معمای شاه، خمینی و انقلاب ـ قسمت سوم
مروری بر گذشته
جناب نبوی گرامی!
«تا سه نشه بازی نشه»! اینک سومین قسمت از سلسه مقالاتم را تقدیم شما و مخاطبان عزیز میکنم. هرچند ظاهرا بازی ما شاید از سی هم بگذرد! خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند!
در آغاز با یک مرور کوتاه به انگیزه یادآوری نوشتارم درباره آیتالله خمینی به مثابه رهبر انقلاب اسلامی ۵۷ پی میگیرم و در ادامه به عنوان مقال میپردازم.
قرار بر این شد که ذیل عنوان عام «معمای شاه، خمینی و انقلاب» درباره آیتالله خمینی مستقلا بحث کنم و بعد درباره رخداد انقلاب ایران سخن بگویم و البته شخصیت و نقش محمدرضا شاه پهلوی و نیز خمینی را (البته این بار به طور ضمنی) در همان بستر عینی انقلاب بررسی کنم و در حد کوتاه نظرم را با شما در میان بگذارم.
در بند الف گفتار پیشین، تلاش کردم «معمای خمینی» را ذیل چهار عامل رمزگشایی کنم:
۱ـ تناقضات درونی
۲ـ ایدیولوژی و باورهای مذهبی
۳ـ مقتضیات روز و زمینههای تصمیمگیری
۴ـ ابهامات فراوان در تاریخ انقلاب
و اینک طبق وعده باید ذیل عنوان «ب» سخن درباره خمینی را پی بگیرم.
ب. میزان تأثیرپذیری آیتالله خمینی از بنی صدر و دیگران
از آنجا که بخش قابل توجهی از نوشتارهای شما به نقد دعوی من مبنی بر تأثیرپذیری محدود آیتالله خمینی از یاران و مشاورانش در پاریس اختصاص یافته بود، ناگزیر در آغاز به این موضوع میپردازم و بعد با یک جمعبندی از شخصیت خمینی این قسمت را به پایان میبرم و در قسمت بعدی به بخش داستان انقلاب و شاه میپردازم.
آنچه از مجموع تحلیل و مستندات شما بر میآمد، چنین استنباط میشود که آیتالله خمینی در پاریس کاملا تابع مشاورانش و به طور خاص آقای ابوالحسن بنی صدر بوده و در واقع حرفهای القایی ایشان را بازگو میکرده و در نتیجه سیمای «لیبرتر»ی خمینی در پاریس عاریتی بوده و هیچ اصالتی نداشته و از این رو به محض ورود به ایران یکسره دگرگون شده و خمینی دیگر ظهور می کند. در این وضعیت، رهبری منفعل پاریسی در ایران ناگهان تبدیل به رهبری فعال میشود و یکسره از آزادیخواهی و دموکراسیطلبی عدول کرده و به استبداد و ستم و زور روی میآورد! آقای بنی صدر از این دو مرحله ذیل عنوان «بیان حق و آزادی» (بیان پاریس) و «بیان قدرت» (بیان ایران) یاد میکند. به گفته ایشان بیان پاریس محصول افکار جناب ایشان است و خمینی در حد مرید و دستآموز آنها را تکرار کرده و مطلوب جهانیان شده و به مقام شامخ رهبری انقلاب رسیده ولی در ایران ناگهان همه چیز را از یاد برده و به گفتمان قدرت متوسل شده است.
نبوی ارجمند و نکتهسنج!
در یک کلام! من به این دیدگاه و روایت باور ندارم و تلاش میکنم در حد توان و اطلاعات و وقت دعوی خودم را روشن کنم.
در حد اطلاع من در سالیان پس از خروج بنی صدر از کشور (تابستان ۱۳۶۰) ایشان بارها و بارها درباره خمینی سخن گفته و اظهار نظر کرده است و شاید گزاف نباشد که بگوییم نام خمینی پر بسامدترین نام در انبوه نوشتارها و گفتارهای سیاسی ایشان است. اما واقعیت این است که من تمام نوشتهها و گفتههای ایشان را در این باب ندیده و نخواندهام. با این حال فکر میکنم هسته اصلی اندیشه ایشان را درباره انقلاب و خمینی و خودش میدانم. در اینجا برای ورود به بحث در آغاز همان مطالبی که شما مستقیم و غیر مستقیم از بنی صدر درباره آیتالله و نقش فعال ایشان در برساختن خمینی آزادیخواه پاریسی و نقش منفعل خمینی در این مقطع زمانی نقل کردهاید را به اشاره میآورم و بعد شرحی در باب دیدگاه انتقادیام میآورم.
اصل مدعای جناب بنی صدر را آوردم و حال برخی مدعیات ایشان را به گزارش شما:
«من به آیتالله خمینی گفتم اگر میخواهید از اینجا به تهران بروید و پیروز بشوید، گفتن ولایت فقیه نمیشود، باید حرفهایی که ما میگوییم بگویید». در این گفتارها البته ضمیر «ما» همان ضمیر اول شخص مفرد است یعنی «من» که یا از باب تشریف از ضمیر جمع استفاده شده و یا از باب عادت چرا که در محاورات ما ایرانیان بسیار به جای من، ما میگوییم. اما شواهد و قراین حالیه و مقالیه نشان میدهد همان احتمال نخست درست است.
