محمد صادقی: مصطفی ملکیان در کتابها، مقالهها و سخنرانیهای خود همواره نسبت به فرهنگ عمومی ما، نظام تعلیم و تربیت ما و… با حساسیت نگریسته و با نقدها و ارائه راهحلهایی مخاطبان خود را به عمیقتر اندیشیدن درباره مسائل و مشکلاتی که با آن مواجه هستند، فراخوانده است. در گزارشی که از گفتوگو با وی پیش رو دارید، به عیبها و نقصهای موجود در آموزش و پرورش ما، ضعف کتابهای درسی در شناساندن هنر زندگی به دانشآموزان و… پرداخته است.
***
تعریفی از نهاد آموزش و پرورش
واقعیت این است که من وقتی به آموزش و پرورش به معنای نهاد آموزش و پرورش که وزارت آموزش و پرورش فقط بخشی از آن است، نگاه میکنم، ۵ تا واقعیت دردناک در نهاد آموزش و پرورش میبینم. نهاد را به معنای جامعهشناختی آن در اینجا به کار میبرم که مثلاً شامل وزرات آموزش و پرورش، وزارت علوم، تحقیقات و فنآوری، وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی، خطیبان، واعظان و سخنرانان، صدا و سیما، و همه آنهایی که آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته در حال تربیت من و تو هستند. من و تو به عنوان شهروندان این جامعه. بنابراین من فقط به وزرات آموزش و پرورش نظر ندارم، به نهاد آموزش و پرورش نظر دارم. اما شک نیست که در نهاد آموزش و پرورش، مهمترین سهم از آنِ وزارت آموزش و پرورش است. به جهت اینکه از سالهای آغاز زندگی، ما را در چنگ خود دارد و سالهای آغازین زندگی ما نسبت به سالهای بعدی زندگی، بیشترین اهمیت را دارند، پس بیشترین نقد هم معطوف به وزارت آموزش و پرورش خواهد بود. اما به هر ترتیب کل نهاد آموزش و پرورش، ۵ تا عیب و نقص اساسی دارد. دو تا از این ۵ تا، به نظر من بنیادیتر و بنیانیتر هستند با اینکه چه بسا به نظر آید که ۳ تای بعدی، مهمترند.
تاکید بر حافظه، نه فهم!
اولین عیب و ایراد این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر فهم نیست، مبتنی بر حافظه است. یعنی از میان قوای ذهنی ما، همه تاکید فقط بر روی حافظه گذاشته شده است و کاری به فهم (Understanding) ندارند. یعنی به جای اینکه سعی بر این شود که مطلبی به مخاطب تفهیم شود، سعی میشود که مطلبی در حافظه مخاطب جایگیر شود. آن وقت طبعاً اثرش این است که به جای اینکه با مفهوم سر و کار داشته باشد با لفظ، واژه و تعابیر زبانی سر و کار داشته باشد. اگر من با مخاطبم بخواهم بر اساس تکیه بر فهم گفتوگو بکنم همیشه مفاهیم هستند که باید مورد توجه من باشند. ولی وقتی که بر اساس حافظه با طرف مقابل سخن میگویم، اینجا بر لفظ، واژه و تعابیر زبانی (اعم از واژه، عبارت یا جمله) تکیه میکنم. معنایش این است که شما عمق واقعیت را درک نمیکنید اما بلد هستید واقعیتی را که عمق آن را درک نکردهاید در قالب زبان بیان کنید. این اثری است که در پی دارد. با اینکه در طول تاریخ ۵ مکتب درباره آموزش و پرورش وجود داشته و هر مکتب از آن ۵ مکتب را قبول کنیم (که البته در کشور ما مطلقاً معلوم نیست که کدامیک از آن ۵ مکتب مبنای آموزش و پرورش قرار گرفته) به هر حال هر ۵ مکتب در این شریک هستند که، باید فهم بشود واقعیتی که استاد به شاگرد خود میگوید. همانطور که گفتم نهاد آموزش و پرورش محل بحث من است. حالا آن استاد ممکن است مجری یک برنامه تلویزیونی باشد، همین طور معلمی که در دبستان یا دبیرستان در حال درسدادن به شاگردانش است و… بر اساس هر ۵ فلسفهای که برای آموزش و پرورش داریم، ما باید واقعیت را تفهیم کنیم، نه اینکه کاری کنیم که مخاطب بیآنکه واقعیت را فهم کرده باشد بتواند آن را در قوالب زبانی بیان کند. حالا بعد با چند مثال این نکته را بیشتر باز خواهم کرد تا مرادم بهتر فهم شود. بنابراین ما مفهوممدار نیستیم، واژهمدار هستیم. کاملاً با واژهها با هم داد و ستد میکنیم. البته واژه تعبیر دقیقی نیست و باید بگویم تعبیر زبانی، که گاهی واژه است، گاهی عبارت است و گاهی جمله. ولی به هر حال ما با تعابیر زبانی با هم داد و ستد میکنیم، یعنی ممکن است من با شما یک ساعت گفتوگو کنم و بعد از این یک ساعت الفاظی از ذهن من به ذهن شما یا از ذهن شما به ذهن من انتقال پیدا کرده باشد و هر دو هم به نظر راضی به نظر آییم با اینکه اصلاً چیزی بین من و مخاطبم رد و بدل نشده و فقط الفاظ از ذهنی به ذهنی دیگر انتقال پیدا کردهاند. این عیب و نقص اول است که مهمترین عیب و نقص آموزش و پرورش در کشور ماست.
