معمای خمینی، قسمت چهارم
جناب آقای اشکوری!
در دو قسمت گذشته به این پاسخ دادم که مردم خمینی را نمیشناختند و توضیح دادم که انقلاب ایران در هر حال نمیتوانست بهجای خوبی ختم شود و جان کلام اینکه انقلاب در هیچ حال نمیتواند سرنوشت خوشی داشته باشد، در این بخش تلاش میکنم، بگویم که انقلاب ایران چگونه اتفاق افتاد و چگونه حکومت انقلاب را به کشور تحمیل کرد. به گمان من و برخلاف آنچه در باور عمومی است، رهبر واقعی انقلاب ایران نه آیتالله خمینی که شخص پادشاه ایران محمدرضا شاه پهلوی بود. هیچکس جز او توانایی هیچ تغییری در ایران را نداشت. برای اثبات این نظر بهتر است به وضعیت عوامل قابل تصور در جامعه ایران بپردازیم.
یک: آیا مردم ایران از حکومت پهلوی متنفر بودند؟ به عنوان آدمی که بخشی از نوجوانیام را در سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ گذراندم، شاهدی نمیتوانم یافت که بگویم مردم ایران از حکومت پهلوی متنفر بودند. برعکس دلایل زیادی وجود دارد که بگوییم مردم احساس بدی نسبت به آن حکومت نداشتند. در چندین و چند مراسم رسمی که شاه ایران و ملکه ایران در سالهای آخر در شهرهای مختلف حضور پیدا کرده بودند، همیشه از آنها استقبال خوبی به عمل میآمد. این دروغ است که فکر کنیم که مردم از ترس چنین میکردند. در اغلب شهرهای کوچک که شاه و فرح به دیدار عمومی میرفتند، زنان با چادرهای معمولی رایج غیرمشکی در استقبال از خانواده سلطنتی حاضر بودند. جز یکی دو توطئه گروههای مسلح که همه در حد حرف بود، شنیده نشده بود که یک شورش یا حرکت عمومی علیه حکومت صورت بگیرد. از همه مهمتر این بود که تقریباً در همه دستگیریهای گروههای مسلح فدائی و مجاهد غالباً مردم عادی به نیروهای امنیتی کمک میکردند. حضور فرح پهلوی در مؤسسات بسیاری که محبوب مردم بود ازجمله کانون پرورش فکری و مؤسساتی که بیشتر حامی فقرا یا اقشار تهیدست بود، نشان میداد که خانواده پهلوی اگر محبوبترین نبودند، حداقل از مخالفان حکومت محبوبتر بودند.
حتی تا اوایل سال ۱۳۵۷ هم تظاهرات علیه حکومت پهلوی همیشه در تعداد محدود و اندکی اتفاق میافتاد و تقریباً تا ماه شهریور هیچ تظاهرات پرجمعیتی در کشور رخ نداده بود. البته میتوان ادعا کرد که مردم همه دشمن حکومت بودند، ولی نمیتوان آن را اثبات کرد. همانطور که در سال ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ مخالفان حکومت میگفتند که در طول حکومت پهلوی صدها هزار کشته و دهها هزار زندانی سیاسی وجود داشته است. سازمان مجاهدین و فدائیان بارها از «هزاران» شهید گلگونکفن خود یاد کردند، درحالیکه هرگز اسامی بیش از دویست نفر کشته با هویت معلوم از این سازمانها ثبت نشده است. امروز معلوم است که جمع تعداد اعضای دو گروه مسلح به ۳۰۰ نفر نمیرسید و طبیعی است که نمیتوان دهها هزار نفر از آن ۳۰۰ نفر را کشت. یا پیش از انقلاب گفته میشد که در ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ تعداد ۱۵۰۰۰ نفر و در ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷ چهار هزار نفر کشته شدند. در هر دو مورد آمارها زیر ۱۰۰ نفر کشته بود. با همین قیاس آمارها میتوان میزان مخالفان جدی حکومت تا پیش از شهریور ۵۷ را قیاس کرد.