مثلا به این دعوی جناب بنی صدر بنگرید: «سردبیر لوموند از آقای خمینی سوال میپرسید. آقای خمینی به من نگاه میکرد. من به فارسی به او یک چیزهایی میگفتم. او هم به آقای قطبزاده جواب میداد و قطبزاده آن جواب را به فرانسه ترجمه میکرد».
وقتی از آقای بنی صدر سوال میشود که شما باور کرده بودید خمینی لیبرتر است؟ او ضمن اذعان به عدم اعتقاد اولیه خمینی به اصول آزادیخواهی و دموکراسی و حق حاکمیت ملی، چنین پاسخ میدهد: «میگفتیم اینها را خوانده، قبول کرده و گفته» اما «کی باور داشت دروغ میگوید؟ هیچ کس!». از بنی صدر پرسیده میشود از کی متوجه شدید خمینی تغییر کرده است؟ پاسخ ایشان این است که از همان روز نخست ورود به بهشت زهرا که به زعم ایشان «بیان حق و آزادی» یک باره تبدیل شده به «بیان قدرت و استبداد».
اما آقای بنی صدر برای مقابله با خمینی تهران چه میکند؟ نخستین کارش این است که از طریق ترجمه کتاب ولایت فقیه آیتالله خمینی به فرانسه به وسیله همسرش و انتشار آن در غرب، سیمای استبدادی او را به جهانیان نشان دهد:
«اگر میخواستم افکار عمومی غرب بداند که ما با چه مشکلی روبهرو هستیم، چه کار باید میکردیم؟ حالا اگر من میگفتم با چه نیتی این کار را کردم خب گردن من میرفت. نمیگذاشتند راحت آب خوش از گلو فروببرم … بعد از انتشار کتاب، تازه دوزاری غرب افتاد که او را آیتالله لیبرتر میدانست و خب دیدند این تزش ولایت فقیه است. یعنی ولایت پاپ».
نبوی گرامی!
اگر تمام مطالبی که آقای بنی صدر در این سالها درباره خمینی گفته را جمع و تحلیل کنیم، ابعاد ماجرا بسیار بزرگ و تراژیک خواهد بود ولی من فعلا به همان اقوال منقول شما بسنده کردم. بازگویی این مطالب نیز برای آن است که از یک سو پاسخ من وضوح بیشتری پیدا کند و از سوی دیگر اگر خوانندگان این سلسله مقالات در آن نوشته شما دقت و تأمل جدی نکردهاند، بار دیگر بخوانند و مجال تأمل و اندیشه پیدا کنند.
اما حول این مدعیات چند ملاحظه دارم؛ ملاحظاتی که در نهایت تفسیر دیگری از رهبر انقلاب ارایه میدهد:
نخست بگویم که بی تردید خمینی نیز مانند تمام آدمیان و تمام رهبران و فرمانروایان، مشاورانی اعلام شده و ناشده داشته و در طول زندگی پر تلاطم سیاسیاش (از پاییز سال ۴۰ تا خرداد ۶۸) از اینان و به طور کلی از افراد مورد اعتمادش اثر میپذیرفته است. در این حرفی نیست. اما تمام سخن در میزان این تاثیرپذیری و به طور خاص میزان تاثیرپذیریاش از جناب بنی صدر است. ظاهرا اختلاف من و شما در این «میزان» است. من این تاثیرپذیری را محدود میدانم و شما بسیار بیشتر تا آنجا که گویا مدعای بنی صدر را پذیرفتهاید و معتقدید خمینی واقعی به وسیله بنی صدر و شاید هم دیگران بزک شد و در نهایت به نظر شما خمینی واقعی آن بود که در پاسخ خانم نوشابه امیری خود را نشان داد.
در مورد این که کسانی چون یزدی و قطبزاده و بنی صدر در معرفی آیتالله خمینی به جهان و از جمله جهان غرب سهم بیمانندی داشتند، حرفی نیست و فکر نمیکنم خود آیتالله خمینی و یا مریدان پرشورش نیز چنین واقعیتی را انکار کرده باشند؛ اما از مجموع اسناد و شواهد چنین بر میآید که این معرفی از دو طریق انجام میشده است. یکی از طریق تبلیغات گسترده در رسانههای اروپایی و آمریکایی بود که با استفاده از امکان ترجمه و یا رابطانی که در رسانهها و محافل آمریکایی و اروپایی و به طور خاص فرانسه به سود انقلاب ایران و رهبر بلامنازع آن انجام میشد، و دیگر برجسته کردن نقاط قوت و افکار مترقی آیتالله خمینی و به ویژه آموزههای ضد استبدادی و ضد شاه حاکم بر ایران ایشان. به ویژه این بخش دوم در خاطرات و گزارشهای دکتر یزدی به روشنی آشکار است. یک بار از خود ایشان شنیدم که میگفت خبر رسید که در یکی از مطبوعات آمریکایی کتاب ولایت فقیه آیتالله خمینی را منتشر میکنند (ظاهرا قصدشان نیز معرفی سیمای دیگر خمینی و به اصطلاح افشاگری بود) و من با استفاده از دوستانی که داشتم توانستم مانع این کار بشوم. از جمله با انتشار مطلبی در همان روزنامه با این مضمون که این نوشته مربوط به سالها قبل است و برای طلبهها تدریس شده و برنامه سیاسی آیتالله خمینی نیست. شواهد گواه است که یزدی به طور خاص در ارتباط با دولت و مقامات آمریکایی، هم نقش مشاور مورد اعتماد خمینی را بر عهده داشته و هم نقش رابط و هم نقش مترجم را و این سه نقش به طور قهری در مطلوب نشان دادن رهبر انقلاب در افکار و انظار سیاستمداران مقتدرترین دولت جهان و از آن طریق در افکار عمومی آمریکا و جهان بیتاثیر نبوده است. احتمالا صادق قطبزاده نیز نقش مشابهی را در فرانسه ایفا میکرده است.
