زندگی و دیگر هیچ: عباس کیارستمی اول تیرماه ۱۳۱۹ به دنیا آمد و در ۱۴ تیر ۱۳۹۵، دیروز در بیمارستانی در پاریس درگذشت. درگذشت او را میتوان به خویشاوندانش تسلیت گفت، و به بسیاری از آدمهایی که با او رابطه عاطفی داشتند، اما درگذشت او از نظر من اهمیت زیادی ندارد، درست برخلاف تولد او که اهمیت زیادی داشت. اگر سی سال قبل به او خبر میدادند که تا سه سال دیگر خواهی مرد و از او میخواستند همه آرزوهای خود را برای آنکه با خیالی راحت چشمانش را ببندد و با جهان خداحافظی کند و بمیرد، بنویسد، آن نوشته چیزی جز کارنامه هنری و فرهنگی اکنون او نمیشد. بعید می دانم عباس کیارستمی با کارنامهای درخشانتر از این میتوانست از جهان برود. نویسنده فصل کیارستمی در تاریخ سینمای جهان، باید مطمئن باشد که این فصل به خوبی تمام شده است. نقطهای برپایان آخرین جمله میتواند بگذارد و مطمئن باشد این فصل یکی از درخشانترین فصلهای کتابی است که بقول ژان لوک گودار « سینما با گریفیث آغاز میشود و با کیارستمی پایان مییابد.»
کپی برابر اصل: از کیارستمی در طول نیم قرن فیلمسازی، بسیاری از آدمها کپی کردند، افراد زیادی در ایران یا بیرون ایران تحت تأثیر او فیلم ساختند، جعفر پناهی، محسن مخملباف، بهمن قبادی، سعید ابراهیمی فر، علیرضا رئیسیان، ابراهیم فروزش، کیومرث پوراحمد، بهمن کیارستمی و دهها فیلمساز دیگر در یک یا چند فیلم خود، سعی کردند شیوه و نگاه او را در سینما دنبال کنند. به آنها مقلد نمیگویم، مثل این میماند که به همه سوررئالیست ها بگوییم که مقلد بونوئل یا دالی هستند، این حقیقت درستی نیست. چرا که کیارستمی نوعی از سینما را ایجاد کرد، سینمای بدون داستان، سینمای بدون بازیگر، سینمای ساده، و اگر با دقت بگوییم سینمای بدون سینما. برخی از آنها فیلمسازان خوبی بودند و فیلمهای خوبی هم ساختند، برخی از آنها به جوایز جهانی علاقهمند بودند و کیارستمی را راهی بهسوی فرش قرمز میدانستند، محسن مخملباف در بهترین دوره فیلمسازی اش، و زمانی که فیلمسازی بزرگ بود، راه رفتن خود را رها کرد و «گبه» را ساخت و کمکم کیارستمی را خانوادگی کرد. اما کیارستمی کپی برابر اصل خودش بود. اگر چه او این شانس بزرگ را با توانایی خودش به دست آورد که هر وسوسهای را که یک فیلمساز تجربی دارد، به فیلم تبدیل کند. فیلمهای «ده»، «پنج»، «ده روی ده» یا برخی دیگر از کارهای او گوئی شوخیهای او با تاریخ سینماست. کیارستمی آنقدر فیلم ساخته که بسیاری از بهترین فیلمهایش دیده نشدهاند و بسیاری از فیلمهایش که اهمیتی ندارند، بسیار بیشتر دیده شدهاند. فیلمهای ارزشمندی مانند «نان و کوچه»، «مسافر»، «دو راه حل برای یک مسئله»، «لباسی برای عروسی»، «همسرایان»، «مشق شب» و «قضیه شکل اول، شکل دوم» از فیلمهای بسیار خوب اوست که کمتر دیدهشده. جز این، کیارستمی چند شاهکار دارد که بسیار دیده شدند: «خانه دوست کجاست»، «زندگی و دیگر هیچ»، «زیر درختان زیتون»، «طعم گیلاس»، «کلوزآپ نمای نزدیک» و «باد ما را خواهد برد» از آن کارهایی است که توفان کیارستمی را در بدترین سالهای زندگی اجتماعی و سیاسی ایران به تصویر آوردند. و این توفان، او را در ردیف ده کارگردان بزرگ تاریخ سینما و در رده پنج کارگردان بزرگ آسیا نشاند. پس از آن، کلید طلایی سینما را در سینی مخمل قرمز در دست او گذاشتند. او نه شتابزده شد و نه هیجانزده. هیجان چیزی بود که بعید میدانم کیارستمی در زندگیاش تجربه کرده باشد. پسازآن او میتوانست با هر غولی در سینما فیلم بسازد، در هر کشوری فیلم بسازد و هر چه خواست بسازد. اگر صاحب سینما روحی بود که از بالای آسمان به جهان سینما نگاه میکرد، میگفت: «رهایش کنید، او هر کاری میتواند بکند.» کیارستمی هر کاری دوست داشت کرد، او چیزهای خوبی را دوست داشت. «شیرین» را با ژولیت بینوش و نظامی گنجوی ساخت، در ایتالیا «کپی برابر اصل» را کار کرد و در ژاپن «مثل یک عاشق» را ساخت. فکر میکنم اگر زمانی غول چراغ جادو حاضر میشد و به کیارستمی میگفت: «سرورم! هر آرزویی داشته باشی، برآورده میکنم» احتمالاً کیارستمی میگفت: «برو سراغ بیضایی، من کاری ندارم که از تو ساخته باشد.»
