دست اگر دست است( بخش چهارم)
ذاتِ دست از یگانگی و حتی از زبان و تفکر نشان دارد. از نظر هایدگر در قطعۀ پارمنیدس، دستْ “ذات انسان را اندر (inne) خود دارد.” ذاتِ انسان اندر دستِ انسان است. پس ذاتِ دست از ذاتِ انسان میگوید. چنین دستی پیش از هر چیز پیکانِ اشارتگر به درون آدمی است تا به بیرون و این ذات آدمی است که با این پیکان به بیرون و اشیاء خارجی اشاره میکند. آن ابزار ارتباطی بین دو ساحت پوشیدۀ ذات و ناپوشیدۀ بیرون است. دست همواره از درون به بیرون اشاره میکند و از درون به بیرون دراز میشود. دستِ ورزشکار سنگِ پرتابی را از درون و به قوت ارادۀ درون برداشته و پرتاب میکند. اما ما تنها اشارۀ دست به بیرون را میبینیم و حتی گاه میشود که حرکت دست را میبینیم بدون وجود چیزی که به آن اشاره کند در این مقام این درون است که سخن میگوید و با دست سخن میگوید و با خود سخن میگوید، دست تنها ترجمانِ درون است. سعدی در آغاز گلستان به این گفتگوی درونی انسان با دست و زبان به روشنی اشاره میکند.
از دست و زبان که برآید کز عهدۀ شکرش به درآید
بخش های پیشین:
دست و زبان
دستِ متفکر و دستِ عمل
دست اگر دست است
دستْ قرینِ زبان به شکرانه بلند است و از درون میگوید و به درون میگوید، در نمایشی که از آن در عالم حیوان خبری نیست و خودْ متمایزکننده است، متمایزکنندۀ عالم انسان از عالم حیوان، البته از منظر انسان و نه عالمی فی نفسه عالَم، که از نظر هایدگر حیوان محروم از “عالم” داشتن است و چون آن را عالَم نیست نمود و بازنمود و تصویرسازی و به طبع نمایش نیست. اینها آنجاست که زبان آنجاست، و دست. در دست و زبان و به اتکای دست و زبان “عالَم” انسانی به ستایش، و نمایشِ ستایش قیام میکند و نخست و پیش از هر چیزِ دیگری از عالَم بودنِ خود میگوید، و در این شعر از بیرون از عالمِ خود بودنِ ستودنیترین چیز. چه کسی، “که”، در عالم انسانی ما از عهدۀ شکر تو، همانا ستایش تو، برمیآید؟ پاسخِ آن روشن است، هیچکس، و به طبع، عالم انسانی من نیز. آن ستودنیترین را که میتواند به راستی ستایش کند؟ گرامیتر و تواناتر از دست و زبان انسانی چه چیز؟ اگر این است پس این عالَم انسانی است که فاقد اسباب ستایشِ بسزاست. بنابراین دست و زبان در هر شکر و ستایشی فراتر از خودــ عالَمِ خودــ را اظهار میدارد، و بیش از خود را پیشکش میکند اما به رغم آن ناتوانیِ آن در ستایش پابرجاست. ولی این خود گویای آن است که آن ستودنیْ به راستی ستودنی است، که دور از هر دست و زبانی است. این مدلول اولیۀ سخن سعدی است. اما ستودنیترین چیز، آنجا که نمیتوان حق ستایش او را به جا آورد و دست و زبان ما قادر به پیمودن ارج او نیست خودبهخود ناستودنیترین چیز میشود. ستودنی یعنی آنچه که میتوان آن را وصف کرد و ستود و در مقابل، ناستودنی فراتر از ستایش ماست.
گر کسی وصف او زمن پرسد بیدل از بی نشان چه گوید باز
سعدی صریحا به این فراتر بودن اشاره میکند. به نام و نشان میستایند و آن را که نام و نشان نیست نمیتوان نشان داد، تا بتوان ستود. پس ستودنیترینْ ناستودنیترین است و این محال است، و ما دقیقاً در ستایش آنچه ستایشش از عهدۀ دست و زبان ما خارج است با محال و ناممکن مواجهیم. زبان در برابر ناستودنیترین ستودنیِ جهان، در برابر وصفناپذیر، از کار میافتد. در اینجا، سعدی از محال میگوید.