اما اکنون با دو مدعای متفاوت مواجهایم. یکی تحریف و تغییر سخنان خمینی از طریق ترجمه و دیگر نهادن سخنانی خاص بر دهان خمینی و تکرار آنها حتی به طور لفظ به لفظ به وسیله ایشان و بدین ترتیب ارایه تصویری لیبرالتر از خمینی در جهان غرب که آقای بنی صدر مدعی است.
در مورد نخست چند سال قبل آقای احمد رافت (خبرنگار قدیمی ایرانی ـ ایتالیایی) ادعا کرد که خود به عنوان خبرنگار غربی در نوفل شاتو شاهد بوده که برخی مترجمان آیتالله خمینی بعضی از کلمات و مطالب ایشان را تغییر میدادند و به گونهای دیگر به مخاطبان منتقل میکردند. شما هم احتمالا این سخن آقای رافت را شنیدهاید.
در این باب من بیش این نمیدانم و از این رو نمیتوانم داوری بکنم و از آنجا که مورد بحث کنونی ما هم نیست از آن در میگذرم و فقط به این گزاره بسنده میکنم که اولا این مدعا نیازمند تحقیق جدی و مستقل است و ثانیا بسیار بعید میدانم که این واقعه حتی در صورت وقوع چندان زیاد و مؤثر بوده باشد. نشانههای آن را به زودی خواهم گفت.
اما در مورد دعاوی خاص جناب بنی صدر. در این مورد نیز بدون این که بخواهم سخن خاص و یا رخداد معینی را تکذیب کنم، عرض میکنم که دانستههای من از شخصیت آیتالله خمینی با چنین تصویری از خمینی سازگار نیست.
طبعا برای درک تیپ فکری و خصوصیات اخلاقی و اجتماعی هر شخص و شخصیتی، نمیتوان به موردی خاص و یا نمونهای معین و یا حتی مقطعی از مقاطع پر شمار زندگی و فعالیتش استناد کرد و این قاعده در مورد شخصیتهای بزرگ و اثرگذار و در عین حال معمّر بسیار صادق است و حتما باید لحاظ شود. خمینی (سید روحالله مصطفوی) حدود ۸۷ سال زیست (مهر ۱۲۸۱ ـ خرداد ۱۳۶۸) و اگر او یک فرد عادی و حتی در قامت یک مرجع مذهبی بود، بررسی شخصیت او چندان اهمیتی نداشت ولی به هر تقدیر امروز او در قامت بلند رهبر یک انقلاب بزرگ و زیر و زبر کننده یک رژیم و موسس یک رژیم کاملا متفاوت و نو در ایران ظاهر شده است. از این رو بررسی دقیق افکار و خصوصیات فردی و منش اخلاقی و اطلاع از تمام زوایای درونی و بیرونی شخصیت او بسیار ضروری است چرا که این بررسی میتواند برخی از زوایای رخدادهای عصر انقلاب و تحولات دهه نخست پس از انقلاب را روشن کند و برای دستیابی به شناخت وی ضرورتا باید احوالات چند لایه او را در طول عمر درازش بررسی کرد و استناد به یک جمله و یا یک حادثه و یا تصمیم در یک مقطع معین کفایت نمیکند و چه بسا به تحریف واقعیتها و تغییر حقایق منتهی شود.
اگر این قاعده را لحاظ کنیم و در واقع خمینی را در ژانر یک فیلم ببینیم و نه در قالب یک عکس و یا اسلاید، چند ویژگی در سیمای فکری و سیاسی او برجسته است: درونگرایی صوفیانه، قاطعیت بر آمده از جزمیت و ایمان فردی (و احتمالا از شاکله روانی)، استواری و صبوری در مسیر هدف، شجاعت و دلیری لازم برای رسیدن به هدف و یا اهداف، شجاعت در تصمیمگیری، نبوغ خاص در تشخیص زمان و موقعیتها و شریعتمداری. از آغاز مبارزات روحانیت در سال چهل تا مقطع انقلاب و بیشتر پس از انقلاب، این خصوصیات به روشنی قابل تشخیصاند. مجموعه این خصایل بود که در شرایط خاص سالهای پنجاه شش و هفت، خمینی را بر مسند رهبری مقتدر و کاریزماتیک نشاند و مقبولیت عام یافت. رهبری خمینی از درون صندوق رأی و یا با توطئه در نیامد.