مثل یک عاشق: کیارستمی مثل یک عاشق با سینما رفتار کرد، گاهی برای بهدست آوردنش بیاعتنایی کرد و گاهی با خونسردی و بدون هیجان از نتیجه فیلمش را ساخت، اما سینما میدانست که او همهچیزش را برای سینما وقف کرده است. مثل هر داستان عاشقانه دیگری، این عشق نیز با حسادت همراه بود. آنچه واقعیت مسلم و انکارناپذیر است اینکه کیارستمی دل سینما را به دست آورده بود. این را همه منتقدان جهانی، فیلمسازان بزرگی مانند اسکورسیزی، نانی مورتی، کوروساوا، گودار گفتهاند. ده سالی قبل برای اولین و آخرین بار در نمایش فیلم «کلوزآپ نمای نزدیک» در پاله بوزار بروکسل کیارستمی را دیدم، هزار نفری تماشاگر بلژیکی که کمتر از صد ایرانی در میان آنها نشسته بودند، فیلم را دیدند و آن را تحسین کردند. سینما هدیهای نداشت که به کیارستمی نداده باشد، هر چه نخل و شیر و پلنگ و خرس طلایی و نقرهای بود برای این عاشق فرستاد، پیش پایش بارها فرش قرمز پهن کرد و افتخاری وجود نداشت که کیارستمی به آن دست نیافته باشد. او بدون تقلا کردن، بدون فحاشی کردن به مردم خودش، بدون لخت شدن، بدون آنارشیگری های ناشی از نیاز به محبت، بدون گرفتن پرچم سیاست، راه خودش را باز کرده بود و با همان عینک دودی و اندکی لبخند، دل معشوق را بهدست آورده بود. طبیعی بود که به او حسادت کنند. سیاستمداران رسمی کشور، از اینکه عباس کیارستمی نماینده اول فرهنگ ایرانی باشد، عصبانی بودند. نه پرچمی دست میگرفت و نه پرچمی را کنار میگذاشت، اصلاً نیازی به پرچم نداشت. رهبران کشوری که با آتش زدن سینما حکومت را بهدست گرفته بودند، حالا میدیدند که یک فیلمساز نماینده کشور و انقلابشان شده، سیاه نمایی هم در کار نبود، سفیدتر از «خانه دوست کجاست؟» مگر ممکن است؟ میدانستند که او خودش پرچم است، گاهی بهزور تحملش میکردند، گاهی هم اصلاً تحملش نمیکردند. البته که میتوانست جایزهاش را به خدایی یا امامی تقدیم کند، ولی نیازی به هیچکدام نداشت. حتی نیاز به تهیهکننده هم نداشت. اگر دوربین دیویدی هم میگرفت و در حال دویدن فیلم میگرفت، حتماً فیلم خوبی میشد. باختگان سیاست هم از او خوششان نمیآمد. دریکی از شبهای نمایش فیلمش در لوسآنجلس «پرویز صیاد» پرچم و تابلوی اعتراض بهدست، جلوی سینما ایستاده بود. کیارستمی به او که از دوستان قدیمیاش بود، سلامی داد و گفت: «این تابلوی اعتراض را بده من نگه میدارم، برو و فیلم را ببین، اگر آن را دوست نداشتی، بعداً بیا و به اعتراض ادامه بده.» شگفتانگیز این بود که آخرین فیلم پرویز صیاد که از حکومت پیشین دفاع میکند، در سال ۱۳۵۷ فیلمی در اعتراض به آن حکومت بود ( بنبست) و آخرین فیلم کیارستمی که از حکومت پیشین دفاع نمیکند،(گزارش) فیلمی اجتماعی است که در آن نه خبری از مأموران ساواک است و تنها به روابط اجتماعی یک خانواده میانهحال شهری در سال ۱۳۵۶ میپردازد.
