جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام ـ قسمت نهم
درآمد
بحثی که درباره برخورد نبی اسلام و مسلمانان با اقوام مختلف یهودی در مدینه آغاز کردهام، اکنون به فصل دوم آن رسیده است. در فصل نخست، تاریخچهای از اسکان اقوام متنوع یهودی در یثرب (مدینه النبی بعدی) ارایه شد و سپس روش و مبانی نظری و تحلیلیام را در باب فهم و تحلیل تقدیم کرد. اکنون در این جستار، دو فراز مهم از تاریخ یهود را عرضه میکنم که اولی مربوط به ماجرای تبعید یهودیان بنی قینقاع است و دومی درباره چند قتل و به اصطلاح امروزین ترور مخالفان یهودی مدینه. در جستارهای بعدی درباره یهودیان بنی نضیر و بنی قریظه و خیبر سخن خواهم گفت.
گفتنی این که فراز کوچکی از این نوشتار پیش از این به مناسبتی در جوف مقالهای منتشر شده است.
آغاز درگیریهای مسلمانان با یهودیان
اگر بتوان به منابع موجود اعتماد کرد، از مقطع پایان جنگ بدر (در رمضان سال دوم) نقارهایی بین برخی از اقوام یهودیان با مسلمانان رخ داد و به زودی به رویارویی یهودیان با نبی اسلام کشیده شد. واقدی تصریح میکند چون پیامبر از جنگ بدر بازگشت، یهودیان پیمان شکسته و سرکشی کردند.[۱] دلیل و یا دلایل این مخالفت دقیقا روشن نیست، ولی احتمال داده شده است که به زعم یهودیان، هجرت پیامبر به مدینه و نفوذ و گسترش آیین توحیدی اسلام ـ با توجه به این که اسلام از یک سو دشمن بتپرستی بود و از سوی دیگر پیامبر اسلام آشکارا خود را ادامه دهنده دو آئیین موسی و عیسی و حتی وارث آن دو پیامبر توحیدی میدانست ـ به یکی شدن دو آیین اسلام و موسویت منجر خواهد شد و دست کم اسلام موید یهودیت خواهد بود.
نمونههایی از این نزدیکی نیز وجود داشت. مثلا پس از ورود محمد به مدینه، پیامبر دید روز دهم محرم (عاشورا) را به دلیل پیروزی موسی و نابودی فرعونیان در آن روز روزه میگیرند. او نیز با این استدلال که ما نیز به این روزه سزاوارتریم، دستور داد مسلمانان نیز آن روز را روزه بگیرند.[۲] اما در عمل چنین نشد و یهودیان دیدند که اسلام راه خود را به طور مستقل ـ در عین احترام به ادیان توحیدی و به طور کلی احترام به عقاید دیگران ـ ادامه میدهد. به ویژه تغییر قبله نیز در سال دوم، نقطه پایانی بر این امید بود.[۳]
در هرحال وفق منابع موجود، مخالفتها و درگیریها از سوی یهودیان آغاز شد. ابن هشام میگوید یهودیان بین دو قبیله کهن و پر نفوذ مدینه یعنی اوس و خزرج ایجاد اختلاف و دشمنی میکرد.[۴] به روایت ابن حجر حداقل در یک مورد نزدیک بود اختلاف این دو قبلیه به جنگ و خشونت کشیده شود ولی با پادرمیانی و تدبیر نبی اسلام خنثی شد.[۵] جوادعلی میگوید یهودیان از یک سو بغضها و کینههای نهفته در میان قبایل اوس و خزرج را بر میانگیختند و از سوی دیگر بین نومسلمانان و همپیمانان آنان در دوران جاهلیت فتنهگری میکردند. با توجه به این که اسلام دین توحیدی بود و به پیامبران پیشین از جمله موسی اقرار داشت، در بدو ورود محمد به یثرب با یهودیان رفتاری نیکو در پیش گرفته شد (طبق یک روایت پیامبر اسلام نه یهودیان را تأیید کرد و نه تکذیب و فقط گفت: آمنوا بالله) و بر اساس قراردادهایی مال و جان و دین آنان محترم شمرده شد و برای یهودیان سهمی در غنایم جنگی (البته در صورتی که در جنگ شرکت میکردند) در نظر گرفته شد و نیز در صورت همکاری و شرکت در جنگ از جمله از نفقه و هزینه نیز برخوردار بودند. در آغاز روابط حسنه بود. مشکل اصلی یهودیان مساله پذیرفتن نبی غیر بنی اسراییل بود اما به تدریج این مساله به جدالها و درگیریها و جنگهایی منتهی شد[۶].
طه حسین شرحی درباره یهودیان مدینه داده و میگوید: «اینان موسی را بزرگ میشمردند و میدیدند که مسلمانها نیز اورا بزرگ میدارند و بزرگداشت او را در قرآن میشنیدند، پس تکبر آنها را میگرفت و گمان میبردند که اینان از مسلمانان رو به راهترند، چنان که پیش از این خود را رو به راهتر از نصرانیان میدانستند؛ به دین خود و دانش اندکی که داشتند بر مسلمین بزرگی میفروختند، چنان که در جاهلیت به همین جهت بر عرب تکبر میورزیدند».[۷]
فاطمه مرنیسی از منظر دیگری به جدال محمد و یهودیان نگریسته است. او میگوید «در مدینه، قدرت میان دو قبیله بتپرست (اوس و خزرج) ـ که محمد را به مدینه دعوت کرده بودند ـ و یهودیها تقسیم شده بود. در آنجا کنترل آگاهی و معرفت یهودی ـ مسیحی یکی از پایههای قدرت بود. بنا بر این، حضرت محمد که مقدمات شکلگیری ایدیولوژی ملی عرب را آماده میکرد، فقط میتوانست از این دو راه خود را اثبات کند: یا توسط یهودیها حمایت شود، یا در صورت قرار گرفتن قصدشان مبنی بر بی اعتبار و بدنام کردن او، با آنها بجنگد … آنچه پیامبر برای «ملی کردن» انجام داد، «عربی کردن» میراث یهودی ـ مسیحی بود … از دید یهودیها، پیامبر نیرنگبازی بود که پیامبران آنها را ربوده و به نفع خود «بومی» کرده بود. به دو دلیل به نفع آنها بود که گزند پیامبر را از سر خود بر دارند. او نه تنها سرچشمه وجهه و اعتبار آنها را تضعیف کرده بود ـ دسترسی به مقدسات، به ملکوت، به کتاب خدا، به پیامبران ـ بلکه از پیامبران آنها، افسانههای آنها و معرفت آنها بهره گرفته بود تا قدرت مسلط جهان شود».[۸]
در مغازی واقدی خبری آمده که شاید نهان دیگری از راز مخالفت یهودیان با اسلام و نبی اسلام را عیان کند. در ارتباط با گزارش ماجرای ینی نضیر از قول یکی از بزرگان بنی نضر آمده است که یهودیان انتظار داشتند که پیامبری که در انتظار آمدنش هستند از نسل هارون (برادر موسی) باشد[۹]. این خبر نشان میدهد که حداقل در سده هفتم میلادی اختلافات مذهبی در باب وارثان موسی و تداوم دین یهود و چگونگی و چرایی مشروعیت هر یک از آنها مطرح بوده است.