دو، آیا حکومت پهلوی در بهار ۱۳۵۷ اپوزیسیونی داشت؟ پیشنهاد میکنم در بادی امر بیایید فعلاً به روحانیت فکر نکنیم. جز این گروه، مخالفان منظم حکومت پهلوی چه کسانی بودند؟ اگر بنا بود که یک قدرت خارجی بخواهد از اپوزیسیون حکومت پهلوی فهرستی تهیه کند، نام چه تشکلهایی در آن قرار میگرفت؟ به گمان من همه مخالفان سیاسی حکومت پهلوی در چند گروه قابل تعریف بودند؛ حزب توده، جبهه ملی، نهضت آزادی، گروههای مسلح تروریست ( مجاهدین و فدائیان خلق) و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی. در این میان دو گروه مسلح که مهمترین عمل براندازی را علیه حکومت میکردند در سال ۱۳۵۵ کاملاً از میان رفته بودند. بر اساس اسناد و مدارک موجود حدود ۳۰۰ نفر کل اعضای این تشکلها را تشکیل میدادند. از این تعداد جز بیست تا سی نفر که از ایران بیرون رفته بودند، بقیه تا سال ۱۳۵۶ یا کشته شده بودند یا در زندان بودند. بر اساس آمارهای موجود، این گروهها با کشته شدن بیش از ۲۵۰ نفر از بهترین جوانان کشور، حدود سی نفر را ترور کرده بودند. هشت نفر مستشار نظامی، ده پانزده نفر از ارتشیهای عادی و چند نفری در جریان حملات به پاسگاههای دورافتاده کشته شده بودند. در تصفیههای درونی این گروهها ده تا پانزده نفر توسط خود مجاهدین و فدائیان کشته شده بودند. در برخی موارد یک چریک برای سرقت پولی در حد اجاره شش ماه یک خانه تیمی کشته میشد. به هر حال در سال ۱۳۵۵ هر سه سازمان نابود شده بودند.
جز اینها سه تشکیلات حزب توده، جبهه ملی و نهضت آزادی تشکلهای شناخته شده بودند. تشکلهایی هم وجود داشتند مانند جنبش مسلمانان مبارز، جاما و تکوتوک سازمانهای تکسلولی که غالباً توسط یک نفر اداره میشد. حزب توده رفته بود به شوروی و بدون اجازه حزب مادرش در مسکو آب نمیخورد. حکومت پهلوی هم به خوبی آنها را اداره میکرد. جبهه ملی هم فقط یک خاطره بود، داریوش فروهر، کریم سنجابی و شاپور بختیار نه تشکیلاتی داشتند و نه نفوذی بر جامعه داشتند. وقتی انقلاب رخ داد معلوم شد که هیچ تشکیلاتی به نام جبهه ملی وجود خارجی ندارد. سایهای از مرحوم مصدق باقی مانده بود که خود او هم در تبعیدی درگذشت که هیچکسی اطرافش نبود و جز دستهگلی بر گور خاطره او واقعیتی نداشت.
روزگار نشان داد که یکیشان بختیار که «نخستوزیر» شاه شد و در همه شهر کسی بقول مهشید امیرشاهی نبود که از او حمایت کند. درواقع محبوبیت مرحوم بختیار بدون محاسبه حامیان سلطنت پهلوی تقریباً به هیچ اندازه کمی جمعیتی تبدیل نشد و نمیشد. کریم سنجابی هم که در ژست و کلاهش خلاصه میشد و به خاطر وزارت امور خارجه حاضر بود شخص مصدق را هم بفروشد. مرحوم داریوش فروهر هم وفاداریاش به خمینی بیش از جبهه ملی بود. شاید در این میان تنها کسی که تشخص خودش را حفظ کرد شخص بازرگان بود، اگرچه او هم وقتی به تاس لغزنده انقلاب بقول خودش افتاد، دیگر کسی جلودار سقوطش نشد. درواقع هیچ گروه یا فردی باقی نمانده بود که تأثیری روی مردم داشته باشد یا تشکیلاتی برای ارتباط با جامعه داشته باشد.