هرچند من آیتالله خمینی را هرگز ندیدم (چرا که در سال ۴۴ به قم رفتم) ولی در حد اطلاعات من (و البته خاطرات منتشر شده شمار زیادی نیز همینها را تایید می کند)، خمینی بر خلاف عموم علما و مراجع، به نقش اطرافیان و به ویژه فرزندان و به اصطلاح «آقازادهها» در اداره بیت آگاه بود و از این رو توجه داشت که اطرافیان و فرزندانش با دخالتهای بیجای خود کار را بر صاحب بیت سخت نکنند. به همین دلیل اجازه نمیداد که باز برخلاف مراجع در حین حرکت و راه رفتن در کوچه و خیابان کسی او را همراهی کند (کسانی که با سنت مراجع در قم آشنایند میدانند چه میگویم) و از این رو در ایران و نجف جز فرزندش مصطفی و بعدها احمد کسی همراه او نبود. یک بار طلبهای پس از درس در مسجد اعظم قم چند قدمی او را همراهی کرد، از او پرسید کاری داری؟ گفت: نه آقا! با تندی گفت: پس چرا دنبالم میآیی! گفت: آقا دوست دارم در خدمت شما باشم. ایشان به تندی عتاب کرد که: مگر عروس میبرید؟!
چنین شخصیتی منطقا و عملا نمیتواند به اطرافیانش چنان مجالی بدهد که او را بازیچه خود کنند و یا از موقعیتش برای خود کلاهی بدوزند. رفتارهایش در دوران انقلاب در پاریس و پس از ورود به ایران نیز گواه همین مدعاست. از باب نمونه دیدیم وقتی که ایشان خواست از هواپیما خارج شود اجازه نداد هیچ کس (حتی فرزندش احمد) او را همراهی کند، او در حالی که دستش را روی دوش کارگزار فرانسوی پرواز نهاده بود، به آرامی پلههای هواپیما را طی کرد و فرود آمد. هنگام حرکت به سوی بهشت زهرا و پس از آن به سوی تهران، اجازه نداد هاشم صباغیان همراه او سوار شود. باز به یاد داریم که یک بار دفتر آیتالله خمینی در پاریس اطلاعیه داد که «امام سخنگو ندارد». ظاهرا قطبزاده از طرف ایشان حرفی زده که مورد قبولش نبود و از این رو بی درنگ مانع چنین اشتباهاتی شد. هر چند در اواخر عمر به دلایلی فرزندش احمد از اختیارات گستردهای برخوردار بود و احتمالا خیلی از کارها به دست او انجام شده باشد.
با بیان این اقوال میخواهم بگویم که حداقل در حد اطلاع و تشخیص من، نه تغییر سخنان آیتالله خمینی به وسیله کسانی چون یزدی و قطبزاده از طریق ترجمه گفتههایش چندان معقول و مقبول مینماید و نه به ویژه دعاوی آقای بنی صدر مبنی بر طوطی سخنگو بودن خمینی در پاریس.
در مورد اول میتوان پرسید که آیا در طول حدود چهار ماه و دهها مصاحبه با رسانههای تصویری و غیر تصویری جهان، خمینی متوجه نشد فلان حرفش به کلی دگرگون شده و به گونهای خلاف بازگو شده است؟ مگر چنین چیزی ممکن است؟ وانگهی، در بسیاری از این مصاحبهها، افراد کم و بیش زباندانی دیگر از جمله در دفتر خمینی نیز حضور داشتند. میتوان تصور کرد اینان متوجه نشده و یا این رخداد مهم را به خمینی و یا اطرافیانش منعکس نکرده باشند؟ میتوان به گونهای دیگر نیز پرسید: آیا ممکن است خمینی متوجه تغییر در حرفهایش شده باشد؛ ولی عمدا اعتراض نکرده و در واقع به این واقعه مهم رضایت داده باشد؟ کسی که در برابر یک اشتباه (و شاید عمد) کسی چون قطبزاده (که به شدت مورد علاقه و اعتماد خمینی بود) واکنش تند نشان میدهد و او را به اصطلاح سنگ روی یخ میکند، چگونه ممکن است در برابر تحریفات مکرر و سازمان یافته سخنانش در مقام رهبر انقلاب ایران سکوت کند؟
در مورد دعاوی آقای بنی صدر نیز داستان کم و بیش همین است و بلکه تعارض آشکارتر است.
اولا، خمینی کسی نبود که به سادگی تحت تاثیر کسی قرار بگیرد و به ویژه از اصول اساسیاش بگذرد و آن هم در حد یک دستآموز و حتی طوطی سخنگو نزول کند. چنان که گفتم، او مانند همه افراد و یا رهبران حتی قاطع و سازشناپذیر از مشاوران مورد اعتمادش اثر میپذیرفت، اما روایت بنی صدر از این حد به مراتب فراتر میرود و خمینی را در سطح یک طوطی فرود میآورد.