ولز نیز میگوید: یهودیان بر محمد جفاها رانده و سخنان او را به باد تمسخر گرفته بودند[۱۰]
در هرحال اینها بخشی از اظهارنظرهای شماری از پژوهشگران مسلمان و غربی در باب چگونگی و چرایی درگیریهای سخت و خشن مسلمانان و یهودیان مدینه است. با این حال باید به تأکید گفت انکشاف حقیقت ماجرا به سادگی ممکن نیست.
تبعید بنی قینقاع از مدینه
ظاهرا نخستین برخورد با یهودیان بنی قینقاع بود.
وفق نقل مشهور بنی قینقاع از اقوام یهودی مهاجر بودند که از نواحی دیگر به یثرب کوچیده بودند. هرچند این نیز گفته شده که بنی قینقاع از اعراب یهودی شده بودند. این قوم غالبا به زرگری اشتغال داشتند. اهل جنگ و جنگآواری بودند. رنگرز و آهنگر و ثروتمند بودند. پس از بدر دشمنی اینان با اسلام و مسمانان شدت گرفت. آنها پس از جنگ شایع کردند که محمد در بدر با رزمندگانی مواجه شد که مهارتی در نبرد نداشتند و اگر آنان با ما پیکار کنند، جنگی خواهیم کرد که مانند آن را ندیده باشند. این سخن تلویحا به معنای اعلام جنگ با مسلمانان بود. بدین ترتیب، نخستین نشانه نقض عهد آشکار شد (عهدی که در آغاز هجرت پیامبر به مدینه بین او و برخی قبایل و از جمله یهودیان یثرب بسته شده بود). برخوردهای توهینآمیزی از سوی یهودیان بنی قینقاع بر مسلمانان روی داد. روزی زنی شیرفروش و یا مشتری طلا نزد یک زرگر یهودی به بازار بنی قینقاع رفت؛ اما به وسیله مردی یهودی مستقیما مورد توهین و تعرض قرار گرفت.[۱۱] زن کمک خواست و مردی مسلمان به یاریاش آمد و او مرد یهودی تعرضکننده را کشت و یهودیان نیز مرد مسلمان را به قتل آوردند و در پی آن (ظاهرا برای در امان ماندن از خشم مسلمانان) بازار را بسته و به قلعه خود پناه برده و از آنجا مسلمانان را به تیر گرفتند و بدین ترتیب جنگ عملا آغاز شد (واقدی به اعلام جنگ از سوی بنی قینقاع تصریح میکند). پیامبر (البته وفق منابع سیره در پی نزول آیه ۸۵ سوره انعام) به بازار بنی قینقاع آمد و با آنان سخن گفت. وی پند داد که «ای یهودیان، از آن چه بر سر قریش آمد پند گیرید، و اسلام آورید». اما آنان پاسخ درشت داده و اعلام جنگ داده و آماده پیکار شدند. بنی قینقاع در این زمان دارای چهارصد جنگجوی زره دار و سیصد بی زره بود. پیامبر از یهودیان بیمناک شد. به گفته واقدی در روز شنبه نیمه شوال (آغاز بیستمین ماه هجرت) دژ بنی قینقاع یهودیان به محاصره در آمد که ۱۵ روز طول کشید. ظاهرا محمد بر آن بود که آنان را مجازات کند اما سرانجام با شفاعت عبدالله بن اُبیّ، پیامبر از آنان درگذشت. ولی شرط کرد که یهودیان مزبور از مدینه خارج شوند و آن چه از سلاح و اموال دارند، بگذارند و بگذرند. به آنان سه روز مهلت داده شد. اینان زمین و مزرعه (کشاورزی) نداشتند و در واقع دارایی اصلیشان طلا و سکه و اموال منقول دیگر بود. چنین شد. برای نخستین بار غنایم و اموال به دست آمده، که بدون جنگ به دست آمده بود، بین مسلمانان تقسیم شد.[۱۲]
در سال سوم درگیری و مخالفت یهودیان همچنان ادامه پیدا کرد. یکی از فعالان یهودی ضد مسلمانان، کعب بن اشرف بود. کعب از قبیله طیّ بود و مادرش یهودی بنی نضیر. او چندی پس از بدر به مکه رفت و با سران قریش ارتباط برقرار کرده و آنان را به حمله به مدینه و مسلمانان تشویق و تحریک کرد. او اهل شعر و سخن بود و پس از بدر با اشعارش به تحقیر مسلمانان پرداخت و به مرثیهسرایی و مویه بر کشتهشدگان قریش در بدر دست زد. حتی او در مورد زنان مسلمان و از جمله ام الفضل، دختر حارث، شعرهای عاشقانه سرود تا بدین وسیله زنان مسلمان را بیازارد.[۱۳] پس از بازگشت کعب از مکه، پیامبر تلویحا مرگ او را خواستار شد. که یکی از مسلمانان او را غافلگیرانه کشت و البته مورد تأیید پیامبر نیز قرار گرفت.[۱۴]
پس از کعب چند قتل دیگر نیز رخ داد که از آنها در منابع متأخر ذیل عنوان «ترورهای سیاسی» یاد کردهاند. یکی از آنها قتل زنی به نام عصماء (=اسماء) دختر مروان بود. وفق گزارش منابع، او از مخالفان مسلمانان بود که مخالفتش را به دشمنی آمیخته بود. او با سرودن و یا خواندن اشعاری، مردمان را ضد پیامبر تحریک میکرد و موجب آزار وی و مسلمانان بود. عُمیر بن عدی نامی نذر کرد تا این زن را بکشد و چنین کرد. پس از آن که پیامبر از بدر بازآمد، عمیر در دل شب به خانه اسما رفت. فرزندانش در کنار مادر خوابیده بودند. یکی از آنها شیرخواره بود و روی سینه مادر بود. عمیر با دست خود او را لمس کرد و کودکی که از پستان مادر شیر میخورد کنار زد و شمشیرش را بر سینه زن نهاد و چنان فشار داد که از پشت او بیرون آمد. هرچند این اقدام او خودسرانه بود ولی به روایت واقدی مورد تأیید پیامبر قرار گرفت.[۱۵]
شخص دیگر نام ابوعَفک است. او مردی یهودی بود که به روایت واقدی هنگام مرگ صد و بیست سال داشت. او از بدگویان محمد بود. سالم بن عُمیر از بنی نجّار تصمیم گرفت او را بکشد. شبی تابستانی فرصتی دست داد و سالم او را در خواب کشت. به نقل واقدی این اقدام در شوال بیستمین ماه هجرت رخ داد.[۱۶]
قتل دیگر کشتن شخصی به نام ابورافع یهودی (ابن ابی الحقیق) است که در سال سوم (و به گفتهای در سال چهارم) صورت گرفت. او از یهودیان خیبر بود و گروهی را آماده پیکار با مسلمانان کرده بود و برای تجهیز مخالفان و جنگجویان از هیچ کمک مادی و نظامی دریغ نکرد. نیز وی از مبلغان نامدار ضد مسلمانان بود و آشکارا از قتل و کشتن پیامبر سخن میگفت و دیگران را به ترور پیامبر تشویق میکرد. وفق نقل واقدی، به فرمان پیامبر چند نفر به محل زندگی ابورافع رفته و شبانه او را در خواب به قتل آوردند.[۱۷]
