خدا رحمت کند سید جمالالدین اسدآبادی را که تجربه پرهزینه عمر خویش را به رایگان دراختیار همه روشنفکران و فعالان سیاسی و مدنی پس از خود گذاشت اما کسی آن را جدی نگرفت و در ۱۲۰ سال گذشته تقریباً همه روشنفکران و فعالان اجتماعی جدی در این کشور کوشیدند تا دوباره آن تجربه را بیازمایند و چقدر هزینه بر خود و جامعه تحمیل کردند. سید پس از چند دهه تلاش برای ایجاد روابط خوب با پادشاهان و اصحاب قدرت در منطقه خاورمیانه و سفرهای طاقتفرسا و مراوده با آنان به امید آن که موفق به تحول ذهنی آنها شود و مقدمات تحول یا «انقلاب از بالا» را در جوامع آنان ایجاد کند متوجه شد که آنها عوض شدنی نیستند و اگر از او استقبال میکنند برای تحکیم قدرت خودشان است نه برای تحول در جوامعشان. فرجام کار سید نیز آن شد که جان خود را بر سر امید و اعتماد به خلیفه عثمانی نهاد.
فروردین ۸۹ بود که ترجمه فارسی کتاب «جباریت» نوشته «مانس اشپربر» روانشناس شهیر آلمانی را خواندم. این کتاب تحلیل روانشناختی تحولاتی است که ماندن طولانی در قدرت، در شخصیت و ساختار روانی صاحبان قدرت پدید میآورد و حتی آنان را به برخی بیماریهای نهفته روانی گرفتار میکند. بهگونهای که از نقطه ای به بعد دیگر نه خودشان میتوانند تغییری در خود ایجاد کنند و نه دیگران جرأت میکنند بیماری را به آنان گوشزد کنند (خلاصه این کتاب را از اینجا ببینید و فایل PDF آن را از اینجا بگیرید).
در دههّهای اخیر نیز مطالعات روانشناختی و عصبشناختی نشان داده است که بخش زیادی از تصمیمات ظاهراً عقلانی انسانها، بیش از آن که عقلانی باشد تحت تأثیر ساختار مغزی و شرایط روانشناختی آنهاست. در چند دهه گذشته حتی رویکردی به نام «اقتصاد رفتاری» در علم اقتصاد شکل گرفت که میکوشد نشان دهد بخش بزرگی از تصمیمات اقتصادی ما متأثر را مسائل ذهنی و روانی ماست. همچنین مطالعاتی که روی روانشناسی دیکتاتورها در دنیا انجام شده است نشان میدهد وقتی کسی برای طولانیمدت در قدرت میماند تغییرات بلندمدت در میزان ترشح هورمونهای مغزی کورتیزول، سروتونین و دوپامین، عملکرد طبیعی مغز او را مختل میکند.
قدرت از یک سو موجب میشود که شخص در پیلهای خودساخته فرود رود که بسیار از دنیای واقعی دور است و بنابراین بخش بزرگی از تنشّهایی که در زندگی واقعی وجود دارد در زندگی صاحبان قدرت نیست. به همین علت ترشح هورمون کورتیزول (هورمون ضد استرس) در فرد شدیدا کاهش مییابد. کاهش بلندمدت هورمون کورتیزول، فرد را دچار تخریب حافظه و اختلال یادگیری میکند و اثر منفی بر خلق و خوی او نیز دارد.
از سوی دیگر لذت ناشی از قدرت موجب افزایش ترشح هورمونّهای دوپامین و سروتونین در مغز میشود که به تدریج تمایل به تکرار این لذت موجب تلاش فرد برای دستیابی به قدرت بیشتر میشود. از سوی دیگر نیز افزایش مداوم ترشح این هورمونها منجر به اعتیاد مغز به آنها میشود و آنگاه همین اعتیاد فرد را وا میدارد که با شدت بیشتری بکوشد تا روزبهروز قدرت خود را بسط دهد تا لذت حاصل از قدرتش کاهش نیابد (دقیقاً مانند وقتی معتادان مجبورند دوز مصرفی خود را بالا ببرند تا میزان رضایتشان کاهش نیابد). و چنین میشود که کمکم یک انسان سالم معمولی وقتی در بلندمدت در قدرت میماند به یک دیکتاتور بیمار بدل میشود. فرقی نمیکند، این روحیه دیکتاتوری میتواند در خانه باشد، در اداره باشد، در وزارتخانه باشد یا حتی در نانوایی باشد. هر موضعی که به ما احساس قدرت بدهد، میتواند ما را معتاد کند و به همین علت در برابر تغییر آن وضعیت مقاومت میکنیم.
