دوست عزیز و طنّاز دوستداشتنی جناب ابراهیم نبوی!
واقعیت این است که فکر نمیکردم نقدم بر نوشته شما با عنوان «معمای خمینی» به پاسخی طولانی و مبسوط درباره بخشی از مهمترین و پیچیدهترین فصول تاریخ معاصرمان یعنی محمدرضا شاه و آیت اله خمینی و رخداد مهم انقلاب ۵۷ از سوی شما منتهی شود. حداکثر انتظار داشتم که در حد رفع ابهام به چند ایراد من پاسخ خواهید گفت. ظاهراً بهانهای بهدست آمد تا احتمالاً ناگفتههایی که در دل داشتید، به قلم بیاورید. حال نهتنها ایرادی از سوی من نیست بلکه بسیار هم خوب است و آن را مغتنم میشمارم. چراکه به هر حال به مصداق آن مصرع مشهور «مستی بهانه کردم و چندان گریستم…»، نقدنوشته من داغت را تازه کرد و بهانهای بهدست آمد تا بهاصطلاح دقّ دلی خالی کنید و بههرتقدیر چه خوب که با این نوشتارها بر آگاهیهای جامعه جوان میهنمان (حتی همانهایی که در سال ۵۸ زاده شده و اکنون در آستانه چهل سالگیاند) میافزایید. اینکه تعبیر «داغ دل» را بهکار بردم به این دلیل است که دیدگاهتان را در باب انقلاب ۵۷ میدانم و در همین نوشتهها نیز بهروشنی آشکار است. لابد به یاد دارید زمانی (احتمالاً در سال ۷۷) در یک طنزی کنایه زده بودید که انقلاب در زبان گیلانی به معنای استفراغ است و بعد بالطافتی البته گزنده تعبیر گیلکی «مرِ انقلاب بِگِفته» (=دچار استفراغ شدهام) را بهکاربرده بودید.
حال البته من درباره انقلاب ایران چنان نگرش و حداقل چنان حسّی ندارم ولی درمجموع با رویکرد انتقادی شما (و البته بسیاری دیگر) درباره پدیده انقلابهای سیاسی خشونتآمیز و زیروزبر کننده، همدل و همنظرم و به همین دلیل سالیانی است که از انقلابی بودن به معنای موردنظر پشیمان گشته و اصلاحطلب شدهام (البته با فرض مرسوم دوگانه اصلاح/انقلاب) و مس بودن را بر طلا بودن ترجیح میدهم. نمیدانم جوانی و نوجوانی و خامی موجب شده بود تا چنان پرشور و درعینحال بدون آگاهی و شناخت درست از افکار و آموزههای انقلابیون آن زمان (از خمینی بگیرید تا مجاهدین و فداییان و حتی برخی بیانیههای آتشین جبهه ملی و نهضت آزادی در سالهای ۴۰-۴۱) انقلابی و مبلغ تمامعیار انقلابیون بشوم و یا مقتضای زمانه و فضای خاص و مساعد اوایل دهه چهل و بعد مهمتر پنجاه و یا هر دو؛ هرچه بود از دوازده سالگی بهطور طبیعی و خود به خودی و شاید هم بتوان گفت تصادفی در مسیر تندباد شورشگری و انقلابی گری قرار گرفتم و تا پایان آن یعنی در آستانه سی سالگی با تمام اخلاص و ایثار در این راه پیش رفتم. دو بار بازداشت نیز نه تنها افاقه نکرد بلکه بر شور و شورشگری من افزود. اما اکنون در آستانه هفتاد سالگیام و نه تنها تجربه عظیم و پربها و پرهزینه «انقلاب اسلامی ایران» را در پس پشت دارم بلکه هزاران کتاب و مقاله درباره سرشت و سرنوشت انقلابهای جهان و بهطور کلی در کمّ و کیف چگونگی و چرایی تغییرات اجتماعی خواندهام و بههرحال هرچه هست از دوازده سالگی قطعاً بیشتر میدانم و میفهمم و بدین روی امروز دیگر گزینه انقلابی گری را بهقصد واژگونی نظام مستقر به هر قیمت رها کرده و به شعارهایی چون «برپا خیز از جا کن بنای کاخ دشمن» و یا بدتر «تنها ره رهایی جنگ مسلحانه است» و یا «میکشم، میکشم، آن که برادرم کشت» مطلقاً باور ندارم. این جمله (احتمالاً) از راسل است که: «اگر جوان انقلابی نشود دل ندارد و اگر پیر انقلابی بشود عقل». نمیدانم شاید داستان انقلابی گری من (و البته مانند من نیز) در جوانی با این سخن حکیمانه قابل توجیه و تحلیل باشد.