تحلیلی در چرایی چند ترور مخالفان
در مورد چنین قتلهایی چه میتوان گفت و چگونه میتوان آنها را فهم و تحلیل کرد؟ واقعیت این است که اکنون و از فراز چهارده قرن و آن هم به استناد منابع پر تنش و تدوین شده پس از حدود دو قرن از رخدادهای مورد بحث، هر نوع تحلیل و داوری، احتمالی و بر اساس گمانهزنی است. با این همه، در مورد چند قتل به اصطلاح امروزین سیاسی مورد اشاره، چند نکته قابل تأمل است:
اولا ـ غالبا (به ویژه از سوی منتقدان اسلام و نبی آن) این اقدامات به معنای مخالفت با آزادی عقیده و آزادی بیان تعریف و تفسیر میشود. واقعیت این است که حتی با فرض صحت اخبار رسیده، چنین اقداماتی نه در مقوله ارتداد قرار میگیرد و نه در مقوله عقیده و بیان عقیده. چرا که روشن است که این افراد عموما یهودی بودهاند و نه مسلمان از دین برگشته. وانگهی، گزارشها به خوبی گواهاند که ماجرای فکر و عقیده در این برخوردها نقش نداشته است. این برخوردها (درست و یا غلط) صرفا به دلایل سیاسی و نظامی صورت گرفته و ربطی به یهودی بودن افراد نداشته و گرنه میتوانست یهودیکشی راه بیافتد. البته دعوت به پذیرش اسلام، سنتی بود که در تمام جنگهای مدینه رواج داشت و عملا راهی برای پایان یافتن خصومتها و خشونتها بود.
ثانیا ـ شواهد و اسناد نشان میدهند که این رخدادها ربطی به توهین نیز ندارد. درست است که در قرآن بارها استهزا کنندگان پیامبر و مومنان مورد خشم و انتقاد واقع شدهاند و حتی گاه به آنان وعده عذاب الهی داده شده است؛ اما از یک سو در بسیاری از همان آیات به پیامبر توصیه شده است که با رحمت و شفقت و عفو از بدگویان درگذرد (از جمله آیات ۱۳ و ۸۹ سوره مائده) و از سوی دیگر فرمان به عذاب این جهانی و به ویژه قتل و کشتار نداده است. با این حال اگر هم زشتگوییها نقشی در تولید خشم و خشوت داشته تعیینکننده نبوده است؛ زیرا مجموعه شواهد و اسناد گواهاند که آن همه بدگویی و آزار روحی و روانی و آن هم به انگیزههای سیاسی و به قصد تحریک مخالفان و بیشتر یهودیان برای بسیج عمومی و نظامی ضد مسلمانان، زمینههای لازم را برای افروختن خشم و خشونت پدید آورده است. از این رو مجازات «سب النبی» در فقه و آن هم در حد مرگ، هیچ پایه و مایهای در قرآن و سنت ندارد و این نوع قواعد و مقررات عمدتا برآمده از مصالح امپراتوری عربی ـ اسلامی بوده و داستان نیز ریشه در ماجرای مهم «ردّه» در روزگار ابوبکر نخستین خلیفه دارد. در هرحال این نوع رخدادها، به رغم این که بعدها صبغه دینی و اسلامی یافته، کاملا مرتبط است با مقتضات فرمانروایی و نه لزوما دینورزی که ماهیتا نمیتواند پیوندی با چنین حوادثی داشته باشد.
ثالثا ـ نکته بس مهمتر این است که چنین برخوردهایی نه با آیات پر شمار قرآن سازگار است و نه با منش و روش عمومی و سیره گفتاری و رفتاری نبی اسلام در طول بیست و سه سال با مخالفان عقیدتی و یا سیاسی در دوران مهم عصر نبوی. در عصر نبوی آنچه اصل بود و همواره رعایت میشد، مدارا و تحمل و گذشت بود (آیات پر شمار قرآن گواه آن است) و البته وضعیت جنگی مقررات و مقتضیات خاص خود را داشت. حال چگونه ممکن است که چنین شخصیتی به چنان اعمال گاه شنیعی (از جمله قتل زنی در خواب و در کنار کودک خردسال شیرخوارهاش) رضایت داده و مهمتر بدان فرمان داده باشد؟ درست است که شخصیتهای اخلاقی و عادل و اهل انصاف نیز ممکن است در عمل گاه دچار خطا بشوند؛ اما این نیز درست است که هر عملی از هر کسی قابل قبول نیست و حداقل به لحاظ روش پژوهش تا زمانی که استثناها و نقض قاعده به طور مستند و معقول اثبات و محرز نشود مقبول نخواهد بود و باید آنها را (حداقل تا اطلاع ثانوی) مردود شمرد.
خوشبختانه اکنون مستندات معتبری در اختیار داریم که مرگ غافلگیرانه (غافلکشی) هم در سنت نبوی ممنوع و مردود بوده و هم بعدها به پیروی از همین سنت در میان رجال اسلام و اصحاب نامدار تحریم شده است.
در زبان عربی و روایی اسلام، غافلکشی یا مرگ ناگهانی و اعلام نشده «فتک» و «اغتیال» نام دارد و اکنون در فارسی و در ادبیات روزمره «ترور» گفته میشود (هرچند در زبانهای اروپایی، ترور مفهومی فراتر از قتل افراد است). به استناد سیرهها به ویژه سیره پیامبر و امام علی و احادیث امامان شیعه، کشتن غافلانه افراد (هر که باشد و هر جرمی که مرتکب شده باشد) گناه و حرام شمرده شده است.
سند اولیه و اصلی این مدعا در سخنی مشهور از نبی اسلام است و آن سخن اینکه: «الایمان قیدّالفتک، المؤمن لایفتک». این سخن، که در روزگار صدر از فرط شهرت و مقبولیت به عنوان ضربالمثل هم در آمده بود، در عصر صحابه از چند شخصیت معتبر آن روزگار نقل و روایت شده است. طبق گزارش منابع موجود در قرن نخست و دوم، این روایت حداقل از هفت شخصیت دینی و سیاسی نامدار و موجه نزد عموم مسلمانان روایت شده است.
نخستین اینان، عباس بن عبدالمطلب (عموی پیامبر) است که در همان روزهای نخست درگذشت پیامبر، که وی در آن ایام در جریان اختلاف بر سر تصدی جانشینی سیاسی محمد در جناح علی بود، با پیشنهاد ترور برخی مخالفان مخالفت میکند و سند او نیز همان سخن یاد شده پیامبر بود.