همین اشپربر به خوبی توضیح میدهد که چرا امکان ندارد در جامعه ای که مردمان عادیاش در خانه و کارخانه، دیکتاتور نیستند، حاکمان دیکتاتور به وجود آید. بنابراین به نظرم خیلی ساده میتوان جوامع مستعد دیکتاتوری را از روی رفتار مردمانش از سایر جوامع بازشناخت. اگر در جامعه ای بقال و نانوا و راننده اتوبوس و مدیر بانک و مدیر کارخانه، رفتارهای دیکتاتور منشانه و بیمنطق و بدون پاسخگویی داشتند بدانید این جامعه، دیکتاتور پرور است و اگر اکنون در آن دیکتاتوری ظهوری نکرده است حتماً منتظر باشید که ظهور کند.
چند روز پیش (۲۹ خرداد ۹۵) بیستمین سال دفاع من از رساله دکتری ام بود (اینجا را ببینید). من بیست سال است بهطور جدی وارد عرصه اقتصاد سیاسی شده ام. اقتصاد سیاسی حوزه ای است که تعامل سیاست و اقتصاد را تحلیل میکند. در واقع ورود من به این حوزه با نگارش پایان نامه دکتریام آغاز شد که بعد کتاب «بازار یا نابازار؟» از دل آن بیرون آمد (فایل PDF کتاب را از اینجا بارگیری کنید). نظریه اصلی این کتاب این است که حکومت در ایران از انقلاب مشروطه به بعد و حتی در دوران جمهوری اسلامی از نوع حکومت متناقض است. یعنی حکومتی که وظایف سنتی، ذاتی و اصلی اش یا همان وظایف واجب خویش را رها کرده است و به سراغ وظایف مُدرن، عَـرَضی یا مستحبی رفته است. و همان جا گفته ام که تا چنان است، چنین حکومتی نمیتواند توسعه بیافریند.
تقریباً بیست سال گذشته بیشتر نوشته ها و سخنرانی ها و تلاشهای اجتماعی و علمی من معطوف به تغییر ذهنیت سیاستمداران یا کنشگران سیاسی و مدنی بوده است. امروز احساس میکنم، این همه تلاش، اثری که انتظار داشتم را نداشته است. یک نمونهاش این که از هنگام مطرح شدن «طرح ضربتی اشتغال»، در زمان دولت آقای خاتمی، تا همین امروز تلاش کردهام به مقامات گوشزد کنم که افزایش «اشتغال» همان ایجاد «فرصت شغلی» نیست. اما هنوز مقامات آمار فرصتهای شغلی ایجاد شده را به عنوان آمار اشتغال مطرح میکنند. یا بیست سال است میکوشم بگویم تولید شغل و ایجاد رشد اقتصادی محصول پخش پول نیست، پول فقط روغنی است که چرخش چرخدندههای اقتصاد را روان میکند اما اقتصاد باید چرخدنده هایش سالم باشد و درست در هم چفت شده باشد و آماده چرخش باشد تا پول، این چرخش را تسهیل کند. اما همین یک قلم حرف ساده را هنوز کسی از مقامات باور نکرده است و همین امروز هم میکوشند تا دیرپای ترین رکود تاریخ معاصر ایران را با پول و جذب سرمایه درمان کنند.
من اکنون پس از بیست سال تلاش در حوزه اقتصاد سیاسی تقریباً از این که «از بالا» بشود کاری برای این کشور کرد ناامید شده ام. در واقع مشکلاتی که اشاره کردم نمیگذارد گوش شنوایی در آن بالاها پیدا شود. در آن بالاها، این «سروتونین» و «دوپامین» هستند که مقامات را هدایت میکنند نه نخبگان دلسوز و مشاوران عاقل و متخصصان توسعه خواه.
