دست اگر دست است( بخش سوم)
هایدگر در رسالۀ پارمنیدس، ده سال پیش از چیست آنچه تفکر میخوانند، به مضمون دست میپردازد و این قطعه در حکم سابقۀ بحث و تکمیل کنندۀ آن معانی است که در اثر متأخرش میپرورد. او مینویسد:
انسان خودْ با دست “عمل میکند”؛ زیرا دست و زبان یا کلمه (Wort) با هم، وجه ممیّز ذاتی آدمی است. تنها موجودی که همچون انسان کلمه یا زبان (لوگوس، موتوس Mythos) دارد میتواند و میبایست “دست” “داشته باشد”. خاصه با دست است که دعا میکنند و میکُشند، درود میگویند و سپاس میگذارند، سوگند میخورند و اشاره میکنند، و همین طور است “کارِ” دست، “کار دستی”، ابزار. دست است که پیمان میبندد و امضاء میکند. “کارِ” ویرانی کار دست است. دست تنها آنجا دست است که پوشیدگی و ناپوشیدگی در بین است. هیچ حیوانی را دست نیست، پنجه، چنگ و چنگال دست نمیشوند. حتی دست کسی که نومید است و [از آن رو که دست است] در پایینترین مراتب [دست بودن] است هرگز “چنگال” نیست که با آن بتوان “چنگ انداخت”. دست تنها از زبان (کلمه) و با زبان (کلمه) به در میآید. انسان را دست “است”، نه دستها، که ذات انسان را اندر خود inne) ( دارد، زیرا زبان در مقام ساحتِ ذاتیِ دستْ بنیاد آدمی است. زبان یا کلمه چون چیزی که آن را نقش و نگار است و از این رو دیده میشود کلمهای نوشته شده یعنی نوشتار است. با این همه کلمه در مقام نوشتار دستنوشته است.
بخش های پیشین این نوشته:
دستِ متفکر و دستِ عمل
دست اگر دست است
همان طور که دیدیم هایدگر در چیست آنچه تفکر میخوانند، در زمینۀ بحث دربارۀ تفکر و برای اخذ نتایجی در باب تفکر به معنایی خاص، به معنای رویدادی بسیار نادر، یعنی آنجا که به نظر نمی آید محل طرح مضامینی دربارۀ دست باشد، که بیشتر نماد کار و عمل است و تاکنون کسی آن را به تفکر مربوط نکرده است (پس ظهور بحثِ دست در اینجا ناگهانی و دور از انتظار است)، دستِ انسان، و نه فقط خود او، را، به طور خاص، یگانه میخواند و مینویسد: “فقط موجودی که میتواند سخن بگوید،” و این را معنی میکند: “یعنی بیندیشد”- چون زمینۀ بحث اندیشیدن است- “می تواند دست داشته باشد”، و نه هر موجودی. سخن و به طبع زبان وجه ممیّز است و کسی را در آن تردیدی نیست. او اما پیشتر در رسالۀ پارمنیدس و در قطعۀ فوق در حالی که در پسزمینه به بحث دربارۀ پراگما و پراکسیس و عمل، و نه تفکر، میپردازد، یعنی در معنایی عامتر از تفکر (در مورد پیشین) اما در عوض در زمینهای کاملاً متعارف و نه مناقشهبرانگیز مثل مورد قبل، چه رابطۀ دست و عمل محل انکار نیست و رابطهای جا افتاده است، مینویسد: انسان با دست “عمل میکند” و این بدیهی است (و البته چون فقط انسان دست دارد، این فقط انسان است که با دست کار میکند و کارِ دستی دارد) اما همینجا ناگهان “دست” را به زبان وصل میکند و آنرا در کنار زبان وجه ممیّز آدمی میگیرد:
زیرا دست و زبان (کلمه، Wort) با هم، وجه ممیّز ذاتی آدمی است. تنها موجودی که همچون انسان زبان (لوگوس، موتوس، Mythos [و چون لوگوس دارد میتواند افسانه داشته باشد]) دارد میتواند و میبایست “دست” “داشته باشد”.