غیبت استدلالگرایی
عیب و نقص دوم را هم عرض میکنم و بعد مقصودم را روشنتر میکنم. عیب و نقص دوم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر جایگزینهای استدلال است، که جایگزینهای استدلال را با اینکه چندین چیز هستند ولی من اختصاراً به همه آنها تعبد میگویم. وگرنه وقتی استدلال در فضای ارتباطی مفقود شد آن وقت جایگزینهای آن همچون القاپذیری، تلقینپذیری، تقلید، تعبد، تبعیت از افکار عمومی، تبعیت از مدهای فکری، تبعیت از روح زمانه، همرنگی با جماعت و… پیش میآید که بدیلهای ویرانگری هم هستند. اما به هر حال چنین بدیلها و جایگزینهایی وجود دارد. اما برای اینکه من دائماً این بدیلها را اسم نبرم، یکی از آنها را که شاخصترین آنهاست و روح همه آنها را در خود دارد اسم میبرم که تعبد است. وگرنه همه بدیلهایی که عرض کردم، بدیلهای ناسالم استدلالگرایی است. آموزش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر تعبد است یعنی به مخاطب ما نشان نمیدهد که تو چرا باید این مدعا را بپذیری، اگر بخواهد نشان بدهد که چرا باید این مدعا را بپذیری، باید دلیل این مدعا را بیاورد. البته دلیل انواع دارد و در این شکی نیست اما برای هر مدعایی باید دلیلی ارائه کرد. اما به جای این، میگویند این را بپذیر چون فلان کس گفته است. حالا آن کس از خود مربی کودک و معلم شروع میشود تا برسد به بالاتر و بالاتر و بالاتر. ولی بالاخره گویا زبان حال این است که، الف، ب است، چون ایکس گفته است که الف، ب است. با اینکه صورت استدلال این است که الف، ب است (این را از من بپذیر) چون الف، ج است و ج، ب است، در نتیجه الف، ب است. اگر تو از من خواستی که الف، ب است را از تو قبول کنم، باید برای من اثبات کنی که الف، ج است و ج، ب است. حالا میتوانم بپذیرم که الف، ب است. این صورت استدلالی در آموزش و پرورش ما و در کتابهای درسی ما و… وجود ندارد. همیشه با ارجاع به قول کسی، پذیرش مطلبی را از ما میطلبند. استدلالگرایی در نهاد آموزش و پرورش ما وجود ندارد و تعبد، یعنی بالمآل «شخصی» جای «دلیل» نشسته است. پشتوانه سخن شخصی است و نه دلیلی. حالا این شخص البته که متفاوت است، از معلم مهدکودک شروع میشود تا کسان دیگر، اما به هر حال یک شخص است. حالا مثال بزنم. ببینید، شما به فرزندتان یا خواهر و برادر کوچکتر خود که مثلاً سال پنجم ابتدایی است میگویید که پایتخت ایتالیا رم است. بعد آن مخاطب شما میگوید که مامان یا بابا یا خواهر یا برادر، مرکز ایتالیا رم است، نه پایتخت ایتالیا. هر چه شما میگویید پایتخت ایتالیا رم است، او میگوید نه، خانم معلم ما گفته که مرکز ایتالیا رم است. متوجه نیست که سخن شما و سخن معلمشان، یک سخن است. چرا؟ چون مفهوم مرکز و مفهوم پایتخت را درک نکرده است. واژه را میداند و واژه مرکز غیر از واژه پایتخت است و واژه پایتخت هم غیر از واژه مرکز است. چون این دو واژه با هم فرق میکنند گمان او بر این است که سخن شما غیر از سخن خانم معلمشان است. چون خانم معلم گفته مرکز ایتالیا رم است و شما میگویید پایتخت ایتالیا رم است. اگر با مفهوم سر و کار داشت، میفهمید که ورای لفظ مرکز و ورای لفظ پایتخت، برای آن یک مفهوم وجود دارد که آن مفهوم را گاهی با تعبیر پایتخت و گاهی با تعبیر مرکز به کار میبرند. بنابراین اختلافی بین من و خانم معلم وجود ندارد. درست مانند داستانی که در مثنوی آمده است. چهار نفر پولی پیدا کردند و چون پول را با هم پیدا کردند قرار شد آن را صرف خرید یک چیز کنند. ایرانی اصرار داشت که فقط باید انگور بخریم، عرب اصرار داشت که فقط باید عنب بخریم، ترک و یونانی هم چیز دیگری میگفتند. نمیدانستند که یک چیز را میخواهند. چرا؟ چون در مفهوم رسوخ نکرده بودند. در واژه و در تعبیر زبانی مانده بودند. نزاعی میان آنها درگرفت اما کسی که هر چهار زبان را میدانست، گفت من میروم و چیزی که هر چهار نفر میخواهید را میخرم و تضمین میکنم که هر چهار نفر هم راضی باشید. رفت و میوهای که به فارسی اسم آن انگور است را خرید و هر کدام با خود فکر کردند که این داور همان چیزی که من میخواستم را خریداری کرد. همه هم راضی بودند. فرق آن چهار نفر با فرد پنجم (داور) این بود که او مفهوماً دریافت کرده بود و در تعدد و تکثر الفاظ نمانده بود. پی برده بود که پشت این الفاظ متکثر، یک مفهوم واحد وجود دارد. بچهای هم که الان میگوید؛ نه خیر مرکز ایتالیا رم است، چون خانم معلم ما گفته است و شما اشتباه میکنید که میگویید؛ پایتخت ایتالیا رم است به این دلیل است که متوجه نشده که مرکز همان پایتخت است. با مفهوم سر و کار نداشته، با لفظ سر و کار داشته است. این یک نکته، اما نکته دوم این است که حالا فرض میکنیم، مطلبی که خانم معلمتان گفته واقعاً خلاف مطلبی باشد که من گفتم. چرا فوراً حرف خانم معلمتان را بر حرف من ترجیح دادید؟ حالا فرض میکنیم که خانم معلمتان گفته مرکز ایتالیا رم است و من گفتم پایتخت ایتالیا رم است و فرض کنیم دو رای کاملاً ناسازگار را بیان میکنیم. چرا فوری میگویی خانم معلم ما این را گفته؟ تازه باید بگوییم خانم معلممان یک چیزی میگوید و پدر، مادر یا خواهر و برادرم چیز دیگری، باید ببینم کدامشان درست میگویند و این برمیگردد به اینکه تعبد جای استدلال را گرفته است. اگر تو با دو رای مواجه میشوی باید ببینی که معلمتان چه استدلالی دارد که مرکز ایتالیا رم است و من چه استدلالی دارم که میگویم پایتخت ایتالیا رم است، البته با این فرض که دو مطلب متفاوت را میگفتیم. اما اینکه فوری حکم بدهیم که خانم معلممان درست میگوید نه اینکه پدر، مادر، خواهر بزرگتر یا برادر بزرگترم درست میگوید، به این خاطر است که تعبد به جای استدلال قرار گرفته است. چون آن را خانم معلم گفته، سخن درستی است اما تو که Authority خانم معلم ما را برای من نداری، خواهر منی، یا برادر منی یا… اما Authority نداری. پشتوانه سخن خانم معلم به جای دلیل، خود خانم معلم است. سخن من به جای دلیل، خودم هستم و چون خانم معلم Authority بر من دارد و نه تو، پس من سخن خانم معلم را میپذیرم. این را اگر با بچهها سر و کار داشته باشید به روشنی میبینید، البته در سنین بالا هم به طور عیان همه جا این را میبینید اما میخواهم بگویم که مبنای آن و سرآغاز آن را باید در کودکی دید. شما با بچههای دبستانی سر و کار داشته باشید، میبینید اکثر این بچهها، مفهومی از کشور در دهن ندارند. البته به حافظه میسپارند که ایران یک کشور است، آمریکا یک کشور است و… اما مفهومی از کشور در ذهن ندارند و هیچکدام هم نمیگویند که ما اصلاً نمیفهمیم کشور یعنی چه؟ مفاهیمی مثل کشور متاسفانه در کتابهایشان به کار میرود (اگر میگویم متاسفانه به این جهت است که اصلاً تفهیم نمیشود) و مثلاً مجلس نمایندگان را به کار میبرند که چه تعداد عضو دارد، چه تعداد انتخابی و چه تعداد انتصابی هستند و… و همه اینها را حفظ میکنند. بر اساس نمره هم، ۲۰ میگیرند چون حافظهشان قوی است. اما اصلاً تصوری ندارند که مجلس یعنی چه؟ مجلس شورا یعنی چه؟ نماینده اصلاً یعنی چه؟ وقتی میگویند کسی نماینده شهری در مجلسی یا نماینده کشوری در کنگرهای است، تصوری ندارند که این یعنی چه؟ لذا این در فیزیک و شیمی هم همینطور است. باور بفرمایید زمانی من با یکی از استادان یکی از بهترین دانشگاههای فنی و مهندسی کشور صحبت میکردم و میدیدم مفاهیمی که خودش سالهاست آنها را تدریس میکند را مفهوماً ادراک نمیکند. دائماً تبدّل ماده به انرژی و انرژی به ماده گفته میشود، اما وقتی از او میپرسیدم که انرژی به عالم اجسام تعلق دارد یا به ماورای عالم اجسام؟ متوجه نبود که چه میگویم، چرا؟ چون از اول یاد گرفته که قانون تبدّل ماده به انرژی، چنین فرمولی دارد. فوری به ما یاد میدهند که قانون تبدّل ماده به انرژی این است. ما میپذیریم و بر اساس آن هم مساله حل میکنیم. ولی اصلاً نمیدانیم و از خودمان هم نمیپرسیم که این انرژی که گفته میشود جسمانی است یا غیرجسمانی؟ به آن استاد میگفتم به هر حال انرژی مربوط به عالم طبیعت است و در عالم طبیعت هر چیزی بُعد دارد. میگفت بله، سپس میپرسیدم یعنی انرژی بُعد دارد؟ و اگر دارد پس با جسم هیچ فرقی ندارد. نمیخواهم بگویم این معمایی لاینحل است، نه، جواب واضحی دارد. میخواهم بگویم استادی که ۳۰ سال به تدریس در دانشگاه مشغول است، خودش مفهوماً از انرژی درکی ندارد. البته این در علوم اجتماعی خیلی واضحتر هم وجود دارد. عرض کردم اولین عیب و ایرادی که من میبینم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر حافظه است، نه بر فهم. و عیب و ایراد دوم این است که مبتنی بر تعبد است، نه بر استدلال. فرقاش هم این است که در استدلال پشتوانه سخن، دلیل است و در تعبد، پشتوانه سخن، شخصی است که سخنی را میگوید و قائل به آن سخن است.