خانه دوست کجاست؟ در تمام سالهایی که عباس کیارستمی در ایران ماند و فیلم ساخت، بسیاری از کسانی که خودشان را نماینده و مالک سینمای ایران در جهان میدانستند، بارها و بارها علیه او کمپین راه انداختند، به او بهعنوان فیلمساز دولتی و فرمایشی اعتراض کردند، و او کار خودش را کرد، فیلم خودش را ساخت و اتفاقاً به گمان من مشکل اغلب آنها در حسادتی بود که به او میکردند. آنها دوست میداشتند کهای کاش آنها هم میتوانستند بمانند و همان فیلمهای کیارستمی را بسازند. همین حسادت در مغلوبهای سیاسی نیز وجود داشت. آنها انتظار داشتند که فیلم کیارستمی از ایران دهه شصت، یک طناب دار باشد که پاهای مردی در آن در آسمان حرکت میکند. ولی کیارستمی چنین نمیدید. او را به گوبلز و لنی رایفنشتال و هیملر و هیتلر تشبیه کردند و سر آخر پلیس آمریکا یا آلمان یا فرانسه یا انگلیس باید ماشین حمل زباله را میآورد تا عزیزان پرچم بهدست را به زبالهدانی تاریخی بایگانی راکد شده ببرد. در داخل کشور هم منتقدان سینمایی هرروز عصبانیتر و رنجورتر میشدند، البته که این تنها در باب معدودی از آنها صدق میکرد. آنها که خدایانشان کیارستمی را به رسمیت شناخته بودند، فیلمهای او را فیلمهای آماتوری میدانستند که چون بلد نیست بازی بگیرد، از بازیگر غیر حرفهای استفاده میکند. چون درام نمیفهمد، فیلم ساده میسازد، چون نمیتواند در شهر فیلم بسازد در فضای روستایی کار میکند. خودمان همدیگر را میفهمیم، حسادت بد کوفتی است، و حسادت یک عاشق شکستخورده سینما بدتر و دشوارتر. در مقابل همه اینها کیارستمی کار خودش را میکرد. من بسیاری فیلمهایش را دوست ندارم، اما این را خیلی خوب میفهمم که هر کارگردانی که امکان چنین تجربههایی داشته باشد، آن را تجربه میکند، ممکن است چند فیلم از نظر من بیارزش باشد، اما در این میان همیشه چیزی هست که به سینما تجربه تازهای اضافه کند. اسکورسیزی درباره کیارستمی گفت: «کیارستمی نماینده عالیترین سطح هنر در سینماست.»
باد ما را خواهد برد: به گمان من فیلم «کلوزآپ نمای نزدیک» یک بیان حقیقی از واقعیت و سینماست. در این فیلم «محسن مخملباف یک سینماگر محبوب است که برخی آنچنان عاشق او هستند، که دوست دارند مخملباف باشند، حسین سبزیان، جوان کم درآمد عاشق سینما یکی از این عشاق است، او تصادفاً خانوادهای که سینما را دوست دارند پیدا میکند و خودش را جای مخملباف جا میزند، خبرنگاری به نام حسن فرازمند تصادفاً در جریان این اتفاق قرار میگیرد، خبرنگاری که دوست دارد اوریانافالاچی باشد و خبرهای «اوریانی» (نامی که او بر خبرهای هیجانانگیز اوریانافالاچی گذاشته است) تهیه کند. ازقضای روزگار من همان زمان در مجله سروش کار میکردم و حسن فرازمند همکار من بود. و من هم تصادفاً در جریان این اتفاق قرار گرفتم. فرازمند مثل شرلوک هولمز بالای صحنه آن اتفاق سررسید و بهعنوان کسی که مخملباف را میشناسد، گواهی داد که حسین سبزیان مخملباف نیست، پلیس سر رسید و پسر کلاهبردار نگونبخت عاشق سینما دستگیر شد. محسن مخملباف که در آن روزها جز ساختن فیلمهای انقلابی و مدرن تلاش میکرد، نقش زورو و ماندلا را همزمان بازی کند، دستهگلی خرید و رضایت خانواده شاکی را هم گرفت و آن جوان را از زندان آزاد کرد.» کیارستمی تمام این اتفاق را به فیلمی ماندگار تبدیل کرد. حسین سبزیان شانزده سال پسازآن فیلم در سال ۱۳۸۴ به دلیل آسم در مترو دچار نفستنگی شد و درگذشت. حسن فرازمند اوریانا فالاچی را رها کرد و امروز به عنوان یکی از بزرگترین شاعران ورامین زندگی میکند، او ۲۴ سال پس از ساخت فیلم کلوزآپ در گفتگو با نشریه «وقت اضافه» نشریه خبری شهرستان ورامین به نماینده ورامین در مجلس گفت: «نبود فضاهای فرهنگی به میزان لازم با توجه به جمعیت شهرستان ورامین مهمترین معضلات پیشرفت فرهنگی میباشد.» محسن مخملباف نیز که در آن روز بسیار سرشناستر و موفقتر از کیارستمی بود، کمکم از فیلمسازی از ایران دست کشید، فیلمهای سفر قندهار را در افغانستان، سکس و فلسفه را در تاجیکستان، فریاد مورچهها را در هند، باغبان را در اسرائیل و پرزیدنت را در گرجستان ساخت.