به ویژه اگر روایت بنی صدر از خمینی پاریس راست باشد، دگردیسی روشن و صد و هشتاد درجهای او پس از ورودش به ایران و تا پایان عمر را چگونه میتوان تحلیل کرد؟ از باب نمونه، چرا خمینی به رغم مصوبه شورای انقلاب، که عنوان «جمهوری دموکرتیک اسلامی» را تصویب کرده بود، اعلام کرد: «جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد»؟ چرا به تصمیم اغلب همراهان صادق و وفادارش در مورد کاندیداتوری بهشتی برای ریاست جمهوری اعتنایی نکرد و بر رییس شدن غیر روحانی اصرار ورزید؟ چرا و به چه دلیل او به آن همه تلاش رهبران روحانی حزب جمهوری اسلامی مبنی بر عدم حمایت از بنی صدر بی اعتنا ماند و تا پایان کار بنی صدر از او قاطعانه حمایت کرد؟ نمیشود قبول کرد که خمینی در چهارماه طوطی بوده ولی پس از آن یک باره قاطع و انقلابی و سازشناپذیر و بی اعتنا به همه!
ثانیا، خمینی در پاریس سخنان متنوع و در مواردی متضادی هم گفته، میتوان پرسید: حرفهای دیگر خمینی را چه کسی یاد او داده است؟ مثلا در همان پاریس اگر از آزادی و عدالت قانون و جمهوریت و دموکراسی هم گفته، در همه جا و یا غالب موارد، از اسلام و فقه و شریعت هم یاد کرده و عموما همه اینها را مقید به اسلام و رعایت موازین شرعی و دینی کرده است. چرا و به چه دلیل بنی صدر و همفکرانش ـ که به گزارشهای او اعتماد و استناد میکنند ـ به این بخش از سخنان خمینی اشاره نمیکنند؟ اگر وفق مدعای بنی صدر، خمینی به دهان او نگاه میکرده و پاسخ خبرنگار را میداده و یا حداکثر موظف بوده پاسخهای از پیش تهیه شده در یک کمیسیون (کمیسیونی که ظاهرا رییس آن بنی صدر بوده) را بگوید، پس دیگر سخنان خمینی در باب اصرارهایش بر اسلام و شریعت از کجا نشات میگرفته و در واقع مسوولیت آن با کیست؟ درست است که ولایت فقیه مطرح نبود و شاید در این مورد کسانی چون یزدی و بنی صدر و قطبزاده او را قانع کرده باشند که فعلا از ولایت فقیه حرف نزند، ولی مشکل از قضا از شریعتمداری خمینی و غلظت فقهی او بود و نه در ولایت فقیهاش. مگر جز این بود که ولی فقیه میخواست در مقام ولایت، مجری احکام دین و شریعت باشد؟ نمیدانم پاسخ آقای بنی صدر چیست؟
همین جا بگویم تا آنجا که من دریافتهام، مراد از قانون در تفکر و ادبیات خمینی در پیش از انقلاب و از جمله در پاریس، «قانون شرع» است و نه لزوما قانون به معنای متعارف آن در جهان مدرن. در این تفکر، اولا، اگر هم قرار باشد اجتهادی در شریعت صورت بگیرد، بر عهده فقیهان و ولی فقیه است و ثانیا، در نهایت مشروعیت نهایی قانون نیز با تنفیذ ولی فقیه حاکم حاصل میشود و نه به صرف تصویب ملت.
ثالثا، جای این پرسش هم هست که اصولا در آن زمان شخص آقای بنی صدر در باب نظام اسلامی و تقش شریعت چگونه فکر میکرده است؟ البته ایشان در این باب ضوابط حکومت اسلامی را نوشته و اقصاد توحیدی را هم تبیین کرده و باید بدانها مراجعه کرد ولی اکنون برای من مهم است بدانم که فرضا خمینی هم نبود و ولایت فقیه هم وجود نداشت و حتی در بهترین حالت رهبری نظام در دست آقای بنی صدر بود، ایشان چه میکرد؟ آیا قوانین را یکسره سکولار میکرد؟ در این صورت، عنوان «حکومت اسلامی» و حتی «انقلاب اسلامی»، که ظاهرا ایشان هنوز هم مدافع هر دو عنوان است، به چه معناست؟ اگر قرار باشد که فقه و احکام فقهی به کلی در عرصه سیاست و قدرت و حکومت و تقنین غایب باشد، دیگر این عناوین به چه کار میآید؟ همین پرسش را هم از خمینی میتوان پرسید که از یک سو جمهوری را آورد و گفت «میزان رای ملت است» و از سوی دیگر با ولایت مطلقه فقیه هم قانون را بیمعنا کرد و هم فقه را و هم میتوان از بنی صدر پرسید و هم از کسانی چون مهندس بازرگان و طالقانی و هم از «مردم سالاری دینی» عصر خاتمی و اصلاحات. بدین ترتیب میبینیم که مشکل صرفا در خمینی نیست و تمام معماران انقلاب باید پاسخگوی نظری این پرسشها باشند.