ایدئولوژیکاندیشی
عیب سوم آموزش و پرورش ما، ایدئولوژیکاندیشی است. امروزه وقتی در مطبوعات میگوییم ایدئولوژی، بیشتر از هر چیزی ذهن ما به مارکسیستها و سوسیالیستها و چپها معطوف میشود که اینها ایدئولوژیکاندیش هستند. بعد ذهن ما متوجه مذهبیها هم میشود که آدمهای مذهبی هم ایدئولوژیکاندیش هستند. اما ایدئولوژیکاندیشی این نیست که محتوای حرف تو چیست. معنایش این است که طرز برخوردت با رای خودت چیست. ایدئولوژیکاندیش بودن به این نیست که تو مارکسیست باشی یا ضدمارکسیست باشی تا ایدئولوژیکاندیش نباشی. یا اگر ضدمذهب باشی از ایدئولوژیکاندیشی رهایی پیدا کردهای. اصلاً و ابداً چنین نیست. محتوای باورها و آرای من نیست که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک میکند، طرز مواجهه و برخورد من با باورها و آرا است که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک میکند. حالا، ایدئولوژیکبودن را من این طور تعریف میکنم، که اگر شما معتقد باشید که در باب موضوعی یا مسالهای یا مشکلی، ختم سخن گفته شد و پرونده این موضوع یا مساله یا مشکل بسته شد، آن وقت شما درباره این موضوع، این مساله و این مشکل، ایدئولوژیکاندیش هستید. ایدئولوژیکاندیشی این است که ما معتقد باشیم، سخن آخر و فیصلهبخش، گفته شد و حالا باید برویم سراغ بقیه موضوعات، مسائل و مشکلات. اما این موضوع خاص یا مساله خاص یا مشکل خاص دیگر فیصله یافت. چون حق مطلب درباره آن گفته شد. حالا که گفته؟ چه شما بگویید مارکس گفته، عیسی گفته، اسپینوزا گفته، کانت گفته، بوعلی سینا گفته، سعدی گفته و… این مهم نیست که بگویید چه کسی گفته، مهم این است که معتقد باشید که پرونده این موضوع دیگر بسته شد، چون ختم سخن را در این باب از فلان کس شنیدهایم. به این معنا غیرایدئولوژیکاندیشی یعنی اینکه در باب هر موضوع، مساله یا مشکلی، میشود بازاندیشی کرد و از نو هم پرونده را گشود و از نو نقد و بررسی کرد که راهحل درست مساله یا راه رفع درست مشکل چیست. نه اینکه این مساله یا مشکل تا ابد حل یا رفع شد چون فلان کس مساله را حل و مشکل را رفع کرده است. ایدئولوژیکاندیشی یعنی پرونده را مختومه اعلامکردن. این ایدئولوژیکاندیشی در آموزش و پرورش ما وجود دارد. مثلاً همه شاهان در کتابهای تاریخ، بدکار بودهاند، چون اقتضای ایدئولوژی ما این است. شما از مادها تا آخرین شاه ایران را در کتابها درنظر بگیرید، همه این شاهان با درجات مختلف، ظالم و سنگدل و بیرحم و خونخوار بودهاند. چون ما در باب یک موضوع مساله را مختومه اعلام کردهایم. آن هم اینکه هر کسی جز از طریق خدا حکومت را در دست بگیرد، این دیگر فرقی ندارد که چه کسی باشد، هر که باشد ظالم، سنگدل، بیرحم و خونخوار است. آن وقت باید چقدر واقعیات تاریخی را تحریف کنید برای اینکه با این ایدئولوژی بسازد. چاره دیگری هم ندارید باید قلب واقعیت کنید. به جای اینکه آرای خود را تابع واقعیتها بکنید، باید واقعیتها را تابع آرای خود بکنید. البته واقعیتها هیچ وقت تابع آرای شما نمیشوند. پس توهمات را باید به جای واقعیتها به بچهها یاد داد تا آن توهمات با ایدئولوژی مورد نظر سازگار باشد! خلاصه اینکه اگر در باب موضوع یا مساله یا مشکلی بگوییم که ختم سخن گفته شده است چارهای جز این نداریم که مجبور شویم تاریخ، فرهنگ، جامعه، واقعیتهای فردی انسان و واقعیتهای جمعی را در جوامع تحریف کنیم برای اینکه بناست حرفی که زده شده، حرف آخر تلقی شود. پس باید همه چیز فدای آن شود و این در آموزش و پرورش ما وجود دارد. چون فلان کس در فلان سخنرانی که دیروز انجام داد حرف آخر را زد پس حرف دیگری نباید گفته شود، و ختم سخن گفته شده و این به میزانی که هر کس زورش برسد ابراز میشود. ممکن است من که رئیس یک اداره کشاورزی کوچک در یک شهر کوچک هستم ختم سخن را بگویم. زمانی هم ختم سخن را یک سیاستمدار، یک رئیس جمهور و… میگوید.