اکنون پس از بیست سال تلاش مداوم فکری در حوزه توسعه ملی به این نتیجه رسیدهام که بهترین معلم و حاذق ترین پزشک برای سیاستمدارانی که دوره ماندن در قدرتشان خیلی زیاد میشود بازنشستگی طبیعی و نشستن در کلاس حضرت ملک الموت است. یعنی اینان نه این که نخواهند بلکه به علت تغییرات روانشناختی و هورمونی که در بلندمدت در مغزشان رخ میدهد دیگر نه قدرت تغییر و اصلاح خود را دارند و نه جسارت تغییر در محیط خود را. سرمایه گذاری روی آنان آب در هاون کوبیدن است. چپ یا راست، فرقی نمیکند، تقریباً ۹۰ درصد مقامات اصلی در کشور ما تکراری اند یعنی پستها و موقعیتها بین تعداد مشخصی آدم میچرخد. مدیرانی که هر چهار سال را یک جا سر میکنند و سپس به جای دیگری منتقل میشوند. نه حکومت میتواند اینان را تغییر دهد و نه خودشان اجازه میدهند چنین شود.
چندی پیش دوستی که به معاونت وزیری رسیده بود میگفت کسی که قبلا جایی مدیرکل بوده آمده بود و تقریبا التماس میکرد که مرا جایی به مدیریت بگمار. حقوقش مهم نیست، محلش مهم نیست، نوع کارش مهم نیست، فقط مدیریت باشد. این همان اعتیادی است که نمیگذارد چیزی تغییر کند. چقدر این جمله منتسب به مارک تواین، نویسنده و طنزپرداز آمریکایی، دقیق است که گفته است: سیاستمداران و پوشک بچه ها باید زود به زود عوض شوند؛ هر دو به یک دلیل!
با این تأملات و ملاحظات بود که مدتی است تصمیم گرفتهام به تدریج جهت گیری مطالعات و تلاشهای مدنی خود از «اقتصاد سیاسی» به سوی حوزه «کودک و توسعه» معطوف کنم. مطالعات زیادی در اقتصاد نهادی و اقتصاد رفتاری نشان میدهد که ناتوانی بزرگسالان و سیاستمداران در همکاری برای توسعه کشورشان، به عدم شکل گیری ویژگیها و توانمندیهایی در کودکی آنان باز میگردد.
به گمانم ما برای نجات ایران در آینده بدون نفت و گرفتار بحران آب، راهی نداریم جز آن که سرمایه گذاری بر روی صنعت و اقتصاد و زیرساختها را که هفتاد سال تمام منابع نفتی و طبیعی خود را برای آن تخلیه کردهایم رها کنیم و برای سه دهه بر سرمایهگذاری بر روی اصلیترین سرمایههای ملیمان یعنی سرمایه انسانی کودکانمان متمرکز شویم. روانشناسی مدرن میگوید همه آینده فرد بستگی به تجربهها، عادات رفتاری و ساختار شخصیتی دارد که در کودکی او شکل گرفته است. و اقتصاد توسعه میگوید همه آینده یک کشور بستگی به شیوه ای دارد که نسل جاری، در خانه و دبستان، با کودکانشان رفتار و برخورد میکنند.
بذر توسعه در کودکی (عمدتاً در فاصله صفر تا هفت سالگی و تا حدودی در دوره دبستان) کاشته میشود و اندوهگنانه باید گفت در این سه دهه هیچ سیاستی در این کشور بر روی تحول توسعهمدارانه کودکان ما معطوف نبود است. سهل است که بگویم بخش بزرگی از سیاست های آموزشی و پرورشی ما در خانه و در مدرسه، ضد توسعه بوده است.