رابعا، اگر روایت بنی صدر درست باشد و جامع، بیش از آنکه محکومکننده خمینی باشد، موجب محکومیت شخص بنی صدر است. چرا که باید ایشان پاسخ دهد که چرا و به چه دلیل فقیه کهن سالی که عمری را در چهارچوب تفکر و سیاست خاصی زیسته و عمل کرده، به تغییر تفکر و روش واداشته و به سخنانی متعهد ساخته که روشن است نمیتوانسته جدی و با دوام باشد؟ چگونه میتوان قبول کرد که پیرمرد هفتاد و هفت ساله حوزوی پس از پیروزی و تاسیس نظام اسلامی با زعامت خودش به «بیان آزادی» القایی و تصنعی وفادار بماند؟ در این صورت، باید به بنی صدر ایراد گرفت نه به خمینی که هرگز خطوط اصلی خود را رها و حتی کتمان نکرد.
جمعبندی
نبوی گرامی
میتوانم مجموعه گفتهها و مدعیاتم را چنین جمعبندی کنم:
یکم. آیتالله خمینی از سال چهل تا دوران انقلاب و تا پایان عمر، رهبری فعال بود و نه منفعل. بی تردید او نیز از اطرافیان و مشاورن معتمدش اثر میپذیرفت اما او هر چه بود، طوطی سخنگو نبود. تمام اسناد حکایت میکند که خمینی، به رغم مواضع متفاوت و متضاد، همواره بر خطوط اصلیاش حرکت کرده و بدان وفادار بوده است.
دوم. اما اختلاف مواضع او را چگونه میتوان تحلیل کرد؟ بی تردید او مواضع مختلف و در موارد متعددی متضاد اتخاذ کرده بود. هرچند آقای بنی صدر و بسیاری نیز این واقعیت را به خدعه و فریب و دروغ نسبت میدهند؛ اما من حداقل تا این لحظه به چنین تحلیل تشخیصی نرسیدهام. به ویژه که دروغ و فریب از اموری است که به قصد و نیت آدمی بستگی دارد و من نیتخوانی را چندان موجه نمیدانم. به ویژه که به تجربه دریافتهام چنین نگرشی به ساذگی راه هر نوع تهمتزنی و افترا و در واقع رواج دروغ و فریب از نوعی دیگر را هموار میکند.
در نهایت بدون این که عنصر دروغ و فریب را به کلی انکار کنم، به گمانم بهتر است درباره خمینی نیز مانند همه شخصیتها (به ویژه شخصیتهای عصر انقلاب مانند شاه و بازرگان و بختیار و یزدی و قطبزاده و بنی صدر و …) عمل کنیم و به استناد دلایل و عوامل طبیعی و معقول و قابل اندازهگیری و اثبات داوری کنیم.
برای ارایه یک تحلیل نسبتا منسجم و سازگار و معقول به همان چهار عامل پیش گفته استناد میکنم. بخشی از تصمیمگیریها به درونیات و خصوصیات روانی و شخصیتی آیتالله خمینی باز میگردد؛ خصوصیاتی روانی که چه بسا برای خود ایشان نیز شناخته و خودآگاهانه نبود. شواهد گواه است که خمینی طبیعتی خشن داشت و این خشونت هم در گفتارش گاه خود را نشان میداد و هم گاه در اعمالش. کلماتی چون «سیلی» در گفتارهایش فراوان است که نمیتواند تصادفی باشد. زنده یاد مهندس سحابی میگفت برای آرم جمهوری اسلامی از خمینی مشورت خواستیم و او گفت نظری ندارم؛ ولی هرچه که باشد یک «مشت» در آن دیده شود. به یاد میآورم که یک بار در سال ۸۲ روحانی معمری را به زندان ویژه روحانیت آوره بودند که اولترا سنتی بود و از مخالفان سرسخت تمام مسوولان جمهوری اسلامی و در رأس همه، آیتالله خمینی. وقتی از اتهاماتش پرسیدم، گفت: از من بازجویی نشده، ولی نوشتههایی از من به دست آوردهاند که فعلا اسناد اتهام من است. طبق گفته ایشان، وی نوشته بود: خمینی از آنجا که پدرش را کشتهاند، نمیخواهد کسی پدر داشته باشند و چون پسرش کشته شده، نمیخواهد کسی پسر داشته باشد. من البته موافق این دیدگاه نیستم؛ اما برای آن نقل کردم که بگویم به هرحال تیپ شخصیتی و خصوصیات روحی و روانی آدمها بی تردید در افکار و اعمالشان موثر است؛ به ویژه اگر چنین شخصی در مقام رهبر بلامنازع قرار بگیرد. نمیتوان کتمان کرد که بخشی از تصمیمات شاه و یا بازرگان و یا خمینی و یا بنی صدر در سالهای انقلاب و صدر آن تحت تأثیر ویژگیهای روانی و شخصی چه بسا متضادشان بوده است. چنان که درباره شاه بسیاری از سفیران غربی و تحلیلگران زندگی او بدان اشاره کردهاند.