دومین شخصیت، حضرت فاطمه دخت محتشم نبی اسلام است که باز در همان ماههای نخست پس از رحلت پدرش صریحا با اغتیال مخالفت کرده و از آن تبرّی جسته است.
سومین شخصیت مهم و معتبر امام علی بن ابیطالب است که روایت یاد شده را نقل و به آن استناد کرده است. او خود نیز به ویژه در دوران خلافت و اقتدار سیاسیاش به این قاعده اسلامی عمیقا وفادار ماند و هرگز نه دست به قتل غافلانه مخالفان زد و نه اجازه داد دیگران چنین بکنند. هر چند خود در نهایت قربانی ترور و اغتیال شد.
چهارمین شخصیت زبیربن عوّام است. در آستانه جنگ جمل کسی به زبیر، که از رهبران جملیها و در حال جنگ با علی بود، پیشنهاد داد که به شکلی در سپاه علی نفوذ کرده و او را غافلانه بکشد؛ اما زبیر همان روایت نبوی را برخواند و گفت هرگز چنین نخواهم کرد و هرگز فرمان رسول خدا را نقض نمیکنم.
دیگر شخصیت مسلم بن عقیل است. وفق گزارش عموم منابع، زمانی که مسلم بن عقیل به عنوان فرستاده ویژه حسین و معتمد وی در کوفه بود، برخی شخصیتهای مهم کوفی به او پیشنهاد کردند که هنگام حضور عبیدالله بن زیاد، امیر خشن و ستمگر کوفه، به عیادت هانی بن عروه در خانهاش حاضر میشود، از نهانگاه اش در منزل هانی خارج شده و ابن زیاد را بکشد. اما مسلم با برخواندن همان سخن الایمان قیدالفتک با این پیشنهاد مخالفت می کند.
دیگر شخصیت البته نه چندان معتبر (البته بیشتر نزد شیعیان) معاویه بن ابیسفیان است که او نیز به همین روایت نبوی استناد و احتجاج کرده است. در سال ۵۱ هجری معاویه به عنوان خلیفه مسلمانان سفری به مدینه کرد و در این سفر با برخی از بزرگان شهر و از جمله ام المومنین عایشه دیدار و گفتوگو کرد. در دیدار با عایشه (که به دلایلی از جمله ماجرای شهادت برادرش محمدبن ابیبکر والی علی در مصر به دست کارگزاران معاویه از او ناخرسند بود)، بیوه پیامبر پرسید پروا نکردی که تو را در نهانگاه بکشم؟ معاویه با برخواندن همان حدیث نبوی، پاسخ داد که نه؛ چرا که پیامبر فرموده است مومن دست به غافلکشی نمیزند.
در قرن دوم نیز همان روایت (البته با جایگزینی «الاسلام» به جای «الایمان» در آغاز حدیث) از امام صادق (امام ششم شیعی) نیز نقل شده است.[۱۸]
قابل تأمل این که سخنی از نبی اسلام نقل شده که به روشنی از حرمت و حداقل مذموم بودن ترور مخالفان در سنت نبوی و اسلامی خبر میدهد. در جریان فتح مکه پیامبر فرمان عفو عمومی را صادر کرده بود اما چند نفر را مستثنی کرده بود. یکی از آنان عبدالله بن سعد بود که کاتب وحی بود و مرتد شد و به مکه گریخت و در آنجا ادعا کرد که او در کتابت وحی دستکاری و دخل و تصرف میکرده و محمد متوجه نمیشده و این خود دلیلی است بر عدم نبوت وی. در تاریخ یعقوبی آمده است که پس از فتح مکه و کعبه؛ عثمان، که برادر رضاعی عبدالله بود، او را نزد پیامبر آورد تا از وی شفاعت کند. پیامبر با دیدن عبدالله به عثمان گفت: چرا او را نکشتی؟ عثمان گفت: منتظر اشاره شما بودم. فرمود: «انّ الانبیاء لاتقتل بالایماء». پیامبران با اشاره نمیکشند.[۱۹] اگر بتوان به این روایت اعتماد کرد، که دلیلی بر عدم اعتماد نیست، چگونه میتوان اخبار مربوط به ترورهای افراد یاد شده را ـ که وفق منابع موجود تقریبا قتل تمامی آنها به اشاره و به طور غیر مستقیم مورد تأیید پیامبر صورت گرفته ـ پذیرفت؟ این سخن پیامبر آشکارا در تعارض با آن اخبار است.
باید افزود که صدور احکام قتل به عنوان قصاص یا جرایم دیگر به طور علنی برای محکومان غیابی داستان دیگری است که از شمول ترور و فتک و اغتیال خارج است. به ویژه در آن روزگار اساسا محکمه و دادرسی به شکل امروزین در نظام قبایلی عرب وجود نداشت؛ اما در شرایط جدید زندگی و در چارچوب نظامهای حقوقی و سیاسی مدرن، هیچ مجازاتی برای هیچ متهمی و حتی در مورد هیچ جرم اثبات شدهای بدون تشکیل دادگاه و بدون دادن حق دفاع به متهم و به طور کلی بدون رعایت تمام تشریفات قانونی، پذیرفته نیست و طبعا شریعت مبتنی بر حقوق و خرد و عدالت نمیتواند با آن موافق باشد.