در این میان کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور وجود داشت که بخشی از آنها در یکی دو اقدام عملی به ایران آمدند، دو یا سه بار حرکتهایی را علیه حکومت پهلوی کردند، قبل از اینکه به نتیجهای برسند، دستگیر شدند و وقتی به زندان رفتند، حکومت شاه به آنها پیشنهاد کرد که وارد حکومت شوند. آنها هم وارد حکومت شدند و بخش مهمی از سیستم خردمند فرهنگی شاه را تشکیل دادند. ساواک، رادیو و تلویزیون و نهادهای فرهنگی و سیاسی حکومت پهلوی درواقع توسط اپوزیسیونی اداره میشد که پیشنهاد کار را قبول کرده بودند و چه کار خوبی هم کرده بودند. بیشک خدمات این اپوزیسیون خودفروخته در حکومت پهلوی هزاران برابر آن افرادی بود که خودشان را نفروخته بودند، کشته شده بودند، یا بعداً انقلاب کردند. بخش مهمی از تولیدات فرهنگی روشنفکران دهه چهل و پنجاه به خاطر آن خودفروختههای عزیز بود. افرادی مانند پرویز نیکخواه، جعفریان، داریوش همایون، کورش لاشایی، فیروز شیروانلو و بسیاری مانند آنان.
اما در میان کنفدراسیونیها و چپهای خارج از کشور، وضعیت آنها که در بیرون ایران بودند، اسفناک و حیرت انگیز بود. برخی از آنها در رادیو پکن و رادیو تیرانا کار میکردند. تیرانا پایتخت آلبانی در همان روزگار هم از شهرستانهای عادی ایرانی و فیالمثل همان ابرقوی در مثل مانده عقب ماندهتر بود. بعضی از ایرانیان چپ آن روزگار در رادیو پکن کار میکردند. آلبانی در تمام دوره انورخوجه روزی حداکثر یکی دو ساعت برق شهری داشت. انورخوجه دیوانه آلبانیایی در کشوری که برق و گرما نداشت، برای سه میلیون نفر، هفتصد هزار سنگر بتونی در تمام آلبانی ساخته بود که تا مرگش در سال ۱۹۸۵ به انتظار بود تا امپریالیستها به آلبانی حمله کنند و با آنها سنگر به سنگر بجنگد، و هیچکس به آلبانی نگاهی هم نیانداخت.
مشکل بزرگ چپهای ایرانی طرفدار چین و آلبانی یا حتی شوروی هم این بود که نه تنها به دیگران دروغ میگفتند، بلکه به خودشان هم دروغ میگفتند. در همان روزگار گروهی از ایرانیان طرفدار کمونیسم انورخوجه بودند. چپهای دیگر آن جماعت هم دستکمی از بقیه نداشتند. یک تئوریسین مهم یکی از گروههای چپ کنفدراسیون همین مسعود فراستی منتقد سینمایی امروز ایران بود. همین امروز هم تئوریسینهای مهم کنفدراسیون چهل سال قبل بعد از سی سال تجربه سیاسی، هنوز از بچههای سیاسی معمولی نسل امروز بیسوادترند. میخواهم بگویم که اصولاً چیزی به اسم اپوزیسیون سیاسی در ایران ۱۳۵۷ یا در واقع بهار آن سال وجود نداشت. پس با این سؤال مواجه میشویم که اگر مردم مشکلی با حکومت نداشتند، حکومت هم اپوزیسیونی نداشت به چه دلیل انقلاب اتفاق افتاد؟
تقریباً معلوم و مشخص است که بحران نفتی و تغییرات اقتصادی موجب اصلی به جران منجر به انقلاب شد. قیمت نفت افزایش یافته بود و افزایش قیمت نفت باعث شد پول زیادی وارد سیستم کشور شود. چنین اتفاقی معمولاً موجب بحران اقتصادی در کشور میشود. تقریباً همه کشورهای نفتی در چنین حالتی پول را از سیستم اقتصادی خارج میکنند و مانع از تغییرات غیرقابل کنترل سیستم اقتصادی میشوند. نروژ بهعنوان یکی از مهمترین مجریان چنین سیاستی مدلی ساخت که حتی کشورهای تازه به پول رسیدهای مانند عربستان سعودی و کویت و امارات هم بخش مهمی از پول نفت را از سیستم اقتصادی خارج کردند و در جهان سرمایهگذاری کردند و از آن فقط برای کارهای بزرگ استفاده میکنند.