این روزها خیلی به مسأله «کودک و توسعه» میاندیشم. رمضان که آمد به فکرم خورد که ببینم آیا معصومین ما به مسأله آموزش کودک و شیوههای برخورد ما با کودک نیز پرداخته اند؟ در میان همکارانم در دانشگاه اصفهان دوستی دارم نازنین که سالهاست خود را وقف تحقیق در نهج البلاغه کرده است و ترجمه هایش از احادیث آن بزرگ، بسیار دلنشین و گوارا است (گزیده ای از ترجمههایش را در این کانال تلگرامی ببینید): Fi_Rehabe_Ali@
چند روز پیش که او را دیدم پرسیدم آیا مولا در نهج البلاغه درباره برخورد توسعهگرایانه با کودکان نکتهای فرموده است؟ درجا چند نکته شنیدنی از امام گفت که سه موردش برای من ناب بود:
از نامه امام به فرزندش (نامه سیویکم):
انَّما قَلبُ الحَدَثِ کالارضِ الخالیَه ما اُلقِیَ فیها من شئٍ قَبِلَتهُ (= واقع آن است که نهاد نونهالان بسان سرزمینی نو و بکر است، هرآنچه بذر بریزی همان به عمل میآید).
فَبَادَرْتُکَ بِالاْدَبِ قَبْلَ أَنْ یَقْسُوَ قَلْبُکَ، وَیَشْتَغِلَ لُبُّکَ، لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِکَ مِنَ الاْمْرِ مَا قَدْ کَفَاکَ أَهْلُ التَّجَارِبِ بُغْیَتَهُ وَتَجْرِبَتَهُ، فَتَکُونَ قَدْ کُفِیتَ مَئُونَهَ الطَّلَبِ (= دلبندم: من اقدام به تأدیب و آموزش تو کردم پیش از آن که قلب و عقل (ابزارهای شناختی) تو دچار گرفتگی و عدم کارآمدی شوند؛ تا با توانمندی و بهره وری بتوانی از تجربه انسان های کار آزموده و باتجربه بهره ببری و نخواهی خود دوباره تجربه کنی. و تو به آن چه ما با صرف هزینه رسیده ایم بدونتحمل آن هزینه ها به مقصد برسی).
و این نکته را از جای دیگر نهج البلاغه:
لا تَقسِروا اَولادَکُم عَلى آدابِکُم ، فَاِنَّهُم مَخلوقونَ لِزَمانٍ غَیرِ زَمانِکُم (= فرزندان خود را به آداب و منش های خود الزام و اجبار نکنید چون آنان به روزگاری غیر از روزگار شما تعلق دارند).
راستی هیچ اندیشیده اید که از پنج پیامبر اولوالعزم چهار تنشان یتیم بوده اند یا چونان یتیمان زیسته اند؟ از نوح خبری نیست که یتیم بوده است یا نه؛ اما ظاهراً ابراهیم تحت سرپرستی عمویش بوده است؛ و موسی را از همان نوزادی از پدر و مادرش جدا کردند؛ عیسی اصولاً پدر نداشت؛ و محمد نیز یتیم به دنیا آمد. حکمت این چیست؟ نکند شرط لازم برای این که شخصیتهای بزرگی در این جسم های کوچک شکل بگیرد این است که دریچه ضمیر پاک و صاف کودک بر روی القائات پدر (به عنوان دریچه تحکم آمیز سیطره گذشتگان بر روح و اندیشه کودک) بسته بماند؟ ابراهیم را نمیدانم اما موسی را که از همان کودکی خودش تیمار میکرد. از نوزادی لحظه به لحظه مراقب موسی بود تا پس از نزدیک به هشتاد سال او را به میقات و ملاقات خود در طور کشانید. عیسی را که اصلاً برای این دنیا نیافریده بود. او را مخفی آورد، مخفی بزرگ کرد، مخفی پیامبرش کرد و مخفی برد.
محمد را نخست از پدر و سپس از مادر و سرانجام از قبیله اش جدا کرد. محمد سالهای کودکی اش را در خارج از قبیله و تحت سرپرستی دایه بالید و طبق برخی اخبار او گاهی به دایهاش گزارش میداد که هنگام بازی چیزی در گوشش گفته اند یا مانع برخی بازیهای کودکانه اش شده اند. در واقع محمد را خدا خودش تربیت کرد. اگر او در کودکی، تنهایی و خلوت و تأمل و تمرکز را نیاموخته بود مگر میتوانست در بزرگسالی از جامه عزلت گیرد و روزها و هفته ها در غار همنشین یار شود؟ پس خدا هم وقتی میخواست بشر را هدایت کند و برای بشریت هادی تربیت کند از کودکی آنان شروع کرد. کسی یکباره و بی مقدمه در بزرگسالی نمیتواند پیامبر شود. انسانها برای پیامبر شدن هم باید از کودکی تربیت شوند.