توجیه ناموجه
در این میان شماری محققان مسلمان به نوعی تلاش میکنند که به صورت ناموجهی از این ترورها دفاع کنند و یکی از آنان سید جعفر العاملی است که در مقام توجیه این نوع ترورها (جز در مورد اسماء که به دلایلی در آن تردید دارد)، که خود آنها را «ترورهای سازمان یافته» مینامد، بر آمده و تلاش وافر به خرج داده که آنها را مشروع و مجار نشان دهد. او با قبول اصل اسلامی «اسلام قیدالفتک، فلایفتک مؤمن» مدعی است که این ترورهای سازمان یافته مشمول نهی فتک و اغتیال مورد نظر اسلام نیست. او چنین استدلال میکند: منظور از منع در مواردی است که طرف در امان قرار گرفته باشد، در حالی که یهودیان در آن مقطع نقض پیمان کرده و مسلمانان و پیامبر را هجو میکردند و به مسلمانان آزار میرساندند، از این رو آنان محارب بوده و از امان خارج بودند. او با این مفروضات میگوید دشمن در میدان جنگ امنیت ندارد و میتوان بر اساس سخن نبوی «الحرب خدعه» با توسل به هر وسیلهای دشمن را از سر راه برداشت. میافزاید اشکال دارد که در میدان جنگ از پشت به دشمن حمله شود تا از شرّ او رهایی حاصل شود؟ ایشان به استناد روایتی مدعی است که فتک در شرایطی فتک و ترور به اذن امام جایز است. در عین حال وی بین «بین غدر» (=حیله) و «فتک» تمایز قایل است و مدعی است که غدر اعم از فتک است. در نهایت ایشان خودداری مسلم بن عقیل از کشتن ابن زیاد را به دلیل در امان بودن وی در خانه میزبان میداند نه به دلیل منع شرعی ترور و کشتن ابن زیاد. قابل تامل این که ایشان مدعی است که معاویه بن ابیسفیان معتقد بود که کعب بن اشرف به حیله کشته شده و از این رو مظلوم بوده است. عاملی میافزاید که معاویه به انگیزه تنقیص و تحقیر پیامبر چنین سخنی گفته است.[۲۰]
با اندک تامل در این دعاوی روشن میشود که این نوع استدلال از مبانی استواری برخوردار نیست. حداقل سه نکته در این مورد قابل ذکر است. یکی این که جنگ در عرف و ادب سیاسی و نظامی تعریف دارد و هر نوع اختلاف و نزاع سیاسی را نمیتوان جنگ و محاربه به معنای مصطلح آن دانست. با هیچ معیاری نمیتوان اقدامات چند نفر از مخالفان را در آن مقطع مصداق «قتال» در چهارچوب گفتار قران و جنگ متعارف دانست. اگر هم چنین باشد وقتی که پیامبر در جنگها آغاز به جنگ نمیکرد، چگونه میتوان پذیرفت که به فرمان او افرادی را ترور کنند و حتی زنی را در خانهاش و در خواب هنگامی که کودکش را شیر میدهد (اسماء بنت مروان) غافلانه بکشند؟ به ویژه او یک زن بود و در جنگ نمیتوانست دخیل باشد و در اسلام نیز مجازات چنان زنانی مرگ نیست. چگونگی به قتل آوردن کعب بن اشرف، حداقل به گونهای که در مغازی واقدی و دیگر منابع نقل شده، نشان از یک نقشه سازمانیافته به وسیله یک گروه ترور تحت نظارت مستقیم پیامبر دارد و در نهایت کعب را شبانه به حیلهای از رختخواب و از کنار همسرش بیرون میکشند و او را غافلانه در دل شب مورد حمله قرار میدهند و چند نفر همدست با برنامه حریف را به قتل میآورند. با توجه به اهمیت و نامتعارف بودن ماجرای قتل کعب، در سالیان بعد این رخداد مورد پرسش قرار گرفت و کسانی چون معاویه و مروان به آن معترض بودند.
دوم این که ساختار زبانی و بیانی «الاسلام قیدالفتک، المؤمن لایفتک» آشکارا اطلاق دارد و نمیتوان نوعی از فتک را برای نوعی خاص از دشمن و مخالف مجاز شمرد. در دوران پس از بعثت استناد به این کلام نبوی نیز به گونهای است که نشان میدهد همه از آن اطلاق فهمیدهاند و دانسته نیست که محقق محترم این قیود را از کجا و چگونه کشف کرده است.
دیگر این که اگر قرار باشد برای از بین بردن دشمن (ولو در میدان جنگ) هر کاری مجاز باشد، دیگر نه از امنیت نشانی خواهد بود و نه از اخلاق و نه از عدالت اثری. در این صورت این همه ادعای اخلاق و عدالت و انصاف مورد ادعای مسلمانان برای اسلام و نبی اسلام چه معنایی خواهد یافت؟ اصولا اخلاق و انصاف و عدالت بیشتر در مواجهه با مخالفان و دشمنان، از جمله در میدان جنگ، معنا و مفهوم خواهد داشت تا در زندگی معمولی. به همین دلیل است که سیرهنویسان و تاریخنگاران مسلمان (به ویژه در روزگار کنونی) تلاش فراوان میکنند تا به گونهای این نوع گزارشات را تحلیل و توجیه کنند که با عقل و منطق و سنت و سیره نبوی در تعارض نباشد. راه حل را نیز در این یافتهاند که این قتلها را از شمول مفهوم فتک و اغتیال خارج کنند که به نظر نمیرسد راه حل مناسبی باشد. با این همه رخدادی چون ترور اسماء بنت مروان صرفا به اتهام هجوگویی چنان شنیع و غیر قابل دفاع است که حتی محققی چون مرتضی العاملی در آن تردید میافکند و یکی از سیرهنگاران شیعی معاصر به صراحت مینویسد: «برای نگارنده ـ با شناختی که از سیره رسول خدا و مبانی اسلام دارم ـ هرگز پذیرفتنی نیست که کارهای ناشایستهای از این دست، مجوز تهاجم به خانه زنی و کشتن او باشد».[۲۱]
نکته بس مهم استناد عاملی به سخن پیامبر منسوب به پیامبر «الحرب خدعه» است. اما این استدلال نیز از جهات مختلف مخدوش به نظر میرسد.
بر اساس منابع موجود، جمله مشهور «الحرب خدعه» به پیامبر منسوب است و از امام علی نیز نقل شده است، اما با چشمپوشی از این که آن را چه کسی گفته، میتوان گفت که صرفا در ارتباط با جنگ یعنی اقدامات نظامی، خدعه میتواند معنایی مشخص و معقول و مقبولی داشته باشد و گرنه حیلهگری و فریب دادن دیگران به عنوان یک اصل اخلاقی هرگز قابل قبول نیست. در جنگها فریب و خدعه بدان معناست که به گونهای رفتار کنید که دشمن نتواند از استراتژی شما آگاه شود و حتی در صورت لزوم در محاسبات خود دچار اشتباه شود. کاری که در فعالیتهای نظامی تمام ارتشها رایج است و مثلا برخی تسلیحات و یا ابزارها و آلات جنگی را استتار میکنند و یا لباس نظامیان را در جنگلها به رنگ درختان و در صحرا به شکل خاک صحرا در میآورند. به هرحال پیامبر و علی در رفتار فردی و سیاسیشان اهل خدعه و فریب نبودند. باید افزود چنان که گفته شد؛ اولا، فعالیتهای تبلیغاتی مخالفان مصداق جنگ و وضعیت جنگی نبود و ثانیا، مهمتر این که غافلکشی ولو در مورد دشمنان در حال جنگ مشروع و مجاز نیست.
قابل تامل این که در جریان تصمیم علی به برکناری معاویه از امارت شام، شخصی چون عبدالله بن عباس به استناد «الحرب خدعه»، از علی میخواهد که معاویه را موقتا تحمل کند تا زمانش را فرا رسد؛ اما علی آشکارا تن زد و حتی به بیان طعنآلود گفت این کار تو و معاویه است.[۲۲]
قابل ذکر است که گیورگیو در این باب به نکتهای اشاره میکند که گرچه قابل توجه است اما از جهاتی با منابع موجود سازگار نیست. وی مینویسد: «اسماء بنت مروان، کعب بن اشرف و ابوعفک، که هر سه با شعر اسلام، مسلمانان، و پیامبر و خدا را هجو میکردند، به دست مسلمانان کشته شدند. با این که پیامبر از این ترورها نفرت داشت نتوانست کاری و اقدامی در جهات مجازات قاتلین بکند. چرا که طبق قرارداد سال اول (قانون اساسی مدینه) هر قبیله از نظر قضایی و حقوقی استقلال کامل داشت و فقط رئیس قبیله میتوانست مجازات جاری کند».[۲۳]
لازم است به این نکته مهم نیز اشاره شود که اگر چنین رفتاری از پیامبراسلام سر زده بود، نه تنها قطعا در سنت گفتاری و رفتاری برخی شخصیتهای معتبر در نیم قرن اول اسلام تحریم ونهی نمیشد، بلکه حکم «جواز» از آن استنباط میشد. کسانی که با شیوه اجتهاد و فقاهت آشنایند به خوبی از اهمیت این نکته آگاه هستند.
