خواهران و برادرانِ تنیمان بودند! خونهای مشترک، جاریِ رگ هامان بود، نیمههایی از «ما» بودند و پارههایی از «ما»! خودِ «ما» بودند در آن سوی هیرمند، در «چوکِ دهمزنگ»! خواسته هاشان از جنس خواستههای مدنی شهروندانی بود که در سکوت و آرامش آمده بودند تا در تاریکیهای تاریخی، اندکی «روشنایی» بجویند برای پستوهای تنهاییشان! آنان، پارههای ما در آنسوی هیرمند بودند، که آمده بودند در جستجوی «روشنایی».
در حادثه چوکِ دهمزنگ (دوم مرداد ۱۳۹۵)، در کنار همه خبرهای غمانگیز و اسفناک، در برابر همه تصاویر دردناک و صحنههای وحشتناک، زیبا بود آمدنشان! آمدن خواهران و برادران تنیمان! در دیاری که دهههاست، کلاشینکوف حرف آخر را میزند و سلاح زور و اسلحه، ابزار و «برهان قاطع» و پایانبخش همه اختلافهاست، آمدنشان زیبا بود و دیدنی! آمدنشان «جنبش روشنایی» بود و جنبششان خود نیز از جنس «روشنایی» بود.
پس از سدههای رنج و محرومیت، شاهدان تازیانههای تبعیض، رنج دیدگان فقر و محرومیت، در آرامی و آرامش جاری شده بودند بهسوی «چوک دهمزنگ»! از انتهای تاریخ درد و رنج، آمده بودند! این بار، جامعه مدنی آمده بود تا با سلاح زبان و گفتمان، خواستههای خویش را ابراز کند. «خون به خون شستن محال آمده بود» و جامعه مدنی میرفت و میرود تا راهی دیگر بپیماید و تجربهای نو درافکند. این بار جامعه مدنی افغان آمده بود در چوک دهمزنگ! «روشنایی» آمده بود به جستجوی روشنایی!
نیم سده پیش، شهید بلخی (سید اسماعیل، ۱۲۹۵– ۱۳۴۷) زمانی که در زندان دهمزنگ در حبس به سر میبرد، سروده بود: «بهر فنای قومی یک روسیاه کافی ست… گر چشم عبرتی هست این انتباه کافی ست»، در ذیل همین شعرش امضا کرده بود «۱۱/۵/۱۳۴۰– محبس دهمزنگ». شوربختانه، در کنار آن جستجوگران نور و روشنایی، این بار همان «روسیاه» جهل مقدس و ناآگاهی مُرکّب، نیز سوار بر مَرکبی وحشی و سرکش، آمده بود به چوک دهمزنگ! آن «روسیاه» آمده بود با انبانی از خشونت مقدس، با ریشههایی در جهل مقدس! آمده بود با توشهای از نفرت و کولهای از نکبت!
هرچند دود آتش آن «روسیاه» فضا را تاریک کرد، اما بیتردید، از ققنوس های آتشگرفته کابل، پرنده روشنایی جان تازهای خواهد گرفت. خردمندی جنبش روشنایی چونان فلق صبحگاهی بر شقاوت دود تاریکی غلبه خواهد کرد.
پیشتر از آن، آن شهید بلخی دیگر (ابوالحسن، متوفای قرن چهارم)، سروده بود:
اگر غم را چو آتش دود بود/ جهان تاریک ماندی جاودانه
درین گیتی سراسر گر بگردی/ خردمندی نیابی شادمانه
در سوگ آن شهید بلخی سده چهارم، رودکی سخن از «کاروان شهید» راند:
کاروان شهید رفت از پیش/ و آن ما رفته گیر و میاندیش
از شمار دو چشم یک تن کم/ وز شمار خِرد هزاران بیش
و اکنون باری دیگر، کاروانی از شهیدان به راه افتاده است، در سرزمینی که نیم سده است نه روزها آرامش دیده است و نه شبها آسایش!
و اینک کاروانی از نور و روشنایی، همچنان در ظلمات جهل مقدس، در جستجوی روشنایی، در میان دود و خون و آتش، راه خویش میگشاید و نیک میداند که سپیده فجر، نوید غلبه بر تاریکیهای جهل مقدس میدهد. صبحگاهان که فرارسد، قبیله به استقبال روشنایی خواهد رفت و ستایشگر شبرَوان خواهد شد، همانها که در تاریکیهای شقاوت و تبعیض، مشعل جستجوگر روشنایی بودند، و در یک دگردیسی، خود تبدیل به «روشنایی» شدند و جاودانه گردیدند.
* * *
در حکایت عطار نیشابوری، «سی مرغ» در مسیر وصال به «سیمرغ»، از وادی «طلب» آغاز کردند، و رنج و تعبها را به جان خریدند تا به روشنایی معرفت و آگاهی دست یازند:
«چون فروآیی به وادی طلب – پیشت آید هرزمانی صد تعب»
و چون به قله کوه قاف رسیدند؛ به برق استغنا و بینیازی دست یافتند و سوختند و سوختند:
برق استغنا همی افروختی / صد جهان در یک زمان میسوختی
در حکایت «سیمرغان چوک دهمزنگ» نیز، این کنشگران مدنی و این جستجوگران جامعه مدنی، بسان آن «سی مرغ» عطار نیشابوری در مسیر وصال به «روشنایی»، از وادی «طلب» آغازیدند، رنج و تعبها را به جان خریدند تا اندکی «روشنایی» به سرای خویش آورند.
آن هشتاد و اندی، جستجوگرانی در طلب «روشنایی» بودند، چون وصال حاصل شد و به مقصد برسیدند، خود «مشعلهای روشنایی» گشتند، برق استغنایی افروختند و همزمان سوختند و ساختند تا برای همقبیله هاشان، روشنایی به ارمغان آورند:
برق استغنا همیافروختی/صد جهان در یک زمان میسوختی