ظاهرگرایی
عیب چهارم در آموزش و پرورش ما، جمود در رفتار در برابر ذهن است. جمود در ظاهر در برابر باطن. رفتارگرایی افراطی و به پشت رفتارها ننگریستن. به ذهنی که صاحب این رفتار بوده، بیاعتنابودن. به تعبیر عرفا، نوعی ظاهرگرایی و ظاهربینی و کاری با باطن آدمیان نداشتن. یعنی اینکه منی که این رفتار از من ظاهر شده، چه رفتارم درست بوده چه نادرست، من چه معنایی از این رفتار در نظر دارم. به نیت من، انگیزه من، هدف من، مقصد و مقصود من، آرمان من و ارزش من، کاری نداریم، فقط تنظیم رفتار به صورتی که موردنظر است اهمیت دارد. ولی به اینکه پشت این رفتار، چه ذهنی هست و آن ذهن از این رفتار چه معنایی، چه هدفی و چه انگیزهای داشته کاری نداشته باشیم. اینکه فرد در فلان آئین شرکت کند مهم است، نه اینکه از انجام آن آئین چه دریافت میکند. این ظاهرگرایی را ما از کودکی به بچهها القا میکنیم. همیشه نوعی متحدالشکلبودن رفتاری، برای ما مهم است. اما اینکه افراد پشت این رفتار، چه میاندیشند، چه باورهایی دارند، و چه احساسات و عواطفی دارند، چه خواستههایی دارند و ارزشهایشان چیست؟ آرمانهای آنها چیست؟ و… مطلقاً با آن کاری ندارند. فقط و فقط به فیزیک نگاه میکنند و وقتی فقط به فیزیک نگاه کنیم طبعاً فقط داریم به بدن نگاه میکنیم و گفتار و کرداری که از بدن صادر میشود. اما اینکه پشت این بدن چه ذهن و روانی هست، اصلاً مهم تلقی نمیشود. به تعبیری ماتریالیستترین و فیزیکالیستترین دیدی که نسبت به انسان میشود وجود داشته باشد را ما داریم، با اینکه فکر میکنیم معنویاندیش هستیم. معنویترین و روحانیترین دیدگاهها را در ظاهر بیان میکنیم، اما جسمانیترین دیدگاهها را در باب انسان داریم. چون فقط به بدن انسان نظر داریم و رفتار و کرداری که از آن صادر میشود، نه اینکه پشت این گفتار یا کردار چه هست؟ میخواهند انسان را در روحانیترین وجه در نظر بگیرند و بحثشان این است که «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود»، «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند» و… ولی در واقع ماتریالیستیترین دیدگاه در باب انسان را به کار میگیرند. چون معتقد نیستند که انسان پشت بدن خود، ذهنی دارد و ما باید به اصلاح آن ذهن بیندیشیم، و پشت آن ذهن به تعبیری جان و روانی وجود دارد که ما باید به آن بیندیشیم، به آنها کاری ندارند. بدن فرد مهم است و چون بدنت مهم است، اینکه چه مادهای را میخوری یا میآشامی، مهم است و اینکه چه لباسی میپوشی یا نمیپوشی مهم است. اینکه الفاظ و یا اوراد خاصی بر زبانت جاری میشود یا نمیشود مهم است. خلاصه، انسان مساوی با بدن انسان است در حالی که میخواستند بگویند اصلاً پوسته وجودی ما بدنمان است. معنویترین و عرفانیترین سخنان را درباره انسان میگویند ولی وقتی به مقام عمل میرسیم، انسان منحصر در جسم دیده میشود و به غیر آن کاری ندارند. پس تایید سخنی که گفته میشود از طریق بدن و زبان کفایت میکند و اینکه پشت آن چیست اهمیتی ندارد. این تناقض بسیار بزرگی در آموزش و پرورش ماست. وقتی قصد داریم به بچهها شعر یاد بدهیم، عرفانیترین شعرها را یاد میدهیم و خودمان را پارهای از خدا میانگاریم و بعد میگوییم فرشتگان به این جسم سجده کردهاند. اما کاری ندارند با ذهن و روانی که پشت این بدن است. فقط میگویند آدابی را رعایت کنید، اعمالی را انجام دهید، آن سکوتی که ما میخواهیم داشته باشید، آن سخنی که ما دوست داریم را بگویید و… اما اینکه ما در درون خود چه میکشیم، دردها و رنجهای ما چیست، آرزوها و خواستههای ما چیست، چه نظام ارزشیای داریم و… مهم نیست و نسبت به آن اعتنایی وجود ندارد.