هایدگر در رسالۀ پارمنیدس (ص۱۱۵ متن آلمانی و ۷۸ متن انگلیسی) مینویسد:
برای یونانیان کلماتی چون موتوُس mythos، یا اسطوره و… لوگوس کلماتی هستند که در آنها هستی خود را به انسان میسپارد تا او، در ذات خاصِ خود، حافظ آن باشد، به عنوان چیزی که به او سپرده شده است و بر مبنای چنین محافظتی خود نیز ابتدا ذات خاص خود را به عنوان انسان بیابد و پاسدار آن باشد. از این رو، در مقام انسانیّتِ یونانی، تقدیرِ “زبان داشتن”، یعنی خصلتِ اصلیِ انسانیّت، حیث تاریخی پیدا میکند.
زیرا اسطوره در حُکمِ زبانْ آشکارکنندهای است که متضمنِ رابطۀ آغازین هستی با انسان، و، به طبع، رابطۀ انسان با موجودات است، از این رو اسطوره (افسانه) و اَمثال و حِکَمِ (Spruch) اسطورهای نیز موجودتر از هر موجود دیگری هستند که آدمی میآفریند و تدارک میبیند. امثال و حکمی که سخن میگوید و به زبان آمده است.
اگرچه اشارۀ هایدگر در اینجا به اسطورههای فرهنگ غرب، اسطورههای یونانی، است اما آنچه در شعرِ سعدی آمده است اسطورۀ سپاس و ستایش یزدان است که در فرهنگ ایران باستان و آیین مزدیسنی و ایزدپرستان در اصل نماز و نیاز به ساحت هورمزد بوده است و سعدی در حقیقت به این آگاهی اسطورهای قوم ایرانی اشاره میکند و آن را در ابتدای کتاب خویش به نظم میآورد. از این رو آن مصداقِ حکمِ آشکارکنندهای است که از “رابطۀ آغازینِ هستی با انسان، و، به طبع، رابطۀ انسان با موجودات” میگوید.
لوگوس و زبانِ ستایش و شکر عاجز است. در عبارتِ “از دست و زبان که برآید”، شکرگوییِ دست همانا سخنگویی دست است. دست سخن میگوید، سعدی آن را در این معنا به کار برده است. کارِ دست، “کارِ دستیِ” آن، در اینجا آشکارا زبانآوری است. این شعر پیش از هر چیز بر این منطق ساده استوار است که حرف با داده برابری نمیکند و آنچه در زندگی به ما عطا شده است از چنان واقعیت ممتازی برخوردار است که حرف به گَرد آن نمیرسد. اما درعین حال “دست و زبان” گرامیترین خاصۀ ماست و تنها میتواند در نمایشِ سپاس شکرگزاری کند، یا چنانکه سعدی پیش از این شعر به نثر مینویسد: “…پس در هر نفَسی دو نعمت موجود و بر هر نعمتی شکری واجب”، شکری که بیشک زبانی است. آنچه سعدی در ابتدای گلستان میآورد در حقیقت بیان اسطورۀ ستایش آفریدگار و یک آگاهی اسطورهای است. هایدگر در قطعۀ فوق از پیوند آغازین هستی و زبان میگوید که، در نزد یونانیان، در اسطوره و لوگوس یا زبان منعکس است و اینها گویای پیوند هستی با انساناند، یا به تعبیر او، هستی خود را در اینها و با اینها به انسان میسپرد. در اینجا تفاوت تنها در این است که اسطوره و لوگوسِ ستایشِ ایرانی ، از جمله در این شعر سعدی، از پیوندِ آفرینندۀ هستی با زبان و نه خودِ هستی با زبان سخن میگوید، که این خود باعث شده تا ستایش در این اسطوره معنای محصَّلی بیاید و از ستایشِ هستی به ستایشِ آگاهی در هستی بدل شود و به طبع انتظار بازخوردی بر آن مترتب شود. در نهایت، مخاطب ساختن هستی از ممرّ آفرینندۀ هستی دور از ابهاماتِ ذاتیِ مندرج در مخاطب ساختنِ صرفِ هستی و طرف خطاب واقع شدن از سوی آن است، که ناگزیر همواره در کلام هایدگر وجود دارد.
بدیهی است که از منظر سعدی و جهان اسطورهای او انسان یعنی، کسی که او را دست و زبانی است که میتواند به شکرانه قیام کند، دست و زبانی که حیوان را نیست. حیوان ناتوانتر از آن است که بخت خود را آگاهانه برای سپاس بیازماید و بتواند به مرتبۀ کمالیِ کمالِ ناتوانی در ستایش برسد. در حیوان چنین خیزِ آگاهانهای به سوی هستی و درکِ فروماندگیِ در ستایش رخ نمیدهد. فقط انسان و عالَم انسانی است که میتواند ادعا کند که به مرتبۀ ناتوانی از ستایش رسیده است، حیوان نمیتواند ادعای چنین ناتوانیای را در خود بکند. حیوان محروم از بروز این ناتوانی است. او را در این مورد ناتوانی است بی آنکه، در مقابل، تواناییای باشد. حیوان تنها ناتوان است و ناتوان از ناتوانی اگر چنین است، پس زبان سعدی در این شعر در عین ستایش یزدان پیشاپیش به ستایش انسان و ارجمندی او ناطق است.