و سپس علی نیز از کودکی به خانه پیامبر اکرم منتقل شد. برای علی شدن، مربی ای چون محمد لازم بود. اکنون این علی با آن سینه پر از حکمتی که در نهج البلاغه به نمایش گذارده است به نوبهی خود زینب را و حسن را و حسین را (فرزندان زهرا) و عباس را و عثمان را (فرزندان ام البنین که در کربلا شهید شدند) و ابوبکر را و عبیدالله را (فرزندان لیلی که در کربلا شهید شدند) و عمر را (فرزند ام حبیب که بنا به مشهور در کربلا شهید شد) تربیت میکند. و این شیوه تربیتی در فرزندان آنان نیز تداوم مییابد. و این گونه است که ایمانی که به قلب محمد وارد شد آرام آرام، بخش بزرگی از جهان بشری را فرا گرفت. و سلام ما بر همه آنان باد.
و توسعه نیز از جنس ایمان است. بذر آن را باید در کودکی در اندیشه و روان کودکان کاشت و آنگاه در دبستان آن را آب داد و بالنده کرد. توسعه نه از دانشگاه، نه از حوزه، نه از کارخانه، نه از موشک، و نه از فناوری هسته ای زاده نمیشود. و افسوس که ما به نسلی که پس از انقلاب زاده شد، از هر آموزشی تزریق کردیم به جز آموزشهایی که توسعه بیافرینند. و در برنامه های توسعه برای هر صنعت و فعالیتی منابع سرمایهای تخصیص دادیم جز برای خود توسعه. در واقع همه تلاشهای ما برای «رشد» و سپس برای «پیشرفت» بود. ما برای «توسعه» کاری نکردیم و بلکه بسیاری از کارهایی که کردیم و میکنیم ضد توسعه است. و چنین شد که اکنون بر این باورم آمده ام که تلاش فکری در حوزه اقتصاد سیاسی بسیار کمثمر است. برای یاری فرایند توسعهی این دیار باید به حوزه «کودک و توسعه» کوچ کنیم. و البته برای توسعه این دیار نخست باید از کسانی که همتشان جایگزینی «پیشرفت» به جای «توسعه» است، چشم امید برداریم.
رمضان است، بگذارید کل سخنم در باب توسعه را در این جمله خلاصه کنم: همان گونه که مؤمن برای تقدیر روزگارش باید مراقبه کند تا به شب قدر خویش برسد و آن را درک کند و قدر بداند، شب قدر هر جامعه ای دوران کودکی مردمان آن جامعه است. «قدر» هر جامعهای ایامی است و هزینه ای است و وقتی است که آن جامعه برای کودکانش میگذارد. اگر جامعه ای مراقب کودکانش نباشد، مسائل آنان را طفیلی بینگارد، و سرمایه گذاری در امر کودکان را جدی نینگارد، هرگز آن جامعه به شب قدر خویش نخواهد رسید. توسعه محصول رسیدن جامعه، به شب قدر خویش است. آفتاب توسعه، تنها با گذر از یک شب قدر طولانی اجتماعی سر خواهد زد.
محسن رنانی – ۲۱ رمضان ۱۴۳۷ – ۵ تیر ماه ۱۳۹۵
توضیح: این نوشته پیش از این در «سایت شخصیمحسن رنانی » منتشر شده است. مطلب اصلی را «اینجا»میتوانید بیابید. ما پیشنهاد می کنیم مطالب را در منابع اصلی هم ببینید، گاهی تفاوت هایی در عکس و لینک های افزوده وجود دارد.
حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هستهای، در تحریریه روزنامه بحثی…
بیشک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلویها در ایران برقرارشد تاثیر مهمی در…
کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…
ناترازیهای گوناگون، بهویژه در زمینههایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…
آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…