نخست اینکه بحران نفتی و اقتصادی موجب افزایش نابسامانیهای واقعی شد. چند آمار مشخص میتواند ابعاد موضوع را به ما نشان بدهد. قیمت نفت در سال ۱۳۵۲ از سه دلار به ۱۲ دلار رسید و درآمد کشور چهار برابر شد. درآمد نفت که در سال ۱۳۴۹ یک میلیارد دلار بود، در سال ۱۳۵۱ به ۶.۵ میلیارد و در ۱۳۵۶ به حدود ۲۰ میلیارد دلار رسید. این موضوع باعث شد که نه فقط برنامه چهارم توسعه تغییر کرد، بلکه برنامه پنجم توسعه نیز بازنویسی شد. افزایش درآمد نفت سهم دولت را از زندگی مردم افزایش داد. در سال ۱۳۴۲ عواید نفت فقط ۱۲ درصد تولید ناخالص داخلی بود، این سهم در سال ۱۳۵۱ به ۲۵ درصد و در سال ۱۳۵۲ به ۵۰ درصد رسید. واردات کالا در سال ۱۳۴۱ به میزان ۵۶۱ میلیون دلار بود، این سهم در سال ۵۶ به ۴.۱۸ میلیارد دلار رسید و پانزده برابر شد. درحالیکه صادرات غیرنفتی که سهم تولیدکنندگان کشور بود، در سال ۱۳۵۶ فقط ۳ درصد کل درآمد محسوب میشد. تعداد حقوقبگیران از ۳۱۰ هزار نفر در ۱۳۵۳ به ۶۳۰ هزار نفر در سال ۱۳۵۵ رسید. سهم بخش خدمات در فاصله سالهای ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ از ۸ درصد به ۳۴ درصد رسید و سهم بخش کشاورزی از ۵۵ درصد به ۳۲ درصد کاهش یافت. وقتی قطع برق در سال ۱۳۵۶ بهعنوان یک اتفاق دائمی درآمد، شاه گفته بود: «حتماً میخواهند بگویند که قطع برق هم جزو تمدن بزرگ است.» این موضوع کاملاً درست بود.
خیلی از مردم تعجب میکنند که چرا کارمندان دولت در سال ۱۳۵۷ اعتصاب میکردند و فکر میکنند که آنها نمکنشناس بودند، درحالیکه نیمی از کل کارکنان دولت در فاصله دو سال وارد دولت شده بودند. اگر برق قطع میشد، چیز عجیبی نبود. افزایش واردات کالاهای برقی در عرض شش ماه دو برابر میشد، اما تولید برق که افزایش نمییافت. افزایش واردات در دو سال صورت گرفت، درحالیکه تولید برق یا خیابان یا خانه برای مصرف آن واردات، نیازمند ده سال کار عمرانی بود. وقتی سهم کشاورزان از اقتصاد کشور در چهار سال ۲۰ درصد کاهش یافت، طبیعی بود که سیل مهاجرین به شهرهای بزرگ سرازیر شود. این مهاجرین همانهایی بودند که وقتی عکسهای شان را در انقلاب میبینیم، فکر میکنیم از کشورهای دیگر به ایران آمدند.