بخش های پیشین :
جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام- قسمت هشتم
جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام- قسمت هفتم
جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام- قسمت ششم
جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام- قسمت پنجم
جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام- قسمت چهارم
جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام- قسمت سوم
جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام- قسمت دوم
جستارهایی در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام- قسمت اول
منابع و پانوشت ها
—————————————-
[۱] . واقدی، مغازی، جلد ۱، ص ۱۲۷.
[۲] . بیرونی در «آثارالباقیه» (ص ۳۳۰) پس از نقل مطلب مذکور می افزاید: اما چون روزه رمضان واجب شد روزه یهودی متروک ماند این در حالی بود که پیامبر در مورد روزه پیشین امر و نهی خاصی نکرد.
[۳] . به گفته گیورگیو (محمد پیامبری که از نو باید شناخت، ص ۱۷۰) یهودیان امیدوار بودند که محمد پس از ورود به مدینه آئین یهود را انتخاب کند و چون چنین نشد و حتی قبله تغییر کرد و محمد در قبا در روز جمعه نماز جمعه خواند و آن روز را روز عبادت خاص قرار داد، مخالفت خود را علنی و آشکار کردند.
[۴] . ابن هشام، سیره، جلد ۲، ص ۳۹۶.
[۵] . ابن حجر، الاصابه، جلد ۱، ص ۳۰۶.
[۶] . جوادعلی، المفصل فی تاریخ العرب قبل الاسلام، جلد ۶، ص ۵۴۳-۵۴۵ و ۵۴۸.
[۷] . طه حسین، آئینه اسلام، ص ۶۳.
[۸] . مرنیسی، فاطمه، زنان پرده نشین و مردان جوشن پوش، ص ۱۳۲-۱۳۳.
[۹] . واقدی؛ مغازی، جلد ۱، ص ۲۶۸ و ۲۷۳.
[۱۰] . ولز. ه ج، کلیات تاریخ، ترجمه مسعود رجب نیا، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۱، جلد ۱، ص ۷۵۱.
[۱۱] . آورده اند که وقتی زن مسلمان روی زمین نشسته بود، مردی یهودی بدون آن که زن متوجه شود، پشت سر زن نشست و با خاری دامنش را به پشتش گره زود، چون آن زن برخاست سرین و پشتش برهنه شد (چرا که در آن زمان هنوز اعراب از جامه های زیرین استفاده نمی کردند) و یهودیان خندیدند.
[۱۲] . طه حسین (آئینه اسلام، ص ۶۴) می گوید پیغمبر از اموال بنی قینقاع جز اسلحه چیزی نگرفت.
آرمسترانگ (محمد پیامبری برای زمان، ترجمه فرهاد مهدوی، آلمان، ۲۰۰۸، ص ۱۲۵) می گوید: طی فاصله ای کوتاه دو ساله، محمد دو قبیله قدرتمند را از مدینه اخراج کرد، و مسلمانها اداره بازار تعطیل شده توسط قینقاع را بر عهده گرفتند. چنان که دیدیم، این هدف محمد نبود. او قصد داشت چرخه خشونت متوقف شود و از کار بیفتد، نه این که ادامه یابد.
منابع این قسمت: واقدی، مغازی، جلد ۱، ص ۱۲۷-۱۲۹.؛ طبری، تاریخ، جلد ۲، ص ۴۷۹؛ رفیع الدین، سیرت رسول الله، جلد ۲، ص ۶۳۱ – ۶۳۴.
قابل تأمل این که در رفیع الدین موضوع اخراج بنی قینقاع نیامده است
[۱۳] . نویسنده کتاب بیست و سه سال(علی دشتی) از این اقدام کعب به «مغازله با زنان مسلمان» یاد می کند. ص ۱۶۶.
[۱۴] . ابن هشام، جلد ۲، ص ۳۵۹؛ واقدی، مغازی، جلد ۱، ص ۱۳۰-۱۴۰؛ جمحی، محمدبن سلام، طبقات الشعراء، تحقیق طه احمد ابراهیم ، بیروت، دارالکتب العلمیه، ۲۰۰۱، ص ۱۰۷
در واقدی (جلد ۱، ص ۱۳۹) سخن شگفتی آمده است. گفته شده که پس از کشته شدن کعب بن اشرف، محمد فرمان داد هر یک از سران یهود را یافتنند بکشندشان. هرچند وفق همان گزارش، جز یک مورد قتلی رخ نداد (قتل ابن سُنینَه یهودی)، اما چنین می نماید که این فرمان (البته در صورت صحت)، برای ایجاد هراس در دل مخالفانی بود که عملا سر به شورش برداشته و رسما با پیامبر و مسلمانان وارد جنگ شده بودند و از رو بیشتر بازدارنده بود تا اقدامی جدی و عملی. گواه این احتمال آن است که پس از آن سران مخالفان یهودی ترسیده نزد پیامبر آمده عهدنامه ای را امضا کرده و متعهد شدند تا راه کعب بن اشرف را ادامه ندهند.
[۱۵] . واقدی، مغازی، جلد ۱، ص ۱۲۴-۱۲۵.
[۱۶] . واقدی، مغازی، جلد ۱، ص ۱۲۶.
[۱۷] . واقدی، مغازی، جلد ۱، ص ۲۹۲-۲۹۴؛ جمحی، طبقات الشعراء، ۱۰۶؛ طبری، تاریخ، جلد ۲، ص ۴۹۳ – ۴۹۹.
[۱۸] . منابع این حدیث و اقوال یاد شده عبارتند از: بلاذری، انساب الاشراف (زندگی علی)، ص ۲۵۳؛ تاریخ طبری، جلد ۴، ص ۲۷۱؛ ابوحنیفه دینوری، اخبارالطوال، ص ۲۸۳؛ کامل ابن اثیر، جلد ۴، ص ۲۷؛ ابن اعثم، فتوح، جلد ۵، ص ۴۳ (قابل تأمل این که مسلم روایت را مستقیما از علی نقل می کند و نامی از پیامبر نمی برد)؛ طوسی، تهذیب، جلد ۱، ص ۲۱۴؛ کلینی، جلد ۷، ص ۳۷۵؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، جلد ۱، ص ۲۱۹؛ ابن کثیر، البدایه، جلد ۸، ص ۶۰؛ قیومی، جواد، صحیفه الزهرا، انتشارات جامعه مدرسبن حوزه علمیه قم، ۱۳۷۶، ص ۸۸. قابل ذکر این که برخی منابع یاد شده برگرفته از مقاله «حرمت شرعی ترور» اثر محسن کدیور است که در کتاب «دغدغه های دینی» و نیز در کتاب «حق الناس» ایشان آمده است.