غیبتِ درسهای زندگی
پنجمین عیب و ایراد در آموزش و پرورش ما، که خیلی بر آن تاکید دارم، «هنر زندگی» است که یاد داده نمیشود. هر چیزی یاد داده میشود جز هنر زندگی. به نظرم بیشترین مصیبت مربوط به نوع سوم از کتابخوانی است که در سخنرانی تبریز هم اشاره کرده بودم. خواندن نوع اول و نوع دوم کم و بیش وجود دارد. ما سه نوع خواندن را باید از هم تفکیک کنیم. در نوع اول، بر اساس تقسیم کار اجتماعی به سراغ مطالعه میرویم و برای اینکه در شغل، هنر و حرفه خود و تخصصی که داریم رشد بهتری داشته باشیم کتاب میخوانیم. این نوع کتابخوانی موجب میشود که فرد در کنکور قبول بشود، در دوره کارشناسی ارشد قبول بشود و… این نوع کتابخواندن نازلترین نوع کتابخوانی است، نه بیارزش بلکه در قیاس با نوع دوم و سوم، اهمیت کمتری دارد. نوع دوم کتابخوانی به جهت اینکه در شغل یا حرفهای ورزیدهتر شویم انجام نمیشود بلکه برای لذتبردن است. انسان کنجکاوی دارد و برای ارضای کنجکاوی خود میکوشد و یکی از کنجکاویها نیز کنجکاوی علمی است که از طریق کتاب هم ارضا میشود. یکی به سراغ کتابهای تاریخ میرود، یکی به سراغ کتابهای فیزیک و… این نوع کتابخوانی در قیاس با نوع اول کمتر در بین ما ایرانیان رواج دارد اما کم و بیش هم دیده میشود. اما نوع سوم کتابخوانی که در آموزش و پرورش ما مطلقاً درباره آن صحبت نمیشود، کتابخواندن برای یادگرفتن هنر زندگی است. زندگیکردن یک هنر است و بسیار هم پیچیده است. ما برای سهتار نواختن سالها باید کار کنیم، تمرین کنیم، آموزش ببینیم و نزد استاد برویم تا یاد بگیریم که سهتار بنوازیم. اما زندگی انگار چیزی است که به محض اینکه وارد آن شدیم، به طور فطری، هنر آن را بلد هستیم. در حالی که این خطاست و هیچ کاری به این اندازه دشوار نیست و ما برای آن به آموزش احتیاج داریم. ما درباره هر چیزی اقرار میکنیم که آموزش، پرورش و پژوهش برای آن ضرورت دارد ولی در باب زندگی به ضرورت آموزش، پرورش و پژوهش اعتنا نداریم. در کتابهای درسی ما، از مهدکودک تا دکترا چیزی به عنوان هنر زندگی وجود ندارد. با اینکه در هر ۵ مکتب آموزش و پرورش برای پاسخدادن به همین پرسش بوجود آمده و توجهدادن به هنر زندگی. شما وقتی بچه را در دو سالگی به مهدکودک تحویل میدهید و در ۳۲ سالگی، دکترایی به او میدهید معنایش آن است ۳۰ سال این بچه را در اختیار خودتان دارید. حالا در این ۳۰ سال، بچه ماده خامی است که شما میخواهید از آن چیزی بسازید، آن چیز چیست؟ آن ۵ مکتب به همین پرسش نظر دارند. مثلاً فرض کنید شما خمیر مجسمهسازی در دست دارید و از شما بپرسند این خمیر را میخواهید به چه شکلی درآورید؟ منطقاً میشود از کسی که خمیر را در دست دارد و با آن کار میکند پرسید که چه شکلی از آن درخواهید آورد؟ حالا این خمیر انسانی که به مهدکودک فرستاده میشود و سالها در حال آموزشدیدن است را چه شکلی خواهیم داد؟ چه کم داشته که او را به آموزش و پرورش تحویل دادهاند؟ هر جواب از آن ۵ جواب را که درباره فلسفه آموزش و پرورش حرف میزند، یک چیز میگوید و آن اینکه این موجود به هر حال باید زندگی بکند و برای زندگیکردن مهارتهای بسیار پیچیدهای لازم است و این را باید به او آموخت. حالا من افراد را به شهود خودشان ارجاع میدهم. شما که ۳۰ سال در مدرسه و دانشگاه بودهاید، از اول که وارد مهدکودک شدید تا دورههای بعد، ریاضیات، حساب، هندسه، جبر و… یاد گرفتهاید، مکانیک سیالات یاد گرفتهاید، زیستشناسی یاد گرفتهاید، جغرافیا و تاریخ یاد گرفتهاید و… به مخاطب خودم میگویم چقدر از آن معلومات اصلاً در ذهنتان مانده؟ فقط معلوماتی در ذهنتان مانده که به طور تخصصی، مثلاً میخواستید مهندس بشوید و معلومات مربوط به آن در ذهنتان مانده اما سایر معلومات (تاریخ، جغرافی و…) در ذهنتان نمانده است. اما حالا میپرسم، آیا مشکلی در زندگی داشتهاید که بگویید در سال چهارم دبیرستان یا سال دوم دانشگاه فلان مطلب را به ما یاد داده بودند و اگر یاد نداده بودند، مشکل من همچنان سر جایش بود. مثلاً مشکلی با همسرم یا فرزندانم یا دوستم، یا پدرم یا مادرم یا همکار داشتهام و چون در یکی از سالهای تحصیلی فلان کتاب درسی را خوانده بودیم، توانستم مشکلم را رفع کنم. من فکر نکنم کسی چنین چیزی را در زندگی خود پیدا کند که بر اساس یک واحد درسی یا کتاب درسی توانسته مشکلی از مشکلاتش بکاهد. ممکن است معلم ریاضی در دبیرستان، و در حال تدریس ریاضی، نکتهای در باب زندگی گفته باشد و این درسی شده باشد اما این در کتاب درسی نبوده است. او از روی نیکخواهی این را گفته است. حالا ببینیم، آیا در میان درسها و کتابها، برای رفع مشکلات زندگی هم چیزی در نظر گرفته شده بود؟ چه سودی دارد که ما بدانیم صادرات پنبه آرژانتین بیشتر است یا پرو؟ وقتی که در زندگی عملی خودمان و در برابر آسانترین مسائل و مشکلات دچار درماندگی میشویم. بزرگترین جراحان، بزرگترین پزشکان، بزرگترین استادان فلسفه دانشگاه، بزرگترین مهندسان و… معلوم است که “آیکیو” بالایی دارند و مشخص است که معلومات زیادی هم دارند اما اگر همین افراد نتوانند با آبدارچی محل کار خودشان رفتار سالمی داشته باشد و رفتاری ساینده و فرساینده با آبدارچی محل کار خود داشته باشد، معنایش این است که چیزی که باید یاد میگرفتهاند را یاد نگرفتهاند. حالا اگر بتوانند بزرگترین سدهای جهان را طراحی کنند، جراحیهای سختی را انجام دهند و… اما نتوانند مثلاً با یک راننده تاکسی رفتاری سالم داشته باشند، هم وقت خوش خودشان و هم وقت خوش راننده تاکسی را از بین برده و اوقات خودشان و راننده تاکسی را تلخ کردهاند. یعنی درد و رنجی بر خود و دیگری وارده کردهاند. اینها را ما باید یاد میگرفتیم.
سخن پایانی
وقتی فرانسویان نیروهای اشغالگر را از فرانسه خارج کردند، ژنرال دوگل از آندره موروا رماننویس و متفکر بزرگ خواست تا وزارت آموزش و پرورش را برعهده بگیرد. موروا پذیرفت اما گفت من کتابهای درسی را اساساً عوض میکنم و تا پایان تحصیلات دبیرستان به بچهها بیش از سه چیز نخواهم آموخت. یکی زبان و ادبیات فرانسه تا فرهنگ کشور خودشان را بشناسند. یکی ریاضیات که وقتی در حال خرید و فروش هستند کلاهی سرشان نرود و دیگر فقط درسهای زندگی را به آنها یاد خواهم داد. فیزیک و شیمی و تاریخ و جغرافی و… را میگذارم برای زمانی که وارد دانشگاه میشوند و میخواهند در رشته خاصی وارد شوند. اما چیزهایی هست که همه آنها به آن نیاز دارند، چه مرد چه زن، چه فقیر چه ثروتمند و… هر چه باشند به این نیاز دارند و من درسهای زندگی را تا ۱۸ سالگی به آنها یاد خواهم داد، بقیه بماند برای دانشگاه. البته دوگل نپذیرفت و آندره موروا خودش سه جلد کتاب با نام “درسهای زندگی” نوشت.
حرف من چیزی جز حرف موروا نیست. به ما هنر زندگی را نیاموختهاند. ما در هر شرایطی به درسهای زندگی نیاز داریم، چه روابط اجتماعی گستردهای داشته باشیم چه نداشته باشیم، چه شغل مهمی داشته باشیم چه نداشته باشیم و… بالاخره به این درسها نیاز داریم و چرا تا ۱۸ سالگی مهم است که اینها را بیاموزیم؟ چون از ۱۸ سالگی به بعد دیر است و شخص باید وارد زندگی به معنای اجتماعی کلمه بشود. هیچ وقت به ما یاد ندادهاند که با تنهایی خودمان چگونه مواجه شویم، چگونه در مقابل ناامیدی، مقاومت درونی پیدا کنیم و دست از امیدواری برنداریم، چگونه دیدگاه بدبینانه را وابنهیم و دارای دیدگاه خوشبینانه شویم، چگونه تعادل بین آزادی و مسئولیت را در زندگی خود برقرار کنیم، چگونه زندگی خود را ارزشمند کنیم، چگونه زندگی خود را هدفدار کنیم، چگونه کارکرد زندگی خود را افزایش دهیم، با احساس وحشت از مرگ چگونه کنار بیاییم و… و چگونه انس پیدا کنیم، با اینکه ما مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی نیستیم. چون میدانید که یکی از مشکلات ما این است که هر کدام از ما فکر میکنیم قوانینی که روانشناسان و بقیه صاحبنظران علوم انسانی کشف کردهاند راجع به بقیه صادق است، نه ما. یعنی بقیه اگر ورزش نکنند، دیر یا زود سلامت، نیرومندی و زیبایی بدن خود را از دست میدهند، ولی بدن من، بدون ورزش هم، سلامت، نیرومندی و زیبایی خودش را حفظ میکند. اینکه چگونه ما یاد بگیریم که با بقیه بشریت سر و ته یک کرباس هستیم و این چیزی است که شوپنهاور بر آن تاکید میکرد که یاد بگیریم