در شکرگزاری، دست و زبان بر دیدنِ نیکی و دیدنِ مناسبت و سازگاریِ آن با نیازمندی ما که آن خودْ سازگاریِ هستی با موجودیّتِ ماست گواهی میدهد. شکر و سپاسگویی سخن گفتن است. گفتن همان legein و آن ریشۀ لوگوس یونانی است و اگر حرف یونانیان و تعبیر هایدگر از آن درست باشد که در اسطوره و لوگوس، هستی خود را به انسان میسپارد، پس در اسطورۀ ستایش و لوگوسِ آن در این شعرِ سعدی، بر این خودسپاریِ هستی یادآوری شده و بر آن صحه گذاشته میشود و تثبیت میشود. شکرگزاریْ یادآوریِ این واگذاری و گفتن از بیش داشتن و متنعم شدن، با بیشدهنده و بیشدهندگیاش است. به حساب آوردنِ بیحساب بودن و بیدریغ بودنِ لطف و کَرَم و بنابراین غنای لایزال هستی است. نیازمندی و رفع حاجت، نفی و اثبات، خالی شدن و پرشدن، تضادی که به نفع ما حل شده است پایۀ سپاس را میگذارد. در این میان شکاف و حتی گاه زخمی وجود دارد که همواره مایۀ نگرانی است. مدتی که این شکاف برقرار بوده است، فاصلهای که در حقیقت بین وجود و عدم افتاده بوده است و مخاطراتی که آن تحمیل کرده است، همه بر مراتب سپاس میافزایند. مسافران پرواز بعد از فرود هواپیما و باز شدن چرخهای آن بر روی زمین از آن رو سپاسگزارند و دست میزنند، که ترسیدهاند و دست مرگ را بر شانههای خود احساس کردهاند که زمزمه کرده است: “بیا برویم رفیق”. پس، درود بر خلبان، که دور کرد از ما مرگِ بیبهنگام را. بنابراین در کُنهِ سپاسِ سعدی نگرانی و دغدغۀ ناشی از بیمِ زوال و ابهامِ آینده مندرج است. از این روست که در عین سپاس به اعتذار میکوشد و پیشاپیشِ سپاس، به اعتذار میکوشد، که بیش از این از من برنمیآید. در سپاس نیز مثل دیگر افعال حیاتی میتوان Sorge هایدگری و این بصیرت او را که از مفاهیم کلیدی اثر بزرگ او هستی و زمان است دید. دغدغه و نگرانی در تمام شئون زندگی روزمرۀ ما مشهود است و در بنیان سپاس موجود است. دستِ سپاس مَشُوب به Sorge و دغدغه است. سپاس خواستار دوام است و این عین بیش خواستن و اکتفا نکردن و ضمانتی برای آیندۀ متزلزل جستن است. در عین حال اقرار به دادگی محضِ فیض و عطاست و اینکه آنچه به دست آمده است صرفا کار دست نبوده است بیش از آن بوده است. به زبان هایدگری آن کارِ دستی و بیش-دستی است. همین بیش از استحقاق گرفتن است که آن را دور از حسابگریها و ترفندهای ما نگه میدارد.