اما بخش مهمی از افکار و اعمال خمینی به ایدیولوژی و تناقضات فکری او بر میگردد. نمیدانم خود او چه اندازه به این تناقضات آگاه بود. مثلا وقتی به یک خبرنگار فرانسوی که میپرسد منظورتان از جمهوری (یا جمهوری اسلامی) چیست؟ میگوید یعنی همین جمهوری فرانسه. آیا واقعا او این اندازه از ماهیت جمهوری فرانسه بی اطلاع بوده و یا عمدا بدان تظاهر کرده است؟ واقعا پاسخ روشنی ندارم. آخر ایشان در حالی که میگفت میزان رای ملت است، چگونه به ولی فقیه اختیارات نامحدود میبخشد و خود بارها قانون اساسی برآمده از رای ملت را نقض میکند؟
با این همه بخش مهمی از تصمیمات و رفتارهای آیتالله خمینی به اقتضاءات شرایط بر میگردد و برخی تناقضات از این طریق قابل حل و حداقل قابل فهم است.
یکی از نمونههای مشهور تغییر موضع ایشان درباره نقش خودش در دوران پس از پیروزی از نمونههای آن است. او در پاریس گفته بود که هیچ مقامی را نخواهد پذیرفت و به قم خواهد رفت و پس از ورود به ایران نیز بدان عمل کرد. فکر میکنم او در این وعدهاش صادق بود، ولی روند تحولات شتابان به گونهای رقم خورد که او ناچار شد نظرش را تغییر دهد. یکی این که حضور ایشان در قم برای شورای انقلاب و دولت موقت ایجاد مشکل کرده بود. چرا که وضعیت به گونهای بود که بدون مشورت و یا تایید رهبر انقلاب کاری پیش نمیرفت و رفت و آمد مسوولان اداره کشور به قم نیز دشوار بود و به همین دلیل نحست وزیر دولت موقت چند بار از ایشان خواست که به تهران نقل مکان کند. با این همه او اعتنایی نکرد تا این که به دلیل بیماری قلبی به تهران عزیمت کرد و پس از آن هم به دلیل مراقبتهای پزشکی و هم به دلیل ضرورتهای سیاسی و مدیریتی در پایخت ماندگار شد.
دلیل دیگر این تغییر موضع، شکست تجربه اداره کشور به وسیله روشنفکران و سیاستمداران مسلمان و متشرع بود. از گفتارهای خمینی چنین بر میآید که تصور میکرد مملکت را کلاهی دانشگاهی و سیاستورز و با تجربه مدیریتی اداره میکنند و او خودش و یا فقیهان مدافع انقلاب و نظام بر آنها نظارت عالیه خواهند داشت. اما روند تحولات به گونهای دیگر پیش رفت. کسانی چون سنجابی و فروهر و بازرگان و بنی صدر نشان دادند که حداقل در سیاست مقلد نیستند و برای خود نیز در چهارچوب قانون شان و حقوقی قایلاند. جمله مشهور بازرگان در تلویزیون که گفت: نه من هویدا هستم و نه امام شاه و بعد افزود اگر قرار باشد نخست وزیر برای آب خوردن از امام اجازه بگیرد به درد لای جرز دیوار میخورد، نشانه این شکست است. گفتن ندارد که من در مقام داوری نیستم و فقط میخواهم بگویم تنظیم مناسبات دولت و حکومت با رهبر انقلاب و یا ولی فقیه به گونهای که خمینی سادهاندیشانه تصور کرده بود، پیش نرفت و در نتیجه هرچه بیشتر به سوی مداخله خودش و نقش بیشتر و مستقیم روحانیون در امور کشورداری پیش رفت. در واقع او دولتمردان غیر روحانی را ابزاری تصور میکرد که میتوانند ابزار اجرایی منویات شریعتمداران و فقیهان حوزهها باشند. مشکلی که هنوز بین نهادهای انتخابی و انتصابی جمهوری اسلامی ادامه دارد.
سوم، میتوان از منظری دیگر نیز به تصمیمسازی رهبر انقلاب و عملکرد جمهوری اسلامی در آغاز توجه کرد و آن نقش دولتمردانی چون بازرگان و بنی صدر به عنوان اولین نخست وزیر و اولین رییس جمهور است.
بخشی از تصمیمات خمینی به عنوان رهبر انقلاب و بعدتر ولی فقیه نظام، در واکنش به خواستهها و مطالبات مسوولان مملکتی بوده است. واقعیت این است که شرایط مملکت و مدیریت کشور عادی و نرمال نبوده و از این رو مسوولان رده بالای کشور و بسیاری از علما و روحانیون قم و تهران و برخی شهرهای بزرگ برای گرهگشایی فوری و عاجل از مشکلات فراوان به رهبر نظام پناه میبردند و از او راهحل میخواستند و او به ناگزیر میبایست تصمیم میگرفت و همین تصمیمات فراوان و غالبا غیر کارشناسانه و فوری موجب اشتباهات و لغزشها و چه بسا خلاف قانون و حتی قانون اساسی میشد. از باب مثال آقای بنی صدر ـ که پس از خروج از ایران فهرستی بالا بلند از نقض قانون اساسی آیتالله خمینی داده است ـ خود یکی از بسترسازان نقض قانون اساسی ایشان بوده است. از مسایل مربوط به تشکیل کابینه و تعیین نخست وزیر بگیرید تا کشاندن پای روحانیت به عرصه سیاست و امور اجرایی؛ کاری که خمینی نمیخواست و در در حد توان نیز مقاومت کرد. رییس جمهور وقت بود که طی نامهای به رهبری از او خواست تا اجازه دهد احمد خمینی نخست وزیر شود ولی خمینی موافقت نکرد. البته روشن است هدف ایشان این بود که با نخست وزیری احمد خمینی توان چانهزنی و مقابله با رقیبان روحانی حزب جمهوری اسلامی و نیروهای حزباللهی پیدا کند.
