد کرده اند؛ خدا را باید با “ذکر” او یافت از جمله با دستوری که در جلد اوّل کیمیای سعادت آمده: «در شناخت نفس خویش»/فصل دهم، ص۲۷ چاپ خدیوجم/.
از اسقف توتو پرسیندند به خدا باور داری گفت: آری. اما ای کاش حضورش را بیشتر حس می کردیم.
احتمالا از این پاسخ اصطلاحا ترش خواهید کرد. طوری نیست. اشکال همیشه در نوع خداباوری ماست. در مورد شما هم اشکال وابستگی آن به آدمهای منحطی بوده که مدعی نمایندگی او بوده اند: آخوند و مداح!!!!
برای آنکه بتوانید در همین شرایط کافرپرور هم حلاوت ایمان را بچشید، لازم است خودتان مستقیما با خدا مواجه شوید. این تنها راه است. دیگران، هر که می خواهد باشد، از مداح تا سروش تا حتی خود نبی (ص)، در بهترین حالت فقط و فقط می توانند تسهیلگر باشند. و در بدترین حالت – که برای شما پیش آمد – مانع خواهند بود. اما اگر به اینها اصالت ندهید، می مانید شما و خدا. خدا که همیشه ارحم الراحمین است، پس تعیین کننده فقط خودتان می شوید.
ذلک الکتاب لا ریب فیه هدیً للمتقین. (برای همه هدایتگر نیست! فقط برای پرهیزکاران موجب هدایت است)
یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا و لا یضل به الا الفاسقین. (از این واضحتر؟ زین رسن قومی درون چَه شدند. چه کسانی؟ فاسقان!)
ان شا الله حلاوت ایمان دوباره به کام اندیشه شما درآید.
ایا ، انسان ، ذوالنونی
نایافته ، باز می جویی
یگانه ای مطلق را
در انقیاد می پوشی
خود بگفته در زمین
ساخته ترا جانشین
ناکس گوید مطلقم
پس بخوانش هم لعین
دیدگاهها بستهاند.