به هر روی، گفتارِ سپاس همنوایی با پایداری و ارادۀ معطوف به آن است، آن را وفور و سرشاری و تناسب و بهنگامیِ نعمت شکل میدهد و نگاهبانی میکند. با صحّه گذاشتن بر دادهها و لطفها سعادتمندی بازتاب مییابد و در این پژواک درونی تقویت میشود و جهان پیرامونی با گشودگی تمام و از نو نگریسته میشود، و دوباره با گسترهای فراختر از پیش به دست میآید و از آنِ ما میشود. ما خود را آدمِ این جهان مییابیم. جهانْ جهانِ ما میشود، جهانِ کسی که در جهان خرم است، آن هم به سبب سپاسِ دست و زبانش، به رغم آنکه، و درست به دلیل آنکه، نه دست و زبان او و نه هیچ کس دیگر را آن توانایی نیست “کز عهدۀ شکرش به درآید”. در حقیقت، در اینجا دست و زبان ما به حدِّ مرزهای نهایی خود دست مییازد که به رغم همۀ توانایی و گویاییاش در اینجا ناتوانیاش چهره میگشاید. اما در این مقام فروماندگیِ او از آن رو که تنها یک معنی دارد: غنای آن بیشدهندۀ به غیراستحقاق، خود ظرفی میشود برای اخذ هر چه بیشتر قابلیت و قدرت و نعمت. اصلیترین مضمونِ این شعر آن است که من ناتوانی و فروماندگی خویش را به پیشگاهت آوردهام و مرا جز این متاعی نیست. دست (و به همراه آن زبان) همین جا در رسیدن به مرزهای ناتوانیاش تعیّن نهایی خود را مییابد. تنها دست و زبان انسان است که میتواند تاب چنین رویارویی را با هستی بیاورد، گوآنکه در این رویارویی به پایان توانایی و آغاز ناتوانی خود میرسد. در مقام سپاس چون به آستانۀ بیش از پیش گرفتن میرسد تمام قدرت خود را در مقام دست و زبان آنجا مییابد که در صمیمِ ذاتِ خود به این درک میرسد و به زبان میآید که: دست اگر دست است آن دست تو است، و دست من دستی است در پیوند با چنین دستی ــ تو گو دستِ هستی یا دستِ آفرینندۀ هستی، در اسم که مناقشه نیست ــ و نه دستی تنها، که تاب آوردن دستِ تنها و تنهاییِ دست سخت دشوار است.
همین ناتوانی که تنها با دست وزبانِ انسانی گشودن بروز میکند خود در عین حال وجه ممیّزِ انسان است. فقط انسان است که میتواند با هستی رویارو شود و سخن آن را بشنود، و دریابد که با آن متکافی و برابر نیست. انسان یعنی کسی که میتواند ناتوانی خود را در دستیابی به این برابری دریابد.
سخن سعدی این است که با آنکه هیچ دست و زبانی نیست “کز عهدۀ شکرش به در آید”، باید باز با این دست و زبان، دست و زبانی متصل به مرکز ناپیدایی به اسم قلب و روح در این مواجهه پیش رفت و بیش رفت و بیش خواست. دست و زبانی که به شکرش میکوشد با آنکه از عهده برنمیآید تازه دست و زبانی میشود که باید.
و سرانجام آنکه نباید شعر سعدی را شعر سپاسگزاری دانست. سپاسگزاری ناممکن است. پس بیانِ سپاس، از هر دست و زبانی و به هر تدبیری که باشد، ناممکن است. این شعر در حقیقت شعرِ نمیتوانم سپاست گویم و با این همه “میگویم و از گفتۀ خود دلشادم” است. من (سعدی) پیشاپیش میدانم که نمیتوانم، اما افزون بر آن یک نکته نیز میدانم و آن اینکه به صرفِ بیانِ حقیقتِ این ناتوانی سپاس بشری در مرتبۀ بشری شکل میگیرد، در عین محفوظ ماندن مراتب هستی (که هستی را مراتب است) و افق هستی (درست به دلیل حفظ مراتب هستی و آگاهی اجمالی از این حقیقت) به گونۀ دیگری گشوده میشود.
شاید در این مقام سخن هایدگر در رسالۀ پارمنیدس، که در بالا آمد، با معنیتر شود:
برای یونانیان کلماتی چون موتوس و لوگوس کلماتی هستند که با آنها هستیْ خود را به انسان میسپارد تا او، در ذاتِ خاص خود، حافظ آن باشد، به عنوان چیزی که به او سپرده شده و بر مبنای چنین محافظتی خود نیز ابتدا ذاتِ خاص خود را به عنوان انسان بیابد و پاسدار آن باشد.
شعر سعدی محل تجلی رویارویی اسطورۀ سپاس، لوگوس انسان و هستی است، هستیای که خود را در قالب مواهبش به انسان میسپارد و از جملۀ مواهبش زبان است که همانا لوگوس باشد، و اسطوره است که تنها آنجاست که زبان است و آدمی به یک اعتبار در سپاس از هستی و آفرینندۀ هستی به واسطۀ آنچه خودِ هستی در نفسِ آفرینش به او سپرده است (پس با این سپردن در عین حال هستی خود را به انسان سپرده است) پیش از هر چیز ذات خاص خود را در مقام انسان مییابد و از آن پاسداری میکند.
بخش های پیشین این نوشته:
دست و زبان
دستِ متفکر و دستِ عمل
دست اگر دست است
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…