[۱۹] . تاریخ یعوبی، جلد ۱، ص ۴۱۹.
[۲۰] . سید جعفر العاملی، الصحیح من سیره نبی الاعظم، جلد ۶، ص ۴۳-۴۶.
[۲۱] . عبدالمجید معادیخواه، تاریخ اسلام، جلد اول، ص ۳۲۶.
[۲۲] . این جمله علی با سخن دیگر وی در نهج البلاغه (خطبه ۴۱) هماهنگ است که در آنجا آشکارا از هر نوع نیرنگ و حیله و خدعه ای نهی می کند. در وسائل الشیعه (جلد ۱۱، ص ۵۱) چند روایت از امام علی و امام صادق در نهی از غدر و فریب نقل شده است. از علی نقل شده که اگر بیزاری ام از فریبکاری نبود من هوشمندترین عرب بودم. در ادامه همان روایت علی اهل غدر را فاجر و فاجر را کافر دانسته است. در روایتی از امام صادق آمده است «بر مسلمان روا نیست که فریب دهد و یا به فریبکاری فرمان دهد». اما در همانجا (ص ۹۶) جمله «الحرب خدعه» از قول علی به پیامبر نسبت داده شده که در جنگ خندق گفت. و شگفت این که در ادامه به طور متناقض ادعا شده که علی در صفین، ضمن نقل جمله پیامبر، خود نیز به نوعی خدعه و فریب به کار برده است!
[۲۳] . گیورگیو، محمد پیامبری که از نو باید شناخت، ص ۲۴۱-۲۴۲.
4 پاسخ
دوست گرامی
با سلام. چنان که گفته ام در یک جستار (جستار سوم) در این باب سخن گفته ام لطفا به آن مراجعه کنید. ایرادهای شما در آنجا نیز آمده اند.
من هم یک سئوال دارم و آن این که سید مرتضی عسکری از کجا دانسته که صد و پنجاه صحابی جعلی وجود دارد؟ روشن است که به استناد همین منابع به شدت مبهم و مشکوک است. عرض می کنم اجزای استدلال شما فی الجمله درست است اما در نهایت چه باید کرد؟ آیا شما می فرمایید تمام منابع موجود را به دریا بریزیم؟ دوست من! اگر محمدی و اسلامی و ابوبکر و عمر و عثمان و علی و معاویه ای وجود داشته اند بالاخره حرفی زده و کاری کرده اند و کارنامه ای داشته اند. اکنون در کجا باید رد پای آنان را پیدا کرد؟
وانگهی، اگر قرار بر این باشد، تقریبا تمام تواریخ ملل و اقوام چنین اند. چرا که تواریخ (به ویژه در جهان ماقبل مدرن) عمدتا مستند به منابع شفاهی و سینه به سینه بوده و پس از مدتی کم و بیش طولانی به رشته تحریر درآمده اند.
ایام به کام باد
آقای اشکوری سلام
اجمالاً با تاریخ و منابع تاریخی و معارف اسلامی آشنایی دارم
یک پرسش دارم که در یک کامنت هم بدان اشاره شده است پرسش این است که:
تدوین تاریخ اسلام و حدیث از دو حدود قرن دوم هجرت آغاز شده است. هر چه در کتابهای سیره و تاریخ و احادیث آمده نقل سینه به سینه است، آنهم پس از مثلا صدو پنجاه سال مکتوب شده. جعل و دستکاری و مباحث ساختگی بسیار به این منابع راه پیدا کرده است. چندی پیش سروکارم با ترجمه سیره واقدی افتاد… انصافاً جای تردید جدی هست که برای منابع دست اول تاریخ اسلام اعتبار قایل شویم.
مرحوم سید مرتضی عسکری خودش از بین همین کتابها دست اول یکصدو پنجاه صحابی ساختگی بیرون کشید که اصلاً وجود نداشته اند اما در سلسله اخبار نامشان هست. یا جعل شخصیتی به نام عبدالله بن سبا!
نگاهی به مشروطه بیاندازیم … نه اصلاً به دوران مرحوم مصدق و ملی شدن نفت… چیزی حدود شصت و سه سال از آن زمان بیشتر نمیگذرد با اینکه رسانهها بودند و هر روز وقایع ثبت میشد و… اما ببینید آیا توافقی بر سر آنچه رخ داد وجود دارد؟ روایتهای گاهی متضاد انسان را گیج میکند… همین رخدادهای سالهای اخیر در برابر چشم انواع رسانهها…. روایتها متفاوت و متضاد است… در حالی که هنوز ده سال هم نشده!
چطور ممکن است اما علی در منبر خطبه بخواند و بیش از یکصدسال بعد عیناً مکتوب شود و پس از دویست سال توسط سید رضی گردآوری؟
اشاراتم مجمل بود چون میدانم پرسشم را با همین اشارهها در میییابید
از پاسخ شما سپاسگزارم
با سلام و سپاس
در مورد مطالب بند اول باید عرض کنم که متأسفانه دقیق به موارد ایراد اشاره نشده است. مثلا نمی دانم در کجا به جای میثاق گفته ام «اساسنامه». مروری به مقاله ام کردم ولی نیافتم. در هرحال اگر هم در جایی آمده قطعا اشتباه است و تصحیح می کنم. در مورد خبری مینی بر این که پیامبر در مورد یهودیان گفت نه تأیید کنید و نه تکذیب فقط نقل قول است و قطعا به شکل عام فعلی درست نیست جرا که قرآن و اسلام یهود و نصارا را اهل کتاب دانسته است و بنابر این تأیید کرده است. در مورد این که گفته ام «محمد ادعایی نکرد مگر دعوت و توصیه یهود به توحید» روشن نیست اشارتی به کدام گفته من است. ای کاش دقیق نقل می شد. مطالب دیگر هم چندان مبهم اند که نمی توانم درباره آنها نظر بدهم و نیز خارج از موضوع بحث است.
در مورد بند دوم. در این مورد طی یک جستار مفصل سخن گفته ام و حرف تازه ای ندارم. با همه اشکالاتی که از جهات مختلف در منابع موجود اسلامی هست به هر حال گریزی به استفاده از همین منابع نیست. درست مانند دیگر منابع نقلی تاریخ عمومی اقوام و ملل و مذاهب تاریخی. قابل تأمل این است که کسانی که با اصرار و با قاطعیت منابع اسلامی را نفی می کنند خود نیز برای نقد تاریخ اسلام و یا دیدگاه دیگران از همین منابع استقاده می کنند. این نشان می دهد که در هرحال این نوع استفاده گریزناپذیر است.