برای ما که تجربه دوره احمدینژاد، یعنی چهار برابر شدن درآمد نفتی را در عرض پنج سال دیدیم فهم عواقب آن دشوار نیست، وقتی که میبینیم ۸۰۰ میلیارد دلار عواید فروش نفت به خاطر وارد شدن پول به زندگی اقتصادی نه تنها موجب توسعه اقتصادی نشده، بلکه رشد اقتصادی کشور را هم منفی کرده است. مغفول نماند که در تمام دهه چهل، مثلاً در سال ۱۳۴۷ عواید نفتی به ۵۰ درصد کل درآمدهای دولت تبدیل شده بود، اما دولت هویدا و سازمان برنامه ۸۰ درصد عواید نفتی را صرف هزینههای عمرانی برنامه توسعه میکرد. همین شد که رشد اقتصادی کشور با نفت سه دلاری با آهنگ شش درصد در فاصله سالهای ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۲ حفظ شد، ولی وقتی درآمد نفت به بالای ده دلار رسید، اقتصاد کشور قفل شد.
یکی از اولین نتایج افزایش درآمد دولت این بود که میزان درآمد دولت که در سال ۱۳۴۲ از محل نفت بهاندازه بقیه اقتصاد کشور بود، به ۹۷ درصد کل اقتصاد رسید. سهم تولیدکنندگان از ۵۰ درصد به ۳ درصد کاهش پیدا کرد. در جایی مانند سینما اولین نتیجه افزایش دلارهای نفتی این بود که چند موسسه فیلمسازی محله ارباب جمشید، دستگاه ریورسال وارد ایران کردند. دستگاهی که میتوانست به سرعت از فیلمهای خارجی کپی بگیرد، از طرف دیگر سود سینماداران از فیلم خارجی بیشتر بود و سرمایه گذاران هم میتوانستند به راحتی به جای تولید با دردسر فیلم ایرانی، تندوتند وسترن ایتالیایی و فیلمهای بروسلی و فیلمهای کمدی ایتالیایی لاندوبوزانکا را وارد کنند. افزایش واردات فیلم باعث شد میزان تولید فیلم ایران که از ۱۳۴۸ به تعداد ۴۹ فیلم تا ۱۳۵۰ به بیش از هفتاد فیلم رسیده بود، در سال ۱۳۵۴ به ده فیلم برسد. همین موضوع در مورد تولیدات داخلی هم نقش داشت. یکی از مشاغل عادی در سال ۱۳۵۶ این بود که رانندهای ماشین تویوتایی را از بندر به تهران بیاورد. بحران پول نفتی بهطور عملی به خاطر عدم امکان رشد ساختارهای اقتصادی همزمان با افزایش درآمد مردم، موجب بحرانهای گوناگون در زندگی مردم شد. شاه دوست داشت اتومبیل در تهران زیاد شود، به همین دلیل تعداد اتومبیلها دو برابر میشد، درحالیکه خیابانها بیست سال طول میکشید تا دو برابر شود. درواقع بهطور عملی در آغاز سال ۱۳۵۶ اندام اقتصاد ایران، توانایی هضم اینهمه پولی که به کالا و غذا و اتومبیل تبدیل شده بود نداشت. سیستم فلج شد.
وقتی در فاصله ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۵ درآمد ایران افزایش پیدا کرد، همه کارشناسان اقتصاد و برنامهریزی کشور که تقریباً بهترینهای ممکن بودند، به شاه هشدار دارند که ایران تا دو سال بعد دچار بحران خواهد شد. تقریباً همه آنها رسماً به حکومت وضعیت خطرناک را اعلام کردند. محمدرضا پهلوی به آنها پاسخ داد: «تا امروز کشور را خودم اداره کردم و به اینجا رساندم، ازاینپس هم خودم میدانم چه کنم.» پس از انقلاب افراد مختلفی از گفتگوهایشان با شاه و هشدار دادن به او خبر دادند. تقریباً همه آنها هم شخصیتهای موجهی بودند و هستند. درواقع تصمیم شخص شاه که ناشی از هیجان زندگی افزایش درآمد او برای رسیدن سریع به یک قدرت درجه اول جهانی بود، باعث شد که کل سیستم متوقف شود.