به یاد میآورم در جوانی یعنی در همان دو دهه پیش از انقلاب، هرکسی بهویژه پیران که با تفکرات ضد سلطنتی من (و ما) مخالفت میکرد و یا اساساً اهل مبارزه نبود و حتی اگر ما را به تأمل و آرامش دعوت میکرد، او را متهم به سازشکاری و یا عافیتطلبی و گاه متهم به همکاری با حکومت و احیاناً متهم به ساواکی بودن میکردیم ولی امروزه دریافتهام که آن مخالفتها و اندرزها همیشه از سر عافیتطلبی و یا به دلیل وابستگی به رژیم نبوده است. گفتهاند «آنچه در آینه جوان بیند پیر در خشت خام بیند» و چه درست گفتهاند. برای ماها در آن دوره آدمها به دو گروه متضاد و دشمن تقسیمشده بودند: آزادیخواهان و عدالتطلبان در یک سو و مستبدین و ستمگران و ظالمان در سوی مقابل؛ که البته شریعتی با ذهن و زبان خلاق خود این دوگانه را با استفاده از نمادهای مذهبی به دو گروه برادر و درعینحال دشمنِ هابیلی و قابیلی معرفی کرده و بهاصطلاح جا انداخته بود؛ دوگانهای که ازقضا از آدم تا پایان تاریخ نیز ادامه داشته و دارد، و با این معیار دوگانه اهورایی و اهریمنی، نه گروه سومی وجود داشت و نه امکان سازشی در میانه. تفکری که جز ستیزهجویی و انقلابی گری دایمی و بیپایان پیش پای ما نمینهاد. با توجه به این تجارب است که من امروز منطق مخالفان و بیشتر دشمنان اصلاحطلبی در ایران را خوب میفهمم و بهویژه وقتیکه تحلیل میکنند اصلاحطلبان سوپاپ اطمینان و عامل بقای «رژیم» اند و یا فلانی مثلاً به دلیل باور به شرکت در انتخابات از عوامل امنیتی و یا حقوقبگیر نظام است، به خوبی درک میکنم و میفهمم که چه میگویند. چراکه روزگاری خودم هم همینگونه میاندیشیدم.
بدین گونه است که در سال ۸۸ زمانی که میدیدم گروهی (هرچند محدود) از جوانان در خیابانهای تهران همان شعارهای عصر انقلاب را تکرار میکنند، مقالهای نوشتم با عنوان «از ما عبرت بگیرید» و در آن به این جوانان هشدار دادم که داستان تلخ صدر انقلاب را تکرار نکنند چراکه به همان فجایع منتهی خواهد شد. حتی به یاد میآورم در سال ۷۷ برای یک سخنرانی به دانشگاه کاشان رفته بودم و در گفتگو با دانشجویان خشم و روحیه پرخاشگری و رادیکالیسم را به عیان میدیدم. وقتی برای خواب و استراحت به خوابگاه دانشجویان رفتم، در فضای خودمانی و دوستانه، تا صبح با این جوانان صحبت کردم و تلاش کردم با استفاده از تجارب شخصیام، آنان را قانع کنم که تندروی و آرمانگرایی نامعقول را رها کنند وگرنه ممکن است آسیبهای اوایل دهه شصت در انتظارشان باشد.