ما از قوانین حاکم بر مناسبات انسانی مستثنی نیستیم. این به لحاظ نظری خیلی واضح است و همه به لحاظ نظری آن را میپذیرند اما کل زندگی ما به این خاطر که من فکر میکنم مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی هستم و اینها را برای بقیه گفتهاند، سپری میشود. چگونه یاد بگیریم که امید را از آرزو تمیز دهیم، و این دو تا را از آرزواندیشی و این سه تا را از توهمبافی و رویاپردازی. ما هم به امید نیاز داریم، هم آرزوهایی داریم، و هم در عین حال، آرزوهایمان نباید از یک حدی درازتر باشد، و هم هرگز نباید آرزواندیش باشیم و حالا امیدی که باید داشته باشم و آرزواندیشیای که نباید داشته باشم، و توهم و رویاپردازی، مرزهایش کجاست؟ اینها را کسی به ما یاد نداده است. اینکه من چگونه میتوانم آستانه تحمل درد و رنج را در زندگی افزایش بدهم، و واقعیتها کمتر مرا به درد یا رنج مبتلا بکند؟ روش گفتوگوکردن چیست که من گفتوگو را با جروبحث و گپزدن اشتباه نگیرم؟ گفتوگو زندگی را رشد میدهد، گپوگفت برای سرگرمی زندگی لازم است و جروبحث برای هیچ چیز زندگی لازم نیست. فرق اینها در چیست، اینها را ما نیاموختهایم. مذاکره چیست؟ نقش مذاکره در زندگی چیست؟ فرق بین نیاز و خواسته چیست، آیا من باید تابع نیازهای خود باشم، یا تابع خواستههای خود باید باشم، یا گاهی تابع نیازها و گاهی تابع خواستهها، اصلاً اینها چه فرقی با هم دارند؟ در بازار که هر فروشندهای میخواهد جنس خود را به گرانترین قیمت بفروشد و هر خریداری میخواهد به ارزانترین قیمت همان جنس را بخرد، تعادل بین این دو خواستِ ناسازگار چگونه اگر انجام بگیرد عادلانه است؟ صرفهجویی با بخل چه فرقی دارد؟ مرز شجاعت با بیتامل دست به کاری زدن، کجاست؟ مرز بین ناسنجیده عملکردن و متهورانه عملکردن کجاست؟ مزایایی سکوت که به لحاظ روانشناختی، اخلاقی و مناسبات اجتماعی، مهم است، چیست؟ و اینکه سکوت را جز به قدر ضرورت و جز به وقت ضرورت نباید شکست، سخنگفتن اصل زندگی نیست، و اینها را به ما یاد ندادهاند. چگونه مناسبات من با دیگران میتواند مبتنی بر اصل رفاقت شود نه رقابت؟ چگونه من همنوعان را به چشم رفیق راه نگاه کنم، نه به چشم رقیب؟ اینکه مناسبات انسانی وقتی رفیقانه است چه سمت و سویی پیدا میکند و وقتی رقیبانه است چه سمت و سویی پیدا میکند؟ من چگونه میتوانم مقایسه نظری و مسابقه عملی با شما را در خودم تعطیل کنم؟ وقتی که در مقام نظر دائماً خودم را با شما مقایسه میکنم و در مقام عمل دائماً با شما در حال مسابقه هستم، این برای من ویرانگر است و نقش مخربی دارد، حالا من چگونه به این مقایسه و مسابقه پایان دهم؟ من چگونه اوقات شخصی خودم را (زمانی که با خود تنها هستم) بگذرانم؟ چگونه این اوقات را باید سپری کنم. چگونه بتوانم وقتم را برای کسب درآمد، خواستههای وجودی، و رایگانبخشی تنظیم کنم؟ تعادل بین این سه چگونه ممکن است که یکی جای دوتای دیگر یا دو تا جای یکی دیگر را پر نکند و… ما برای حل مسائل و مشکلات زندگی نیازمند یادگیری درسهای زندگی هستیم. در ایران، کتابهایی برای آموزش درسهای زندگی و هنر زندگی، کمتر وجود دارند. جوابنگرفتن همین نیاز است که ما را به کتابهای زرد کشانده، همچون؛ مدیریت یک دقیقهای، چگونه در چند دقیقه ثروتمند شوید، ده راه سریع برای موفقیت و… و در فقدان درسهای زندگی و کتابهایی برای آموزش هنر زندگی است که این کتابها پدید میآید. کتابهای سودمند (برای آموزش هنر زندگی) که با کمک روانشناسان، ادیبان، اندیشمندان و… در این باب نوشته شده باشد هم در آموزش و پرورش ما مفقود است.
منبع: نشریه مروارید، شماره اول، مرداد و شهریور
یک پاسخ
با سپاس از نگارنده
کاش بند انتهایی خود را به گونه ای بهین و با نمونه هایی بهتر به پایان می رساندید.
یکپارچگی این اندیشه ی درست با بندی اشتباه به پایان رسیده است.
نوشته هایی که در بالا بدان اشاره نمودید، برگرفته از نوشته های نهادهای آموزشی کشورهای آن سوی مرزهاست که از آنها در ابتدای نوشته به عنوان نمونه ای برای سنجش و ارزیابی نهاد آموزش و پرورش درون مرزهای ایران استفاده شده است.
دیدگاهها بستهاند.