در همین زمینه میتوان به تحولات مهمی چون اختلاف نیروهای معارض و منتقد جمهوری اسلامی و نیز آشوبهای اوایل انقلاب و تهدیدهای امنیتی و برخوردهای نظامی با حکومت (به ویژه مواجهه مسلحانه سازمان مجاهدین) و وقوع جنگ ویرانگر اشاره کرد. به گمانم نه خمینی درباره تمام امور جاری اندیشیده و تصمیم گرفته بود و نه دولتمردان حکومتی و نه مخالفان و معارضان. بالاخره یک سلسله حوادث در هم جوشی رخ داد و مجموعه آنها غالبا ناخواسته و ناسنجیده هم خمینی و حکومت را به تصمیماتی اشتباه و چه بسا فاجعهبار وادار کرد و هم دیگران را. هرچند امروز هر فردی و یا جریانی خود را از هر نوع اشتباهی مبرا میداند و مسوولیتها را یکسره بر گردن دیگری میاندازد؛ کاری که نه اخلاقی است و نه واقعبینانه و منصفانه.
در اینجا برای رفع هر نوع سوء تفاهم بگویم که معنای سخن من این نیست که اولا کسی مقصر نیست و مثلا نمیتوان درباره اعمال خمینی و دیگران داوری کرد و ثانیا در صورت داوری و اثبات جرم، جرم همه یکسان است. به صراحت بگویم در این رخدادهای غیر قابل انکار، بیش از همه حاکمیت و در راس آن آیتالله خمینی مسوول است و طبعا وفق قواعد قانونی و حتی شرعی و فقهی باید پاسحگو باشند.
چهارم، بالاخره در تعلیل چگونگی و چرایی خمینی شدن خمینی میتوان به طور کلی گفت که خمینی طلبهای برخاسته از حجرههای غبار گرفته قم در عصر پهلوی اول و دوم بود و حداقل در آستانه انقلاب از دنیا و مافیهایش اطلاع چندانی نداشت و از سیاست به معنای سیاستورزی و اقتصاد و روابط بینالملل تقریبا بی خبر بود و امور پیچیده کشورداری که به دهها تخصص نیاز داشت را نمیدانست و همه چیز را خیلی ساده و انتزاعی فهم میکرد. اگر به استدلالهای ایشان در اثبات نظری و ضرورت عملی ولایت فقیه در همان درسهای ولایت فقیه نگاه کنیم، این بسیط اندیشی بسیار آشکار است. میتوان گفت آیتالله خمینی مانند ماهی شناگر در یک تنگ آب و حداکثر در یک آکواریوم بود که دست بر قضا به درون رودخانه مواج و تند و پرشتاب انقلاب پرتاب شد و گفتن ندارد که محصول این پرتابشدگی چه میتوانست باشد. در واقع او، مانند دیگر رهبران سنتی تاریخساز، شخصیتی خودساخته بود و هر چه بود و هر چه کرد، برآمده از نبوغ خاص و دلیریها و ظرفیت بالای روحی و فکری و فردیاش بود. این توان و ظرفیت البته گاه مثبت و سازنده ظاهر شده و گاه منفی و ویرانگر.
نبوی عزیز!
بدین ترتیب من از تعبیر «خمینی واقعی» استفاده نمیکنم چرا که به گمانم تمام بروز و ظهورهای خمینی، اضلاعی از واقعیتهای درهم تنیده اوست که مجموعه آنها «خمینی مرکب» را تشکیل میدهند. از این رو امروز میتوان از خمینیهای واقعی یاد کرد. با این همه در شخصیت او غلبه با همان ویژگیهایی متناقضی بود که در تمام عمر و به ویژه در دوران ده ساله ولایت مطلقهاش انجام داد و در همان گفتوگویش با نوشابه امیری آشکار بود.
در موضوع انقلاب و شاه باز هم به مناسبت، به آیتالله خمینی باز خواهم گشت
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…
تردیدی نیست که تداوم نزاع اسرائیل و فلسطین که اینک منطقهی پرآشوب و بیثبات خاورمیانه…
تصور پیامدهای حمله نظامی اسرائیل به ایران نیروهای سیاسی را به صفبندیهای قابل تأملی واداشته…
ناقوس شوم جنگ در منطقۀ خاورمیانه بلندتر از هر زمان دیگری به گوش میرسد. سهگانۀ…