یک سال بعد این واقعه معروف است که در سال ۱۳۵۶ و پس از گسترش بحران سیاسی در کشور محمدرضاشاه مهمترین کارشناسان کشور را جمع کرد و به آنها گفت «با این وضعیت چه باید بکنیم؟» هیچکدام از آنها حرفی نزدند. به آنها گفت: «هر راهی به ذهنتان میرسد پیشنهاد کنید.» اما صدایی از کسی درنیامد. هیچکس عادت نداشت تا قبل از اینکه مطمئن شود نظر اعلیحضرت چیست، نظری بدهد که اندکی با نظر او زاویه داشته باشد. از یکیشان پرسید: «فکر میکنید باید چه کنم؟» او گفت: «هیچکس بهتر از خود شما نمیداند چه کند.» آنها میدانستند که شاه اهل شنیدن نظر مخالف نیست. یکی از دوستانم تعریف کرده که در بهار سال ۱۳۵۷ همایون صنعتی زاده که همیشه جزو چهرههای مورد اعتماد شاه بود، برای گفتگو با او سوار ماشین شاه شده بود تا در سفر به شمال با او حرف بزند. شاه از او نظر صریحش را پرسیده بود. گفته بود: «میتوانم از شما انتقاد کنم؟» گفته بود: «بله. برای همین با من آمدی.» صنعتی زاده مقدمهای چیده بود و وقتی اولین جمله انتقادیاش را گفته بود، شاه توقف کرده بود و گفته بود: «پیاده شو» و رفته بود.
درواقع بحرانی که توسط شاه انتخاب شده بود، موجب شد که انقلاب به جامعه و کشور ایران تحمیل شود. این انقلاب در ابتدا، یعنی تا قبل از بهار ۵۷ روشنفکرانه و با اهدافی درست بود، اما وقتی حکومت نتوانست بحران را حل کند، مخالفان هم توانایی رهبری مخالفان شاه را نداشتند، یک خمینی لجباز بهراحتی توانست در کمتر از شش ماه رهبری مردم را بهدست بگیرد. در مرحله اول، نه عامه مردم با حکومت طرف بودند، و نه دولتهای خارجی نقشی در سرنوشت کشور داشتند. مردم زندگی عادیشان را میکردند، هر ماه هم چند تظاهرات با شعارهای روشنفکرانه «مرگ بر فاشیسم»، «مرگ بر استبداد» و «مرگ بر حکومت پلیسی فاشیستی» در دانشگاهها یا توسط دانشجویان در برخی شهرها برگزار میشد. یک ماه بعد شعارها تبدیل شد به «ازهاری گوساله» و «شاه فراری شده سوار گاری شده» و «میکشم میکشم آنکه برادرم کشت» که ادبیات اراذل و اوباشی بود که خیابانها را در کنترل گرفته بودند. وقتی از مرداد ۱۳۵۷ شاه کنترل را از دست داد، هیچ جایگزینی نداشت، بهجای برخورد با بحران بهترین مردان خودش را دستگیر کرد و جامعه چند ماهی را در فلج گذراند، از مرداد دیگر کاری از دست هیچکس ساخته نبود. شاه وقتی به فکر عقبنشینی افتاد، که دیگر دیر شده بود. مهمترین مشکل شاه این بود که وقتی حاضر شد جایگزینی را بپذیرد، تازه معلوم شد هیچ جایگزینی ندارد و در همه این سالها سیستم امنیتی شاه تنها چیزی را که از بین برده بود، سیاستمداران معقول بود. مکانیزم این اتفاق را در نوشته بعدی توضیح خواهم داد.
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…
تردیدی نیست که تداوم نزاع اسرائیل و فلسطین که اینک منطقهی پرآشوب و بیثبات خاورمیانه…
تصور پیامدهای حمله نظامی اسرائیل به ایران نیروهای سیاسی را به صفبندیهای قابل تأملی واداشته…
ناقوس شوم جنگ در منطقۀ خاورمیانه بلندتر از هر زمان دیگری به گوش میرسد. سهگانۀ…