قضیه شکل اول، شکل دوم: مخملباف در سال ۱۳۸۸ در نقش یکی از رهبران جنبش اعتراضی مردم ایران ظاهر شد و پس از مدتی مجدداً از سیاست بهطور کلی کناره گرفت. اما کیارستمی چه در سال ۱۳۸۴ و چه در سال ۱۳۸۸ راه خودش را رفت، بهجای اینکه سخنرانی کند، فیلم ساخت، شاید تنها سندی که نگاه کیارستمی را به سیاست نشان میدهد، در همان نامهای است که او در سال ۱۳۸۴ نوشت. کیارستمی نامه شگفتانگیزی به محمود احمدینژاد، نامزد وقت ریاست جمهوری نوشت. آن نامه از نظر من یک اثر مهم در شناختن عباس کیارستمی است. او نوشت: «آقای احمدینژاد چیزی وجود دارد که تو را در دنیای ۲۰۰۵ ما وصلهی ناجور میکند. پس اکنون با کمال تأسف تو تنها به درد آن میخوری که از دنیایی چنین آرمان باخته و بازیگر، افسرده شوی. …دوست عزیز، بهسادگی بگویم ما نمیتوانیم خود را در سال ۵۷ متوقف کنیم. دیگر آن آن باورها از زندگی واقعی رخت بربسته است و در معادلات سخت کنونی، ما تنها تصمیمگیرندگان بازی کنونی نیستیم. تو درستتر از آن و اصولگراتر از آن هستی که بتوانی در بازی پیچیدهی سیاستگذاران آلوده بهقدرت بازی کنی، … برای همین من رأیام را به کسی میدهم که او را کمتر از تو دوست دارم اما کسی توانمندتر از تو در درک واقعیتهای امروز زندگی است. همهی امیدم آن است که او لااقل اینبار با عطف به آرای تو بداند هنوز مردم محروم ما چشمبهراهاند. پس گوشه چشمی به طبقهی محروم داشته باشد و بهسلامت ادارهی جامعه بها دهد. دوست عزیز من، تا کنون دو بار رأی دادهام و هر دو بار پشیمان. این بار با آمادگی بیشتر بار دیگر پای صندوق رأی خواهم رفت و اما رآیام را به دیگری خواهم داد که او را بهاندازهی تو دوست نمیدارم. روزگار غریبی است برادر.» شاید این تنها جایی است که عباس کیارستمی درباره سیاست سخن گفت. او گفته بود که من دو بار در مشارکت سیاسی حضور داشتم، یکی در پانزده سالگی و دیگری در انقلاب ایران و هر دو هم اشتباه، «انقلاب با انگیزههای مشروع ولی غیرعقلانی و احساسی باعث از بین رفتن قانونگرایی میشود.» و بعد از سال ۱۳۸۸ هم درباره دولت احمدینژاد گفت: «احمدینژاد کارش را خوب انجام نداد، و به وعدههایش عمل نکرد.» وقتی هم که بهمن قبادی فیلمساز موفق و خوبی که دوست داشت نامش مانند کیارستمی در جهان طنین بیاندازد، نامهای موهن به او نوشت، فقط پاسخی داد که پاسخ نداده باشد، او گفت پاسخ نمیدهم، چون «سیاست تاریخ مصرف دارد.» کیارستمی ۴۰ فیلم ساخته است که همه فیلمهایش تاریخ ساخت دارند، اما تقریباً هیچکدام شان تاریخمصرف ندارند. او یک بار جایزه خودش را در سن فرانسیسکو به بهروز وثوقی اهدا کرد، و زمانی درباره نسبت فیلمهایش با شرایط اجتماعی ایران گفت: «در تمام فیلمهایم خواستهام این است که تصویری مهربانتر و صمیمیتر از انسانیت و کشورم به نمایش بگذارم.»
نان و کوچه: سینما وقتی جهانی میشود یا در جستجوی جشنوارههایی است که دوست دارند تا مردمی عجیب از سرزمینی غریب را در کوچههای پر از خاکوخل ببینند و از دیدن این تنها تصویر بهدست آمده خوشنود شوند یا با دیدن گربههای ایرانی گیتاریست که لدزپلین را در زیرزمینهای فقیرانه کوچههای تنگشان مینوازند لذت ببرند، یا برای آن است که فیلمی ساخته شود که در گیشههای سینمای جهان بفروشد و بشود بخشی از بازار جهانی و زاغهنشینی را میلیونر و میلیاردر کند. به همین دلیل بسیاری از فیلمسازان جهان غیرصنعتی ( جز هند) یا میخواهند به گیشه سینمای جهان دست پیدا کنند، یا جوایز جهانی را به دست بیاورند. از سینمای نوع اول، فیلمهای ایرانی زیادی به جشنوارهها رفتهاند، همانطور که از همه کشورهای جهان فیلمها به جشنوارهها راه مییابند، اما نوع دوم سینما که در آن یک سینمای بومی، بدون تغییر مختصات ملی بتواند بازار جهانی به دست بیاورد، شاید تنها نوع موفق ایرانی آن، سینمای اصغر فرهادی است. او جایزه جشنوارهها را میگیرد، اما موفق به نمایش در سینماهای جهان هم میشود، اصغر فرهادی شاید چیزی افزون از کیارستمی دارد، اما حکایت کیارستمی چیز دیگری است. ممکن است کیارستمی در بادی امر به خاطر ایرانی بودن و نمایش کشوری دور از دسترس و عجیب و غریب، موردتوجه قرارگرفته باشد، اما اگر مسئولان هنری و فرهنگی، یا مردمان عاشق وطن هم بعد از نخستین موفقیتهای کیارستمی دستپاچه شدند، ولی خود او دچار هیجان نشد، او یک شیوه فیلمسازی داشت که اتفاقاً این شیوه خاص او و خاص سرزمین ایران بود. او کارش را ادامه داد، نه درگیر جایزههای جشنوارهها شد، نه به فکر گیشه بود. اگرچه نام کیارستمی خود به خود برای دیده شدن کفایت میکرد، اما او هرگز فیلمسازی برای تماشاگر انبوه نبود، خودش هم نمیخواست. کیارستمی به خاطر نگاه منحصر به فردش به سینما، وارد تاریخ سینما شد و همراه با خودش شیوهای از سینمای ایرانی را بهعنوان یک گونه فیلم در تاریخ سینما شناساند.
طعم گیلاس: متأسفم که از نزدیک به چهل فیلم کیارستمی بزرگترین کارگردان تاریخ سینمای ایران، کمتر از ده فیلم او در کشور خودش اجازه نمایش دارند، بااینهمه من از آدمهایی نیستم که به خاطر ممنوع بودن چیزی آن را دوست بدارم، سلیقه هنری موضوعی زیباییشناختی است و ربطی به شهامت اخلاقی یا مظلومیت اجتماعی ندارد. کیارستمی برای من کارگردانی محبوب نیست، از چهل فیلم او کمتر از ده فیلمش را دوست میدارم که ازقضا اغلب آنها همان فیلمهایی است که ممکن است هیچکس درباره آنها فکر نکند، شیوه نگاه او به جهان با من تفاوت بسیار دارد، اما این را خوب میدانم که عباس کیارستمی یک سینماگر برجسته مؤلف، موجد سینمایی ویژه خودش و هنرمندی بسیار ارزشمند نه فقط برای ایران، بلکه برای جهان است. مرگ او برای من تأسفی از جنس تأسف برای مرگ یک انسان ۷۶ ساله است، نمیتوانم فرض کنم که او اگر زنده میماند، کار بهتر دیگری میکرد. اگر در هنگام مرگ در کنارش بودم، دستش را میگرفتم و به او میگفتم برو که دیگر در این جهان کاری نداری، هر کاری که میخواستی کردی، خداحافظ!
به او فکر میکنم و برای مرگش گیلاسی را میخورم، و دانهاش را کناری میگذارم.
حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هستهای، در تحریریه روزنامه بحثی…
بیشک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلویها در ایران برقرارشد تاثیر مهمی در…
کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…
ناترازیهای گوناگون، بهویژه در زمینههایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…
۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظرهای بین علیدوست و سروش…
آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…