بااینهمه، از اینکه در جوانی در حد بضاعت خود با استبداد و تبعیض و ستم مخالفت کردهام خرسندم و نه تنها پشیمان نیستم بلکه اکنون که به عمر گذشتهام مینگرم احساس رضایت میکنم نگرم و این راهی است که تا پایان عمر ادامه خواهم داد. تاکنون حتی یک لحظه در ضرورت اخلاقی و انسانی و دینی مبارزه با ستم و بیداد و برای استقرار آزادی و عدالت (البته نسبی و نه مطلق) تردید نکردهام. اما درسی که گرفتهام این است که از طریق نامشروع نمیتوان به اهداف مشروع دستیافت و یا به عبارت دقیقتر با استفاده از روشهای غیردموکراتیک نمیتوان به دموکراسی رسید و با استبداد و آزادی کشی نمیتوان به آزادی نائل آمد. پس از انقلاب بود که این جمله امام علی را به خوبی دریافتم که «الغالب بالشرّ مغلوب» یعنی هرکس که از طریق شرّ پیروز شود شکستخورده است و این آموزه بزرگی است و این راه به نقد جان و به تجربه دانستهام.
این را هم در همینجا بگویم که من (و ما) تصمیم نگرفتیم که انقلاب کنیم و بعد انقلاب اتفاق افتاد! داستان انقلاب همان بود که مهندس بازرگان در مقام نخستوزیر در تلویزیون گفت: کسی شیرکشته بود و نمیدانست که شکار او شیر است و وقتی فهمید چه کرده است پا به فرار گذاشت! در تأیید این گفته بد نیست این را نیز بگویم که در بهار سال ۸۸ یکی بستگان جوانم شبها به خیابانها میرفت و در صفوف حامیان موسوی و کروبی جوانانه شعار میداد و نیمههای شب به خانه باز میگشت و با توجه به فاصله زمانی ایران و ایتالیا داستان خیابانهای تهران را برای من گزارش میکرد. یک بار که با شور و حرارت زیاد و با اشتیاق فراوان به من گزارش میداد که چنین شده و چنان، خندیدم و گفتم: اینطور که تو تعریف میکنی، ممکن است انقلابی دیگر در راه باشد و بعد افزودم: عزیز من! اینکه تو مرتب به من و ما اعتراض میکنی چرا انقلاب کردید، ما هم که نمیدانستیم دارد انقلاب میشود، خُب همینطوری شد که انقلاب شد. در گفتارهای بعدی این مدعیات روشنتر خواهد شد.
اما اینهمه پرچانگی برای این بود که بگویم: عزیز برادر! شما مستی بهانه کردی و مفصل گریستی و البته هنوز ادامه دارد! اما من نه وقت کافی برای پردازش شاه و خمینی و انقلاب را دارم و نه اکنون اطلاعات لازم در این موضوعات بس مهم در اختیارم است و من حتی مجال خواندن یک مقاله در این زمینهها را هم ندارم و اصلاً این نوع مسائل تا اطلاع ثانوی در شمار دغدغههای ذهنی و اشتغالات روزمره من نیست. شما روزنامهنگار حرفهای هستید و الحمدلله هم بسیار پرکارید و هم خوشقلم و فعال تمامعیار در رسانهها و من البته از این نعتها محرومم.
بااینهمه اکنون که این گفتگو درگرفته، من هم به سهم خود تلاش میکنم طی چند نوشتار در حد بیان چند نکته درباره انقلاب و رهبر انقلاب بگویم و آنهم نه لزوماً در پاسخ شما بلکه بیشتر برای مخاطبان و بهویژه جوانان آیندهساز کشورمان.
بعدالتحریر میخواستم مقدمهای بگویم تا به ذی المقدمه برسم ولی (طبق معمول) مقدمهام خود یک مقاله شد. درست گفتهاند «ترک عادت موجب مرض است»! قابلتأمل اینکه مقدمهچینی کردم تا بگویم وقت کافی برای تحریر مقاله مفصل نیست ولی در عمل خلاف آن رخ داد و ناخواسته سخن مرا در پی خود کشاند و درواقع من هم «مستی بهانه کردم و…».
حال که چنین شد من هم بهتر دیدم به همین مقدمه بسنده کنم تا در گفتارهای بعدی با شما و خوانندگان هم سخن شوم. فعلاً بدرود.
در حالی که بیش از دو سال از جنبش "زن، زندگی، آزادی"، جنبشی که جرقه…
بیانیهی جمعی از نواندیشان دینی داخل و خارج کشور
رسانههای گوناگون و برخی "کارشناسان" در تحلیل سیاستهای آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، بهطور…
زیتون: جلد دوم کتاب خاطرات طاهر احمدزاده اخیرا از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر…