مدتی طولانی است که ننوشته ام اما ذهنم پر از گفتگوست در سالگرد حصر با خود میگویم
….
۲۵ بهمن ۱۳۸۹ ساعت حدودا ۸ شب از یک شماره ناشناس که برای مبادا ذخیره کرده بودند به کوکب، من و نرگس زنگ زدند و بعد از آن تا ماهها٬ بیخبری از مادر و پدر تنها خبر ما بود. هرشب
پشت آن درهای بدقواره جمع میشدیم و عزیزانمان را جستجو میکردیم٬ گاه با صدای بلند اسممان را میگفتیم که بشنوند و دلشان آرام شود گاه چراغی در خانه در پاسخ فریادهایمان که دست جمعی و بلند در شبهای پاستور شرح حال مان را می دادیم، روشن و خاموش میشد و دلمان به آن روشن و خاموشی خوش که زنده اند. حتی زبالههای دم در را هم به نشان حیات می گشتیم: یک سفره یک ظرف غذای خاص و آن مامورهای نقاب دار و خشن… کابوس میدیدیم و با نگرانی کابوسهایمان را برای هم شرح می دادیم. چه ماههای پی در پی ۶ ماه ۷ و ۸ ماه که ممنوع الملاقات می شدیم تنها برای یک خبر خیلی محدود٬ یک دلنوشته و حتی جواب تلفنی را دادن. مثلا چرا به خانواده امام شرح حال “دروغ” داده ایم. صدای فریاد بازجو در تلفن می پیچید که کذاب تو دروغ گفتهآی و پروندهای تازه برای خود گشوده ای و ما که دلمان در پیش عزیزانمان بود را ترس از پرونده چه بیرنگ بود. ۸ ماه از ما بیخبر بودند ۶ ماه٬ ۴ ماه و… و در این مدت٬ تنها صدای تنهایی قرینشان. سر که نه درپای عزیزان بود بار گرانی است کشیدن به دوش.سرمان چه سنگین بود
*** *** ***
از رسانه ها در همین حال دروغ بود که شنیده می شد و از بعضی افراد که اخرت را به بهایی ناچیز فروخته بودند: آنها آزادند.آنها خود خواسته اند که در زندان باشند.
باور میکنید؟ حتی تا همین امروز! چه مبارکبادها و شادیها از وجدانهای نیم خفته : که خدا را شکر وضع بهتر شده. قرار بوده به مسافرت بروند و خودشان گفته اند : نه.
لابد آنها موجوداتی با خلقت مجزا هستند که زندان و قفس و پایمال شدن حقوق خود را خواهان باشند. در این ماهها بارها دستم به به قلم رفت تا بگویم سرکارخانم…آقای… به فرض وجود چنین شادیهای بسیار عالی! قفس اگر از شهری به شهری رود چه سود ؟ پرنده را پرواز در افقها باید. اما به خود نهیب زده ام که ادمها محدودند و نا محدود را جای دیگر باید جستجو کرد: الله اکبر
روزگاری امام جمعهای بی پروای الهی ناقوس این تنهایی را نواخت.مخبر حصر خواستار جدا کردن آنها از مردم شد. از مردم. از خانواده. از حیات سیاسی و اجتماعی. از حقوق انسانی. از زندگی. اراده بر زنده به گور کردنی مدرن بود. حصری بی نمونه مشابه . راستی چقدر سال است که خانهی کوکب٬ من و نرگس روی مادر و پدر را ندیده؟ چه ساعتها و روزها گذشه که دیو تنهایی بر خانه اختر ساکن است؟ صدای سکوت آن خانه را که انقدر بلند است میشنوم از صبح تا شب هر لحظه…. اینجا خلاء مهربانی است! اما معجزه ای هم درجریان است از ایمان٬ از امید٬ از زندگی٬ از سبز زندگی کردن و سرافراز ایستادگی بودن و خود را از غبار ها تکاندن٬ از اراده٬ از حس تعهدی عجیب٬ از دانش و فراست و مدیریت بحران
شرح این قصه مگر شمع برارد به زبان
وارنه پروانه ندارد ز سخن پروایی
***
با خودم میگویم: وجدان را چه کسی بیدار میکند. گاهی هزار کار و فکر فریب دهنده جان ادمی است: اگر حق طلب باشم .ظلم ستیز باشم دست و پای من هم بسته خواهد شد و من ناجی همه مشکلاتم و دنیا از فیض وجودم بی بهره میشود.
باز ته دلم میگویم در این بی مهریها و در این فرارهای از وجدان حکمتی است و خدا متولی امر انسانها است و مدام بیاد میاورم که از ته دل باید گفت و عاشقانه و مهربانانه با عاشقترین باید گفت افوض امری الی الله.
پدر مدام گوشزدمان میکند دنیا فقط حصر نیست. دردهای ما نیست. جهان را از پنجره مشکلی که هست نبینیم.مشکلات زیادند.باید برای رفع آنها کوشید.
***
نگاه میکنم رنجهای بی شمار خانواده های زندانی از هر سو چه بیشمار. هریک به غمی گرفتار. ۶ سال انفرادی، اعتصاب خشک و تر، بلا تکلیفیها، بازجوییها، انتظارات از افراد که یا همکاری کنند یا سالهای عمرشان بسوزد! سالهای عمر انسانها با احکامی هولناک با شمارههایی شگفت درحال سوختن است. ۵ و ۷ و ۹ و۱۲ سالاز دفتر فلان مسئول به دفتر فلان قاضی رفتن٬ وثیقه خواستن و موجود نبودن. توهین دید و به مصلحت و اجبار دم فرو بستن. برای ملاقات از شهری به شهری رفتن و آسیب دیدن. برای یک کتاب یک لباس یک دارو به زندانی رساندن هزار بار تلاش و توهین شنیدن. ساعتهای کشدار هفته را نگران بودن و منتظر تلفن نشستن و ملاقاتهای دردناک دیدن عزیز از پشت شیشه ها. گریه های کودکان و بیقراریهایشان و بازیهای کودکان نوپای پدر و مادر زندانی در محوطه زندانها و غریبیهای کودکان معصوم از عزیز دربند .. دوستان مظلوم و حق جوی زندانیام که جایشان سبز است. مادرانی که همه این سالها مدام مشغول بدرقه دختران و پسران خود به زندانها، محکمههای ناعادلانه، بازجوییها بوده اند. همسران تنهایی که هیچ کس جز یک خانواده زندانی متوجه نیست تلخی هر لحظهشان را٬ تنهایی هایشان را، امرار معاش سختشان را و حس ظلم٬ حس ظلم٬ حس ظلم را که این ایام را چگونه میگدراند و غروبهای سنگین و گزنده که ازاد باشی و عزیزت گرفتار و چه واقعیت سیاهی! من قهرمانان زیادی را این سالها دیده ام که راز قهرمانیشان را هیچ کس نمیداند٬ حتی خود زندانی.
****
باز نگاه میکنم سفرههای خالی چه بسیار از هموطنانمان:
گاه در نهادی٬ سازمانی که شرایط جدید لزومش را کمرنگ می کند ” فله ای ” کارمندها اخراج می شوند و صدای مظلومانهشان از ترس اتهام به جاسوسی بلند نمیشود و تنها گریههایشان قلب را و روح را میخراشد. گاه داستان خودکشی پدری مادری از فقر یا اخراج کارگران و حقوقهای معوقه در این گرانیها و اگر شاکی شوند زندان زندان زندان و مانورهای ضد اغتشاش کارگران هم برحیرت میافزاید.
چه بدصدا اهنگ رییسی و شخصیتی که میگوید مگر دولت موطف است تا ابد بار همه را به دوش بکشد.یا چه عاطفی فکر میکنید اداره امور با این احساسات که ممکن نیست! یا آن اقتصاددان سیری که میگوید من به کارمندان توصیه میکنم بروند دنبال کارگاه یا حرفه ای که درامد داشته و بارها از دوشها برداشته شود! لابد نمیداند که پدرهای زیادی برای خرید نان هم دستشان بسته است . چون سالهاست که در کسوت نخبه جامعه واقعیات را از دور دیده و سواره از پیاده چه خبر دارد؟ رادیو روشن است و اقتصاد دانی نظرات شیک را ارایه میدهد و یادم میاید آن ملکه را که بی خیال از غم نان گرسنگان کشورش گفته بود مردم بیسکوییت بخورند! و در پیش چشم نگاه کودک گرسنه که یاد گرفته خواسته هایش را از پدر اخراجیش نخواهد بزرگ و بزرگتر میشود همراه با بزرگ شدن نهال وجودی که تمام قامت کوچکش پر از ارزوهای محال است. در همهمه اتفاقات سیاسی ، آن بچه، پدر مادر آن کارگر زحمت کش و آن مادر رنج کشیده و آن سفره خالی سرد نماینده ای ندارد. کسی صدای اعتراض و سخن اصناف و اقشار جامعه که اموزش و اقتصاد کشور مدیون آنهاست نیست. از خودم سوال میکنم اینهمه هیجان که گاهی بسیار بیاخلاقانه نمود می یابد برای کیست؟ رسیدن به هرنقطه از هرم قدرت مگر جز برای همه ما مردم با غمها و شادیهای رنگارنگمان نیست پس چرا صدایی شنیده نمیشود که یادی ازمستضعفان دیروز و آسیب پذیران امروز بکند .با کدام وجدان آسوده ای و بیخبری و سیری نسخه برای زندگی ادمها پیچیده میشود؟ و یا در فعل و انفعالات و کنشهای سیاسی این دردمندترین و شریفترین لایه های جامعه چگونه راحت حذف میشوند؟ حتی به تعداد هم که باشد ایا این قریب به نیمی از کشور را کسی بیاد ندارد؟
***
روی دیگر چشمان دردمند و پرسشگر مادران شهدا و پرسشهای بیپاسخ مانده : بای ذنب قتلت تنها برای دختران به گور خفته اعراب جاهلی نخواهد بود. در وحشت قیامت و در هولناکی بهم ریخته شدن ستونها جهان را به کدامین گناه کشته شدند فراخواهد گرفت.
***
تعجب اور است که به بهانه اینکه باید امید داشت و ما تنها به رو به رورا نگاه میکنیم و گذشته گدشته است چشم بر جریان سیل وار گذشته در حال و واقعیات تلخی که هست ببندیم. نوعی سادگیست.
حقیقتا امید بذر هویت ماست. اگر در گرماگرم پر تحرک و هیجان ناگوارای سال ۸۸ و بیتجربگیها این جمله را متوجه نمیشدم معجزه امید را که نشان بلندمرتبگی و عزت و کرامت مردمان صبور کشور هست در سالهای پس از آن خوب درک کرده ام و در محضر صبوران و دلسوز اموخته ام.
اگر دل از امید ها بشوییم نا امیدانه خواهیم نشست و نظاره گر آوار فرو ریخته خواهیم ماند. کسی برای بلند کردن ستونهای ترک خورده برنخواهد خواست. جامعه و هویتمان خواهد مرد. محال است اینهمه تلخی جانگداز را بی ا مید ها تحمل کنیم. این امید است که هر لحظه در دلها سبز شده و از پس هر نامردی و نا مردمی به ساختن فردا مشوقمان میشود نا امید که باشیم، هر راه گشوده شونده ای را دشمن میپنداریم و یا از تحول ها گریزان می گردیم. هر دستاوردی را انکار میکنیم و سختیی های کشیده شده برای کسب آن را از یاد میبریم از شادی اش بیبهره میمانیم. از این رو امید و باور این که خوبی و اصلاح و تحول مثبت ممکنن است ضروریست.
اما اگر واقعیت را نبینیم هم ، آن واقعیات تلخ به هم خواهند پیوست و امیدهایمان
را اندک اندک خواهند کشت و صحرای سر سبز وجود زنده جامعه را کویر خواهند کرد.جزایر مسمومی که در غفلت به هم میپیوندند
انکار حقایق ، قدرت تحلیل درست را از ما خواهند گرفت و در انتخاب راههای بهتر گمراهمان خواهند کرد.
به امید روزهایی که شادی و امنیت و ازادی برای همه باشد.
ما با هم برابریم و خواسته هایمان شبیه و نیازهایمان هم . برخلاف قانون نهایی دهکده حیوانات، بعضی ها “برابر تر” نیستند
و باز فکر میکنم به سالهای حصر که تا چه سالی ادامه خواهد یافت.
من از یادشان هرگز نخواهم کاست
منبع: فیس بووک نویسنده