پیش از او کسی این گونه “دست” را ندیده بود. در پرتو یگانگیِ سرشت انسانی، به گونهای بیسابقه و متمایز از قبل. درکنار زبان که امری انتزاعی است دست که عینی است قرار میگیرد. به همین دلیل میتوان گفت وجه ممیّز انسان عینیتر میشود. از عبارت فوق در صدر قطعۀ بالا میتوان این نتیجه را هم گرفت که هرگاه انسان با دستِ خود “عمل میکند” به ذات خود روی میکند وکاری اصیل میکند و از خاستگاهِ خود، ذاتِ خود، و متکی بر قوای ذاتی خود قیام میکند و در امور دست میبرد. اگر موجودی که زبان دارد “میتواند و میبایست دست داشته باشد”، پس بین دست و زبان رابطهای ضروری برقرار است اما ضرورتی برخاسته از قابلیت، و از همینرو بر توانایی دلالت دارد و نه ناتوانیای که همواره آنجاست که ضرورت آنجاست. بنا بر قاعده در برابر ضرورت نمیتوان ایستادگی کرد و آن مقهوریت و ناتوانی میآورد و نه چیرگی و توانایی. اما ضرورت در اینجا چون پیوند برقرار کرده و به جای آنکه سلب قدرت کرده باشد قوت را بر قوت افزوده است موجب توانایی شده است. موجودی که زبان دارد میتواند و میباید دست داشته باشد، و اگر ندارد نمیتواند و نمیبایست دست داشته باشد. مَخلَص کلام آنکه دستِ بیزبان بیمعنی است. استعدادِ زبان استعدادِ دست را لازم میآورد، مُفارِق از آنکه کسی در عالم واقع هم دست داشته باشد یا بر اثر حادثهای، که طبعاً نمیتواند ذات آدمی را از او بستاند، بیدست شده باشد. “زبان همچون ساحت ذاتیِ دست” عمل میکند. شاید بتوان گفت subiectum یا زیرنهادِ دستْ زبان است، و به طور خاص در دست و در قلم به نطق در میآید و قلم و صاحب قلم این گونه ارجمندترین چیزها و کسان میشوند. زبانْ (لوگوس) حرکات دست را بامعنی میکند. این همه از آن روست که “زبان” در این مقام، مقام “ساحت ذاتیِ دست” در ساحت اصیلتری استقرار یافته است، در ساحتِ خودِ “بنیاد ذات آدمی”. این به نوعی زبان را سلطانِ وجودِ انسان اعلان کردن و گستردن بیش از پیشِ قلمرو این فرمانروایی و در اصل پیوند زدن هوشمندانۀ سخن و عمل در بنیادِ آدمی به یکدیگر است. آدمی آن گاه به راستی آدمی است که در او، بین این دو، بین حرف و عملِ او، گسستی نتوان یافت و اگر گسستی بود همه از آن روست که او از ذات و ساحتِ ذاتی خود دور افتاده است. درست همان گونه که تصورِ بیپیوندیِ دست و زبان در بنیادِ او یعنی تصورِ ناتوانتر بودنِ او همین طور تصور جدایی سخن و عملِ او یعنی بروز ناتوانی او.
مثالهایی که هایدگر در این قطعه میزند دیگر چون مثالهای قطعه قبل (ر.ک. به بخش اول) همه مثبت نیست بلکه جامعیت بیشتری دارد و انتقادیتر است. “‘کارِ’ ویرانیْ کارِ دست است”؛ و نیز اشارۀ او به نومیدی، به دست و نومیدی. نومیدی یعنی دست از عمل شستن. پس آنچه دست را دست کرده است امید است و این در کلام او مُضمر است. امید تعلق به عالم انسانی دارد و موجب گشودگی این عالم است و دست در عالمی که امید آن را گشوده داشته میتواند بسازد و بیافریند و نه در هر عالمی. دستِ نومید تهی است، تهی از به راستی دست بودن و بر بنیاد تفکر قرار داشتن. اما حتی دستِ نومید که به فروترین مراتب دست بودنِ دست تنزل یافته، باز دست انسانی است و ممتاز از آنِ هر حیوانی. دستِ انسان قیاسناپذیر است. و هایدگر نمیتوانست در سال ۳-۱۹۴۲، یعنی زمان نگارش پارمنیدس، در بحبوحۀ ویرانیهای جنگ دوم جهانی ویرانیِ اثرِ کارِ دستها را نادیده انگارد. همان طور که ده سال بعد که ویرانیها در حال بازسازی بود و دیگر کارِ دست ویران کردن نبود، طبیعی بود که در زمان آرامش و نه آشوب از ماهیت تفکر بپرسد و دربارۀ چیستی تفکر بنویسد. اما آنجا که در کوران جنگ جهانی دوم نمیشد به رابطۀ ویرانی و دست اشاره نکرد، آنجا که
“از فرازِ گردنه خُرد و خراب و مست
باد میپیچد [و میپیچید]
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من[منِ هایدگرنیز]!”