در مورد بند سوم. بله درست است در قرآن و یا سیره ها و تواریخ تناقضات فراوان است و . . .اما این بدان معنا نیست که این متون و روایات یک تفسیر دارند و یا نمی توان تناقضات را رفع کرد. بنگرید به تلاش های فکری و علمی و تفسیری فراوان از گذشته تا کنون. این نیز درست است که از گذشته ها تا کنون شماری از فقیهان به استناد برخی نصوص دینی فتاوای قتل و آزار داده اند ولی اولا نصوص را باید روشمند و هماهنگ در یک بسته زبانی فهم کرد و ثانیا در مقابل کم نبوده و نیستند عالمان و نواندیشانی که به استناد همین متون به تفسیرها و یا فتواهای دیگر رسیده اند. البته در این میان قوت استدلال معیار است که به وسیله عرف اهل علم یعنی متخصاصان انجام می شود.
در مورد توصیه آخرین شما هم باید عرض کنم که توصیه مهم و مفیدی است ولی فعلا خارج از هدفم در این سلسله جستارهاست. شاید روزی بتوانم بدان هم بپردازم.
موفق باشید
الف) اینکه محمد توصیه مى کند نه یهودیان را تأیید کنید و نه تکذیب و فقط بگویید: “آمنوا بالله” البته ملتفت هستید درباره امورى توصیه شد که اهل اسلام از فهم آن عاجز بودند، مخصوصا در موقع مباحثه و مجادله با اهل کتاب. وإلا ، در همان معاهده مدینه که نویسنده محترم بغلط “اساسنامه” مینامد، همین یهود و مسیحى هستند که “مؤمنون” خطاب شدند. همین تفکیک و تمییز بین “مسلمون” و “مؤمنون” در خطابه هاى محمد که در مصحف نقش بسته نیز موید است. پس اینکه تلویح مى کنید محمد ادعایى نکرد مگر دعوت و توصیه یهود به توحید خطاست. در واقع رجوع به کتب مقدس یهود و مسیحى و استعانت از أحبار و ربانى و روحانى مسیحى و یهود و صابئه و غیره اینها از سفارشات محمد به “مسلمون” بوده که منشأ “اسرائیلیات” در فقه و تفسیر و بعد کلام اسلامى شد.
ب) اشکال نوشته شما، در عین حال که روشنگرى هم کرده است، همان اشکال عموم اهل اسلام است در قبول و تکیه به منابع اسلامى در تاریخ و روایت. درحالیکه اینهمه خود متکى به تاریخ شفاهى است که یک قرن بعد از محمد و در همهمه و بلواى قدرت که بزودى منجر به تغییر سیاسى بزرگ و جانشینى سلسله تازه شد به تدریج تألیف و تدوین شده و دو چیز در مجموع این تواریخ و احادیث پیش نظر محقق واضح است: اول اینکه شباهت ها در هر دسته از این منابع ناشى از کپى کردن با یا بدون ذکر منابع است؛ دوم، اختلافها بین دو گروه یا بیشتر، ایدئولوژیک است و نه روش شناسانه و علمى. به همین سبب اینکه کدام سند کدام روایت و تفسیر را ارایه کرده است، ناشى یا موید متد علمى مؤلف و صحت روایات در یک سند یا تفوق دیگرى نیست، بلکه در درست ترین شکل ِتحقیق، فقط ممکن است راهنماى محقق باشد براى فهم و تحلیل آراى نویسنده و راوى در نوع اسلام و محمد و تاریخى که او مایل است ارایه کند و هدف و منظور مؤلف منبع خاص از ذکر روایت و ردّ دیگرى. بى سبب نیست قریب به اتفاق مفسرین نیمى از روایات تفسیرى را از عبدالله بن عباس که “ترجمان قرآن” و “أحبار الامه” بود ذکر کرده اند درحالیکه بیشتر این روایات در معنى و لفظ اغلب در تضاد با یکدیگر هستند.
ج) اینکه فرموده اید “چنین برخوردهایی [ترور و قتل فرا قانونى] نه با آیات پر شمار قرآن سازگار است و نه با منش و روش عمومی و سیره گفتاری و رفتاری نبی اسلام” محل اشکال بسیار است؛ به دلائل زیاد؛ یکى اینکه در قرآن متشبه و متناقض و معلوم و مجهول بسیار است. همین ابزارى است براى اهل اسلام در استنباط حکم از قرآن به اعتبار هر شرایط خاص. این از ضروریات اسلام است هم در اثبات دعوى خاتمیت خودش و هم در رد شان و صحت هر منبع دیگر دون قرآن و حدیث. إشکالات ناشى از تباین و تضاد آشکار و مبرهن در متن مصحف، در بیرون از دنیاى اسلام مغفول بوده و در درون آن البته سرکوب شده؛ اما مرتفع نشده. مفسر یا قاضى شرع به راحتى و بخلاف نظر شما به استناد آیات فصل “توبه” از همین کتاب مقدس مسلمین، دلیل که نه، بلکه اصل حکم خدا بر قتل مخالفان را وسیله اهل اسلام – هر کجا که به این مخالفان دست پیدا کنند – بدست مى آورد. به نظر طیف بزرگ متالهین مسلمان ترورهاى صدر اسلام، مخصوصا ترور متفکران و شاعران و طنز پرداز و سخنور مخالف محمد، در حقیقت اجراى حکم آیات “احزاب” است درباره ‘مرجفون’ یعنى همان ها که با افکار و اشعارشان و نوشته هایشان و سخنانشان “لرزه و هراس در مدینه انداخته اند” (احزاب، ۶۱). حکم اینها هم چه وحى باشد یا رویا یا مکاشفه، همانجا ثبت است: “این لعنت شده ها را هر کجا بیابید بگیرید و با قساوت بکشید” (احزاب، ۶۲). همین را در اظهارات عاملان قتلهاى زنجیره اى مى خوانید؛ فلاحیان و ریشهرى هم هنوز همین قرائت از رویاهاى محمد رو دستاویز براى حمایت از قتلها و قاتلان مى کنند. حزب الله هم عامل قتل زنان در مشهد را مؤمن واقعى و شهید امر بمعروف دانسته؛ لنکرانى که مرجع تقلید شیعه است به استناد همین کتاب که شما ترور را ناسازگارى با نص آن دانستید، حکم به ترور رافق تقى میدهد؛ خلف او هم مدح و سناى قاتل مى کند. مسلمانان صدر اسلام که سه خلیفه و جانشین محمد را یکى بعد از دیگرى ترور کردند حکماً از منش و روش محمد اطلاع درست ترى از شما که ۱۵۰۰ سال بعد از او و در تحقیق و تبیین خود متکى به إسناد متناقض و کم اعتبار هستید که تاریخ قدیمترین روایت مکتوب آن به زحمت زودتر از نیمه دوم قرن دوم هجرى است و تازه أصل آن در دست نیست بلکه روایت آن در کتب متاخر است که با تغییر و تحریف و تصرف و تلخیص تا امروز بجا مانده است.
نتیجه: در “جستارهایى در تاریخ هفتاد سال نخست اسلام” به جاى روایت تاریخ و حکم به نتیجه، به بررسى منابع و متون راوى این دوره تاریخى و نقد ایدئولوژیک پنهان در آنها بپردازید با مقصود “زیتون” که روشنگرى دینى است موافق تر است.
ختم پیام
دیدگاهها بستهاند.