و در آن حال که: “و همه دنیا خراب و خُرد از باد [باد ویرانی] است”، نمیشود به دستِ منفی، دستِ ویرانگر اشاره نکرد. در بین مثالهای هایدگر از کارِ دست در این قطعه از همه با معنیتر این مثال است که انگشت بر تضادی گذاشته است که در روزگارِ ما اهمیت ویژهای یافته است: “با دست است که دعا میکنند و میکُشند”. در تروریسم مسلط کنونی این هر دو کار از یک دست برمیآید همان دستی که به دعا و زاری و رحمانیت بلند است کمربند انتحاری خود را هم میبندد و با قهاریت و سبُعیّت منفجر میکند. این سوء استفاده از یک شکاف در نظامات جزایی است. این نظامهای جزایی نمیتوانند قاتلی را مجازت کنند که خودکشی میکند، که خود را پیشاپیش به مجازات میرساند. قاتلی که نمیگذارد مراحل تحقق عدالت طی شود دست تعدی بر همنوعان خود میگشاید اما نمیگذارد دست مجازات هیئت اجتماع گریبانش را بگیرد و او را بعد از ارتکاب جرم محاکمه و سپس مجازات کند. او با مجازاتِ خود به دستِ خود عملاً سیستم قضایی را با تحصیل حاصل مواجه میکند اما چون بدون دخالت این سیستم و با جا گذاشتن آن تأمین عدالت میکند قدرت آن را به مبارزه میطلبد. او زمام تمام طول فرایند مجرمانه را خود به دست میگیرد و نمیگذارد امنیت و آرامش به جامعه بازگردد. این مازادِ ضد ارزشی است که بجا میماند و او نیز پیشاپیش دقیقاً همین را میخواهد و آن را چونان پاداش این جهانیِ خود (سوای نعمای موهومِ آن جهانیِ خود) به حساب میآورد و به دست هم میآورد. جامعه که در برابر کلمه و ارزشهای کلماتی که او را برای ویرانی برانگیخته شکست خورده است نهایتاً با این معضل روبروست: چگونه میتوان او را از این پاداش مُحرز و عینی (در مقابل پاداشهای موهومِ آن جهانی) محروم کرد؟ اما آیا این جز از راهی طولانی میسر است، جز از راه “تعلیم و تربیت” و ارزیابیِ، به تعبیر نیچه، دگرگونۀ ارزشها (که خود یعنی اِفراغِ ارزشهای نوین، و با آنها زمام ارزیابی را به دست گرفتن و الا به دور باطل ارزیابی ارزشها به دست ارزشهای حاکم و نهایتاً تثبیت آنها گرفتار میآییم) و جدی گرفتن ستیزۀ ارزشها در نظامهای گوناگون بشری و الهی و حلّ و رفعِ تضاد ارزشها و حذف ارزشهای ضد انسانی و نه اختیار کردنِ گزینشی و نفعطلبانۀ ارزشهای عالی انسانی برای پاسداشت حریم قدرت و داراییهای خود؟ باید دست از این رندی در گزینشگری برداشت تا عالم انسانی روی آرامش ببیند. باید “محرومیت” را پی زد. نباید بگذاریم مرگ و زندگی برای محرومان یکی باشد تا کسی در مرگ خود به پاداشی عینی برسد که باژگونۀ پاداشهایی است که میبایست در زندگی به آن میرسید و از او دریغ داشته شد. پاداشی که با استفاده از همان شکاف موجود در سیستم های جزاییِ این جهانی، چیزی که ذاتی آن سیستمها و بنابراین غیرقابلرفع است، به آن میرسند، یعنی شکافِ موجود بین آنچه از “دستِ” انسان (کار دستیِ آدمکشی) در انهدام مدنیت برمیآید و ناتوانی “دستِ” کیفر و عقوبتِ اجتماع. قدرت یک دست و درماندگی دستها. افسوس که عالم ما هنوز عالمِ “واحد” انسانی نیست، عالم دستهای به هم پیوسته و به گرمی در هم فرو رفته، که اگر واحد میبود برای همه جای زندگی میبود و مرگ و زندگی برای گروهی یکسان نمیبود.
درعین حال این نکته را نیز ناگفته نباید گذاشت که اگر بین زبان و دست، چنانکه پیشتر به آن اشاره شد، پیوندی ضروری برقرار است، و در آن جا ضرورتی حاکم است که بر قابلیت و توانایی انسانی میافزاید، پس نیرویی که تروریست به معنای امروزی آن به کار میگمارد برخاسته از ذات یک پارچۀ واحد او نیست و از وحدتِ زبان و دستِ او نمیگوید و خودْ طغیانیِ نافرجام بر ضدّ این وحدت ضروری و سرشت عِلویِ انسانیِ اوست. زبانِ راز و نیازِ او با دستهای آغشته به خونش همساز نیست و آن را تأیید و همراهی نمیکند و اهمیتِ این کاستی آن گاه بیشتر میشود که بدانیم این دست است که به زبان متکی است و به قول هایدگر، “دست تنها از زبان و با زبان به در میآید” و نه بالعکس. پس، “دست” در این حال زبان، فرهنگ و آنچه را بنیادی و در زیر نهاده شده است نابود و سرکوب میکند. به عبارت دیگر، از آنجا که بنا بر قول او در رسالۀ پارمنیدس، “زبان همچون ساحتِ ذاتیِ دست” عمل میکند، “دست” در نحوۀ خاص اقدامِ تروریستیِ امروزیِ خود ساحتِ ذاتیِ عملِ خود را فروگذاشته است و دیگر از تمامیّتِ آن نیرو نمیگیرد، مگر آنکه زبانِ راز و نیاز و اساسا دینِ حقیقی -که لابد از داشتن سویۀ انسانی است، در تقابل با هر آنچه ضد انسانی است- و جوهر رحمانی آن را فروگذارد و زبان هیتلر و جنایتکاران تاریخ را اختیار کند تا، حالیا، از گسستگی ذاتی و به بیان دیگر فروماندگیِ ذاتی در امان ماند.
بخش های پیشین این نوشته:
دستِ متفکر و دستِ عمل
دست اگر دست است
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…